شب ها نماز شب میخواند سجده های طولانی داشت. اگر این ها نباشد و عاشق خدا نباشی خدا عاشقت نمیشود عباس دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود.
شهدای ایران: شهید عباس دانشگر از اهالی شهرستان سمنان متولد 1372 و از پاسداران دانشگاه امام حسین(ع) بود که چندی پیش داوطلبانه به سوریه اعزام شد. و در سن 23 سالگی به شهادت رسید. وی چندی پیش در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه به دوستان شهیدش پیوست. سردار حمید اباذری جانشین فرمانده دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) است که ارتباط نزدیکی با شهید عباس دانشگر داشت. سردار اباذری درباره شهید دانشگر اینطور روایت می کند:
وقتی خواستم بچه های گروه آخر را اعزام کنم کار خیلی سخت شده بود چند شهید رفته بودند از آنور خبر دادند آدم دل و جگر دار می خواهیم که بایستد چون کار خیلی سخت شده، من بچه ها را جمع کردم چون داوطلب شده بودند و می دانستیم کار سخت است اما گفتم شاید ندانند با اینکه آقا سید صحبت کرده بود همه را توی اتاق جمع کردم و گفتم باید خودم با بچه ها صحبت کنم چون قرار است اینها مدافع حرم حضرت زینب باشند.
گفتم بچه ها من فرمانده شما هستم، جنگ را دیدم الانم این جنگ را میبینم میخواهم بگویم از هر ده نفری که به سوریه میروند بین 25 تا 30 درصد شهید و مجروح میشوند، میخواهم به شما بگویم از شما ده نفری که میروید دو یا سه نفرتان شهید یا مجروح هستید. شک نکنید، این براورد جنگی می گوید و من هم با شما جدی حرف میزنم که آیا مرد جنگ هستید یا نه.
به تک تکشان نگاه کردم گفتم دو یا سه نفر از شما که به سوریه میروید یا جانباز می آیید یا شهید میشوید. ممکن هم هست بمانید، آیا مردش هستید؟ در چهره شان نگاه کردم کسی که از همه آرام تر بود عباس دانشگر بود.
عباس هیچ نامحرمی را ندید
سه سال است عباس شب و روز با من است. همه میدانند عباس این اواخر نامزد کرده بود. برای منی که فرماندهش بودم باور کردنی نبود اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد. روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود پرسیدم دختر عمویت را دیدی؟ گفت: نه واقعا. عباس خانه عمو رفت و آمد داشت ولی دختر عمویش را ندیده بود. چنین آدمی هست که شهید میشود. شهید یعنی مراقب چشمش هست. بعد که نامزد کرد گفتم تو از آن هایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است.
دارم زمنیگیر میشوم بگذار بروم سوریه
بعد از یک ماه آمد گفت میخواهم به سوریه بروم، گفتم عباس سوریه رفتن تو با من است من نمیخواهم جوانی پیش من باشد که جنگ و خون و آتش را ندیده باشد، تو چند سال است به من اصرار میکنی، چرا؟ گفت حاجی من دارم زمینگیر میشوم. میترسم وابستگی من را زمینگیر کند. اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو گل از گلش شکفت.
گفتم دیدی دختر عمویت را گفت نه واقعا، عباس خانه عمو رفت و آمد داشت ولی دختر عمو را ندیده بود. این بچه شهید می شود شهید یعنی این که مراقب چشمش است. بعد که نامزد کرد گفتم تو از آن هایی می شوی که خیلی عاشق پیشه می شی چون اولین کسی که دیدی همسرت است. بعد از یک ماه امد گفت میخواهم بروم سوریه گفتم عباس سوریه رفتن تو با من است نمی خوام جوانی پیش من باشد که جنگ و خون و آتش را ندیده باشد تو چند سال است به من اصرار می کنی گفت حاجی دارم زمینگیر می شم. می ترسم وابستگی من را زمینگیر کنه. اصرار عباس انقدر زیاد شد که گفتم عباس برو وقتی گفتم برو گل از گلش شکفت.
تازه داماد بود که گفت من باید بروم. عباس هیچ وابستگیدر دنیا نداشت این را من فهمیدم. جانشین من که یک سال فرمانده قرارگاه در سوریه بود شنید که عباس میخواهد برود رفت تا صحبت کند، گفت عباس من نمیزارم بری وقتی این را گفت رنگ عباس مثل گچ سفید شد گفت این کار را نکنید من یک ساله دارم التماس می کنم.
برخلاف چهره اش شخصیت بزرگی داشت
عباس هم سیرت و هم صورت زیبایی داشت و قدر هر دو را دانست. برخلاف سن کم و چهره بچه سالش شخصیت بزرگ و روح بزرگی داشت همه در اولین برخورد متوجه می شدند عباس خیلی بزرگ است.
بسیار بچه نترسی بود و دل شجاعی داشت، دوستانش این را میدانند. یک خصوصیت دیگرش نفرت از صهیونیست ها بود. نسبت به آقا تعصب داشت. خیلی تکلیف گرا بود. هیچ لباس خارجی نمی خرید برای دامادی اش گشته بود تا لباس ایرانی بگیرد. اهل مطالعه و مباحثه بود. تنها کسی که در بحث من را کلافه می کرد عباس بود با من سردار بحثهای سنگین میکرد.
پاسدار شجاع جسور و مودب
پاسدار شجاع جسور و مودب. مهمترین خصوصیتش ادب بود با احترام رفتار میکرد ولی حرفش را میزد. خیلی دقیق بود، کار شلوغی داشت ولی مسئولیت پذیر و دقیق بود و خیلی از نفسش مراقبت میکرد و دور و بر گناه نمیچرخید. من عباس را شناخته بودم و برایش برنامه داشتم غافل از اینکه خداوند بهترین برنامه را ریخته بود.
برنامه های روزانه خودسازیاش را مینوشت، شب ها نماز شب میخواند سجده های طولانی داشت. اگر این ها نباشد و عاشق خدا نباشی خدا عاشقت نمیشود عباس دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. برنامه های زندگی اش را داشت ولی گرفتار دنیا نشد. من شهید زیاد دیدم ولی بعد از عباس خیلی ناراحت شدم فهمیدم چقدر بدبخت و کم هستم. الان همه بعد از عباس همین حرف را میزنند. بهترین را خدا به عباس داد. امروز اثری که عباس روی تک تک ما و شهر و استانش خواهد گذاشت فقط با شهادت حاصل شده.
* دفاع پرس وقتی خواستم بچه های گروه آخر را اعزام کنم کار خیلی سخت شده بود چند شهید رفته بودند از آنور خبر دادند آدم دل و جگر دار می خواهیم که بایستد چون کار خیلی سخت شده، من بچه ها را جمع کردم چون داوطلب شده بودند و می دانستیم کار سخت است اما گفتم شاید ندانند با اینکه آقا سید صحبت کرده بود همه را توی اتاق جمع کردم و گفتم باید خودم با بچه ها صحبت کنم چون قرار است اینها مدافع حرم حضرت زینب باشند.
به تک تکشان نگاه کردم گفتم دو یا سه نفر از شما که به سوریه میروید یا جانباز می آیید یا شهید میشوید. ممکن هم هست بمانید، آیا مردش هستید؟ در چهره شان نگاه کردم کسی که از همه آرام تر بود عباس دانشگر بود.
عباس هیچ نامحرمی را ندید
سه سال است عباس شب و روز با من است. همه میدانند عباس این اواخر نامزد کرده بود. برای منی که فرماندهش بودم باور کردنی نبود اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد. روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود پرسیدم دختر عمویت را دیدی؟ گفت: نه واقعا. عباس خانه عمو رفت و آمد داشت ولی دختر عمویش را ندیده بود. چنین آدمی هست که شهید میشود. شهید یعنی مراقب چشمش هست. بعد که نامزد کرد گفتم تو از آن هایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است.
دارم زمنیگیر میشوم بگذار بروم سوریه
بعد از یک ماه آمد گفت میخواهم به سوریه بروم، گفتم عباس سوریه رفتن تو با من است من نمیخواهم جوانی پیش من باشد که جنگ و خون و آتش را ندیده باشد، تو چند سال است به من اصرار میکنی، چرا؟ گفت حاجی من دارم زمینگیر میشوم. میترسم وابستگی من را زمینگیر کند. اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو گل از گلش شکفت.
گفتم دیدی دختر عمویت را گفت نه واقعا، عباس خانه عمو رفت و آمد داشت ولی دختر عمو را ندیده بود. این بچه شهید می شود شهید یعنی این که مراقب چشمش است. بعد که نامزد کرد گفتم تو از آن هایی می شوی که خیلی عاشق پیشه می شی چون اولین کسی که دیدی همسرت است. بعد از یک ماه امد گفت میخواهم بروم سوریه گفتم عباس سوریه رفتن تو با من است نمی خوام جوانی پیش من باشد که جنگ و خون و آتش را ندیده باشد تو چند سال است به من اصرار می کنی گفت حاجی دارم زمینگیر می شم. می ترسم وابستگی من را زمینگیر کنه. اصرار عباس انقدر زیاد شد که گفتم عباس برو وقتی گفتم برو گل از گلش شکفت.
تازه داماد بود که گفت من باید بروم. عباس هیچ وابستگیدر دنیا نداشت این را من فهمیدم. جانشین من که یک سال فرمانده قرارگاه در سوریه بود شنید که عباس میخواهد برود رفت تا صحبت کند، گفت عباس من نمیزارم بری وقتی این را گفت رنگ عباس مثل گچ سفید شد گفت این کار را نکنید من یک ساله دارم التماس می کنم.
برخلاف چهره اش شخصیت بزرگی داشت
عباس هم سیرت و هم صورت زیبایی داشت و قدر هر دو را دانست. برخلاف سن کم و چهره بچه سالش شخصیت بزرگ و روح بزرگی داشت همه در اولین برخورد متوجه می شدند عباس خیلی بزرگ است.
بسیار بچه نترسی بود و دل شجاعی داشت، دوستانش این را میدانند. یک خصوصیت دیگرش نفرت از صهیونیست ها بود. نسبت به آقا تعصب داشت. خیلی تکلیف گرا بود. هیچ لباس خارجی نمی خرید برای دامادی اش گشته بود تا لباس ایرانی بگیرد. اهل مطالعه و مباحثه بود. تنها کسی که در بحث من را کلافه می کرد عباس بود با من سردار بحثهای سنگین میکرد.
پاسدار شجاع جسور و مودب
پاسدار شجاع جسور و مودب. مهمترین خصوصیتش ادب بود با احترام رفتار میکرد ولی حرفش را میزد. خیلی دقیق بود، کار شلوغی داشت ولی مسئولیت پذیر و دقیق بود و خیلی از نفسش مراقبت میکرد و دور و بر گناه نمیچرخید. من عباس را شناخته بودم و برایش برنامه داشتم غافل از اینکه خداوند بهترین برنامه را ریخته بود.
برنامه های روزانه خودسازیاش را مینوشت، شب ها نماز شب میخواند سجده های طولانی داشت. اگر این ها نباشد و عاشق خدا نباشی خدا عاشقت نمیشود عباس دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. برنامه های زندگی اش را داشت ولی گرفتار دنیا نشد. من شهید زیاد دیدم ولی بعد از عباس خیلی ناراحت شدم فهمیدم چقدر بدبخت و کم هستم. الان همه بعد از عباس همین حرف را میزنند. بهترین را خدا به عباس داد. امروز اثری که عباس روی تک تک ما و شهر و استانش خواهد گذاشت فقط با شهادت حاصل شده.