برای
مدتی از نهال غافل شدم و متوجه نشدم کجا رفته است وقتی برگشت، پرسیدم کجا
بودی؟ گفت رفته بودم پیش حاج آقا من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و
مشغول بازی و صحبت شده، اصلا نمی دانستم منظورش از حاج آقا مقام معظم
رهبری است. پرسیدم خب حاج آقا چی می گفت؟ گفت:« من دیدم حاج آقا یک کلاهی
روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت:
بله، گفتم کلاهت را میدهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای
تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را
بخر...»
از نهال پرسیدم آقا دیگر چه گفتند؟ گفت: حال تو و داداش ها
را پرسید و گفت چرا برادر هایت را نیاورده ای؟... قند توی دلم آب شد. سرتا
پای نهال بوسیدم که همچین سعادتی نصیبش شده است.
****
«بابا» اولین واژهای است که تمام کودکان تازه زبانباز کرده به زبان میآورند. صدایش میکنند و آغوشش را میطلبند تا در امنترین نقطه جهان آرام بگیرند. حالا «بابا» چند ماه است برای «محمدمتین»، «نهال» و « محمد یاسین» قاب شده است روی دیوار، تا هنگام دلتنگی بغلش کنند. سنگ شده است روی زمین، تا هفتهای سه بار با دستهای کوچکشان مزارش را بشویند. خاطره شده است در ذهنهایشان، تا شبها خوابش را ببینند. زخم شده است روی دلهایشان تا بهانهاش را بگیرند و مردان شبیهش را دوست داشته باشند. تا «محمد یاسین» دوساله که هفتماهه است پدر را ندیده، با دیدن اولین مرد ریشدار هم سن و سال پدر از جا بپرد و باذوق «بابا» صدایش کند.
به
بهانه گفتگوی شیرین «نهال» ۴ساله با مقام معظم رهبری و درخواست
کودکانهاش، «فاطمه قاضی خانی» همسر شهید «مهدی قاضی خانی» و سه فرزندش
مهمان ما شدند تا هم از این شهید بزرگوار بیشتر بدانیم و هم اینکه نهال طبق
خواستهاش از ما یک کلاه صورتی به یادگار داشته باشد تا به بهانه آن گاهی
دعایمان کند. گفتگوی مجله مهر را با همسر این شهید بزرگوار بخوانید.
با ۵ سکه مهریه عقد کردیم
شهید
«مهدی قاضی خانی» به تاریخ شناسنامهاش متولد آبان ۱۳۶۴ است. شغل آزاد
داشته و در سال ۸۷ بهواسطه تشابه فامیلی در یک آموزشگاه رانندگی با همسرش
«فاطمه قاضی خانی» آشنا میشود و این آشنایی اتفاقی آنها را به هم
میرساند: « وقتی برای گرفتن گواهینامه به آموزشگاه رانندگی رفتم. مسئول
ثبتنام یک پرونده دیگر را بررسی میکرد که روی آن نوشته بود: « مهدی قاضی
خانی» گفتم چه جالب این آقا هم فامیلی من هستند. مسئول هم گفت اتفاقاً
میخواستم از شما بپرسم با این آقا نسبت دارید یا خیر. بعدها که آقا مهدی
را در آموزشگاه نشانم دادند فهمیدم که پد رو مادرهایمان باهم هم روستایی و
همه محلهای بودند. همان یکی دو بار که مرا دیده بودند با خانواده صحبت
کرده بودند. پدرهایمان باهم سلامعلیک داشتند وقتی هم فهمیدند آشنا هستیم،
خانوادهشان ما را یکشب شام دعوت کردند. یکبار هم به خانه ما آمدند، خیلی
ساده بدون هیچ گل و شیرینی خواستگاری کردند. پدرش در خواستگاری گفت ما
بهرسم سنت خواستگاری آمدیم اما باید بقیهاش را پای خودش بایستد و تلاش
کند. بعدازآن با ۵ سکه مهریه عقد کردیم. من دوست داشتم یک سکه باشد به نیت
یگانگی خدا اما محضر قبول نکرد. در آخر هم بدون آنکه سرویس طلایی بخریم در
روز سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عقد کردیم. فقط من یک چادر سفید
خریدم. آقا مهدی هم یک کتشلوار دوخت که تا روز عقد از ذوقش چندین بار
پوشید و راه رفت».
هیچ وقت حرف دیگران را در خانه نزدیم
حالا
دوران نامزدی آغاز میشود. دورانی که خانم قاضی خانی میگوید آنقدر دوستش
داشته که دلش نمیخواست زودتمام شود اما تمام فکر همسرش این بود که بتواند
زندگی سادهشان را هرچه سریعتر آغاز کند: « یک سال نامزد بودیم. آنقدر
خوش گذشت که دوست داشتم طولانیتر باشد. اما همسرم برای مستقل شدنمان تلاش
میکرد. در اینیک سال توانستم خیلی خوب او را بشناسم. مثلاً فهمیدم اصلاً
نباید درباره دیگران حرف بزنم یا حرف کسی را پیش بیاورم. در تمام ۸ سالی که
باهم زندگی کردیم هم یکبار حرف دیگران را نزدیم. حرف هیچکس جز خودمان
داخل خانه نبود. یکبار نه من و نه همسرم اسمی از خانوادههای همدیگر را
نیاوردیم. ما اولین سفرمان را هم به راهیان نور رفتیم. بقیه میگفتند بابا
اینهمهجا، ولی ما میگفتیم چه جایی بهتر ازاینجا. همسرم آنقدر خوب بود
که هیچ دلخوری یا حرفی از کسی برایم مهم نبود. آنقدر جلوی دیگران به من
احترام میگذاشت که بقیه تعجب میکردند. همهجا از خانوادهاش تعریف
میکرد. ما خیلی زندگی ساده داشتیم. بهجای طلا لوازم خانه خریدیم. حتی
همسرم حلقهاش را فروخت تا یک وسیله بخریم. با همه این سادگی حرفی را که
روز خواستگاری زد دلم را گرم میکرد. وقتیکه گفت تمام تلاشم را میکنم هر
طور که شده نان حلال دربیاورم دلم قرص شد. حالا شما بگویید مادیات مهم است
یا شوهر خوب خوشاخلاق داشتن؟»
بچه ها را برکت زندگی می دانست
«محمدمتین»،
«نهال» و « محمد یاسین» سه فرزند خوشسروزبان شهید قاضی خانی هستند که دو
ساعت حضورشان در تحریریه خبرگزاری ما برای همه کاملاً محسوس بود. علت
داشتن سه فرزند در زمانهای که کمتر زن و شوهر جوانی رغبت به بچهدار شدن
دارند سؤال بسیاری از افراد است که حتی گاهی آنها را آزار داده است: « در
این ۸ سال جو خانه ما آنقدر خوب بود که در این ۷ ماه که نیست من یکبار
خانه مادرم رفتهام چون هنوز فکر میکنم حضور دارد. خیلی بچهدوست داشت.
همیشه هم میگفت خدا روزی بچه را میرساند. بعد هم همیشه میگفت جمعیت شیعه
باید زیاد باشد. اولین فرزندمان محمدمتین سال ۸۸ به دنیا آمد و آقا مهدی
همیشه به شوخی میگفت این فتنه ۸۸ است. اما خوشحال بود میگفت ماشین
نداشتیم خریدیم. «نهال» در سال ۹۱ به دنیا آمد و میگفت به برکتش یک وانت
برای کار خریدیم. «یاسین» هم که سال ۹۳ به دنیا آمد و میگفت با آمدنش
توانستیم یک زمین هم بخریم. نگاهش به بچه این شکلی بود. جو خانه ما آنقدر
صمیمی، بیدغدغه و اختلاف بود که دلمان میخواست بچه زیاد داشته باشیم.»
خدا به خاطر پاکی بچه ها به ما نگاه می کند
عکسهای
زیادی از شهید قاضی خانی با بچههایش منتشرشده است. عکسهای پدرانهای که
هر سه را روی شانه و پاهایش نشانده است و بچهها با تمام ذوقشان در کنار
پدر لبخند زدهاند: «هر جا که میرفتیم بچهها خیلی شیطنت میکردند. بقیه
مدام میگفتند ببریدشان دکتر شاید دارو بدهد ساکت بنشینند. اما آقا مهدی
خیلی ناراحت می شد. میگفت چون سالم هستند شیطنت میکنند. وقتی برای زیارت
مسافرت میرفتیم بقیه مدام نگران بودند که بچهها گم شوند و از ما
میخواستند آنها را نبریم اما آقا مهدی اصرار عجیبی داشت که همهجا بهخصوص
سفرهای زیارتی با ما باشند. میگفت شاید خدا به برکت وجود آنها زیارت ما
را هم قبول کند. این قصه در سحرهای ماه رمضان هم وجود داشت. من سعی کردم
بیسروصدا کارکنم که بچهها بیدار نشوند. اما آقا مهدی حتی زمان شیرخوارگی
بچهها نیز آنها را بیدار میکرد. میگفت بگذار خدا بهواسطه پاکی این
بچهها نگاهی به ما بکند. حالا که شهید شده محمدمتین این ماه رمضان شبها
بالای سرش یک لیوان آب میگذارد و میگوید من اگر بیدار نشدم این لیوان آب
را روی سرم بریز چون بابا دوست داشت ما بیدار شویم. آقا مهدی هرجایی بود
زمان اذان و نماز به خانه میآمد. من هم همیشه نزدیکیهای آمدنش بچهها را
حمام میکردم تا وقتی پدرشان میآید تمیز باشند. طوری شده بود که وقتی
تلویزیون قرآن پخش میکرد متین میگفت: « مامان زود باش الآن بابا میرسد.»
می گفت از من عکس شهادتی بگیرید
اخلاق
خاص شهید قاضی خانی حالا تبدیل به خاطراتی شده است که همسر و فرزندانش
آنها را هرروز در خانه مرور میکنند و سعی میکنند یاد پدر را در خانه
زنده نگهدارند: «یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآمد اظهار شرمندگی
صاحبخانه بعد از پهن کردن سفره غذایش بود. بیشتر مردم وقتی میخواهند
تعارف کنند مثلاً میگویند: «تو رو خدا ببخشید» از این جمله بدش میآمد.
میگفت از چه چیزی معذرتخواهی میکنید؟ از نعمتی که خداداده است؟ در خانه
خودمان اصلاً چنین چیزی نداشتیم.» «به حجاب خیلی حساس بود. طوری که وقتی
نامزد بودیم قلم و کاغذ آورد و از من تعهد گرفت که همیشه حجابم به همین شکل
باشد. من هم چون خودم اهل رعایت حجاب بودم. امضا کردم و انگشت زدم. بعدها
فهمیدم این برگه را در گاوصندوق نگهداشته است. (خنده)» «سر زدن به
خانوادههای شهدا را خیلی دوست داشت. هرجایی میخواستیم مهمانی برویم
میگفت من تماس بگیرم اما خانه دخترعمویم که فرزند شهید بود خودش تماس
میگرفت. میگفت خانه خانواده شهدا رفتن صفای دیگری دارد. زمانی هم که تازه
ازدواجکرده بودیم و با همین دخترعمویم بیرون میرفتیم، میگفت از من عکس
شهادتی بگیرید. بعدها به کارتان میآید. همینطور هم شد آخر یکی از همان
عکسهایی را که انداخته بودیم کنار عکس عمویم گذاشتیم. وقتی این حرفها را
میزد بدم نمیآمد. هیچوقت فکر نمیکردم شهید شود. اما میگفتم حتماً آدم
باایمانی است که این حرفها را میزند.»
نمی دانستم جنگ تا این اندازه جدی است
شهید
قاضی خانی در ۱۶ آذر ۱۳۹۴ به شهادت رسید. همسرش میگوید از دو سه سال قبل
سودای رفتن و دفاع کردن در سر داشت و همیشه آرزو میکرد که مرگش با شهادت
باشد.طوری که از فرزندانش میخواست برای شهادتش دعا کنند تا اینکه خودش نیز
برای رفتن به سوریه آماده میشود: « هر شهید مدافعی را که میآورند. سریع
به خانه میآمد و لباسهایش را عوض میکرد و برای تشییع میرفت. خیلی
برایشان احترام قائل بود و به خانوادههایشان در این برنامهها کمک میکرد.
وقتی هم که بحث سوریه مطرح شد خیلی دلش میخواست برود. یکبار هم دوباره
کاغذی را آورد که من امضا کنم که رضایت دارم برود. من هم امضا کردم چون
اصلاً فکر نمیکردم برود. یعنی حتی نمیدانستم جنگ تا این اندازه جدی است.
حتی روزی هم که رفت بااینکه از زیر قرآن ردش کردم واقعاً فکر نمیکردم رفته
باشد. طوری که شب شام درست کردم. اما دیدم که نیامد. بعد از چند روز هم
تماس گرفت که سوریه است. میگفت برای کمک به رزمندهها رفتم و اگر شهیدشدم
به من افتخار کن. شوخی میگرفتم میگفتم به چی افتخار کنم؟ به اینکه شوهر
ندارم؟ اما میگفت عظمت شهید خیلی زیاد است بعدها متوجه میشوید. راست
میگفت عظمت شهید خیلی بالاست طوری که حتی بچهها هم متوجه میشوند. یکبار
وقتی رفتم مدرسه متین دیدم پوستر آقا مهدی را دیوار زدهاند و بچههای
مدرسه هرکدام زیرش نوشتهاند: دوستت داریم»
آنقدر چابک بود که باور نمی کردم شهید شود
زیرکی
و مردانگی شهید قاضی خانی باعث آرامش خاطر همسرش در زمان غیبتش در خانه
بود طوری که همسرش میگوید هیچگاه تصور نمیکردم کسی بتواند او را شهید
کند: « همسرم خیلی زرنگ و شجاع بود. همیشه خیالم از بابت او راحت بود. حتی
یکبار که در آپارتمان قفلشده بود با زیرکی خاصی از جای باریکی رد شد و در
را باز کرد. آدم زرنگ و چابکی بود. این خصلت را دوستانش هم تائید میکنند.
آقا مهدی گویا تیربارچی بوده و به گفته دوستانش هر بار که بلند میشد کلی
از دشمنان را به هلاکت میرسانده. برایم تعریف کردهاند که حتی تکتیرانداز
هم نتوانسته بود او را بزند و در آخر با تیرهای حرارتی او را شهید
میکنند. آنهم درحالیکه سینهخیز بود تیر به پهلویش میخورد. زمانی هم که
خانه بود از پیشرفته بودن سلاحهای دشمن میگفت آخر هم یکی از همان
سلاحهایی که میگفت شهیدش کرد. وقتی این حرفها را دربارهاش میزنند به
او بیشتر افتخار میکنم ولی شاید باورتان نشود دقیق یادم میآید که همان شب
با بیقراری از خواب پریدم. در تمام زمانی که نبود اینطور نشده بود ولی
آن شب یکلحظه از خواب پریدم و بیقرار شدم. بعد فهمیدم بله همان شب شهید
شده است.»
وقتی نبود حتی خانه برایش بی قراری می کرد
مرد
خانه رفته است و جای خالیاش را با هیچچیزی نمیتوان پر کرد. خانم قاضی
خانی میگوید بهمحض رفتنش انگار حتی درودیوارهای خانه نبودش را احساس
میکردند: «خیلی زمان سختی بود. باورتان نمیشود بهمحض اینکه رفت تمام
وسایل خانه بیخود و بیجهت خراب میشد. لامپ حمام میترکید. شیشه بخاری
میشکست. تلویزیون خراب میشد. حتی خانه برایش بیقرار بود. همه اینها
بچهها را کلافه کرده بود. اما اگر خودش حضور داشت مطمئنم هیچکدام از این
اتفاقات پیش نمیآمد. قرار شد برای سلامتیاش سفره بیندازیم. همهچیز را
آماده کرده بودم. شکر، آجیل، سبزی آش تا اینکه مادر یکی از دوستانش برای سر
زدن به خانه ما آمد. حس کردم رفتارش عادی نیست. بااینکه آمده بود به من
کمک کند اما خیلی توجه نمیکرد. همزمان چند آقا هم آمدند و جویای احوال
همسرم شدند. تا اینکه برادرشوهرم هم با بیقراری و بههمریختگی آمد و گفت:
بچهها را آماده کن مهدی را زخمی آوردهاند. من بازهم آرام بودم. اصلاً
دستپاچه نشدم. میدانستم مجروحیتهای این جنگ ساده نیست حتی ممکن است نقص
عضو شده باشد. بااینحال به خودم میگفتم اشکالی ندارد همینکه وجودش را
داشته باشم برایم کافی است. با همان آرامش بچهها را حمام بردم. برادر
همسرم میگفت چه وقت حمام بردن است گفتم نه پدرشآنهمیشه این بچهها را
تمیز دیده است. بعد حمام لباسهای نو پوشاندم. اما وقتی به خانه پدرشوهرم
رسیدم دیدم اقوام زیادی از راه دور آمدهاند. به خودم گفتم زخمی نشده تا
اینکه داخل رفتم و مادر همسرم گفت: چرا اجازه دادی برود؟ فهمیدم شهید شده و
پیکرش را آوردند. شوکه شدم. میخواستم گریه کنم اما نمیتوانستم. همه آن
آدمها همیشه شادی و خنده ما را دیده بودند. حس میکردم گریه کنم شکست است.
دلم میخواست خودم را خالی کنم ولی نمیتوانستم.»
بچه ها هنوز پدرشان را حس می کنند
بچهها
میدانند پدرشان شهید شده است. برای همین عکس پدرشان را باذوق زیادی دست
میگیرند و میبوسند. اما انگار این شهید شدن با حضورش هیچ مغایرتی ندارد و
حضور پدر را در خانه احساس میکنند طوری که مادرشان میگوید هنوز انگار
باورشان نشده است: « ما سر سفره بهنوبت بسمالله الرحمن الرحیم میگفتیم و
دعا میخواندیم. همیشه همسرم به بچهها میگفت دعا کنید شهید شوم. حالا که
شهید شده وقتی دیگران به بچهها میگویند پدرتان شهید شده است با خونسردی
میگویند: خودش دلش میخواست. نهال که هنوز درست باور نکرده است. طوری که
گاهی متین به او میگوید بابا دیگر نمیآید. خیلی جدی بحث میکند که تو
نمیدانی، میآید. یکبار به نهال گفتم بیا میوه بخوریم. گفت من نمیخورم
من دیشب با بابا خوردم. گفتم بابا که نیست. گفت دیشب آمد. تو ندیدی. باهم
میوه خوردیم. یکبار دیدم موقع خواب بیقراری میکند و غلت میزند بعد
بلندبلند برای پدرش شعر میخواند. درست همان شعری که قبل از شهادت مدام
برایش میخواند. پسر کوچکم هنوز عکسهای پدرش را که میبیند بابا بابا
میگوید. حتی توی عکسهای دستهجمعی سریع پدرش را پیدا میکند و به بقیه
نشان میدهد. وقتی سر مزار هم میرویم بچهها باحوصله آب میآورند و مزار
پدرشان را چند بار میشویند. وقتی شلوغ میکنند. متین خیلی جدی میگوید:
شلوغ نکنید بابا ما را میبیند و ناراحت میشود.»
هنوز حرفهای زیادی برای هم داشتیم
حالا
از میان ۵ قاضی خانی در خانه، پدر قاب شده است روی دیوار و بچهها هنوز
احترامش رادارند. همگی خوب حواسشان هست که حرمتخانه شهید را نگهدارند و
مادر شاید روزی چندین بار به بزرگ شدنشان فکر کند بهروزهایی که تنهایی
باید همه راه را طی کند: « تنهاییام را با عکسهایمان پر میکنم. وقتی
زنده بود مدام به همسرم میگفتم از بچهها زیاد عکس بگیر تا وقتی پیر شدیم
باهم نگاه کنیم. نمیدانستم حالا باید همه را تنهایی نگاه کنم. ما باهم
خیلی حرف میزدیم. من هرروز برایش یک عالمِ حرف داشتم. حتی زمانی که سوریه
بود وقتی تماس میگرفت حتی درباره جابهجایی اثاثهای خانه حرف میزدیم. از
وقتی نیست خیلی حرفها توی دلم مانده است که به کسی جز خودش نمیتوانم
بگویم. اصلاً خیلی حرفها بود که هنوز باهم نزده بودیم. حالا همه اینها
توی دلم حسرت شده است. فقط یکبار خواب خوبی دیدم. خواب دیدم با خواهر آقا
مهدی داریم جایی میرویم. یک پلاکی دست من دادهاند که رویش اسم همسرم را
نوشته است. بعد شهدا انگار در اتاقی پشت در ایستادهاند و منتظرند
خانوادههایشان برسند تا باهم دیدار کنیم. ما در خواب نمیدانستیم قرار است
آقا مهدی را ببینیم ولی او منتظر ما بود. تا دیدمش ناخودآگاه صدایش زدم و
پرسیدم کجایی؟ جایت خوب است؟ خوشحالی؟ گفت جایم خوب است اما ناراحتم که
کنارم نیستید. خیلی خواب خوبی بود. ولی خوشحالم به آن چیزی که دوست داشت
رسید. زندگی زناشویی دوطرفه است. اگر بازهم به گذشته برگردم و بدانم اگر
برود شهید میشود به خواستهاش احترام میگذارم.»
در تمام مدت مصاحبه بچهها از پلههای ساختمان بالا و پایین میپرند. متین کت پوشیده است و تأکید میکند مرد خانه و رئیس است. بارها وسط حرفهای مادرش میپرد و یک جمله را تکرار میکند: « سلام خانم قاضی خانی من از طرف دولت آمدهام. شما چه مشکلاتی دارید؟ لطفاً بگویید.» دلم میخواهد حرفهای متین را ادامه دهم و سؤال کنم. متین سؤالی را میپرسد که انگار دوست دارد یک روز کسی بیاید و خیلی جدی این سؤالها را از مادرش بپرسد. یک نفر خیلی جدی بیاید و بپرسد در تمام این هفت ماهی که مرد خانه نیست، چه مشکلاتی داشتید؟ بازندگی چهکار کردهاید؟ یک نفر خیلی جدی بیاید و بپرسد حالا که همسرتان شهید شده فیش حقوقی شما چقدر است؟
*فرهنگنیوز