شب پنجم میهمان شهید محمدحسین میردوستی هستیم. محله های قدیمی تهران، جان می دهند برای مهمانی و دورهمی. خانواده های پرجمعیت و خانه های کوچک و کوچه های تو در تو. معماری و بافت شهریشان اصلا امروزی نیست ولی چندتا آپارتمان امروزی از گوشه و کنار آن سردرآورده است. هرچه از خیابان پیروزی دورتر و به خیابان داورزنی نزدیک تر می شویم، چهره ها صمیمی تر و زندگی مردم پرجنب و جوش تر است. زندگی انسانی که کمتر با ماشین سر و کار دارد. در راه سر صحبت با راننده باز می شود و او از مشکلاتش می گوید اما آخر همه حرف هایش از برکت زندگی اش می گوید. دو دخترش که با هیچ چیز دیگر قابل قیاس نیستند. از ماشین پیاده می شوم، سر بن بست مهرعلی، عکس محمدحسین را زده اند. با خودم می گویم او هم ثمره و برکت عمر پدرش بوده، اما پدر او را فدای اسلام و انقلاب کرده است. پدر منتظرمان ایستاده است. سر وقت رسیدیم.
پدر شهید محمد حسین میر دوستی کنار ورودی ساختمان چشم انتظار ما بود، قاسم برادر شهید؛ که در دفاع از حرم جانباز شده است، بخشی از وسایل ما را برداشت و بالا رفت، اصرار ما بی فایده بود، سه طبقه از پله ها بالا رفتیم.
قاب دوربین را تنظیم کردم، مبل را جا به جا کردیم تا در کنار پدر و مادر شهید عکسی از شهید هم در قاب دوربین باشد. هفت ماه از شهادت محمد حسین می گذرد. پدر و مادر خم به ابرو نیاورده اند. وقتی به خودم آمدم، صحبت کمی جلو رفته بود، پدر که هم در دفاع مقدس و هم در دفاع از حرم در سوریه شرکت داشته است، از جبهه هشت سال دفاع مقدس می گفت. مادر در جواب این سوال که نمی ترسیدید از رفتن های حاج آقا به جبهه ها، که شهید بشوند و یا جانباز؛ گفت: نه؛ ترس که نه، افتخار من این بود که برای دفاع از انقلاب و اسلام می روند در جبهه شرکت می کنند.
مادر اسطوره ای بود از صبر، راحت حرف می زد، بی خود ملاحظه نمی کرد، کمتر دیده بودم مادری از پسرش این همه بگوید و گریه نکند، او حتی حاضر نبود جلوی ما اشک از چشمانش جاری شود تنها وقتی حاج آقا از اخلاق محمد حسین می گفت، مادر پلک هایش حسابی داغ شده بود، اما اشک نریخت. به عکس شهید نگاهی کردم، با او نجوا کردم که حقا که از چنین مادری چنین پسری تربیت می شود.
پدر می گفت محمد آشپزی هم بلد بود، اصلا در گردان خودشان با اینکه مسئولیتش در بهداری بود، آشپزی هم می کرد. وقتی از پسرش برایمان می گفت خطوط غرور در چهره اش نمایان می شد، می گفت وقتی محمد حسینم شهید شد از شاهرود که اصالتا آنجایی هستیم آمدند و گفتند ما ایشان را جزو شهدای خودمان اعلام می کنیم، گفتم ایرادی ندارد، از پاکدشت هم که خانمش اهل آنجاست هم همین را گفتند به آنها هم گفتم ایرادی ندارد، از تهران هم گفتند...دوستم گفت: این شهید متعلق به همه ایران است. پدر گفت آره... اصلا فرقی نداره.
از خانواده شهید هم پرسیدیم؛ مادر گفت پسری به نام محمد یاسا دارد، به او گفتم چرا اسم پسرت را محمد گذاشتی وقتی اسم خودت محمد دارد، گفت مادر من هرچه پسر داشته باشم اول اسم همه آنها محمد خواهد بود. از دلتنگی ها پرسیدیم، مادر گفت، دلتنگ هم می شوم؛ مخصوصا اوایل شهادتش، بغض نمی تواند حریف مادر شود و فروخورده می شود، الان هم دلتنگش می شوم. از همان اول بچه ی مقاومی بود، از کودکی سه زخم در بدنش داشت یکی بر زبانش، یکی پشت کتفش و دیگری ران پایش که شیشه آنرا برید. اما در هیچکدام من بی تابی از او ندیدم، باور کنید حرفی که می زنم گزافه نیست؛ این را مادر شهید می گوید. یک بار در ماه رمضان از شدت ضعف و بر روی سرامیک های کف خانه به شکم افتاده بود، اما حاضر نشد روزه اش را باز کند.
نزدیک اذان است؛ حاج آقا، به دیدار رهبری مشرف شده اید؟ اگر مشرف بشوید چه می گویید؟
خیر هنوز قسمت ما نشده است. فکر کنم آن لحظه زبانم بند بیاید و نتوانم حرفی بزنم؛ مادر: اما خب... پدر ادامه می دهد ولی خب ارادتمان را حتما خدمتشان خواهیم رساند و مادر صبر می کند تا صحبت شوهرش تمام شود و پس از او می گوید: اما خب من حرف دارم؛ به ایشان می گویم که شما آسوده باشید ما هستیم. تا وقتی ما هستیم شما خیالتون راحت باشد، خب امثال من زیاد هستند، امثال پسرم و امثال شوهرم زیاد هستند. پدر می گوید دیدار حضرت آقا رو هم باید امام زمان(عج) امضا کند، چون رهبر ولی حضرت هستند.
وقت نماز است. مادر به همراه عروسش که همسر قاسم است در آشپزخانه مشغول می شوند، از او می پرسم غذای مورد علاقه محمد حسین چی بود؟ کوکو سبزی، محمدم می گفت هر وقت توی راهرو بوی کوکو سبزی میاد دعا میکنم که از خونه خودمون باشه، مرغ هایی که من می پختم را هم خیلی دوست داشت. لیوانی را بر می دارد، به نقطه ای خیره می شود و می گوید امسال اولین ماه رمضانی است که پسرم با ما نیست، فقط یک ماه رمضان با پسرش بود.
تا نماز را می خوانیم، قاسم؛ برادر شهید که خودش جانباز هم هست سفره را با خرما، زولبیا بامیه، آش، پنیر، سبزی، فرنی، شربت، چای و کوکوسیب زمینی تزئین می کنند. پدر می گوید بفرمایید. افطار می کنیم، مادر دو نمک پاش می آورد و قاسم سعی می کند همه چیز در دسترس ما باشد، دوستم به او گفت ما باید میزبان شما باشیم، ما خجالت زده ایم از این همه لطف شما. پدر می گوید قاسم شربت برایشان بریز. به او کوکو سیب زمینی تعارف می کنیم، می گوید من به ترتیب جلو می آیم، کوکو آخرین مرحله است و همه می خندیم. پدر از نظم مثال زدنی محمد حسین برایمان می گوید از اینکه در همه چیز نظم داشت و ما در می یابیم که نظم در غذا خوردن هم از آداب این شهید بوده است.
رها دختر خجالتی اما شیرین قاسم دفتر نقاشی اش را سر سفره آورد باهم دفترش را دیدیم، برایم داستان نقاسی هایش را گفت، و من به این فکر می کردم که پدر، سرپناه؛ برای یک کودک چه مفهومی دارد؟ و او نقاشی دیگری را نشان داد و گفت این را آجی هلیا کشیده... .
قاب دوربین را دوباره تنظیم می کنیم، عدد دیافراگم دوربین را پایین تر می آورم تا نور بهتری از مصاحبه داشته باشم، سوال ها شروع می شوند و پدر و مادر مانند دو عاشق به توصیف معشوق خود می پردازند، و چنان در این توصیفات قوی هستند که کمتر سوال می پرسیم تا بیشتر بشنویم. در همه ی توصیفات چند مشخصه وجود دارد، نظم، نظافت، مقاومت، جسور و ... .
مادر از حرف هایی که شنیده برایمان می گوید از زخم زبان ها، اما نمی گوید که این زخم زبان ها چه بر سرش آورده اند، تنها خطوط چهره است که موقع یاد آوری اش به ما می فهماند که جگرش سوخته است. مغازه داری گفت که به مدافعان حرم ماهی 20 میلیون تومان پول می دهند، به او گفتم پس چرا معطلی؟ فکرنکنم اینجا چنین درآمدی داشته باشی، برو... .
پدر از نیمه شب هایی می گوید که به سرفه می افتاده و محمد حسین برایش آب می آورده، تشنگی حاجی را آنجا حس کردم، مشخص است که هفت ماه است تشنه چشیدن جرعه ای از آن آب است. او خودش هم مدافع حرم است، اصلا باید یک جلسه مصاحبه را به خودش اختصاص داد تا از دیده هایش برای مان بگوید. خوش صحبتی پدر و نفوذ کلام مادر شهید ما را از ساعت غافل کرد. کم کم باید رفع زحمت کرد، اما قبل از آن از قاسم و همسرش هم خواستیم تا با دختر نازشان رها جلوی دوربین بنشینند. مادر می گوید همسر قاسم و محمد حسینم خواهر هستند و همچنین دختر عموی پسران من.
قاسم از مجروحیت هایش می گوید، همسرش از سختی هایی که قاسم متحمل است، قاسم از شوق رفتن دوباره اش می گوید، همسرش از تحت درمان بودن او، قاسم از وضعیت عصبی جانبازی خود هم می گوید، همسرش از اینکه این ها را برای دفاع از حرم حضرت زینب فدا کرده اند، رها گره روسری خودش را محکم می کند، قاسم از شیطنت های محمد حسین و رها می گوید و اینکه به او گفتم من هم با بچه ات همینطور رفتار می کنم اما حالا نمی تواند چون محمد یاسا جایگاه والایی دارد؛ او پسر شهید است، همسر قاسم از سختی هایی که خواهرش متحمل است می گوید، آخرین حرف این خانواده از زبان قاسم و همسرش شنیده می شود؛ او می گوید: باز هم می خواهم بروم... و همسرش میگوید: خدا را شکر... . رها خجالتی است وقتی از او می خواهیم تا او هم چیزی بگوید فقط در گوش مادرش پچ پچ می کند.
از حاج خانم، حاج آقا و همسر قاسم تشکر می کنیم، برای رها دست تکان می دهیم، قاسم می گوید که یکی از وسایلتان را به من بدهید، اصرار می کند، می خواهد کیفی را که در دست من است بیاورد هر چه می گویم فایده ندارد آخر گفتم آخه تعادلم بهم می خوره، دوستم گفت کیف پولش تو این کیفه... . همه خندیدند و چقدر خوشحال بودیم که لحظه آخر توانستیم لبخندی بر لب هایشان بنشانیم. لب های خانواده ای که همه چیزش را برای اسلام داده و در ایثارگری، جانبازی و شهادت چیزی کم نگذاشته است.