نورعلی به جبهه رفت و 45 روز بعد پیکرش را برایمان آوردند؛ تیر به همان جایی خورده بود که من در خواب دیده بودم، چشم راستش...
شهدای ایران: رزمندگان و خانوادههای شهدا منشور گنجی هستند که جنگ را باید از دل آنها جستوجو کرد، واژه به واژهای که بیان میکنند، گوشهای از سند افتخار سربازان روحالله و برگی زرین از تاریخ شیعه است.
* همیشه یاد او زنده میماند
حاجیهخانم سیدهفیروزه الهی مادر شهید یوسف اسدی بیان میکند: پسرم سال 1380 بر اثر عوارض شیمیایی به شهادت رسید.
خاطرات زیادی از او دارم ولی هیچ خاطرهای از او به اندازه نماز خواندنش برایم جذاب و ماندگار نیست، در ماه مبارک رمضان به دنیا آمده بود، به نظرم به همین خاطر بود که نماز خواندنش در ذهنم ماندگار شده است.
روی تخت بیمارستان که بود ما با او صحبت میکردیم جواب نمیداد، بعد میفهمیدیم که داشت نماز میخواند.
وقتی تلویزیون در سالگرد امام ره)، ایشان را در وضعیت بیماری در حال نماز خواندن نشان میدهد من باد یوسفم میافتم، یوسف جانم مثل امام تا آخرین لحظه نمازش را خواند.
سال 1380 هنگام نشا بود که خبر آوردند حال یوسف خوب نیست و من سریعاً خود را به بیمارستان رساندم، زیر اکسیژن بود، تا دیر وقت آنجا بودم و پسرم که شب پیش برادرش میماند به من گفت تو برو منزل اینجا بخش آقایان است، من قبول کردم و به محل آمدم، فردا به نشا رفتم که نزدیکهای ظهر آمدند دنبالم تا به ملاقات یوسف برویم، مرا به دم در خانه آنها بردند، تا پرچم سیاه را دم در دیدم خودم را از ماشین به پایین انداختم.
یوسف عاشق امام بود، همه دوران جوانیاش را وقف کارهای انقلاب کرد، با هزار سختی و مشقت درسش را خوانده بود و دیپلم گرفت و بعدها به دانشگاه هم رفت، بعد از پیروزی انقلاب تمام هم و غمش حفظ انقلاب شد.
با این که پدرش مخالف رفتنش به جبهه بود ولی او به جبهه رفت و اعتقاد داشت هر کس امام را دوست دارد باید به جبهه برود چون حضور در جبهه، خواسته امام بود.
به مسائل شرعی توجه خاصی داشت، اصلاً خوش نداشت پشت سر کسی حرف زده شود، اگر کسی غیبت میکرد به او متذکر میشد که زبانش را به گناه آلوده نکند.
خیلی مؤمن و باخدا بود، این روزها که دلم تنگ میشود، میروم سر مزار او (ملامجدالدین ساری) و مویه و زاری میکنم، مادرم نام یوسف را که نام پدرم بود برای او برگزید تا نام پدرم زنده بماند و حالا یوسف شهید شده و همیشه نام او و یاد او زنده خواهد ماند.
* تیر به همان جایی خورد که من در خواب دیده بودم
حاج ضربعلی قنبری پدر شهید نورعلی قنبری میگوید: شغلم کشاورزی است، شهید نورعلی فرزند سوم من بود، نمیدانم چه سالی بهدنیا آمد ولی یادم میآید هنگام دروی شالی بود.
خودم بیسواد هستم ولی با خودم عهد کرده بودم که فرزندانم را هر طور شده به مدرسه بفرستم تا درس بخوانند، آن وقتها روستای امره ساری تا کلاس پنجم بیشتر نداشت و برای ادامه تحصیل میبایست بچهها به شهر میرفتند که من آنها را فرستادم.
نورعلی 18 ساله بود که شهید شد، دیپلمش را نگرفته بود، رشته ریاضی درس میخواند که آمد به من گفت میخواهد تغییر رشته دهد به علوم انسانی، من مخالفت کردم ولی او گفت: من به رشته علوم انسانی علاقهمندم، من که دیدم او علاقهمند است رضایت دادم، به همین خاطر یک سال عقب افتاد اما درسش خیلی خوب بود.
ساری که بود برای دیدن آموزش نظامی به گهرباران رفت، من بیخبر بودم، یک شب که من برای نگهبانی مزرعه میخواستم بروم زنداداشم آمد و به من گفت: «نورعلی میخواهد به جبهه برود». من خیلی عصبانی شدم، یک سیلی محکم به نورعلی زدم، زنداداشم جلوی مرا گرفت، من گفتم: «من میگویم تو برو درست را بخوان، تو میگویی من میخواهم بروم جبهه؟».
من به سرزمین رفتم و همانجا خوابیدم در خواب دیدم دو نفر با لباس فرم ولی بدون اسلحه آمدند دنبال من و مرا به تکیه امام جعفر صادق(ع) محلمان بردند، مرا به داخل تکیه که بردند، دیدم بالای منبر یک نفر نشسته است، این دو نفر دستهایم را گرفتند و مرا از پلکان منبر به بالا بردند، وقتی به فرد بالای منبر دقت کردم دیدم یک روحانی است، تن من شروع به لرزیدن کرد، آن آقا سه مرتبه دستش را بالا برد و به پایین آورد و گفت: «تو چه کار به او داشتی؟» دو نفر که کنار آقا ایستاده بودند به من گفتند: «سرت را بالا بیاور». من لرزان این کار را کردم، به من گفتند: «آقا را میشناسی؟» من گفتم: «نه، او را نمیشناسم». گفتند: «او امام خمینی(ره) است، میدانی از نسل کیست؟» گفتم: «نه!» گفتند: «از نسل امام حسن مجتبی(ع) و امام حسین(ع) است».
بعد امام با دست اشاره کرد که برو و من از پلههای منبر به پایین آمدم، وقتی از خواب بیدار شدم از رفتارم پشیمان شدم، از اینکه نورعلی را زده بودم احساس گناه میکردم.
نورعلی با رضایت من به جبهه رفت و آمد، وقتی آمد خیلی به او احترام گذاشتم، دیگر کاری به جبهه رفتنش نداشتم، چند بار به جبهه رفت، سال سوم دبیرستان که بود دو مرتبه رفت، تو عملیات فاو بود و تسویهحساب نکرد و به مرخصی آمد، ما خیال کردیم دیگر به جبهه نمیرود ولی دیدیم بعد از چند روز دوباره عازم جبهه شد، او را پیش پسرعمویم بردم تا او را سفارش کند، پسرعمویم به او گفت: «هر چیزی حدی دارد تو که از شهید چمران بالاتر نیستی و ...».
وقتی به منزل برگشتیم او خیلی ناراحت شده بود، چند روزی که در منزل بود میرفت در اتاقی و قرآن بغل میکرد و گریه میکرد، مادرش گفت: «چته پسر! اتفاقی افتاد؟ اگر زن میخواهی به ما بگو! ما پدر و مادریم وقتی میبینیم تو گریه میکنی، ناراحت میشویم».
نورعلی برای اولینبار نشست برای مادرش علت گریه کردن و جبهه نرفتنش را اینچنین گفت: «مادر! من سربازم، سربازی که سه سال است به جبهه میرود، شما میگویید به جبهه نرو، نمیدانم جواب این سؤالتان را چگونه بدهم؟» مادرش گفت: «چه سؤالاتی پسرم؟» نورعلی گفت: «ما الان سر مرز شوروی هستیم، اگر شوروی حمله کند اول مازندران را به تصرف درمیآورد بعد به جاهای دیگر کشور میرود، اگر یک سرباز اجنبی بیاید دخترت را از خانه ببرد تو چه کار میکنی؟!» مادرش در جواب گفت: «خودم را میکشم». بعد رو کرد به مادرش گفت: «الان دختران خوزستان، اهواز و خرمشهر در خطرند، من چطور میتوانم خواهرانم را در خوزستان در خطر ببینم ولی در خانه آرام بنشینم و به جبهه نروم؟!».
وقتی عزم سفر کرد، به او گفتم: «پسرم! من میدانم این دیدارمان، دیدار آخر است، من خواب شهادتت را دیدم و میدانم تو دیگر زنده برنمیگردی، بگذار سیر سیر تو را ببینم».
آن وقتها تازه اسکناس 50 تومانی بیرون آمده بود، 8 اسکناس 50 تومانی به او دادم تا خرج سفرش شود، وقتی داشت بلند میشد انگشتش را رو به آسمان کرد و گفت: «آن چه خدا بخواهد همان میشود». او را از زیر قرآن عبور دادم، او رفت و 45 روز بعد پیکرش را برایمان آوردند؛ تیر به همان جایی خورده بود که من در خواب دیده بودم، چشم راستش ... .
* نورعلی فرزند امام بود
حاجیه سیدهکبری باقری مادر شهید نورعلی قنبری اظهار میکند: شهید نورعلی خیلی مردمدار بود، خیلی به افراد پیر و بیبضاعت توجه داشت، از کمک به آنها دریغ نمیکرد، گاهی اتفاق میافتاد غذا درست میکرد و برای آنها میبرد.
خیلی دوست داشت به حوزه علمیه برود و درس طلبگی بخواند، رشته تحصیلیاش را عوض کرد و به علوم انسانی رفت، عاشق درس الهیات بود، دکمه بالای یقهاش را میبست و شبیه طلبهها میشد.
اصلاً به زن نامحرم نگاه نمیکرد، اولینبار که به جبهه خواست برود پدرش مخالفت کرد و حتی سیلی هم به او زد ولی او اصلاً به رویش نیاورد، سرش را پایین گذاشت و به جبهه رفت.
عاشق امام بود، وقتی امام صحبت میکرد با جان و دل گوش میکرد، آخرینبار که میخواست به جبهه برود برایم دلیل رفتن به جبههاش را گفت ولی من بدون خداحافظی رفتم بیرون تا او به جبهه نرود، وقتی آمدم دیدم به شهر رفته است، چند روز بعد صاحب خانهاش کلید خانهاش را آورد و گفت: «نورعلی به جبهه رفته است».
نورعلی فرزند امام بود، همه چیزش امام بود، اصلاً به ما بیاحترامی نمیکرد، تنها حرفی که از ما گوش نمیکرد، رفتن به جبهه بود، چون تو این مسائل چشم و گوشش به دهان امام بود، از خدا میخواهم در آن دنیا فرزند شهیدمان را شفیع ما گرداند.
منبع: فارس
* همیشه یاد او زنده میماند
حاجیهخانم سیدهفیروزه الهی مادر شهید یوسف اسدی بیان میکند: پسرم سال 1380 بر اثر عوارض شیمیایی به شهادت رسید.
روی تخت بیمارستان که بود ما با او صحبت میکردیم جواب نمیداد، بعد میفهمیدیم که داشت نماز میخواند.
وقتی تلویزیون در سالگرد امام ره)، ایشان را در وضعیت بیماری در حال نماز خواندن نشان میدهد من باد یوسفم میافتم، یوسف جانم مثل امام تا آخرین لحظه نمازش را خواند.
سال 1380 هنگام نشا بود که خبر آوردند حال یوسف خوب نیست و من سریعاً خود را به بیمارستان رساندم، زیر اکسیژن بود، تا دیر وقت آنجا بودم و پسرم که شب پیش برادرش میماند به من گفت تو برو منزل اینجا بخش آقایان است، من قبول کردم و به محل آمدم، فردا به نشا رفتم که نزدیکهای ظهر آمدند دنبالم تا به ملاقات یوسف برویم، مرا به دم در خانه آنها بردند، تا پرچم سیاه را دم در دیدم خودم را از ماشین به پایین انداختم.
یوسف عاشق امام بود، همه دوران جوانیاش را وقف کارهای انقلاب کرد، با هزار سختی و مشقت درسش را خوانده بود و دیپلم گرفت و بعدها به دانشگاه هم رفت، بعد از پیروزی انقلاب تمام هم و غمش حفظ انقلاب شد.
با این که پدرش مخالف رفتنش به جبهه بود ولی او به جبهه رفت و اعتقاد داشت هر کس امام را دوست دارد باید به جبهه برود چون حضور در جبهه، خواسته امام بود.
به مسائل شرعی توجه خاصی داشت، اصلاً خوش نداشت پشت سر کسی حرف زده شود، اگر کسی غیبت میکرد به او متذکر میشد که زبانش را به گناه آلوده نکند.
خیلی مؤمن و باخدا بود، این روزها که دلم تنگ میشود، میروم سر مزار او (ملامجدالدین ساری) و مویه و زاری میکنم، مادرم نام یوسف را که نام پدرم بود برای او برگزید تا نام پدرم زنده بماند و حالا یوسف شهید شده و همیشه نام او و یاد او زنده خواهد ماند.
* تیر به همان جایی خورد که من در خواب دیده بودم
حاج ضربعلی قنبری پدر شهید نورعلی قنبری میگوید: شغلم کشاورزی است، شهید نورعلی فرزند سوم من بود، نمیدانم چه سالی بهدنیا آمد ولی یادم میآید هنگام دروی شالی بود.
نورعلی 18 ساله بود که شهید شد، دیپلمش را نگرفته بود، رشته ریاضی درس میخواند که آمد به من گفت میخواهد تغییر رشته دهد به علوم انسانی، من مخالفت کردم ولی او گفت: من به رشته علوم انسانی علاقهمندم، من که دیدم او علاقهمند است رضایت دادم، به همین خاطر یک سال عقب افتاد اما درسش خیلی خوب بود.
ساری که بود برای دیدن آموزش نظامی به گهرباران رفت، من بیخبر بودم، یک شب که من برای نگهبانی مزرعه میخواستم بروم زنداداشم آمد و به من گفت: «نورعلی میخواهد به جبهه برود». من خیلی عصبانی شدم، یک سیلی محکم به نورعلی زدم، زنداداشم جلوی مرا گرفت، من گفتم: «من میگویم تو برو درست را بخوان، تو میگویی من میخواهم بروم جبهه؟».
من به سرزمین رفتم و همانجا خوابیدم در خواب دیدم دو نفر با لباس فرم ولی بدون اسلحه آمدند دنبال من و مرا به تکیه امام جعفر صادق(ع) محلمان بردند، مرا به داخل تکیه که بردند، دیدم بالای منبر یک نفر نشسته است، این دو نفر دستهایم را گرفتند و مرا از پلکان منبر به بالا بردند، وقتی به فرد بالای منبر دقت کردم دیدم یک روحانی است، تن من شروع به لرزیدن کرد، آن آقا سه مرتبه دستش را بالا برد و به پایین آورد و گفت: «تو چه کار به او داشتی؟» دو نفر که کنار آقا ایستاده بودند به من گفتند: «سرت را بالا بیاور». من لرزان این کار را کردم، به من گفتند: «آقا را میشناسی؟» من گفتم: «نه، او را نمیشناسم». گفتند: «او امام خمینی(ره) است، میدانی از نسل کیست؟» گفتم: «نه!» گفتند: «از نسل امام حسن مجتبی(ع) و امام حسین(ع) است».
بعد امام با دست اشاره کرد که برو و من از پلههای منبر به پایین آمدم، وقتی از خواب بیدار شدم از رفتارم پشیمان شدم، از اینکه نورعلی را زده بودم احساس گناه میکردم.
نورعلی با رضایت من به جبهه رفت و آمد، وقتی آمد خیلی به او احترام گذاشتم، دیگر کاری به جبهه رفتنش نداشتم، چند بار به جبهه رفت، سال سوم دبیرستان که بود دو مرتبه رفت، تو عملیات فاو بود و تسویهحساب نکرد و به مرخصی آمد، ما خیال کردیم دیگر به جبهه نمیرود ولی دیدیم بعد از چند روز دوباره عازم جبهه شد، او را پیش پسرعمویم بردم تا او را سفارش کند، پسرعمویم به او گفت: «هر چیزی حدی دارد تو که از شهید چمران بالاتر نیستی و ...».
وقتی به منزل برگشتیم او خیلی ناراحت شده بود، چند روزی که در منزل بود میرفت در اتاقی و قرآن بغل میکرد و گریه میکرد، مادرش گفت: «چته پسر! اتفاقی افتاد؟ اگر زن میخواهی به ما بگو! ما پدر و مادریم وقتی میبینیم تو گریه میکنی، ناراحت میشویم».
نورعلی برای اولینبار نشست برای مادرش علت گریه کردن و جبهه نرفتنش را اینچنین گفت: «مادر! من سربازم، سربازی که سه سال است به جبهه میرود، شما میگویید به جبهه نرو، نمیدانم جواب این سؤالتان را چگونه بدهم؟» مادرش گفت: «چه سؤالاتی پسرم؟» نورعلی گفت: «ما الان سر مرز شوروی هستیم، اگر شوروی حمله کند اول مازندران را به تصرف درمیآورد بعد به جاهای دیگر کشور میرود، اگر یک سرباز اجنبی بیاید دخترت را از خانه ببرد تو چه کار میکنی؟!» مادرش در جواب گفت: «خودم را میکشم». بعد رو کرد به مادرش گفت: «الان دختران خوزستان، اهواز و خرمشهر در خطرند، من چطور میتوانم خواهرانم را در خوزستان در خطر ببینم ولی در خانه آرام بنشینم و به جبهه نروم؟!».
وقتی عزم سفر کرد، به او گفتم: «پسرم! من میدانم این دیدارمان، دیدار آخر است، من خواب شهادتت را دیدم و میدانم تو دیگر زنده برنمیگردی، بگذار سیر سیر تو را ببینم».
آن وقتها تازه اسکناس 50 تومانی بیرون آمده بود، 8 اسکناس 50 تومانی به او دادم تا خرج سفرش شود، وقتی داشت بلند میشد انگشتش را رو به آسمان کرد و گفت: «آن چه خدا بخواهد همان میشود». او را از زیر قرآن عبور دادم، او رفت و 45 روز بعد پیکرش را برایمان آوردند؛ تیر به همان جایی خورده بود که من در خواب دیده بودم، چشم راستش ... .
* نورعلی فرزند امام بود
حاجیه سیدهکبری باقری مادر شهید نورعلی قنبری اظهار میکند: شهید نورعلی خیلی مردمدار بود، خیلی به افراد پیر و بیبضاعت توجه داشت، از کمک به آنها دریغ نمیکرد، گاهی اتفاق میافتاد غذا درست میکرد و برای آنها میبرد.
خیلی دوست داشت به حوزه علمیه برود و درس طلبگی بخواند، رشته تحصیلیاش را عوض کرد و به علوم انسانی رفت، عاشق درس الهیات بود، دکمه بالای یقهاش را میبست و شبیه طلبهها میشد.
اصلاً به زن نامحرم نگاه نمیکرد، اولینبار که به جبهه خواست برود پدرش مخالفت کرد و حتی سیلی هم به او زد ولی او اصلاً به رویش نیاورد، سرش را پایین گذاشت و به جبهه رفت.
عاشق امام بود، وقتی امام صحبت میکرد با جان و دل گوش میکرد، آخرینبار که میخواست به جبهه برود برایم دلیل رفتن به جبههاش را گفت ولی من بدون خداحافظی رفتم بیرون تا او به جبهه نرود، وقتی آمدم دیدم به شهر رفته است، چند روز بعد صاحب خانهاش کلید خانهاش را آورد و گفت: «نورعلی به جبهه رفته است».
نورعلی فرزند امام بود، همه چیزش امام بود، اصلاً به ما بیاحترامی نمیکرد، تنها حرفی که از ما گوش نمیکرد، رفتن به جبهه بود، چون تو این مسائل چشم و گوشش به دهان امام بود، از خدا میخواهم در آن دنیا فرزند شهیدمان را شفیع ما گرداند.
منبع: فارس