هستند کسانی که حسرت شنیدن یک کلمه از دهان عزیزشون شده بزرگترین حسرت زندگیشون
شهدای ایران: حمید داودآبادی، نویسنده و رزمنده دفاع مقدس در مطلبی نوشت:
عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
خط مقدم مهران
دو سه ساعت بعد، محسن (نفر وسط) دیگه نبود
عکاس: حمید داودآبادی
طرف برداشته نوشته:
"آدم هیچ وقت از شنیدن صدای کسی که دوستش داره، خسته نمیشه
هستند کسانی که حسرت شنیدن یک کلمه از دهان عزیزشون شده بزرگترین حسرت زندگیشون"
*
ولی من، حسرت به دلم مونده که یه نفر، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش، صدای آرومم رو بشنوه، سریع بذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشمای متعجبش گره بخوره. اونم چشمای محجوب و سرشار از خجالت اون!
کاش اون شب، که فرمانده گفت: یه آرپی جی زن شیر بفرستید،
وقتی محسن پرید و آرپی جی به دست رفت طرف خاکریز، صدای منو توی گوشش می شنید!
اون وقت که دستش رو بوسیدم، از خجالت لرزید. بغلش کردم، لبام رو بردم دم گوشش، خواستم بگم، رو نشد. هی پرسید:
برادر ... شما هی می خوای یه چیزی به من بگی ولی ...
نگفتم. اشکام ریخت روی صورتش.
محسن از خاکریز رد شد و رفت توی سینه دوشکایی که دشت رو از آتش پر کرده بود.
پنج دقیقه بعد که فرمانده داد زد:
یه آرپی جی زن دیگه بفرستید ...
کمرم بدجوری درد گرفت!
طلوع روز سه شنبه 10 تیر 65 که خط مقدم مهران شکست، تیغ تیز آفتاب افتاد روی صورت محسن صباغچی که از خون سرخ شده بود.
چی کشید مادرش وقتی فهمید دومین پسرش هم رفته!
یعنی میشه روز قیامت، منو از ته ته جهنم بیارن بالا، اجازه بدن برم دم دروازه بهشت، محسن بیاد جلو و بگه:
- اون شب چی میخواستی بگی؟
دهنم رو ببرم دم گوشش، نمی خوام هیچکس حتی خدا صدام رو بشنوه، آروم در گوشش بگم: - محسن، خیلی دوستت دارم!
عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
خط مقدم مهران
دو سه ساعت بعد، محسن (نفر وسط) دیگه نبود
عکاس: حمید داودآبادی
طرف برداشته نوشته:
"آدم هیچ وقت از شنیدن صدای کسی که دوستش داره، خسته نمیشه
هستند کسانی که حسرت شنیدن یک کلمه از دهان عزیزشون شده بزرگترین حسرت زندگیشون"
*
ولی من، حسرت به دلم مونده که یه نفر، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش، صدای آرومم رو بشنوه، سریع بذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشمای متعجبش گره بخوره. اونم چشمای محجوب و سرشار از خجالت اون!
کاش اون شب، که فرمانده گفت: یه آرپی جی زن شیر بفرستید،
وقتی محسن پرید و آرپی جی به دست رفت طرف خاکریز، صدای منو توی گوشش می شنید!
اون وقت که دستش رو بوسیدم، از خجالت لرزید. بغلش کردم، لبام رو بردم دم گوشش، خواستم بگم، رو نشد. هی پرسید:
برادر ... شما هی می خوای یه چیزی به من بگی ولی ...
نگفتم. اشکام ریخت روی صورتش.
محسن از خاکریز رد شد و رفت توی سینه دوشکایی که دشت رو از آتش پر کرده بود.
پنج دقیقه بعد که فرمانده داد زد:
یه آرپی جی زن دیگه بفرستید ...
کمرم بدجوری درد گرفت!
طلوع روز سه شنبه 10 تیر 65 که خط مقدم مهران شکست، تیغ تیز آفتاب افتاد روی صورت محسن صباغچی که از خون سرخ شده بود.
چی کشید مادرش وقتی فهمید دومین پسرش هم رفته!
یعنی میشه روز قیامت، منو از ته ته جهنم بیارن بالا، اجازه بدن برم دم دروازه بهشت، محسن بیاد جلو و بگه:
- اون شب چی میخواستی بگی؟
دهنم رو ببرم دم گوشش، نمی خوام هیچکس حتی خدا صدام رو بشنوه، آروم در گوشش بگم: - محسن، خیلی دوستت دارم!