شهدای ایران: در ايام نوروز 95 براي ديدار و مصاحبه با خانواده شهيد جاويدالاثر و مدافع حرم سيدجلال حبيباللهپور راهي بابلسر شديم. آسمان باراني بود كه از كوچه پس كوچههاي شهر گذشتيم و به منزل شهيد رسيديم. ساختماني نيمهكاره با نمايي سيماني كه روي ديوار عكس شهيد بود و پرچم سياهي كه با گذشت يك سال غم غربت و گمنامي شهيد رنگ از رخسارش پريده بود. زنگ آيفون كه به صدا درآمد خانم خانه به استقبالمان آمد و وارد خانهاي پر از آرامش شديم. يادمان بود براي اولين بار كه وارد خانه مؤمني ميشويم دعا كنيم. اينجا خانه جاويدالاثر سيدجلال حبيباللهپور از مدافعان حرم است كه 31 فروردين 94 در سوريه به شهادت رسيد و پس از گذشت يك سال از شهادت، هنوز پيكرش به آغوش خانواده بازنگشته است. گفت و گوي ما باخانواده شهيد را پيش رو داريد.
«اين مطلب تقديم به سردار بيادعاي بابلسر شهيد جاويدالاثر سيدجلال حبيباللهپور مدافع حرم عقيله بنيهاشم و به ياد شهداي مدافع حرمي است كه پيكر مطهرشان كيلومترها دورتر از خاك سرزمينمان و در عين نامداري گمنام مانده است».
مريم اكبري همسر شهيد
چطور با شهيد آشنا شديد، كمي از خودتان و همسرتان بگوييد.
سيدجلال متولد1346 بود و من متولد 1349 هستم. من اهل منطقه پازوار بابلسر هستم و همسرم اهل محله شهيد سيدمحسن طالبي بود. خاله سيدجلال در همسايگيمان زندگي ميكرد كه واسطه ازدواجمان شد. سال 67 ازدواج كرديم و 27 سال با شهيد زندگي كرديم. دو فرزند از ايشان به يادگار دارم. يك پسر و يك دختر. همسرم در زمان جنگ تحميلي به عنوان نيروي بسيجي 23 ماه در جنگ حضور داشت و سال 66 پاسدار رسمي شد و اين اواخر هم فرمانده محور سوم ثارالله لشكر عملياتي 25كربلا بود.
چه شد كه به سوريه رفت؟ شما مخالفتي نداشتيد؟
خيلي دوست داشت براي دفاع از حرم اهل بيت پيامبر(ص) به سوريه برود. به صورت داوطلبانه سال 93 اعزام شد. از نيروهاي ويژه تكاوري سپاه بود. هميشه مأموريت ميرفت. ايشان جزو اولين نيروهايي بود كه آموزش تكاوري ميدادند و سال79، 80 آموزشهايش تمام شد. موقع اعزامش به سوريه 18 اسفند93 بود. ايشان به استان درعا رفت كه جنوبيترين استان سوريه است. در بصرالحرير مستقر بودند كه 40 كيلومتر با اسرائيل فاصله دارد. آنجا مستشار و مسئول آموزش نيروهاي وطني سوريه بود. گويا سه روز قبل از عمليات، دوره آموزشهايشان تمام ميشود اما حاجي داوطلبانه ميماند و به گفته رزمندگان، همسرم گفته بود چون به وجودم احتياج است، ميمانم و بعد از عمليات به خانه ميروم. به اين ترتيب در عمليات شركت ميكند و برنميگردد.
گويا همسرتان در كنار شهيد كجباف به شهادت رسيده بود؟
از همرزمانش 5 نفر شهيد شدند. شهيد حسن بادپا از كرمان، هادي كجباف از اهواز، اولين طلبه شهيد مازندراني شهيد مالاميري از كجور نور و شهيد روزبه ايلسايي از كرمان كه اكثراً بازنشسته بودند؛ گروه تروريستي النصره از قبل دنبال شهيد كجباف بود. اسم مستعار شهيد كجباف در سوريه ابوسجاد بود. گويا در بيسيم جبهه النصره ابوسجاد زياد گفته ميشد؛ ايشان يك سال و نيم در سوريه مأموريت داشت و معروف شده بود. به گفته خانوادهاش آخرين بار كه مجروح ميشود در بيمارستان بقيهالله عكس خانوادگي شهيد كجباف توسط يكي از جاسوسان جبهه النصره در سايت قرار ميگيرد كه ابوسجاد را به اين ترتيب شناسايي ميكنند. در آن عمليات همراه همسرم، ايشان نيز به شهادت رسيد كه پيكرش را به همراه 65 پيكر ديگر معاوضه ميكنند. از 5 نفر كه شهيد شدند فقط پيكر شهيد كجباف آمدند بقيه نيامدند. البته طبق گفته همسر شهيد كجباف پيكرشان را عشاير سوري پيدا كردند و اطلاع دادند و معاملهاي صورت نگرفت.
چه خواستهاي از مسئولان داريد؟
مسئولان پيگير باشند پيكر شهيدان را بياورند. نميدانيم پيكر همسرم كجاست. از ما آزمايش DNA نگرفتند. خود شهيد دوست داشت گمنام باشد ولي ما خانوادهها منتظريم. البته خدا به ما صبري داده كه خودم هم نميدانم چطور ميتوانيم نبود او را تحمل كنيم. بيشتر اين موضوع به ما آرامش ميدهد كه همسرم يك مدافع حرم بود و در راه والايي به شهادت رسيد. سيدجلال سه سال قبل در شلمچه راوي بود، سال قبل هم كه به شهادت رسيد و امسال هم هنوز حتي پيكرش به خانه برنگشته است.
سيدعلي حبيباللهپور پسر شهيد
شما از پدر بگوييد. چيزي از نحوه شهادتش شنيدهايد؟
پدرم را در سوريه با نام مستعار ابومسلم ميشناسند. آن طور كه براي ما تعريف كردهاند، قرار بود در عمليات اصلي پدرم حضور داشته باشد و تا ظهر منطقه را ميگيرند كه به دلايلي شهيد حسين بادپا به منطقه نميرسد. آقاي محمودي از استان گيلان ميگفت حجم آتش زياد بود. در محاصره بوديم و حتي شهيد حبيباللهپور در بيسيم به شهيد كجباف گفت نيروهايم (تعدادي از رزمندگان سوري) فرار كردند من چه كار كنم؛ قرار بر اين ميشود تعدادي از بچهها بمانند به عنوان پشتيباني و بقيه به عقب بروند. هر پيروزي را سلفيها در سايتها و شبكه العالم پخش ميكردند. به همين خاطر اين نيروهايي كه ماندند شهيد شدند و صحبت از جنازههايشان اصلاً نشد. حتي پيكري شناسايي نشد كه معامله شود.
تاكنون خبري از بازگشت پيكر شهيدتان شده است؟
دقيق نميدانيم اما گويا الان آن منطقه دست داعشيهاست كه بايد آزاد شود. ميخواهيم پيگيري كنيم ولي نميدانيم چگونه. اميد چنداني نداريم كه به اين زودي خبري شود. شايد حالاحالاها نيايد.
پدرتان از شهادتش خبري داده بود؟
هميشه ميگفت دعا كنيد من شهيد شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) قبرم مخفي و گمنام باشد. واقعاً هم در كارهايش گمنام بود. هفته بعد از عروسي خواهرم پدرم به سوريه رفت. اسفند 93 رفت و براي ارديبهشت كه عروسي من بود، قرار شد بيايد اما گفت يك هفته عروسي را عقب بيندازيم. خودم را ميرسانم. بعد كه عروسي نگرفتيم و خبر شهادتش را آوردند.
خاطرهاي از پدرتان داريد؟
سال 91 كه به اين منزل آمديم پدرم بغلم كرد و گفت پسر دعا كن شهيد شوم. من قبلاً بارها تصور شهادت پدر را كرده بودم. انگار كه به من الهام شده باشد تصاويرش مثل فيلم از مقابل چشمانم عبور ميكرد. وقتي گفت دعا كن شهيد شوم، به زبانم نيامد تا بگويم قبلاً شهادت شما را ديدهام. دوست داشتم در آخرين لحظه چهره پدر را ببينم تا در ذهنم بماند اما وقتي ايشان براي آخرين بار خداحافظي كرد تا به سوريه برود، شرايطي پيش آمد كه كسي پدر را نديده بود. فقط به خانه پدربزرگم رفته بود كه او هم خواب بود و پدرم پيشاني بابابزرگ را بوسيده و رفته بود.
سيده فاطمهزهراحبيباللهپور، دختر شهيد
شما هم خودتان را معرفي كنيد و كمي از پدر بگوييد.
من سيده فاطمهزهرا حبيباللهپور دختر شهيد حبيباللهپور هستم. من هيچ وقت صداي بلند پدرم را نشنيدم. به شوخي ميگفتم بابا با مامان دعوا كن صدايت را بشنويم. ايشان هميشه در كارهاي خانه كمك ميكرد. انار دانه ميكرد. سبزي پاك ميكرد. سالاد درست ميكرد. از بنايي گرفته تا نجاري و برقكاري انجام ميداد. خيلي صبر و حوصله داشت. دروغ در مرامش نبود. انتظار دروغ هم نداشت. از غيبت خوشش نميآمد. نمازش را اول وقت ميخواند و تأكيد در حجاب ميكرد. هميشه با وضو بود و مسجد ميرفت؛ روي بيتالمال خيلي حساس بود. از اول ازدواج شروع به دادن خمس كرد؛ چون محل كارش ساري بود بايد از بابلسر ساعت پنج ونيم صبح حركت ميكرد با اينكه ماشين اداره همراهش بود با آن ماشين مرا به دانشگاه نميرساند. ميگفت بيتالمال است و خيلي اهميت ميداد. يادم است ميگفت روزه و نماز قضا ندارم.
حضور پدر را هنوز در زندگيتان احساس ميكنيد؟
هر كس تا به امروز خوابش را ديد، ميگويد پدر خندان و خوشحال است. بعد از مراسم چهلمش از خانه پدربزرگم آمديم خانه خودمان. هر جوري سفره ميگذاشتيم يك جايش خالي بود. پدر شهيدم خيلي چيزها را به من گواهي ميدهد. خبر مادرشدنم را پدرم در خواب به من گواهي داد. بعد از اينكه بچهام سقط شد، گفتم پدر مواظب بچهام باش. عيد غدير چون سيد هستيم مهمان خيلي داريم. مادرم خواب ديد پدرم خوشحال است، هميشه مهمان داشتيم مهمانان كه ميرفتند، پدرم از مادرم به خاطر پذيرايي تشكر ميكرد. شهيد مبارزه با گروهك پژاك روحالله سلطاني كه سال گذشته به شهادت رسيد، قبل از شهادتش وقتي به منزلمان آمد به همسرش ميگفت صبوري را از همسر شهيد حبيباللهپور ياد بگيريد.
بعد از شهادت پدرتان به سوريه رفتيد، با خانم زينب(س) چه درد دلي كرديد؟
هميشه فكر ميكردم وقتي حرم حضرت زينب(س) را ديدم دعاهاي زيادي ميكنم اما وقتي حرم بيبي را ديدم گفتم پدرم فداي تو. همه زندگي ما فداي تو يا حضرت زينب (س).
*روزنامه جوان
«اين مطلب تقديم به سردار بيادعاي بابلسر شهيد جاويدالاثر سيدجلال حبيباللهپور مدافع حرم عقيله بنيهاشم و به ياد شهداي مدافع حرمي است كه پيكر مطهرشان كيلومترها دورتر از خاك سرزمينمان و در عين نامداري گمنام مانده است».
مريم اكبري همسر شهيد
چطور با شهيد آشنا شديد، كمي از خودتان و همسرتان بگوييد.
سيدجلال متولد1346 بود و من متولد 1349 هستم. من اهل منطقه پازوار بابلسر هستم و همسرم اهل محله شهيد سيدمحسن طالبي بود. خاله سيدجلال در همسايگيمان زندگي ميكرد كه واسطه ازدواجمان شد. سال 67 ازدواج كرديم و 27 سال با شهيد زندگي كرديم. دو فرزند از ايشان به يادگار دارم. يك پسر و يك دختر. همسرم در زمان جنگ تحميلي به عنوان نيروي بسيجي 23 ماه در جنگ حضور داشت و سال 66 پاسدار رسمي شد و اين اواخر هم فرمانده محور سوم ثارالله لشكر عملياتي 25كربلا بود.
چه شد كه به سوريه رفت؟ شما مخالفتي نداشتيد؟
خيلي دوست داشت براي دفاع از حرم اهل بيت پيامبر(ص) به سوريه برود. به صورت داوطلبانه سال 93 اعزام شد. از نيروهاي ويژه تكاوري سپاه بود. هميشه مأموريت ميرفت. ايشان جزو اولين نيروهايي بود كه آموزش تكاوري ميدادند و سال79، 80 آموزشهايش تمام شد. موقع اعزامش به سوريه 18 اسفند93 بود. ايشان به استان درعا رفت كه جنوبيترين استان سوريه است. در بصرالحرير مستقر بودند كه 40 كيلومتر با اسرائيل فاصله دارد. آنجا مستشار و مسئول آموزش نيروهاي وطني سوريه بود. گويا سه روز قبل از عمليات، دوره آموزشهايشان تمام ميشود اما حاجي داوطلبانه ميماند و به گفته رزمندگان، همسرم گفته بود چون به وجودم احتياج است، ميمانم و بعد از عمليات به خانه ميروم. به اين ترتيب در عمليات شركت ميكند و برنميگردد.
گويا همسرتان در كنار شهيد كجباف به شهادت رسيده بود؟
از همرزمانش 5 نفر شهيد شدند. شهيد حسن بادپا از كرمان، هادي كجباف از اهواز، اولين طلبه شهيد مازندراني شهيد مالاميري از كجور نور و شهيد روزبه ايلسايي از كرمان كه اكثراً بازنشسته بودند؛ گروه تروريستي النصره از قبل دنبال شهيد كجباف بود. اسم مستعار شهيد كجباف در سوريه ابوسجاد بود. گويا در بيسيم جبهه النصره ابوسجاد زياد گفته ميشد؛ ايشان يك سال و نيم در سوريه مأموريت داشت و معروف شده بود. به گفته خانوادهاش آخرين بار كه مجروح ميشود در بيمارستان بقيهالله عكس خانوادگي شهيد كجباف توسط يكي از جاسوسان جبهه النصره در سايت قرار ميگيرد كه ابوسجاد را به اين ترتيب شناسايي ميكنند. در آن عمليات همراه همسرم، ايشان نيز به شهادت رسيد كه پيكرش را به همراه 65 پيكر ديگر معاوضه ميكنند. از 5 نفر كه شهيد شدند فقط پيكر شهيد كجباف آمدند بقيه نيامدند. البته طبق گفته همسر شهيد كجباف پيكرشان را عشاير سوري پيدا كردند و اطلاع دادند و معاملهاي صورت نگرفت.
چه خواستهاي از مسئولان داريد؟
مسئولان پيگير باشند پيكر شهيدان را بياورند. نميدانيم پيكر همسرم كجاست. از ما آزمايش DNA نگرفتند. خود شهيد دوست داشت گمنام باشد ولي ما خانوادهها منتظريم. البته خدا به ما صبري داده كه خودم هم نميدانم چطور ميتوانيم نبود او را تحمل كنيم. بيشتر اين موضوع به ما آرامش ميدهد كه همسرم يك مدافع حرم بود و در راه والايي به شهادت رسيد. سيدجلال سه سال قبل در شلمچه راوي بود، سال قبل هم كه به شهادت رسيد و امسال هم هنوز حتي پيكرش به خانه برنگشته است.
سيدعلي حبيباللهپور پسر شهيد
شما از پدر بگوييد. چيزي از نحوه شهادتش شنيدهايد؟
پدرم را در سوريه با نام مستعار ابومسلم ميشناسند. آن طور كه براي ما تعريف كردهاند، قرار بود در عمليات اصلي پدرم حضور داشته باشد و تا ظهر منطقه را ميگيرند كه به دلايلي شهيد حسين بادپا به منطقه نميرسد. آقاي محمودي از استان گيلان ميگفت حجم آتش زياد بود. در محاصره بوديم و حتي شهيد حبيباللهپور در بيسيم به شهيد كجباف گفت نيروهايم (تعدادي از رزمندگان سوري) فرار كردند من چه كار كنم؛ قرار بر اين ميشود تعدادي از بچهها بمانند به عنوان پشتيباني و بقيه به عقب بروند. هر پيروزي را سلفيها در سايتها و شبكه العالم پخش ميكردند. به همين خاطر اين نيروهايي كه ماندند شهيد شدند و صحبت از جنازههايشان اصلاً نشد. حتي پيكري شناسايي نشد كه معامله شود.
تاكنون خبري از بازگشت پيكر شهيدتان شده است؟
دقيق نميدانيم اما گويا الان آن منطقه دست داعشيهاست كه بايد آزاد شود. ميخواهيم پيگيري كنيم ولي نميدانيم چگونه. اميد چنداني نداريم كه به اين زودي خبري شود. شايد حالاحالاها نيايد.
پدرتان از شهادتش خبري داده بود؟
هميشه ميگفت دعا كنيد من شهيد شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) قبرم مخفي و گمنام باشد. واقعاً هم در كارهايش گمنام بود. هفته بعد از عروسي خواهرم پدرم به سوريه رفت. اسفند 93 رفت و براي ارديبهشت كه عروسي من بود، قرار شد بيايد اما گفت يك هفته عروسي را عقب بيندازيم. خودم را ميرسانم. بعد كه عروسي نگرفتيم و خبر شهادتش را آوردند.
خاطرهاي از پدرتان داريد؟
سال 91 كه به اين منزل آمديم پدرم بغلم كرد و گفت پسر دعا كن شهيد شوم. من قبلاً بارها تصور شهادت پدر را كرده بودم. انگار كه به من الهام شده باشد تصاويرش مثل فيلم از مقابل چشمانم عبور ميكرد. وقتي گفت دعا كن شهيد شوم، به زبانم نيامد تا بگويم قبلاً شهادت شما را ديدهام. دوست داشتم در آخرين لحظه چهره پدر را ببينم تا در ذهنم بماند اما وقتي ايشان براي آخرين بار خداحافظي كرد تا به سوريه برود، شرايطي پيش آمد كه كسي پدر را نديده بود. فقط به خانه پدربزرگم رفته بود كه او هم خواب بود و پدرم پيشاني بابابزرگ را بوسيده و رفته بود.
سيده فاطمهزهراحبيباللهپور، دختر شهيد
شما هم خودتان را معرفي كنيد و كمي از پدر بگوييد.
من سيده فاطمهزهرا حبيباللهپور دختر شهيد حبيباللهپور هستم. من هيچ وقت صداي بلند پدرم را نشنيدم. به شوخي ميگفتم بابا با مامان دعوا كن صدايت را بشنويم. ايشان هميشه در كارهاي خانه كمك ميكرد. انار دانه ميكرد. سبزي پاك ميكرد. سالاد درست ميكرد. از بنايي گرفته تا نجاري و برقكاري انجام ميداد. خيلي صبر و حوصله داشت. دروغ در مرامش نبود. انتظار دروغ هم نداشت. از غيبت خوشش نميآمد. نمازش را اول وقت ميخواند و تأكيد در حجاب ميكرد. هميشه با وضو بود و مسجد ميرفت؛ روي بيتالمال خيلي حساس بود. از اول ازدواج شروع به دادن خمس كرد؛ چون محل كارش ساري بود بايد از بابلسر ساعت پنج ونيم صبح حركت ميكرد با اينكه ماشين اداره همراهش بود با آن ماشين مرا به دانشگاه نميرساند. ميگفت بيتالمال است و خيلي اهميت ميداد. يادم است ميگفت روزه و نماز قضا ندارم.
حضور پدر را هنوز در زندگيتان احساس ميكنيد؟
هر كس تا به امروز خوابش را ديد، ميگويد پدر خندان و خوشحال است. بعد از مراسم چهلمش از خانه پدربزرگم آمديم خانه خودمان. هر جوري سفره ميگذاشتيم يك جايش خالي بود. پدر شهيدم خيلي چيزها را به من گواهي ميدهد. خبر مادرشدنم را پدرم در خواب به من گواهي داد. بعد از اينكه بچهام سقط شد، گفتم پدر مواظب بچهام باش. عيد غدير چون سيد هستيم مهمان خيلي داريم. مادرم خواب ديد پدرم خوشحال است، هميشه مهمان داشتيم مهمانان كه ميرفتند، پدرم از مادرم به خاطر پذيرايي تشكر ميكرد. شهيد مبارزه با گروهك پژاك روحالله سلطاني كه سال گذشته به شهادت رسيد، قبل از شهادتش وقتي به منزلمان آمد به همسرش ميگفت صبوري را از همسر شهيد حبيباللهپور ياد بگيريد.
بعد از شهادت پدرتان به سوريه رفتيد، با خانم زينب(س) چه درد دلي كرديد؟
هميشه فكر ميكردم وقتي حرم حضرت زينب(س) را ديدم دعاهاي زيادي ميكنم اما وقتي حرم بيبي را ديدم گفتم پدرم فداي تو. همه زندگي ما فداي تو يا حضرت زينب (س).
*روزنامه جوان