معجزه عشق را دیدم؛ آنجا که پسر جوانی در اوج شور و هیجان به خاطر عشق به اسلام و اهل بیت (ع) و ولی فقیه، قید تمام خوشی های دنیا را می زند و مدافع حرم می شود و آنجا که مادر بیماری به خاطر عشق به فرزندش، با دیدن او حالش خوب می شود و از سکته نجات می یابد.
به گزارش شهدای ایران،حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش پانزدهم داستانی که توسط یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم نگاشته شده است را میخوانید که در این بخش به تداوم جهاد مدافعان حرم با جهاد کبیر پرداخته است:
مادران شجاع شیرمردان جبهه ها، جبهه های 8 سال دفاع مقدس و جبهه های دفاع از اسلام و نظام و شرف و عزت کشور.
معجزه عشق را دیدم؛ آنجا که پسر جوانی در اوج شور و هیجان به خاطر عشق به اسلام و اهل بیت (ع) و ولی فقیه، قید تمام خوشی های دنیا را می زند و مدافع حرم می شود و آنجا که مادر بیماری به خاطر عشق به فرزندش، با دیدن او حالش خوب می شود و از سکته نجات می یابد.
یک هفته می شد که علی زنگ نزده بود. خبرها هم حاکی از بمباران های پی در پی توسط ترکیه، عربستان و آمریکا در سوریه بود. مادر علی نگرانی هایش را بروز نمی داد. اما هر وقت صورتش سرخ می شد، همه می دانستند که فشار خونش بالا رفته و نگران علی است.
آن روز مادر حالش خیلی بد بود. قبول نمی کرد به دکتر مراجعه کند و همش می گفت: خودم خوب میشم. اما مثل شیر آب، از بینی اش خون جاری بود. انگار به نوعی با خودش، با دیگران و با علی که نبود، لجبازی می کرد. انگار دیگر تحمل انتظار کشیدن نداشت و مرگ را به انتظار ترجیح می داد.
مادر حق داشت. انتظار، سخت است. انتظار بخاطر فرزند کشنده است. آن هم فرزندی که وسط آتش است.
مادر برای اینکه کنار علی باشد، بارها به او گفته بود: که من را هم با خودت ببر. غذا درست کردن و لباس شستن که از دستم برمیاد. علی خنده اش می گرفت.
شب شد و بچه ها درمانهای اولیه را داخل خانه انجام دادند. مادر حتی حاضر نبود بخوابد. مثل مرغ پرکنده از این سر اتاق به آن سر اتاق می رفت تا بالاخره خسته شد و خوابید.
ناگهان معجزه ای رخ داد .
عماد به مریم زنگ زد و پرسید: بیدارید؟ مریم گفت: فقط من بیدارم. عماد گفت: سر و صدا نکن. با علی دارم میام .
مریم ناخودآگاه از جا پرید و پرسید: کی می رسید؟ عماد گفت: چند دقیقه دیگر.
مریم از اتاقش بیرون رفت. ناگهان مادر که در اتاق دیگر بود، بیدار شد و مریم را صدا کرد.
مریم گفت: ببخشید، بیدارت کردم؟ مادر گفت: نه، علی داره میاد؟
مریم اشک تو چشماش جمع شد و گفت: از کجا فهمیدی؟ مگه خواب نبودی؟!
مادر گفت: خواب بودم، ولی بوی بچمو حس می کنم. خدارو شکر داره میاد. در همان لحظه عماد و علی از در وارد شدند.
چراغها همه روشن شد و همه بیدار شدند و با چشمان خواب آلود که اشک شوق می بارید و لبهایی که می خندیدند، دو سه نفری به گردن علی آویزان شده بودند و سر و گردن و شانه هایش را می بوسیدند. ولی طبق قانون نانوشته خانواده اولین نفراتی که علی را در آغوش دلتنگی خود می گرفتند، مادر و پدر منتظر بودند و مثل دفعات قبل تا صبح نشستند و حرف زدند. مادر انگار نه انگار که بیمار بود. خون ریزی بند آمد و فشار خونش خود به خود تنظیم شده بود. مریم وقتی فشار مادرش را گرفت نرمال و طبیعی بود.
این معجزهء عشق است که علی - این پسر جوان - را به دفاع از حق به سوریه می کشاند و این معجزهء عشق است که مادری بیمار با دیدن جگرگوشه اش، حالش خوب می شود.
سلامتی و نصرت مدافعان حرم صلوات.
مادران شجاع شیرمردان جبهه ها، جبهه های 8 سال دفاع مقدس و جبهه های دفاع از اسلام و نظام و شرف و عزت کشور.
معجزه عشق را دیدم؛ آنجا که پسر جوانی در اوج شور و هیجان به خاطر عشق به اسلام و اهل بیت (ع) و ولی فقیه، قید تمام خوشی های دنیا را می زند و مدافع حرم می شود و آنجا که مادر بیماری به خاطر عشق به فرزندش، با دیدن او حالش خوب می شود و از سکته نجات می یابد.
یک هفته می شد که علی زنگ نزده بود. خبرها هم حاکی از بمباران های پی در پی توسط ترکیه، عربستان و آمریکا در سوریه بود. مادر علی نگرانی هایش را بروز نمی داد. اما هر وقت صورتش سرخ می شد، همه می دانستند که فشار خونش بالا رفته و نگران علی است.
آن روز مادر حالش خیلی بد بود. قبول نمی کرد به دکتر مراجعه کند و همش می گفت: خودم خوب میشم. اما مثل شیر آب، از بینی اش خون جاری بود. انگار به نوعی با خودش، با دیگران و با علی که نبود، لجبازی می کرد. انگار دیگر تحمل انتظار کشیدن نداشت و مرگ را به انتظار ترجیح می داد.
مادر حق داشت. انتظار، سخت است. انتظار بخاطر فرزند کشنده است. آن هم فرزندی که وسط آتش است.
مادر برای اینکه کنار علی باشد، بارها به او گفته بود: که من را هم با خودت ببر. غذا درست کردن و لباس شستن که از دستم برمیاد. علی خنده اش می گرفت.
شب شد و بچه ها درمانهای اولیه را داخل خانه انجام دادند. مادر حتی حاضر نبود بخوابد. مثل مرغ پرکنده از این سر اتاق به آن سر اتاق می رفت تا بالاخره خسته شد و خوابید.
ناگهان معجزه ای رخ داد .
عماد به مریم زنگ زد و پرسید: بیدارید؟ مریم گفت: فقط من بیدارم. عماد گفت: سر و صدا نکن. با علی دارم میام .
مریم ناخودآگاه از جا پرید و پرسید: کی می رسید؟ عماد گفت: چند دقیقه دیگر.
مریم از اتاقش بیرون رفت. ناگهان مادر که در اتاق دیگر بود، بیدار شد و مریم را صدا کرد.
مریم گفت: ببخشید، بیدارت کردم؟ مادر گفت: نه، علی داره میاد؟
مریم اشک تو چشماش جمع شد و گفت: از کجا فهمیدی؟ مگه خواب نبودی؟!
مادر گفت: خواب بودم، ولی بوی بچمو حس می کنم. خدارو شکر داره میاد. در همان لحظه عماد و علی از در وارد شدند.
چراغها همه روشن شد و همه بیدار شدند و با چشمان خواب آلود که اشک شوق می بارید و لبهایی که می خندیدند، دو سه نفری به گردن علی آویزان شده بودند و سر و گردن و شانه هایش را می بوسیدند. ولی طبق قانون نانوشته خانواده اولین نفراتی که علی را در آغوش دلتنگی خود می گرفتند، مادر و پدر منتظر بودند و مثل دفعات قبل تا صبح نشستند و حرف زدند. مادر انگار نه انگار که بیمار بود. خون ریزی بند آمد و فشار خونش خود به خود تنظیم شده بود. مریم وقتی فشار مادرش را گرفت نرمال و طبیعی بود.
این معجزهء عشق است که علی - این پسر جوان - را به دفاع از حق به سوریه می کشاند و این معجزهء عشق است که مادری بیمار با دیدن جگرگوشه اش، حالش خوب می شود.
سلامتی و نصرت مدافعان حرم صلوات.
*دفاع پرس