شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران: شهید «حمیدرضا زمانی» همزمان با نخستین روز از ماه محرم و ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) در سال 1393 به شهادت رسید. شهید زمانی هنگام شهادت یک دختر سه ساله داشت و فرزند دومش هم 120 روز پس از شهادتش متولد شد. فرزندی که هیچ‌گاه پدر را ندید و مادرش به احترام همسر شهیدش، ‌نام حمیدرضا را بر روی پسرشان گذاشت. همسر شهید حمیده ضرابی متولد 1364 یک سال از شهید بزرگ‌تر است و در این گفت‌وگو از عشق حمیدرضا به امام حسین(ع) و دلتنگی‌های فرزندانش برای پدرشان می‌گوید.

نخستین آشنایی‌های شما با شهید چه زمانی صورت گرفت و چگونه اتفاق افتاد؟

پدر و مادر شهید با پدر و مادر من همسایه و هم‌هیئتی بودند و پدر حمید با پدرم درباره ازدواج پسرش صحبت می‌کند و یک روز را برای آمدن به خانه ما تعیین می‌کنند. قبل از این هیچ آشنایی و شناختی از حمید نداشتم. پس از صحبت‌های پدر شهید با پدرم یک روز به خانه ما آمدند و من با حمید صحبت کردم. در حین صحبت‌ها خیلی از غیرت و تعصبش خوشم می‌آید. یک هفته بعد از آن جلسه عقد کردیم و مدتی بعد در سال 86 ازدواج کردیم.

چه صحبت‌هایی بین‌تان رد و بدل شد که باعث شد با ایشان ازدواج کنید؟

همسرم خیلی از ائمه اطهار و اهل‌بیت صحبت می‌کردند و خیلی ارادت خاصی نسبت به اهل‌بیت داشتند. همین باخدا و باایمان بودنش خیلی برایم مهم بود. من کسی را می‌خواستم که امام حسینی باشد و به مسائل مذهبی اهمیت دهد.

شغل‌شان چه بود؟

شغلش آزاد بود. تراشکاری می‌کرد.

بحث رفتن‌شان از کی پیش آمد؟

سه سال پیش نخستین بار به من گفت که دیگر نمی‌تواند بی‌تفاوت زندگی کند و باید برای حفظ حرم اهل بیت(س) به عراق یا سوریه برود. تلویزیون که اخبار را پخش می‌کرد و وضعیت آنجا را می‌گفت حمید حساس شده بود. وقتی خبر تهدید حرمین پیش آمد و اینکه ممکن است تروریست‌ها آسیبی به حرم اهل‌بیت بزنند حمید خیلی ناراحت شد. یک روز گفت من هم دوست دارم به دفاع از حرم بروم و گفتم اگر می‌خواهی بروی مشکلی نیست ولی من و دخترت را می‌خواهی چه کار کنی؟ حمید گفت شما خدا را دارید. دیگر هر روز که می‌گذشت تصمیم حمید برای رفتن جدی‌تر می‌شد. حتی پدر و مادرش هم گفتند که تو زن و بچه داری و تکلیف آنها چه می‌شود که در جواب می‌گفت آنها خدا را دارند. آن زمان دخترمان حلنا کوچک بود و مستأجر بودیم، به همین دلیل مخالفت کردم اما هر روز برایم از شرایط دشوار منطقه و کشورهای عراق و سوریه می‌گفت. در نهایت رضایت دادم که برود. سه دوره45 روزه به جبهه مقاومت اسلامی اعزام شد. برای اینکه من و خانواده‌اش نگران حالش نشویم به ما می‌گفت در آنجا آشپز هستم. حتی یک بار مبلغی را از دوستان و مراکز مختلف جمع کرد و 600 کیلو مرغ خرید و به جبهه فرستاد اما ما باور نکردیم که او در آنجا آشپز باشد.

چند فرزند دارید؟

هشت سالی می‌شد که ازدواج کرده بودیم و حاصلش دو فرزند بود. فرزند دوم‌مان را شش ماهه باردار بودم که خبر شهادت همسرم آمد. به همین خاطر نام همسرم را روی فرزند دومم گذاشتیم. حمید فرزند دومش را ندید. حمیدرضا 120 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. ما اسم پدرش را رویش گذاشتیم تا او هم در آینده و بزرگسالی بتواند راه پدرش را ادامه دهد.فرزند اولم هم تازه چهار سالش شده و اسمش حلناست. حمیدرضا الان یک سال و پنج ماه دارد.

در این مدتی که ازدواج کرده بودید از لحاظ مسائل اعتقادی و اخلاقی شهید را چطور آدمی دیدید؟

حمید همین که امام حسینی بود همه را جذب خودش می‌کرد.در این مدتی که با هم زندگی کردیم هیچ مشکلی از حمید ندیدم. خیلی خانواده‌دوست و مهربان بود. هر سال 20 روز یا یک ماه به محرم مانده مغازه‌اش را سیاه‌پوش می‌کرد و مداحی و نوحه در مغازه می‌گذاشت. همه همسایه‌ها می‌گفتند حمید الان برای سیاه پوشیدن زود است، ولی می‌گفت: نه، من عاشق امام حسین(ع)هستم و باید جلوتر از همه نوحه بگذارم و مغازه را سیاه‌پوش کنم. به نوعی زودتر از همه به دیگران خبر می‌داد که محرم در راه است و باید خودتان را برای این ماه آماده کنید.

پیش نیامد به شهید بگویید شما که شغل‌تان آزاد است باید در مغازه‌تان بمانید و نیازی به رفتن‌ نیست؟

دیگر وقتی اسم حرمین می‌آید آدم خودش هم عشق رفتن به سرش می‌زند. درست است الان نبود حمید و دلتنگی‌اش برایم سخت است ولی می‌دانم با شهادت حمید، خدا و امام حسین(ع) با ما هستند.

روزی که حرف از رفتن زدند امکان شهادت‌شان را می‌دادید؟

نه، اصلاً چنین فکری نمی‌کردم. حمید چهار بار به دفاع از حرم اهل بیت رفته و آمده بود. فکر می‌کردم این بار هم برود دوباره برخواهد گشت. حمید در 35 کیلومتری کربلا شهید شد.

با شما درباره شهادت صحبت کرده بودند؟

بعضی اوقات غرق در فکر می‌شد که من و خانواده‌اش می‌گفتیم حمید چرا اینقدر در فکری و چی شده؟ می‌گفت چیزی نیست، فقط حال و هوای حرم به سرم زده و می‌خواهم بلند شوم و به آنجا بروم.آن موقع می‌گفتم من را در این شرایط می‌خواهی کجا بگذاری و بروی یا پدر و مادرش می‌گفتند تو با این شرایط باز هم می‌خواهی بروی که می‌گفت خدا بزرگ است و من دوست دارم به آنجا بروم. از سال 90 تا 93 به دفاع از حرم اهل بیت ‌رفت.45 روز آنجا می‌ماند، 10 روز برمی‌گشت و دوباره می‌رفت. آن موقع دخترم دو سال و نیمه بود که پدرش ‌رفت. الان هم خیلی بهانه پدرش را می‌گیرد. آخرین باری که حمید به کربلا رفت پشت تلفن با دخترش صحبت ‌کرد و ‌گفت حلنا چی دوست داری برایت بیاورم؟ حلنا هم می‌گفت عروسک. الان پدر و برادر شهید برایش عروسک می‌خرند، ولی هیچ‌کدام را قبول نمی‌کند و می‌گوید قرار است بابا حمیدم برایم عروسک بیاورد. بهشت زهرا(س)که می‌رویم برایش توضیح می‌دهم که پدرت شهید شده و الان در آسمان‌هاست. به طور کامل و به درستی نمی‌تواند درک کند که چه اتفاقی برای پدرش افتاده است. اعلامیه‌هایش را که زده بودند شروع به گریه کرده بود و می‌گفت حتماً باید به بابا حمید زنگ بزنی تا من با بابا صحبت کنم. می‌گفتم حلنا بابا حمید نیست و الان پیش فرشته‌هاست ولی قبول نمی‌کرد و می‌گفت تو دروغ می‌گویی و باید همین الان زنگ بزنی تا من با بابا حمید صحبت کنم.

این دل کندن برای شهید سخت نبود؟

اتفاقاً حمید، حلنا را خیلی دوست داشت و وقتی که می‌خواست برود حلنا را به زور از بغل حمید پایین آوردیم. موقع خداحافظی عمویش به زور حمید را از حلنا جدا کرد. با تمام این علاقه‌اش می‌گفت نگران نباشید و شما خدا را دارید. خیلی نگران حرمین بود و مدام می‌گفت در خطر هستند. پدر و مادرش می‌گفتند زن و بچه‌ات چه می‌شوند؟ مادر شهید می‌گفت اگر تو بروی تکلیف زن و بچه‌ات چه می‌شود؟ حمید باز خیلی قرص و محکم می‌گفت آنها خدا را دارند و نباید نگران چیزی باشند. می‌توان گفت همه چیز را به خدا سپرد و رفت.

در آینده شهید را چگونه به فرزندان‌تان معرفی می‌کنید؟

یک پدر شجاع، باغیرت و باایمان که جانش را در راه اسلام و دین فدا کرد. خودم و بچه‌ها به شهادت حمیدرضا افتخار می‌کنیم.بلا تشبیه حمید هم مثل آقا امام حسین(ع) سرش سه روز روی زمین بود و نمی‌‌توانستند به عقب بیاورند. بعد از سه روز تکه‌های تن و سر و دستش را پیدا می‌کنند.یک دختر سه ساله هم مثل حضرت رقیه(س) داشت.

نحوه شهادت‌شان چگونه بود؟

دوره تخریب را در کربلا گذرانده بود. در یکی از عملیات‌ها با تعدادی از نیروها منطقه را پاکسازی می‌کردند. قبل از شهادت به دوستانش گفته بود که فرصت برای نوشتن وصیتنامه نشد بیایید به هم قول دهیم که اگر هر کدام‌مان شهید شدیم پیکر یکدیگر را به عقب بیاوریم. اگر من شهید شدم یادتان باشد که به خانواده‌ام بگویید مرا در قطعه 26 بهشت زهرا دفن کنند. در آخر هم خواسته بود که یک عکس حجله‌ای بگیرند. پس از گرفتن عکس یادگاری چند دقیقه بعد پای حمیدرضا در یک تله انفجاری گیر می‌کند و به شهادت می‌رسد. مشغول خنثی‌سازی مین بودند، مین آخر را که خنثی می‌کنند که پایش داخل تله انفجاری می‌رود و منفجر می‌شود. شدت انفجار به قدری زیاد بوده که بدنش تکه تکه می‌شود و تنها سر و دست چپش را می‌آورند.به دلیل اینکه منطقه در دست دشمن بود لحظه شهادت نتوانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند. سه روز بعد که منطقه را پس می‌گیرند دست و سر حمیدرضا را پیدا می‌کنند. ابتدا پیشنهاد دادند که قسمت‌هایی از بدنش که پیدا شده است را در کربلا دفن کنند اما با پیگیری‌های که انجام دادیم خواستیم قبری هم در کشورمان داشته باشد تا در مواقع دلتنگی بر سر مزارش برویم. بنابراین تکه‌های تنش را همان جا در کربلا دفن کردند و سر و دست چپش را هم برای ما آوردند. الان حمید یک مزار در تهران و یک مزار در کربلا دارد.

خودشان تا به حال درباره شهادت صحبت کرده بودند؟

خودش اصلاً درباره شهید شدن و هیچ‌وقت نیامدنش صحبت نکرده بود. فقط می‌گفت دوست دارم شهید شوم. هیچ‌وقت نمی‌گفت ممکن است بروم و دیگر برنگردم. در ذهنش بحث شهادت بوده است.

در پایان اگر خاطره ‌و ناگفته‌ای از شهید دارید برایمان بگویید.

این خاطره را برادر شهید تعریف می‌کند که یک سال قبل از شهادتش، شب احیا در بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا بودیم و دوستش به تازگی به شهادت رسیده بود. برای خواندن فاتحه بر سر مزارش رفتیم تا فاتحه‌ای بخوانیم. آنجا دختر شهید سه ساله بود که بر سر قبر پدر بازی می‌کرد. حمید هم رو به برادرش می‌کند و می‌گوید: «سال دیگر حلنا بر سر مزار من بازی می‌کند.» در آنجا می‌گوید که قطعه‌26 بهشت زهرا(س) را دوست دارد و اگر شهید شد در آنجا دفنش کنیم. آن لحظه حرفش را جدی نمی‌گیرند. اما همین اتفاق افتاد. سال بعد حمیدرضا شهید و در همان قطعه به خاک سپرده شد. حمیدرضا به آرزویش رسید زیرا دوست داشت هم در کربلا دفن شود هم در قطعه 26 بهشت زهرا(س).

یک بار در محرم سالی که برف خیلی زیاد آمده بود نذر می‌کند پابرهنه راه برود که کف پاهایش خیلی تاول می‌زند.به حمید ‌گفتم حمید آخر چرا این کار را کردی می‌گفت تو کاری نداشته باش چون خودم با امام حسین(ع) عهد کرده‌ام.

خاطراتی هم از حضورشان در جبهه مقاومت اسلامی به جا مانده است. یک تانک غنیمتی در یک منطقه مانده بود که نه داعشی‌ها می‌توانستند از آن استفاده کنند و نه نیروهای ایرانی. حمید از دوستانش نحوه روشن شدن تانک را می‌پرسد و می‌گوید من می‌خواهم این تانک را به منطقه خودمان بیاورم. دوستانش می‌گویند حمید این کار تو نیست و سوار تانک شدن خطرات زیادی دارد. ولی او می‌گوید من می‌توانم تانک را بیاورم. بالاخره شبانه به تانک می‌رسد و آن را به خط خودی برمی‌گرداند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار