به اولین مغازه لاستیک فروشی که میرسم، سراغ رجزنها و عاجزنهای این راسته از میدان شوش را از پسر قویهیکلی که جلو مغازه ایستاده، میگیرم.
به گزارش شهدای ایران، روزنامه ایران نوشت: میپرسد میخوای چیکار؟
- میخوام چند کلمهای صحبت کنم.
- اون قبلیام همینو گفتن.
به دور و برم نگاه میکنم. عکاس همراهم در حال عکس گرفتن است. احساس میکنم کار به خوبی پیش نخواهد رفت.
- کدوم قبلیا؟
- همونایی که با دوربین و دم و دستگاه اومدن از رجزنها فیلم گرفتن و فرداش بردن تو تلویزیون پخش کردن و نون این بدبختا رو آجر کردن. اون آقا داره از چی عکس میگیره! آقا بیا اینجا بینم ...
لبخند میزنم تا شاید کمی اعتمادش جلب شود. مرد مسنتری از مغازه بیرون میآید. او هم میپرسد:
- آقا چیکار داری؟
- هیچی آقا میخواستم چند کلمهای صحبت کنم.
- صحبت چی؟ چیکار به کار و زندگی مردم دارید؟
بالاخره میتوانم اعتمادشان را جلب کنم. ناراحتی آنها برمیگردد به چند ماه پیش که تلویزیون گزارشی از کار آنها پخش کرده و رجزنها را کلاهبردار معرفی کرده است. مرد مسنتر میگوید: «همه این دور و اطراف قایم شدن. پیدا کردنشون سخته. یه کم جلوتر توی اون گاراژ یه افغانی هست که 25 ساله کارش همینه. رج میزنه. برو شاید هنوز باشه. اون استاد این کاره.»
در پیادهرو قدم میزنم و به ویترینهای پر از رینگهای بزرگ و کوچک براق، با مدلهای جور واجور نگاه میکنم. جلوی هر مغازه حداقل یک نفر ایستاده و از سر تا پای ما را برانداز میکند. به آن سمت خیابان میروم تا «استاد» را از نزدیک ببینم. داخل گاراژ میشوم. چند نفری در حال بار زدن لاستیکهای قدیمی و سابیدهشده روی یک نیسان آبیرنگ هستند. چند قدم که داخل میشوم، مردی از دفتر کنار در بیرون میآید. با تحکم میپرسد: «با کی کار داری؟» میگویم با فلانی، شنیدهام اینجا کار میکند. میگوید: «قبلا اینجا کار میکرد. الان نیست، بفرمایید!» میگویم: «کار خاصی ندارم، فقط میخواستم ببینمش و چند کلمهای حرف بزنم.» طوری نگاهم میکند انگار دلش به رحم آمده. بدون اینکه چیزی بگوید میرود داخل اتاق و در را میبندد. طوری که مجوز عبور را در سکوت صادر کرده باشد.
با احتیاط کمی جلوتر میروم و سر و گوشی آب میدهم. اوضاع آرام به نظر میرسد. در میدانچه وسط گاراژ یک نفر در تاریکی زاویه دیوار نشسته. خوشحال میشوم و به سمتش میروم هرچقدر جلوتر میروم، صورتش واضحتر میشود. از چشمهای بادامی و گونههای برآمدهاش پیداست که افغان است. به سمتش میروم و با خوشحالی سلام میکنم و اسمش را میگویم، مات و مبهوت نگاهم میکند. دستم را جلو میبرم و دستهای سیاه و بزرگش را به گرمی میفشارم. بیتفاوتی او باعث میشود شک کنم که خودش است یا نه. شاید هم من اشتباه کردهام. میپرسم ببخشید شما استاد بزرگ هستید؟ سری تکان میدهد و میگوید: «نه آقا اشتباه گرفتی. اون رفته جاده خاتون آباد تو یه دخمه مشغول کاره.»
کاش این سوژه را قبول نمیکردم. تازه دارم میفهمم که با شغل مرموزی سر و کار دارم. شغل عجیبی به نام رجزنی یا به قول بعضیها عاجزنی. لابد بازار خوبی هم دارد. خیلیها هستند که توان مالیشان کفاف خریدن یک جفت لاستیک نو را نمیدهد و به همین بسنده میکنند که روی لاستیکهای صافشان خط بیندازند یا لایهای بچسبانند. این دومی را با دستگاه انجام میدهند؛ چسب و پرس. شاید نام درستش هم عاجزنی باشد. لابد شما هم دیدهاید توی جاده وقتی لایهای از لاستیک ماشین جلویی جدا میشود. اما رجزنی؛ این یکی را با دست انجام میدهند با چیزی شبیه نشتر کفاشی.
ناامید میشوم و برمیگردم سمت در خروجی. راننده نیسان آبی پر از لاستیکهای مستهلک در حال عقب و جلو کردن و خارج شدن از در گاراژ است. جلو میروم و از راننده میپرسم شما خبری از استاد ندارید؟ به کسی که کنار دستش نشسته، نگاهی میکند و با خنده مرموزی میگوید: «برو با همونی که داشتی باهاش صحبت میکردی حرف بزن. اون میدونه کجاس.» شستم خبردار میشود که موضوع از چه قرار است. برمیگردم داخل میدانچه و به سرعت سمت زاویه سیاه دیوار میروم اما او نیست. با خودم میگویم لابد رفته جاده خاتونآباد تا در دخمه تاریکش کار کند. به دور و بر نگاهی میاندازم. در یک حجره باز است. سرم را که داخل میکنم، بوی گرم لاستیک به دماغم میخورد. فقط لاستیکهای کهنه که تنگ هم چنبره زدهاند تا سقف و بعد از سالها جادهگردی استراحتی میکنند تا دوباره بروند زیر دست استادان رجزنی و بعد از چند صباحی بازنشستگی دوباره جذب بازار کار شوند.
سرم را که بیرون میآورم، میبینمش که در حال قل دادن یک لاستیک تریلی کهنه است. به سمتش میروم. شاید بتوانم نرمش کنم و چند کلمهای با او صحبت کنم. پشت سرش وارد اتاق میشوم. جوری برخورد میکند انگار من حضور ندارم. روی چهارپایه مینشیند و لاستیک بزرگی را بین پاهایش میگذارد. از داخل کیف ابزاری که روی زمین گذاشته یک تکه سنگ در میآورد و روی وسیله مخروطیشکلی که یک سرش با ابر پوشیده شده میکشد و با ظرافت شروع میکند به رج زدن؛ شیارهایی یکدست و زیگزاگی. میگوید: «30 ساله کارم همینه. خرج خونوادمو از این راه درمیارم. بیشتر روی لاستیک ماشینای سنگین کار میکنم.»
جعبه ابزارش پر از انواع برشدهندههاست؛ کوچک و بزرگ با نوکهای جور واجور برای حکاکی شکلهایی مثل عاج. چند سؤال از نحوه کارش میپرسم ولی سرش را بلند نمیکند. حس میکنم نباید بیشتر از این مزاحمش شوم. شاید میترسد از اینکه اطلاعاتش را در اختیار من بگذارد. خداحافظی میکنم. سرش را تکان میدهد. در چشمهایش نگرانی را میبینم.
از گاراژ بیرون میزنم و به سمت شمال خیابان بالا میروم. هوا گرم و گرفته است. اینبار از بقالی کوچکی چند مغازه جلوتر از گاراژ، سراغ رجزنها را میگیرم. به امید اینکه لااقل او که لاستیکفروش نیست، به من آمار درستی بدهد. وارد مغازه میشوم. پیرمرد با تهریش سفید و کلاه مشکی کوچکی پشت دخل نشسته. سلام علیکی میکنم و آبمیوهای از داخل یخچال کوچک مغازه برمیدارم. موقع حسابکردن پول تا چشم در چشم میشویم آدرس رجزنها را میپرسم، میگوید: «چند متر که رفتی بالاتر یک گاراژ بزرگ هست که داخلش پر از لاستیکه. برو اونجا چند نفر هستن که کارشون اینه.»
جلوی در، لاستیکها را مثل دکور مغازه روی هم چیدهاند و یک نفر هم به این دکور سیاه تکیه زده. سرم را پایین میاندازم و وارد میشوم.
- آقا کجا؟
- دوس دارم داخلو ببینم.
خودش را میکشد کنار و با لحنی جدی میگوید: دیدنش خرجی نداره.
تا چشم کار میکند، لاستیکهای فرسوده است که روی هم چیده شدهاند. انگار خوابگاه اصلی لاستیکها اینجاست. شاید بهتر باشد بگویم گورستان لاستیکها و در آن میانه، کوچه تنگ و باریکی که در انتهایش دو مرد پیر روی صندلی نشستهاند و مشغول رجزدن هستند. یک مرد میانسال هم روی لاستیکی نشسته و مرد درشتاندام دیگری که به موتور تکیه داده، در حال تماشای دست رجزنها هستند. آن طرفتر کسی دارد لاستیکها را جمع و جور میکند.
سر حرف را باز میکنم طوری که انگار فقط برای نگاه کردن آمدهام. پاسخ من همان داستان تکراری گزارشگری است که از طرف تلویزیون آمده بوده: «من صاحاب این گاراژم. واقعا حوصله دردسر ندارم. چند وقت پیش، بعد اون گزارش اومدن ریختن اینجا میخواستن در گاراژو پلمب کنن. منم از اون گزارشگر شکایت کردم و خب بالاخره دست بالای دست بسیاره.»
بقیه هم وارد صحبت میشوند و من زیر چشمی مرد رجزن را نگاه میکنم که ساکت مشغول کار است. دستهای سیاهش با دقت روی لاستیک بزرگی در حال رجزدن است. تکه لاستیکهای بریدهشده و هماندازه از زیر دستش سر میخورد و مثل پوست سیب جلوی پایش میافتد: «25 ساله کارم اینه.» بچه تهران است و از 15 سالگی رجزنی را شروع کرده. او هم اسمش را به من نمیگوید: «این لاستیکا برای تریلی خوبه. این جور ماشینا شب و روز توی گل و لای و کوه و رودخونه کار میکنن. واقعا خریدن یه جفت لاستیک نو که حلقهای یه میلیون تومنه سخته. برای همین از ما خرید میکنن و هر حلقه لاستیک براشون مفت تموم میشه. خیلی از مشتریهای ما از شهرستان هستن مخصوصا شمال. چون این لاستیکا اونجا بیشتر به کار میاد.»
صاحب گاراژ میگوید: «ما اینجا فقط رج میزنیم و این کار سابقه طولانی داره. ما کلاهبردار نیستیم آقا. مردم قدرت خرید لاستیک نو و گرون بازار رو ندارن. ما لاستیک برای ماشین سواری نداریم. فقط ماشین سنگین.»
با خودم فکر میکنم این گزارش را چطور باید بنویسم؟ اینکه آنها شغل عجیبی دارند و با همین شغل عجیب و یگانه در همه دنیا به سادهترین و طبیعیترین نیاز بازار پاسخ میدهند یا اینکه چطور میشود آدمی با یک تریلی و آن همه درآمد، باز گذرش به رجزنی بیفتد؟ آیا من به دنبال سرنخی برای یکی از عوامل تصادف و چپ کردن ماشینها به اینجا آمدهام؟ نه. من به شوش آمدهام ببینم چگونه دست هنرمندان ایرانی در چشم بههمزدنی یک جفت لاستیک صاف و سابیده و کهنه را به لاستیکی نو با عاجها و شیارهای قشنگ تبدیل میکند.
در کیفی روی ترک موتور انواع برشدهندهها با شکلهای مختلف پیداست: «هر پنج یا 6 ماه اینها را عوض میکنم و نو میخرم چون بیشترشون بعد از چند وقت، دیگه اون تیزی و برندگی اول رو ندارن.»
بقیه هنوز در حال بحث کردن راجع به روزی هستند که صدا و سیما آن گزارش را نشان داد. مرد قویهیکل صحنهای از یک فیلم هالیوودی را تعریف میکند که در آن قهرمان فیلم برای گذشتن از یک صحرا مجبور میشود لاستیکهای ماشین را در بیاورد و شروع کند به رجزدن روی لاستیک. صاحب گاراژ حواسش به من و صحبتهای ماست. تا دست عکاس به دوربین میرود، همه سکوت میکنند و رجزن میگوید: «لطف کنید عکس نگیرید!» عکاس میگوید: «فقط یه نمای بسته از دستای شما در حال رجزدن.» اما به این مقدار هم راضی نیستند.
بیرون گاراژ ابر سنگینی راه نور را بریده و قطرههای باران هر از گاه روی دست و سرم میافتد. گوشیام زنگ میخورد. هندزفری را در گوشم میگذارم و موبایل در دست صحبت میکنم. تلفن از طرف روزنامه است. میگویم: «اجازه عکاسی ندادند» و ناگهان هندزفری از گوشم خارج میشود و تا بفهمم چه شده، موتوری را میبینم که در حال فرار برخلاف جهت خیابان است و پسربچهای که موبایل را از دستم درآورده، با چشمهای نگران مدام برمیگردد و عکسالعمل ما را رصد میکند. مات و مبهوت تماشا میکنم تا اینکه در شلوغی میدان شوش گم میشوند. کسی که پشت تلفن است لابد میخواسته بداند لاستیکهای رجزده به مقصد رسید یا نه؟
- میخوام چند کلمهای صحبت کنم.
- اون قبلیام همینو گفتن.
به دور و برم نگاه میکنم. عکاس همراهم در حال عکس گرفتن است. احساس میکنم کار به خوبی پیش نخواهد رفت.
- کدوم قبلیا؟
- همونایی که با دوربین و دم و دستگاه اومدن از رجزنها فیلم گرفتن و فرداش بردن تو تلویزیون پخش کردن و نون این بدبختا رو آجر کردن. اون آقا داره از چی عکس میگیره! آقا بیا اینجا بینم ...
لبخند میزنم تا شاید کمی اعتمادش جلب شود. مرد مسنتری از مغازه بیرون میآید. او هم میپرسد:
- آقا چیکار داری؟
- هیچی آقا میخواستم چند کلمهای صحبت کنم.
- صحبت چی؟ چیکار به کار و زندگی مردم دارید؟
بالاخره میتوانم اعتمادشان را جلب کنم. ناراحتی آنها برمیگردد به چند ماه پیش که تلویزیون گزارشی از کار آنها پخش کرده و رجزنها را کلاهبردار معرفی کرده است. مرد مسنتر میگوید: «همه این دور و اطراف قایم شدن. پیدا کردنشون سخته. یه کم جلوتر توی اون گاراژ یه افغانی هست که 25 ساله کارش همینه. رج میزنه. برو شاید هنوز باشه. اون استاد این کاره.»
در پیادهرو قدم میزنم و به ویترینهای پر از رینگهای بزرگ و کوچک براق، با مدلهای جور واجور نگاه میکنم. جلوی هر مغازه حداقل یک نفر ایستاده و از سر تا پای ما را برانداز میکند. به آن سمت خیابان میروم تا «استاد» را از نزدیک ببینم. داخل گاراژ میشوم. چند نفری در حال بار زدن لاستیکهای قدیمی و سابیدهشده روی یک نیسان آبیرنگ هستند. چند قدم که داخل میشوم، مردی از دفتر کنار در بیرون میآید. با تحکم میپرسد: «با کی کار داری؟» میگویم با فلانی، شنیدهام اینجا کار میکند. میگوید: «قبلا اینجا کار میکرد. الان نیست، بفرمایید!» میگویم: «کار خاصی ندارم، فقط میخواستم ببینمش و چند کلمهای حرف بزنم.» طوری نگاهم میکند انگار دلش به رحم آمده. بدون اینکه چیزی بگوید میرود داخل اتاق و در را میبندد. طوری که مجوز عبور را در سکوت صادر کرده باشد.
با احتیاط کمی جلوتر میروم و سر و گوشی آب میدهم. اوضاع آرام به نظر میرسد. در میدانچه وسط گاراژ یک نفر در تاریکی زاویه دیوار نشسته. خوشحال میشوم و به سمتش میروم هرچقدر جلوتر میروم، صورتش واضحتر میشود. از چشمهای بادامی و گونههای برآمدهاش پیداست که افغان است. به سمتش میروم و با خوشحالی سلام میکنم و اسمش را میگویم، مات و مبهوت نگاهم میکند. دستم را جلو میبرم و دستهای سیاه و بزرگش را به گرمی میفشارم. بیتفاوتی او باعث میشود شک کنم که خودش است یا نه. شاید هم من اشتباه کردهام. میپرسم ببخشید شما استاد بزرگ هستید؟ سری تکان میدهد و میگوید: «نه آقا اشتباه گرفتی. اون رفته جاده خاتون آباد تو یه دخمه مشغول کاره.»
کاش این سوژه را قبول نمیکردم. تازه دارم میفهمم که با شغل مرموزی سر و کار دارم. شغل عجیبی به نام رجزنی یا به قول بعضیها عاجزنی. لابد بازار خوبی هم دارد. خیلیها هستند که توان مالیشان کفاف خریدن یک جفت لاستیک نو را نمیدهد و به همین بسنده میکنند که روی لاستیکهای صافشان خط بیندازند یا لایهای بچسبانند. این دومی را با دستگاه انجام میدهند؛ چسب و پرس. شاید نام درستش هم عاجزنی باشد. لابد شما هم دیدهاید توی جاده وقتی لایهای از لاستیک ماشین جلویی جدا میشود. اما رجزنی؛ این یکی را با دست انجام میدهند با چیزی شبیه نشتر کفاشی.
ناامید میشوم و برمیگردم سمت در خروجی. راننده نیسان آبی پر از لاستیکهای مستهلک در حال عقب و جلو کردن و خارج شدن از در گاراژ است. جلو میروم و از راننده میپرسم شما خبری از استاد ندارید؟ به کسی که کنار دستش نشسته، نگاهی میکند و با خنده مرموزی میگوید: «برو با همونی که داشتی باهاش صحبت میکردی حرف بزن. اون میدونه کجاس.» شستم خبردار میشود که موضوع از چه قرار است. برمیگردم داخل میدانچه و به سرعت سمت زاویه سیاه دیوار میروم اما او نیست. با خودم میگویم لابد رفته جاده خاتونآباد تا در دخمه تاریکش کار کند. به دور و بر نگاهی میاندازم. در یک حجره باز است. سرم را که داخل میکنم، بوی گرم لاستیک به دماغم میخورد. فقط لاستیکهای کهنه که تنگ هم چنبره زدهاند تا سقف و بعد از سالها جادهگردی استراحتی میکنند تا دوباره بروند زیر دست استادان رجزنی و بعد از چند صباحی بازنشستگی دوباره جذب بازار کار شوند.
سرم را که بیرون میآورم، میبینمش که در حال قل دادن یک لاستیک تریلی کهنه است. به سمتش میروم. شاید بتوانم نرمش کنم و چند کلمهای با او صحبت کنم. پشت سرش وارد اتاق میشوم. جوری برخورد میکند انگار من حضور ندارم. روی چهارپایه مینشیند و لاستیک بزرگی را بین پاهایش میگذارد. از داخل کیف ابزاری که روی زمین گذاشته یک تکه سنگ در میآورد و روی وسیله مخروطیشکلی که یک سرش با ابر پوشیده شده میکشد و با ظرافت شروع میکند به رج زدن؛ شیارهایی یکدست و زیگزاگی. میگوید: «30 ساله کارم همینه. خرج خونوادمو از این راه درمیارم. بیشتر روی لاستیک ماشینای سنگین کار میکنم.»
جعبه ابزارش پر از انواع برشدهندههاست؛ کوچک و بزرگ با نوکهای جور واجور برای حکاکی شکلهایی مثل عاج. چند سؤال از نحوه کارش میپرسم ولی سرش را بلند نمیکند. حس میکنم نباید بیشتر از این مزاحمش شوم. شاید میترسد از اینکه اطلاعاتش را در اختیار من بگذارد. خداحافظی میکنم. سرش را تکان میدهد. در چشمهایش نگرانی را میبینم.
از گاراژ بیرون میزنم و به سمت شمال خیابان بالا میروم. هوا گرم و گرفته است. اینبار از بقالی کوچکی چند مغازه جلوتر از گاراژ، سراغ رجزنها را میگیرم. به امید اینکه لااقل او که لاستیکفروش نیست، به من آمار درستی بدهد. وارد مغازه میشوم. پیرمرد با تهریش سفید و کلاه مشکی کوچکی پشت دخل نشسته. سلام علیکی میکنم و آبمیوهای از داخل یخچال کوچک مغازه برمیدارم. موقع حسابکردن پول تا چشم در چشم میشویم آدرس رجزنها را میپرسم، میگوید: «چند متر که رفتی بالاتر یک گاراژ بزرگ هست که داخلش پر از لاستیکه. برو اونجا چند نفر هستن که کارشون اینه.»
جلوی در، لاستیکها را مثل دکور مغازه روی هم چیدهاند و یک نفر هم به این دکور سیاه تکیه زده. سرم را پایین میاندازم و وارد میشوم.
- آقا کجا؟
- دوس دارم داخلو ببینم.
خودش را میکشد کنار و با لحنی جدی میگوید: دیدنش خرجی نداره.
تا چشم کار میکند، لاستیکهای فرسوده است که روی هم چیده شدهاند. انگار خوابگاه اصلی لاستیکها اینجاست. شاید بهتر باشد بگویم گورستان لاستیکها و در آن میانه، کوچه تنگ و باریکی که در انتهایش دو مرد پیر روی صندلی نشستهاند و مشغول رجزدن هستند. یک مرد میانسال هم روی لاستیکی نشسته و مرد درشتاندام دیگری که به موتور تکیه داده، در حال تماشای دست رجزنها هستند. آن طرفتر کسی دارد لاستیکها را جمع و جور میکند.
سر حرف را باز میکنم طوری که انگار فقط برای نگاه کردن آمدهام. پاسخ من همان داستان تکراری گزارشگری است که از طرف تلویزیون آمده بوده: «من صاحاب این گاراژم. واقعا حوصله دردسر ندارم. چند وقت پیش، بعد اون گزارش اومدن ریختن اینجا میخواستن در گاراژو پلمب کنن. منم از اون گزارشگر شکایت کردم و خب بالاخره دست بالای دست بسیاره.»
بقیه هم وارد صحبت میشوند و من زیر چشمی مرد رجزن را نگاه میکنم که ساکت مشغول کار است. دستهای سیاهش با دقت روی لاستیک بزرگی در حال رجزدن است. تکه لاستیکهای بریدهشده و هماندازه از زیر دستش سر میخورد و مثل پوست سیب جلوی پایش میافتد: «25 ساله کارم اینه.» بچه تهران است و از 15 سالگی رجزنی را شروع کرده. او هم اسمش را به من نمیگوید: «این لاستیکا برای تریلی خوبه. این جور ماشینا شب و روز توی گل و لای و کوه و رودخونه کار میکنن. واقعا خریدن یه جفت لاستیک نو که حلقهای یه میلیون تومنه سخته. برای همین از ما خرید میکنن و هر حلقه لاستیک براشون مفت تموم میشه. خیلی از مشتریهای ما از شهرستان هستن مخصوصا شمال. چون این لاستیکا اونجا بیشتر به کار میاد.»
صاحب گاراژ میگوید: «ما اینجا فقط رج میزنیم و این کار سابقه طولانی داره. ما کلاهبردار نیستیم آقا. مردم قدرت خرید لاستیک نو و گرون بازار رو ندارن. ما لاستیک برای ماشین سواری نداریم. فقط ماشین سنگین.»
با خودم فکر میکنم این گزارش را چطور باید بنویسم؟ اینکه آنها شغل عجیبی دارند و با همین شغل عجیب و یگانه در همه دنیا به سادهترین و طبیعیترین نیاز بازار پاسخ میدهند یا اینکه چطور میشود آدمی با یک تریلی و آن همه درآمد، باز گذرش به رجزنی بیفتد؟ آیا من به دنبال سرنخی برای یکی از عوامل تصادف و چپ کردن ماشینها به اینجا آمدهام؟ نه. من به شوش آمدهام ببینم چگونه دست هنرمندان ایرانی در چشم بههمزدنی یک جفت لاستیک صاف و سابیده و کهنه را به لاستیکی نو با عاجها و شیارهای قشنگ تبدیل میکند.
در کیفی روی ترک موتور انواع برشدهندهها با شکلهای مختلف پیداست: «هر پنج یا 6 ماه اینها را عوض میکنم و نو میخرم چون بیشترشون بعد از چند وقت، دیگه اون تیزی و برندگی اول رو ندارن.»
بقیه هنوز در حال بحث کردن راجع به روزی هستند که صدا و سیما آن گزارش را نشان داد. مرد قویهیکل صحنهای از یک فیلم هالیوودی را تعریف میکند که در آن قهرمان فیلم برای گذشتن از یک صحرا مجبور میشود لاستیکهای ماشین را در بیاورد و شروع کند به رجزدن روی لاستیک. صاحب گاراژ حواسش به من و صحبتهای ماست. تا دست عکاس به دوربین میرود، همه سکوت میکنند و رجزن میگوید: «لطف کنید عکس نگیرید!» عکاس میگوید: «فقط یه نمای بسته از دستای شما در حال رجزدن.» اما به این مقدار هم راضی نیستند.
بیرون گاراژ ابر سنگینی راه نور را بریده و قطرههای باران هر از گاه روی دست و سرم میافتد. گوشیام زنگ میخورد. هندزفری را در گوشم میگذارم و موبایل در دست صحبت میکنم. تلفن از طرف روزنامه است. میگویم: «اجازه عکاسی ندادند» و ناگهان هندزفری از گوشم خارج میشود و تا بفهمم چه شده، موتوری را میبینم که در حال فرار برخلاف جهت خیابان است و پسربچهای که موبایل را از دستم درآورده، با چشمهای نگران مدام برمیگردد و عکسالعمل ما را رصد میکند. مات و مبهوت تماشا میکنم تا اینکه در شلوغی میدان شوش گم میشوند. کسی که پشت تلفن است لابد میخواسته بداند لاستیکهای رجزده به مقصد رسید یا نه؟