جانبازان، همان رزمندگانی هستند که از هشت سال جنگ تحمیلی، هنوز زخمهایی بر روح و تنشان دارند. زخمهای جانبازان قطع نخاعی، کاریتر بوده است؛ چه قطع نخاعیهای گردنی و چه قطع نخاعیهای کمری. هر کدام از این جانبازان روایتی از سالهای دفاع مقدس هستند.
شهدای ایران:مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی خوزستان در اهواز، محلی برای ارائه خدمات کلینیکی و پاراکلینیکی به این جانبازان است. این مرکز، کلینیک کوچکی در طبقه دوم ساختمان بنیاد شهید منطقه 2 اهواز است. جانبازان قطع نخاع خوزستانی بنا بر وضعیتی که دارند، جهت رفع مشکلات ناشی از وضعیت جسمی، در این مرکز خدمات کلینیکی و پاراکلینیکی دریافت میکنند.
عبدالعلی ذاکری، یکی از جانبازانی است که هر چند وقت یک بار در این مرکز بستری میشود و مراحل درمانی را طی میکند. ذاکری، ماهشهری و متولد 1342 است، هفده سالش تمام نشده بود که به جبهه اعزام شد و در طول حضورش در جبهه سه بار مجروح شد. ذاکری، جانباز قطع نخاع گردنی است.
در یکی از اتاقهای مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی خوزستان، ذاکری صبح را آغاز میکند. او بیحرکت روی تخت دراز کشیده است و برای کوچکترین جابهجایی و حرکتی به کمک پرستار نیاز دارد. هندزفری در گوش، منتظر تماسهای خانوداهاش است و با دستی که به کمک درمانهای الکتریکی کمی جان گرفته است، گوشی موبایل را نگهداشته و مقالهای میخواند که میگوید درباره یکی از شهدای هشت سال جنگ تحمیلی است.
هماتاقیاش، جانباز ویلچرنشینی است که شانه جیبی پلاستیکیاش را به موهایش میکشد و تسبیح در میآورد و ذکر میخواند...
ذاکری، مهربان است، لبخند میزند، و گاهی چشمهایش خیس میشود. او از خود و خانوادهاش میگوید: " 6 برادر هستیم و من پسر چهارم خانواده هستم، همه ما به نحوی در جنگ شرکت داشتیم. یکی از برادرانم به خارک اعزام شده بود، و یکی دیگر از آنها سرباز نیروی هوایی و دیگری مثل خودم پاسدار بود، دوتای آخری هم از من کوچکتر بودند و پس از من به جبهه رفتند. من پاسدار بودم. پیش از جنگ و اوایل پیروزی انقلاب، وارد سپاه شدم و در جنگ تحمیلی سه بار در سالهای 59، 60 و 61 مجروح شدم.
بخشی از فعالیتهای من به پیش از انقلاب بازمیگردد. خانواده من در متن جریانات انقلاب فعالیت میکردند و ما حضور فعالی در تظاهرات ضد حکومت شاهنشاهی داشتیم. پدرم نیز روحانی بود و ما درسهای بسیاری از او آموختیم.
پس از آن که انقلاب شد، مساله گروهکها در کشور پیش آمد، از جمله قائله کردستان و پاوه. امام(ره) در ماجرای پاوه در سال 59، فرمودند که محاصره پاوه باید تا 24 ساعت دیگر شکسته شود و در واقع، من به خاطر این حرف خیلی هیجان داشتم که به آن منطقه بروم و خدمت کنم. به همین دلیل برای اعزام به کردستان خود را به سپاه معرفی کردم، اما آن دوران برای کردستان اعزامی نمیخواستند و آرزوی من که اعزام به کردستان بود، محقق نشد. امیدوارم که کشور دیگر هیچگاه به چنان شرایطی دچار نشود."
ذاکری به روزهای اول فعالیتش برمیگردد: "سال 59 چند ماه از پاسدار شدنم نگذشته بود که جنگ آغاز شد. برادرم اعزام شد و وصیتنامهاش را به من داد. به او گفتم تو زن و بچه داری، چرا میروی؟ بگذار من بروم. برادرم گفت: روی حرف من حرف نزن، این پیش تو امانت بماند که اگر اتفاقی پیش آمد به خانواده بدهی.
خدا را شکر، برادرم سالم برگشت.
جنگ در حال شدت گرفتن بود؛ خرمشهر سقوط کرد و جاده آبادان ماهشهر هم زیر آتش نیروهای عراقی بود.
اولین بار که به جبهه اعزام شدم در سال 59 و به همین جاده بود. ماهشهر در آن دوران موقعیت خاصی داشت. چند ماه از اعزامم به این منطقه نگذشته بود که مجروح شدم. کاتیوشا خودروی راکتانداز است و راکتهای 1.5 متری شلیک میکند. تصور کنید یک نوجوان هدف این راکتها قرار بگیرد.
نخستن باری که مجروح شدم، ریه و پاهایم ترکش خوردند. مرا از ماهشهر به بیمارستان شریعتی تهران اعزام کردند. زخمهایم هنوز کامل مداوا نشده بود که دوباره با درخواست خودم، به جبهه اعزام شدم و دوباره به جاده ماهشهر-آبادان رفتم.
مدتی گذشت؛ در سال 60 برای بار دوم مجروح شدم. این بار دست راستم را از دست دادم که داستان این مجروحیت جدا است."
به ریکوردر(دستگاه ضبط) اشاره میکند و میخندد و میگوید: " اگر تعریف کنم، این هنگ میکند! گمانم تیر ماه سال 60 بود که به ما اعلام شد عراق میخواهد جاده مواصلاتی ماهشهر_آبادان را تصرف کند.
آن روز من یک دست لباس سپاه پوشیده بودم و یک عینک آفتابی «ریبن» داشتم. البته به ما میگفتند لباس سپاه نپوشید چون اگر با آن لباس اسیر میشدیم، عراقیها با شدت بیشتری با ما برخورد میکردند و مرگ ما حتمی بود.
داشتیم دور تا دورمان مهمات میچیدیم؛ در ساعات نبرد باید همه چیز در اطراف رزمندگان آماده میبود. داشتم با یک صندوق مهمات به سمت خاکریز میرفتم که یک دفعه دیدم سمت راست صندوق که در دستم بود، رها شد. همینطور که جلو میرفتم، بدون این که متوجه شوم، ضعف کردم و بدون این که بخواهم سمت چپ صندوق هم از دستم رها شد. حالا آنقدر توانم تحلیل رفته بود که نا نداشتم عینکم را از چشمانم بردارم. صدایی در اطرافم میشنیدم مثل صدای پرپر زدن گنجشک که بعد متوجه شدم صدای ترکش است. عینک را به زحمت از چشمانم برداشتم، دیدم مثل گوسفندی که سرش بریده شده همینطور از دست راستم خون میرود..."
ادامه میدهد: "شاید باور نکنید، شاید بگویید فیلم است، اما خدا شاهد است که روی دو زانویم نشستم و گفتم: خدایا این هدیه ناچیز را از من قبول کن. همانجا انگشت سبابه دست چپم را گذاشتم روی دست راستم که خون بند بیاید. دیدم که بند نمیآید و خونریزی بیش از حد است. دستم از بازو قطع شده بود و با پوست به بدنم آویزان بود ولی من نمیدانستم که دستم قطع شده است."
«آن لحظه اصلا درد نداشت، فقط سوزش خفیفی داشت. پیش از این اتفاق، چنین صحنههایی را در جبهه زیاد دیده بودم، میدانستم اگر دارم این راه را میروم امکان وقوع چنین اتفاقهایی وجود دارد. من برای دفاع به جبهه رفتم و میدانستم در این مسیر شهادت، اسارت و مجروح شدن و معلولیت هم هست.
پیش از جنگ هم خانواده من به خاطر این که انقلابی بودند با چنین خطراتی روبهرو بودند. خاطرم هست که یکی از گروهکها جعبهای را جلوی در خانه ما گذاشته بودند که از آن صدای تیکتاک میآمد. به دلیل اینکه شب قبلش من ماموریت بودم، خانواده درباره این مساله به من چیزی نگفتند ولی برادرم یک تیم از سپاه برای خنثی کردن آن جعبه آورده بود. آن جعبه را باز کردند، در آن یک ساعت کوکی با یک نامه تهدیدآمیز علیه خانواده من بود و به خانواده ذاکری اخطار داد بودند که اگر از به قول آنها جاسوسی برای سپاه و انقلاب دست برنداریم به جای این ساعت میتواند یک بمب در جعبه باشد.»
به جریان دومین مجروح شدنش در 18سالگی بازمیگردد و میگوید: "بعد از مجروح شدنم، مرا سوار یک وانت سیمرغ کردند که استارت و دنده عقبش به درستی کار نمیکرد. مرا به بیمارستان صحرایی اعزام کردند؛ خیلی حالت بدی بود، بینهایت تشنه بودم و ضعف داشتم اما به دلیل قدرت خوب بدنیام، تا اتاق عمل بیهوش نشدم. بعد از مجروحیت و پس از این که دستم قطع شد، ورزش میکردم و به ورزش علاقه داشتم؛ هم فوتبال هم دوندگی...
بعد از بیمارستان صحرایی، به بیمارستان ماهشهر اعزام شدم. آن روزها 18 ساله بودم ولی هر موقع که به بیمارستان میرفتم، همه مرا میشناختند."
«پس از 18 سالگی، خانوادهام اصرار کردند که ازدواج کنم. علاقهمند بودم که همسر آیندهام با من همآرمان و همعقیده باشد. باید با کسی ازدواج میکردم که جبهه رفتن و مشکلات مرا تحمل کند و از پس آن شرایط برآید...
اولش خودم نپذیرفتم، اما بعد با پیشنهاد و اصرار خانواده، خودم هم به این نتیجه رسیدم که نیاز دارم کسی همدم من باشد و مرا همراهی کند.
همسرم را خواهرم برای ازدواج به من معرفی کرد. من بدون این که ایشان را دیده باشم، خواستم که با او در این زمینه صحبت شود. همسرم هم نسبت به سپاه و جریانات انقلاب علاقهمند بود. درباره من با او صحبت کرده بودند و رضایت داده بود و با خانوادهشان در میان گذاشته بود. بعد از این که پاسخ مثبت را به من دادند، اولین بار ایشان را در زمان خرید وسایل عقد دیدم.
14 مهر 1361 ازدواج کردیم و دو ماه بعد از ازدواجم، برای سومین بار در جبهه مجروح شدم؛ این بار قطع نخاعی شدم.»
ذاکری این بار چندان نمیخواهد وارد جزئیات مجروحیتش شود، ولی تعریف میکند: "برای بار سوم هم در همان جاده ماهشهر_آبادان مجروح شدم. مطلع نبودم که قطع نخاع شدهام. آن لحظه پیش خودم میگفتم حالا چند روز باید بدنم در گچ باشد و در آن لحظات همسرم در ذهنم تداعی شد...
آن موقع همسرم باردار بود، چند ماه بعد پسرم به دنیا آمد و اکنون سه نوه دارم."
ذاکری در سومین مجروحیتش در سال 61، به دلیل شدت جراحت، قطع نخاع گردنی شد. بیماران قطع نخاع گردنی، کاملا قدرت حرکت را از گردن تا پاها از دست میدهند.
جزئیات را که به خاطر میآورد، میگوید: "خیلی تلخ است..." کمی سکوت و بعد: "همیشه دوست دارم برای همه فضای شادی فراهم کنم. هر وقت که در خانه تنها هستم برای سرگرمی خودم با چشمهایم در منزل دنبال اشکال هندسی میگردم و به اندازه آنها صلوات میفرستم. موسیقی هم دوست دارم البته بیشتر موسیقی آرام، هم سنتی گوش میدهم و هم جدید. به فوتبال هم خیلی علاقه دارم اما نمیگویم طرفدار چه تیمی هستم!(خنده). میگویند خوشمشربم. خدا را شکر خوب با دیگران رابطه برقرار میکنم، بچههای مهدکودکی، کوچکترین دوستان من هستند."
میخواهد از شرح ماجرای قطع نخاع شدنش دور شود و بحث را تغییر دهد. از پس از مجروحیت میگوید: "من نمیدانستم قطع نخاع چیست. وقتی که به همسرم گفتند که علی مجروح شده، او به بیمارستان گلستان اهواز آمد. آن لحظه میخواستند مرا به شیراز اعزام کنند. همان لحظه که روی برانکارد بودم، یکی با صدای بلند گفت: راه را باز کنید، مجروح قطع نخاعی است. همسرم همانجا شوکه شد و روی زمین بیمارستان نشست. ولی تا الان و بیشتر از 30 سال است که مثل یک فرشته کنار من است. با اینکه خودش دیسک گردن و کمر دارد، از من مراقبت و پرستاری میکند."
پشت سرمان، بعد از چند تخت خالی، جانباز دیگری آرام بر ویلچرش نشسته و ذکر میگوید.
حسین خاکی روایتش را اینگونه آغاز میکند: "بنده جانباز حسین خاکی از شهرستان خرمشهر. وقتی به جبهه اعزام شدم 15 سال داشتم.
ما ساکن خرمشهر بودیم. اویل جنگ مادرم را از دست دادم؛ ایشان شهید شدند.
پس از شهید شدن مادرم، وضعیت بدی داشتیم. من پسر بزرگتر خانواده بودم و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم. سال 59 پدرم ما را از خرمشهر به اهواز منتقل کرد. بعد از آن به شهرهای شمالی کشور رفتیم اما سال 63 به خوزستان برگشتیم. همان سالها بود که پدرم هم فوت کردند. بعد از آن بود که به جبهه اعزام و در 15 اسفند 1366 مجروح شدم.
در آن دوران به خاطر این که مادرم به شهادت رسیده بودند، میتوانستم از خدمت معاف شوم، ولی به مقر سپاه اهواز که در نزدیکی میدان چهارشیر بود، رفتم و با خواهش و تمنا درخواست دادم که به جبهه بروم. پس از آن، به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه اعزام شدم. بلافاصله هم پس از دوره آموزشی که حدود سه ماه بود، داوطلبانه درخواست اعزام به خط مقدم را دادم.
به خط مقدم رفتم و یک سال بعد در سن 16 سالگی در منطقه ساهندی در حوالی بستان، مجروح شدم."
خاکی درباره نحوه مجروح شدنش میگوید: " آن موقع هنوز سد کرخه را نساخته بودند؛ سطح آب در زمستان بالا میآمد و تمام خاکریزها را آب میبرد. ما نیز در کمینی که به صورت چوبپنبه در نیزارها درست شده بود با شیفتهای 12 ساعته مستقر میشدیم.
آن روز هم سطح آب بالا آمده بود و دیدبانهای عراقی در آن منطقه بر ما مسلط شده بودند. ما را به شدت بمباران کردند و ما غافلگیر شدیم.
آن لحظه متوجه نشدم که چهجور گذشت، فقط وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم در بیمارستانم.
متاسفانه به خاطر شدت موج انفجار از نظر سیستم عصبی خیلی آسیب دیدم و هنوز قرصهای اعصاب بسیار قوی مصرف میکنم. در این مدت مساله اعصابم، مرا خیلی آزار داده چون اگر قرص نخورم خواب ندارم..."
از دشواری جانبازی یک نوجوان 16ساله میگوید: "بله سخت بود... بیشتر افرادی که به جبهه میرفتند، توجیه شده بودند. زمانی هم که من میخواستم اعزام شوم به من میگفتند تو فرزند شهید هستی و نیاز نداری به جبهه بروی و ممکن است برنگردی. اما من میخواستم بروم و با علم به این رفتم که امکان شهید یا اسیر شدن هست."
تعریف میکند که چگونه با قطع نخاع شدنش کنار آمده است: "پس از مجروحیت واقعیتی وجود دارد که تو باید با آن بسازی و کنار بیایی. خیلیها میپرسند از این که به جبهه رفتهام پشیمانم یا نه؟ من به آنها پاسخ منفی میدهم چون با علم به شهادت و اسارت و مجروحیت، وارد این مسیر شدم."
از مشکلات دوره درمان میگوید: "اوایل پس از سال 1366 که مجروح شدم، به دلیل شدت انفجار و آسیبهایی که به جسم من وارد شده بود، دوازده بار شوک برقی به من داده شد. و پس از آن هم انواع قرصهای اعصاب برای من تجویز شد که اگر آن قرصها را مصرف نمیکردم، حالم دگرگون میشد. اوایل دوز این قرصها بیشتر بود اما خدا را شکر اکنون کمتر شده است...
در فاصله سال 66 تا سال 71 بیکار بودم و آن دوران از بنیاد شهید نیز حقوق آنچنانی به ما تعلق نمیگرفت. به همین جهت دخترعموی من که 3 سال نامزد بودیم، به دلیل شرایط مالیام از ازدواج با من منصرف شد.
سال 71 نزد یکی از دوستان جانبازم در خرمشهر رفته بودم. در آن زمان خواهر همسر دوستم بدون این که من متوجه حضورشان شوم من را میبینند و با خانواده خود در زمینه ازدواج با من صحبت میکنند. ایشان با وجود این که خانوادهشان رضایت به این امر داده بودند در برابر سرزنشها از سوی اقوامشان ایستادند. دوستم مرا از این ماجرا مطلع کرد. من هم تمام شرایط خود را همان اول برای او بازگو کردم. همسرم برای رضای خدا با من وصلت کرد و مطمئنم با این کار، خیر دنیا و آخرت را به دست آورده است.
درباره مشکلات جانبازیاش میگوید: "مشکل اعصاب من بیش از هر چیز مرا رنج می دهد، این مشکل گاه تا آن جا پیش رفته که فرزندان مرا نیز رنجانده است. من یک دختر و یک پسر دارم و هر دو تحصیلکرده هستند.
من خیلی رک و دوستانه به آنها میگویم با این که وضعیت کنونی من این است، اما برای هدفم که دفاع از کشور بوده، این مسیر را انتخاب کردم. اما متاسفانه گاه در دانشگاه برخی افراد، دخترم را که دانشجو است سرزنش میکنند و میگویند که شما سهمیه تحصیلی جانبازی دارید و تنها به دلیل این که پدرتان به جنگ رفته به شما امکانات دادهاند. در صورتی که اینگونه نیست و اگر بخواهم واقعیتش را بگویم، امکاناتی که در اختیار من گذاشته شده بسیار اندک است.
باور کنید برخی از جانبازان حتی به بنیاد شهید مراجعه نمیکنند و جهت دریافت امکاناتی که حق آنها است خجالت میکشند و اقدامی نمیکنند."
توضیح میدهد: "در این زمینه هیچکس نمیتواند جای دیگری باشد،. تصور کنید پای یک فرد بشکند، به او میگویند یک ماه باید پای او در گچ باشد. تنها در طول این یک ماه فرد آسیبدیده از عهده کارهای روزانه خود مثل حمام کردن، دستشویی رفتن و لباس پوشیدن عاجز است و درمانده میشود دیگر چه برسد به کسی که 29 سال این وضعیت را دارد و از مشکلات عدیدهای رنج میبرد."
در پاسخ به اینکه اگر فرزند او هم بخواهد به جنگ برود، رضایت میدهد یا خیر؟ میگوید: "من رضایت میدهم اما این مساله تنها به او بستگی دارد و به شخص او مربوط است. هیچ اجباری به او نمیکنم، من در آن دوران که به جبهه اعزام شدم نه مادر داشتم و نه پدر. من بزرگ خانواده سه نفرهمان بودم و هیچ بزرگتری و هیچ حمایتی نداشتم و بدون هیچ چشمداشتی هم به جبهه رفتم.
پس از سالها بیکاری، برای تشکیل خانواده بسیار تلاش کردم تا کاری با توجه به شرایطم پیدا کنم. شرکتها آن دوران کم زیر بار میرفتند و به یک فلج قطع نخاعی کار نمیدادند. ولی سرانجام کاری پیدا کردم و به امروز رسیدم."
حرفهای این دو جانباز به اینجا که میرسد، ظهر شده و وقت رفتن است. بیرون از مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی خوزستان، زندگی عادی در جریان است و آنجا، در اتاق طبقه دوم، دو جانباز با خاطراتشان روز را ادامه میدهند.
*ایسنا
عبدالعلی ذاکری، یکی از جانبازانی است که هر چند وقت یک بار در این مرکز بستری میشود و مراحل درمانی را طی میکند. ذاکری، ماهشهری و متولد 1342 است، هفده سالش تمام نشده بود که به جبهه اعزام شد و در طول حضورش در جبهه سه بار مجروح شد. ذاکری، جانباز قطع نخاع گردنی است.
در یکی از اتاقهای مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی خوزستان، ذاکری صبح را آغاز میکند. او بیحرکت روی تخت دراز کشیده است و برای کوچکترین جابهجایی و حرکتی به کمک پرستار نیاز دارد. هندزفری در گوش، منتظر تماسهای خانوداهاش است و با دستی که به کمک درمانهای الکتریکی کمی جان گرفته است، گوشی موبایل را نگهداشته و مقالهای میخواند که میگوید درباره یکی از شهدای هشت سال جنگ تحمیلی است.
هماتاقیاش، جانباز ویلچرنشینی است که شانه جیبی پلاستیکیاش را به موهایش میکشد و تسبیح در میآورد و ذکر میخواند...
ذاکری، مهربان است، لبخند میزند، و گاهی چشمهایش خیس میشود. او از خود و خانوادهاش میگوید: " 6 برادر هستیم و من پسر چهارم خانواده هستم، همه ما به نحوی در جنگ شرکت داشتیم. یکی از برادرانم به خارک اعزام شده بود، و یکی دیگر از آنها سرباز نیروی هوایی و دیگری مثل خودم پاسدار بود، دوتای آخری هم از من کوچکتر بودند و پس از من به جبهه رفتند. من پاسدار بودم. پیش از جنگ و اوایل پیروزی انقلاب، وارد سپاه شدم و در جنگ تحمیلی سه بار در سالهای 59، 60 و 61 مجروح شدم.
بخشی از فعالیتهای من به پیش از انقلاب بازمیگردد. خانواده من در متن جریانات انقلاب فعالیت میکردند و ما حضور فعالی در تظاهرات ضد حکومت شاهنشاهی داشتیم. پدرم نیز روحانی بود و ما درسهای بسیاری از او آموختیم.
پس از آن که انقلاب شد، مساله گروهکها در کشور پیش آمد، از جمله قائله کردستان و پاوه. امام(ره) در ماجرای پاوه در سال 59، فرمودند که محاصره پاوه باید تا 24 ساعت دیگر شکسته شود و در واقع، من به خاطر این حرف خیلی هیجان داشتم که به آن منطقه بروم و خدمت کنم. به همین دلیل برای اعزام به کردستان خود را به سپاه معرفی کردم، اما آن دوران برای کردستان اعزامی نمیخواستند و آرزوی من که اعزام به کردستان بود، محقق نشد. امیدوارم که کشور دیگر هیچگاه به چنان شرایطی دچار نشود."
ذاکری به روزهای اول فعالیتش برمیگردد: "سال 59 چند ماه از پاسدار شدنم نگذشته بود که جنگ آغاز شد. برادرم اعزام شد و وصیتنامهاش را به من داد. به او گفتم تو زن و بچه داری، چرا میروی؟ بگذار من بروم. برادرم گفت: روی حرف من حرف نزن، این پیش تو امانت بماند که اگر اتفاقی پیش آمد به خانواده بدهی.
خدا را شکر، برادرم سالم برگشت.
جنگ در حال شدت گرفتن بود؛ خرمشهر سقوط کرد و جاده آبادان ماهشهر هم زیر آتش نیروهای عراقی بود.
اولین بار که به جبهه اعزام شدم در سال 59 و به همین جاده بود. ماهشهر در آن دوران موقعیت خاصی داشت. چند ماه از اعزامم به این منطقه نگذشته بود که مجروح شدم. کاتیوشا خودروی راکتانداز است و راکتهای 1.5 متری شلیک میکند. تصور کنید یک نوجوان هدف این راکتها قرار بگیرد.
نخستن باری که مجروح شدم، ریه و پاهایم ترکش خوردند. مرا از ماهشهر به بیمارستان شریعتی تهران اعزام کردند. زخمهایم هنوز کامل مداوا نشده بود که دوباره با درخواست خودم، به جبهه اعزام شدم و دوباره به جاده ماهشهر-آبادان رفتم.
مدتی گذشت؛ در سال 60 برای بار دوم مجروح شدم. این بار دست راستم را از دست دادم که داستان این مجروحیت جدا است."
به ریکوردر(دستگاه ضبط) اشاره میکند و میخندد و میگوید: " اگر تعریف کنم، این هنگ میکند! گمانم تیر ماه سال 60 بود که به ما اعلام شد عراق میخواهد جاده مواصلاتی ماهشهر_آبادان را تصرف کند.
آن روز من یک دست لباس سپاه پوشیده بودم و یک عینک آفتابی «ریبن» داشتم. البته به ما میگفتند لباس سپاه نپوشید چون اگر با آن لباس اسیر میشدیم، عراقیها با شدت بیشتری با ما برخورد میکردند و مرگ ما حتمی بود.
داشتیم دور تا دورمان مهمات میچیدیم؛ در ساعات نبرد باید همه چیز در اطراف رزمندگان آماده میبود. داشتم با یک صندوق مهمات به سمت خاکریز میرفتم که یک دفعه دیدم سمت راست صندوق که در دستم بود، رها شد. همینطور که جلو میرفتم، بدون این که متوجه شوم، ضعف کردم و بدون این که بخواهم سمت چپ صندوق هم از دستم رها شد. حالا آنقدر توانم تحلیل رفته بود که نا نداشتم عینکم را از چشمانم بردارم. صدایی در اطرافم میشنیدم مثل صدای پرپر زدن گنجشک که بعد متوجه شدم صدای ترکش است. عینک را به زحمت از چشمانم برداشتم، دیدم مثل گوسفندی که سرش بریده شده همینطور از دست راستم خون میرود..."
ادامه میدهد: "شاید باور نکنید، شاید بگویید فیلم است، اما خدا شاهد است که روی دو زانویم نشستم و گفتم: خدایا این هدیه ناچیز را از من قبول کن. همانجا انگشت سبابه دست چپم را گذاشتم روی دست راستم که خون بند بیاید. دیدم که بند نمیآید و خونریزی بیش از حد است. دستم از بازو قطع شده بود و با پوست به بدنم آویزان بود ولی من نمیدانستم که دستم قطع شده است."
«آن لحظه اصلا درد نداشت، فقط سوزش خفیفی داشت. پیش از این اتفاق، چنین صحنههایی را در جبهه زیاد دیده بودم، میدانستم اگر دارم این راه را میروم امکان وقوع چنین اتفاقهایی وجود دارد. من برای دفاع به جبهه رفتم و میدانستم در این مسیر شهادت، اسارت و مجروح شدن و معلولیت هم هست.
پیش از جنگ هم خانواده من به خاطر این که انقلابی بودند با چنین خطراتی روبهرو بودند. خاطرم هست که یکی از گروهکها جعبهای را جلوی در خانه ما گذاشته بودند که از آن صدای تیکتاک میآمد. به دلیل اینکه شب قبلش من ماموریت بودم، خانواده درباره این مساله به من چیزی نگفتند ولی برادرم یک تیم از سپاه برای خنثی کردن آن جعبه آورده بود. آن جعبه را باز کردند، در آن یک ساعت کوکی با یک نامه تهدیدآمیز علیه خانواده من بود و به خانواده ذاکری اخطار داد بودند که اگر از به قول آنها جاسوسی برای سپاه و انقلاب دست برنداریم به جای این ساعت میتواند یک بمب در جعبه باشد.»
به جریان دومین مجروح شدنش در 18سالگی بازمیگردد و میگوید: "بعد از مجروح شدنم، مرا سوار یک وانت سیمرغ کردند که استارت و دنده عقبش به درستی کار نمیکرد. مرا به بیمارستان صحرایی اعزام کردند؛ خیلی حالت بدی بود، بینهایت تشنه بودم و ضعف داشتم اما به دلیل قدرت خوب بدنیام، تا اتاق عمل بیهوش نشدم. بعد از مجروحیت و پس از این که دستم قطع شد، ورزش میکردم و به ورزش علاقه داشتم؛ هم فوتبال هم دوندگی...
بعد از بیمارستان صحرایی، به بیمارستان ماهشهر اعزام شدم. آن روزها 18 ساله بودم ولی هر موقع که به بیمارستان میرفتم، همه مرا میشناختند."
«پس از 18 سالگی، خانوادهام اصرار کردند که ازدواج کنم. علاقهمند بودم که همسر آیندهام با من همآرمان و همعقیده باشد. باید با کسی ازدواج میکردم که جبهه رفتن و مشکلات مرا تحمل کند و از پس آن شرایط برآید...
اولش خودم نپذیرفتم، اما بعد با پیشنهاد و اصرار خانواده، خودم هم به این نتیجه رسیدم که نیاز دارم کسی همدم من باشد و مرا همراهی کند.
همسرم را خواهرم برای ازدواج به من معرفی کرد. من بدون این که ایشان را دیده باشم، خواستم که با او در این زمینه صحبت شود. همسرم هم نسبت به سپاه و جریانات انقلاب علاقهمند بود. درباره من با او صحبت کرده بودند و رضایت داده بود و با خانوادهشان در میان گذاشته بود. بعد از این که پاسخ مثبت را به من دادند، اولین بار ایشان را در زمان خرید وسایل عقد دیدم.
14 مهر 1361 ازدواج کردیم و دو ماه بعد از ازدواجم، برای سومین بار در جبهه مجروح شدم؛ این بار قطع نخاعی شدم.»
ذاکری این بار چندان نمیخواهد وارد جزئیات مجروحیتش شود، ولی تعریف میکند: "برای بار سوم هم در همان جاده ماهشهر_آبادان مجروح شدم. مطلع نبودم که قطع نخاع شدهام. آن لحظه پیش خودم میگفتم حالا چند روز باید بدنم در گچ باشد و در آن لحظات همسرم در ذهنم تداعی شد...
آن موقع همسرم باردار بود، چند ماه بعد پسرم به دنیا آمد و اکنون سه نوه دارم."
ذاکری در سومین مجروحیتش در سال 61، به دلیل شدت جراحت، قطع نخاع گردنی شد. بیماران قطع نخاع گردنی، کاملا قدرت حرکت را از گردن تا پاها از دست میدهند.
جزئیات را که به خاطر میآورد، میگوید: "خیلی تلخ است..." کمی سکوت و بعد: "همیشه دوست دارم برای همه فضای شادی فراهم کنم. هر وقت که در خانه تنها هستم برای سرگرمی خودم با چشمهایم در منزل دنبال اشکال هندسی میگردم و به اندازه آنها صلوات میفرستم. موسیقی هم دوست دارم البته بیشتر موسیقی آرام، هم سنتی گوش میدهم و هم جدید. به فوتبال هم خیلی علاقه دارم اما نمیگویم طرفدار چه تیمی هستم!(خنده). میگویند خوشمشربم. خدا را شکر خوب با دیگران رابطه برقرار میکنم، بچههای مهدکودکی، کوچکترین دوستان من هستند."
میخواهد از شرح ماجرای قطع نخاع شدنش دور شود و بحث را تغییر دهد. از پس از مجروحیت میگوید: "من نمیدانستم قطع نخاع چیست. وقتی که به همسرم گفتند که علی مجروح شده، او به بیمارستان گلستان اهواز آمد. آن لحظه میخواستند مرا به شیراز اعزام کنند. همان لحظه که روی برانکارد بودم، یکی با صدای بلند گفت: راه را باز کنید، مجروح قطع نخاعی است. همسرم همانجا شوکه شد و روی زمین بیمارستان نشست. ولی تا الان و بیشتر از 30 سال است که مثل یک فرشته کنار من است. با اینکه خودش دیسک گردن و کمر دارد، از من مراقبت و پرستاری میکند."
پشت سرمان، بعد از چند تخت خالی، جانباز دیگری آرام بر ویلچرش نشسته و ذکر میگوید.
حسین خاکی روایتش را اینگونه آغاز میکند: "بنده جانباز حسین خاکی از شهرستان خرمشهر. وقتی به جبهه اعزام شدم 15 سال داشتم.
ما ساکن خرمشهر بودیم. اویل جنگ مادرم را از دست دادم؛ ایشان شهید شدند.
پس از شهید شدن مادرم، وضعیت بدی داشتیم. من پسر بزرگتر خانواده بودم و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم. سال 59 پدرم ما را از خرمشهر به اهواز منتقل کرد. بعد از آن به شهرهای شمالی کشور رفتیم اما سال 63 به خوزستان برگشتیم. همان سالها بود که پدرم هم فوت کردند. بعد از آن بود که به جبهه اعزام و در 15 اسفند 1366 مجروح شدم.
در آن دوران به خاطر این که مادرم به شهادت رسیده بودند، میتوانستم از خدمت معاف شوم، ولی به مقر سپاه اهواز که در نزدیکی میدان چهارشیر بود، رفتم و با خواهش و تمنا درخواست دادم که به جبهه بروم. پس از آن، به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه اعزام شدم. بلافاصله هم پس از دوره آموزشی که حدود سه ماه بود، داوطلبانه درخواست اعزام به خط مقدم را دادم.
به خط مقدم رفتم و یک سال بعد در سن 16 سالگی در منطقه ساهندی در حوالی بستان، مجروح شدم."
خاکی درباره نحوه مجروح شدنش میگوید: " آن موقع هنوز سد کرخه را نساخته بودند؛ سطح آب در زمستان بالا میآمد و تمام خاکریزها را آب میبرد. ما نیز در کمینی که به صورت چوبپنبه در نیزارها درست شده بود با شیفتهای 12 ساعته مستقر میشدیم.
آن روز هم سطح آب بالا آمده بود و دیدبانهای عراقی در آن منطقه بر ما مسلط شده بودند. ما را به شدت بمباران کردند و ما غافلگیر شدیم.
آن لحظه متوجه نشدم که چهجور گذشت، فقط وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم در بیمارستانم.
متاسفانه به خاطر شدت موج انفجار از نظر سیستم عصبی خیلی آسیب دیدم و هنوز قرصهای اعصاب بسیار قوی مصرف میکنم. در این مدت مساله اعصابم، مرا خیلی آزار داده چون اگر قرص نخورم خواب ندارم..."
از دشواری جانبازی یک نوجوان 16ساله میگوید: "بله سخت بود... بیشتر افرادی که به جبهه میرفتند، توجیه شده بودند. زمانی هم که من میخواستم اعزام شوم به من میگفتند تو فرزند شهید هستی و نیاز نداری به جبهه بروی و ممکن است برنگردی. اما من میخواستم بروم و با علم به این رفتم که امکان شهید یا اسیر شدن هست."
تعریف میکند که چگونه با قطع نخاع شدنش کنار آمده است: "پس از مجروحیت واقعیتی وجود دارد که تو باید با آن بسازی و کنار بیایی. خیلیها میپرسند از این که به جبهه رفتهام پشیمانم یا نه؟ من به آنها پاسخ منفی میدهم چون با علم به شهادت و اسارت و مجروحیت، وارد این مسیر شدم."
از مشکلات دوره درمان میگوید: "اوایل پس از سال 1366 که مجروح شدم، به دلیل شدت انفجار و آسیبهایی که به جسم من وارد شده بود، دوازده بار شوک برقی به من داده شد. و پس از آن هم انواع قرصهای اعصاب برای من تجویز شد که اگر آن قرصها را مصرف نمیکردم، حالم دگرگون میشد. اوایل دوز این قرصها بیشتر بود اما خدا را شکر اکنون کمتر شده است...
در فاصله سال 66 تا سال 71 بیکار بودم و آن دوران از بنیاد شهید نیز حقوق آنچنانی به ما تعلق نمیگرفت. به همین جهت دخترعموی من که 3 سال نامزد بودیم، به دلیل شرایط مالیام از ازدواج با من منصرف شد.
سال 71 نزد یکی از دوستان جانبازم در خرمشهر رفته بودم. در آن زمان خواهر همسر دوستم بدون این که من متوجه حضورشان شوم من را میبینند و با خانواده خود در زمینه ازدواج با من صحبت میکنند. ایشان با وجود این که خانوادهشان رضایت به این امر داده بودند در برابر سرزنشها از سوی اقوامشان ایستادند. دوستم مرا از این ماجرا مطلع کرد. من هم تمام شرایط خود را همان اول برای او بازگو کردم. همسرم برای رضای خدا با من وصلت کرد و مطمئنم با این کار، خیر دنیا و آخرت را به دست آورده است.
درباره مشکلات جانبازیاش میگوید: "مشکل اعصاب من بیش از هر چیز مرا رنج می دهد، این مشکل گاه تا آن جا پیش رفته که فرزندان مرا نیز رنجانده است. من یک دختر و یک پسر دارم و هر دو تحصیلکرده هستند.
من خیلی رک و دوستانه به آنها میگویم با این که وضعیت کنونی من این است، اما برای هدفم که دفاع از کشور بوده، این مسیر را انتخاب کردم. اما متاسفانه گاه در دانشگاه برخی افراد، دخترم را که دانشجو است سرزنش میکنند و میگویند که شما سهمیه تحصیلی جانبازی دارید و تنها به دلیل این که پدرتان به جنگ رفته به شما امکانات دادهاند. در صورتی که اینگونه نیست و اگر بخواهم واقعیتش را بگویم، امکاناتی که در اختیار من گذاشته شده بسیار اندک است.
باور کنید برخی از جانبازان حتی به بنیاد شهید مراجعه نمیکنند و جهت دریافت امکاناتی که حق آنها است خجالت میکشند و اقدامی نمیکنند."
توضیح میدهد: "در این زمینه هیچکس نمیتواند جای دیگری باشد،. تصور کنید پای یک فرد بشکند، به او میگویند یک ماه باید پای او در گچ باشد. تنها در طول این یک ماه فرد آسیبدیده از عهده کارهای روزانه خود مثل حمام کردن، دستشویی رفتن و لباس پوشیدن عاجز است و درمانده میشود دیگر چه برسد به کسی که 29 سال این وضعیت را دارد و از مشکلات عدیدهای رنج میبرد."
در پاسخ به اینکه اگر فرزند او هم بخواهد به جنگ برود، رضایت میدهد یا خیر؟ میگوید: "من رضایت میدهم اما این مساله تنها به او بستگی دارد و به شخص او مربوط است. هیچ اجباری به او نمیکنم، من در آن دوران که به جبهه اعزام شدم نه مادر داشتم و نه پدر. من بزرگ خانواده سه نفرهمان بودم و هیچ بزرگتری و هیچ حمایتی نداشتم و بدون هیچ چشمداشتی هم به جبهه رفتم.
پس از سالها بیکاری، برای تشکیل خانواده بسیار تلاش کردم تا کاری با توجه به شرایطم پیدا کنم. شرکتها آن دوران کم زیر بار میرفتند و به یک فلج قطع نخاعی کار نمیدادند. ولی سرانجام کاری پیدا کردم و به امروز رسیدم."
حرفهای این دو جانباز به اینجا که میرسد، ظهر شده و وقت رفتن است. بیرون از مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی خوزستان، زندگی عادی در جریان است و آنجا، در اتاق طبقه دوم، دو جانباز با خاطراتشان روز را ادامه میدهند.
*ایسنا