"شب ارتحال امام (ره)، من در سالن خانهمان خوابیده بودم و رادیو را گرفته بودم، بعد کمکم آن را خاموش کردم، قبل از اینکه بخوابم رجال کشوری از نظرم گذشتند، نظرم رفت به این که بعد از امام(ره) چه کسی رهبر میشود؟"
به گزارش شهدای ایران به نقل از تسنیم، حمید سبزواری، پدر شعر انقلاب در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است به نقل خاطرهای درباره مقام معظم رهبری میپردازد که مشروح آن را در زیر میخوانید:
من شب ارتحال امام(ره) خوابم نمیبرد، رادیو را آوردم بالای سرم گذاشتم. مدتی رادیو را گرفتم گاهی قرآن میخواند و گاهی هم بخشهای دیگر، بالاخره خوابم برد.
پس از اینکه حضرت آیتالله خامنهای حادثه برایشان پیش آمد و دستشان بر گردنشان بود، یک شب تعدادی از شعرا رفتیم منزل ایشان. مجلس را در حضور ایشان تشکیل دادیم. خدا رحمت کند اوستا را، او بود و من؛ قدسی مشهدی، آقای ]علی[ معلم، آقای ]محمود[ شاهرخی]متخلص به جذبه[ ، آقای ستوده و فکر میکنم یکی دیگر هم بود، عکسش را دارم.
*** روایت حمید سبزواری از سادهزیستی مقام معظم رهبری
آن شب که ما رفتیم آنجا نشستیم، حاج آقا با گرمی بیشتر از همیشه با ما رو به رو شد. قبلاً در مجلس که مینشستیم ایشان به عنوان یک روحانی مبارز مطرح بود، حالا هم یک روحانی مبارز مجاهد که رئیسجمهور هم شده بود؛ یک پیراهن و یک ژاکت نیمداری تنشان بود که خراسانی بود، نیم کهنه، چه بگویم، کار کرده، هوای بیرون سرد بود و اتاق گرم. نشستیم آن شب شعر خواندیم و شعر شنیدیم. حاج آقا هم خیلی دلبرانهتر از مجالس دیگر با ما برخورد کرد.
آخر شب آمدیم حاج آقا حرکت کرد ما را بدرقه کند. گفتیم حاج آقا برگردید شما سرما میخورید و به زور برگرداندیم که میخواستند حتی تا حیاط بیایند. این بزرگواریها و کرامتها پیش هر کسی نیست؛ انسان بایستی قدر بشناسد. افراد گاهی به جایی که میرسند همه چیز را فراموش میکنند و آنهایی که اگر به جایی میرسند آن کرامتهای انسانی و نفسانی خودشان را از دست نمیدهند، انسانهای بزرگند.
من با پژو 504 که داشتم آمده بودم. به قدسی گفتم تو کجا میروی بیا برویم خانه ما، که گفت نه، من میخواهم بروم خیابان شاهپور و خانه فلانی. گفتم بیا بنشین تو را آنجا ببرم، نشست.گفتم: تو امشب خانه ما میآیی؟ گفت: آخر.. گفتم: بابا جان این وقت شب، همه خواب هستند، دیگر خیلی از شب گذشته است، برویم خانه ما. آمدیم در خانه نشستیم و پسرم وحید (که آن موقع کوچک بود) نیز نشسته بود. گفتم که حاج آقا قدسی، امشب حاج آقا خامنهای از موقع طلبگی خودشان افتادهتر و دلبرانهتر با ما روبهرو شد. ـ خدا رحمت کند قدسی را ـ گفت: باید هم اینگونه باشد چون که ایشان رئیسجمهور شد. گفتم: وقتی که بزرگان بر مقامشان افزوده میشود این شخصیت را پیدا میکنند و آن را ارزان نمیفروشند، افتادهتر میشوند تا پیش مردم بیشتر عزیز شوند. این پیش آدمهای معمولی است که وقتی به مقامی میرسند خودشان را گم میکنند.
*** خاطره حمید سبزواری از انتخاب آیتالله خامنهای برای رهبری انقلاب
صحبت در این مقال بود که دیدم قدسی چیزی میخواهد بگوید، قطعاش کردم سخن گفتن را. گفت: گوش کن یک داستانی را برایت بگویم. بعد گفت حالا این باشد برای بعد. گفتم چرا؟ گفت: امشب خلوت است و حالا مناسب نیست. من اصرار کردم که حتماً باید بگویی. گفت ما که جوان بودیم؛ من و آقای خامنهای و چند جوان هم سن و سال، عربی میخواندیم، درس طلبگی میخواندیم و در هفته هم یک روز 5 ـ 6 نفر بودیم دستهجمعی میرفتیم خانه یک پیرمردی؛ پیری بود که سالی از او گذشته بود، پیر، منظور اینکه بتواند هادی و راهنمای انسان شود، یک آدم دانشوری که آدم از او درس بگیرد. به این قصد ما هفتهای یک روز آنجا میرفتیم و شعری نیز که گفته بودیم میخواندیم و ایشان هم یک صحبتی میکردند و ما را نصیحت میکردند که در زندگی اینطور باشید. شعرهایمان را که میخواندیم گاهگاهی میگفتند اینطوری باشد بهتر است، چون سری از شعر و شاعری هم داشت، ما شارژ میشدیم و از مجلس ایشان بیرون میآمدیم.
یک روز آنجا رفتیم، (آقای خامنهای تازه عمامه گذاشته بود)، موقع بیرون آمدن، خداحافظی کردیم از پیرمرشدمان، ایشان گفتند که آقا سیدعلی آقا با شما کاری داشتم، آقای سیدعلی خامنهای آنجا ماند و بقیه آمدیم بیرون. ما در حیاط ایستادیم و دیدیم کمی طول کشید، بعد حاج آقا بیرون آمدند. آن موقع یک برافروختگی در سیمای آقای خامنهای مشاهده کردم. گفتم: سید! آقا چه فرمودند؟ گفتند که آقا مرا نصیحت کردند راجع به عمامهای که سرم است که این عمامه این جوری است. گفتم: خوب اگر واقعاً همین بود ما هم بهره میبردیم، اینکه حرف محرمانهای نیست که آقا بگوید صبر کن فقط با تو کار دارم. گفت: آن چیزیست که حالا وقت گفتن آن نیست. گفتم: یعنی چه؟ چرا؟ در خلوت ایشان را دیدم. گفتم این را باید بگویی! گفت والله ایشان یک چیزی فرمودند که من در خودم یک چنین مسئلهای را نمیبینم، ایشان به من فرمودند: «خودت را بساز، یادت باشد تو یک روزی در این مملکت باید حرف اول را بزنی و مضمونی قریب به این.»
همین که این حرف را گفت، من به خاطرم گذشت مگر نه اینکه حرف اول را امام(ره) میزند، آقای خامنهای نمیزند! امام (ره)حضور داشتند، زنده بودند، ولی این گفتار همیشه در یاد و نظرم بود، تا شب ارتحال امام(ره). شب ارتحال، من در سالن خانهمان خوابیده بودم و رادیو را گرفته بودم، بعد کمکم آن را خاموش کردم، قبل از اینکه بخوابم رجال کشوری از نظرم گذشتند، نظرم رفت به این که بعد از امام(ره) چه کسی رهبر میشود؟ چه خواهد شد؟ این دغدغه، مدتی من را مشغول کرد، یک دفعه حرف قدسی به یادم افتاد. گفتم آیا آقای خامنهای خواهد شد، رهبری به حاج آقا خامنهای تفویض خواهد شد؟ به هر صورت من آن شب با ناراحتی چرتی زدم.
صبح رادیو را باز کردم دیدم قرآن میخواند بعد اعلام کردند که هیئتی تشکیل شده و امر رهبری به آقای خامنهای تعلق گرفته است. آن وقت فهمیدم و پیشِ خود گفتم که خدایا تو چه بندگانی داری، ما چه غافل هستیم، اینها چه کسانی هستند که از ورای پردهها آینده را میبینند.
آنجا که سعدی میفرماید:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
من شب ارتحال امام(ره) خوابم نمیبرد، رادیو را آوردم بالای سرم گذاشتم. مدتی رادیو را گرفتم گاهی قرآن میخواند و گاهی هم بخشهای دیگر، بالاخره خوابم برد.
پس از اینکه حضرت آیتالله خامنهای حادثه برایشان پیش آمد و دستشان بر گردنشان بود، یک شب تعدادی از شعرا رفتیم منزل ایشان. مجلس را در حضور ایشان تشکیل دادیم. خدا رحمت کند اوستا را، او بود و من؛ قدسی مشهدی، آقای ]علی[ معلم، آقای ]محمود[ شاهرخی]متخلص به جذبه[ ، آقای ستوده و فکر میکنم یکی دیگر هم بود، عکسش را دارم.
*** روایت حمید سبزواری از سادهزیستی مقام معظم رهبری
آن شب که ما رفتیم آنجا نشستیم، حاج آقا با گرمی بیشتر از همیشه با ما رو به رو شد. قبلاً در مجلس که مینشستیم ایشان به عنوان یک روحانی مبارز مطرح بود، حالا هم یک روحانی مبارز مجاهد که رئیسجمهور هم شده بود؛ یک پیراهن و یک ژاکت نیمداری تنشان بود که خراسانی بود، نیم کهنه، چه بگویم، کار کرده، هوای بیرون سرد بود و اتاق گرم. نشستیم آن شب شعر خواندیم و شعر شنیدیم. حاج آقا هم خیلی دلبرانهتر از مجالس دیگر با ما برخورد کرد.
آخر شب آمدیم حاج آقا حرکت کرد ما را بدرقه کند. گفتیم حاج آقا برگردید شما سرما میخورید و به زور برگرداندیم که میخواستند حتی تا حیاط بیایند. این بزرگواریها و کرامتها پیش هر کسی نیست؛ انسان بایستی قدر بشناسد. افراد گاهی به جایی که میرسند همه چیز را فراموش میکنند و آنهایی که اگر به جایی میرسند آن کرامتهای انسانی و نفسانی خودشان را از دست نمیدهند، انسانهای بزرگند.
من با پژو 504 که داشتم آمده بودم. به قدسی گفتم تو کجا میروی بیا برویم خانه ما، که گفت نه، من میخواهم بروم خیابان شاهپور و خانه فلانی. گفتم بیا بنشین تو را آنجا ببرم، نشست.گفتم: تو امشب خانه ما میآیی؟ گفت: آخر.. گفتم: بابا جان این وقت شب، همه خواب هستند، دیگر خیلی از شب گذشته است، برویم خانه ما. آمدیم در خانه نشستیم و پسرم وحید (که آن موقع کوچک بود) نیز نشسته بود. گفتم که حاج آقا قدسی، امشب حاج آقا خامنهای از موقع طلبگی خودشان افتادهتر و دلبرانهتر با ما روبهرو شد. ـ خدا رحمت کند قدسی را ـ گفت: باید هم اینگونه باشد چون که ایشان رئیسجمهور شد. گفتم: وقتی که بزرگان بر مقامشان افزوده میشود این شخصیت را پیدا میکنند و آن را ارزان نمیفروشند، افتادهتر میشوند تا پیش مردم بیشتر عزیز شوند. این پیش آدمهای معمولی است که وقتی به مقامی میرسند خودشان را گم میکنند.
*** خاطره حمید سبزواری از انتخاب آیتالله خامنهای برای رهبری انقلاب
صحبت در این مقال بود که دیدم قدسی چیزی میخواهد بگوید، قطعاش کردم سخن گفتن را. گفت: گوش کن یک داستانی را برایت بگویم. بعد گفت حالا این باشد برای بعد. گفتم چرا؟ گفت: امشب خلوت است و حالا مناسب نیست. من اصرار کردم که حتماً باید بگویی. گفت ما که جوان بودیم؛ من و آقای خامنهای و چند جوان هم سن و سال، عربی میخواندیم، درس طلبگی میخواندیم و در هفته هم یک روز 5 ـ 6 نفر بودیم دستهجمعی میرفتیم خانه یک پیرمردی؛ پیری بود که سالی از او گذشته بود، پیر، منظور اینکه بتواند هادی و راهنمای انسان شود، یک آدم دانشوری که آدم از او درس بگیرد. به این قصد ما هفتهای یک روز آنجا میرفتیم و شعری نیز که گفته بودیم میخواندیم و ایشان هم یک صحبتی میکردند و ما را نصیحت میکردند که در زندگی اینطور باشید. شعرهایمان را که میخواندیم گاهگاهی میگفتند اینطوری باشد بهتر است، چون سری از شعر و شاعری هم داشت، ما شارژ میشدیم و از مجلس ایشان بیرون میآمدیم.
یک روز آنجا رفتیم، (آقای خامنهای تازه عمامه گذاشته بود)، موقع بیرون آمدن، خداحافظی کردیم از پیرمرشدمان، ایشان گفتند که آقا سیدعلی آقا با شما کاری داشتم، آقای سیدعلی خامنهای آنجا ماند و بقیه آمدیم بیرون. ما در حیاط ایستادیم و دیدیم کمی طول کشید، بعد حاج آقا بیرون آمدند. آن موقع یک برافروختگی در سیمای آقای خامنهای مشاهده کردم. گفتم: سید! آقا چه فرمودند؟ گفتند که آقا مرا نصیحت کردند راجع به عمامهای که سرم است که این عمامه این جوری است. گفتم: خوب اگر واقعاً همین بود ما هم بهره میبردیم، اینکه حرف محرمانهای نیست که آقا بگوید صبر کن فقط با تو کار دارم. گفت: آن چیزیست که حالا وقت گفتن آن نیست. گفتم: یعنی چه؟ چرا؟ در خلوت ایشان را دیدم. گفتم این را باید بگویی! گفت والله ایشان یک چیزی فرمودند که من در خودم یک چنین مسئلهای را نمیبینم، ایشان به من فرمودند: «خودت را بساز، یادت باشد تو یک روزی در این مملکت باید حرف اول را بزنی و مضمونی قریب به این.»
همین که این حرف را گفت، من به خاطرم گذشت مگر نه اینکه حرف اول را امام(ره) میزند، آقای خامنهای نمیزند! امام (ره)حضور داشتند، زنده بودند، ولی این گفتار همیشه در یاد و نظرم بود، تا شب ارتحال امام(ره). شب ارتحال، من در سالن خانهمان خوابیده بودم و رادیو را گرفته بودم، بعد کمکم آن را خاموش کردم، قبل از اینکه بخوابم رجال کشوری از نظرم گذشتند، نظرم رفت به این که بعد از امام(ره) چه کسی رهبر میشود؟ چه خواهد شد؟ این دغدغه، مدتی من را مشغول کرد، یک دفعه حرف قدسی به یادم افتاد. گفتم آیا آقای خامنهای خواهد شد، رهبری به حاج آقا خامنهای تفویض خواهد شد؟ به هر صورت من آن شب با ناراحتی چرتی زدم.
صبح رادیو را باز کردم دیدم قرآن میخواند بعد اعلام کردند که هیئتی تشکیل شده و امر رهبری به آقای خامنهای تعلق گرفته است. آن وقت فهمیدم و پیشِ خود گفتم که خدایا تو چه بندگانی داری، ما چه غافل هستیم، اینها چه کسانی هستند که از ورای پردهها آینده را میبینند.
آنجا که سعدی میفرماید:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت