دیشب خبرش را از پرویز شنیدم که مهدی برای بار دوم شهید شد. بار اول که خمپارهای کنارش منفجر شد، در زمان محاصره شهر آبادان بود.
به گزارش شهدای ایران، حبیب احمد زاده نویسنده حوزه دفاع مقدس در یادداشتی برای دوست خود مهدی ملک آبادی که بر اثر جراحات ناشی از جنگ به شهادت رسید، مینویسد:
دیشب خبرش را از پرویز شنیدم که مهدی برای بار دوم شهید شد. بار اول که خمپارهای کنارش منفجر شد، در زمان محاصره شهر آبادان بود، شکمش بازشده و آن بچه ١٢ ساله با شجاعت شکم باز را در دو دست جمع کرده تا بتواند از جا برخاسته و خود را به کسی برساند و سپس ناتوان از پا افتاده بود، مرده پنداشته و به سردخانه منتقلش کرده بودند، مثل هزاران مردم بیگناه دیگر شهرهای آبادان، خرمشهر، سوسنگرد و ...
روزبعد، کسی به زنده بودنش پیبرده و انتقال به اطاق عمل و بعد سالها در جبهه مانده بود با حدود بیش از یک متر و نیم روده پلاستیکی، و دردهای شدید، مادرش را که رختشوی بیمارستان شرکت نفت بود قبلتر خمپارهای به شهادت رسانده بود در میان تمام آن رختهای خونین بقیه رزمندگان، و بعدها شد قبضه چی مدافع شهر در مقابل همه آن توپخانه ها و خمپاره های از خدا بی خبر که مردم را بدون نگاه کردن به شناسنامه، قومیت، نژاد، دین و تفکیک لباسی به شهادت میرساندند، چقدر شبانه با همان تن کوچکش و دردهای جانکاه کمک میکرد تا از انبار سپاه و ارتش مهمات بدزدیم، تا شاید بتوان کاری کرد برای آن همه مردم رها مانده در مقابل توپخانه های دشمن، و به شوخی میگفتیم ما تنها آدمهای خلقت خدا هستیم که صرفا برای دفاع از مردم شهر و به واسطه این دزدی ها و دروغهای کاملا خالص و بی ریا، به بهشتش میرویم ...
میدانم که او در تمام این سالها، با دردهای وحشتناکش زیست ولی این را نمی دانم و تعجب که چگونه هرگز خنده از لبهایش دور نمی شد... قبضه چی کوچولوی من، دیشب برای همیشه آرام گرفت، او باز هم شهید شد ، خداکند این بار اشتباه نشده باشد ، بگذاریمش بعد از سی و اندی سال، یک شب هم بدون دارو، بی درد بخوابد، از ته دل میدانم که مهدی ملک آبادی عزیزم هم به این خواب خوش راضی است... اگر آن دنیا، آن چند ملک همیشه طلبکار، ازت سراغ اعمال خوبت را گرفتند بگو من هم ملک هستم، ملک آبادی مهمات دزد، قول میدهم آنها هم خواهند گفت: بهشت خدا گوارای وجودت، پس بزرگمرد کوچکم، من هم میگویم ای ملک سارق مهمات، آن بهشت خدا، هر آنگونه که هست، گوارای وجودت.
*فارس
دیشب خبرش را از پرویز شنیدم که مهدی برای بار دوم شهید شد. بار اول که خمپارهای کنارش منفجر شد، در زمان محاصره شهر آبادان بود، شکمش بازشده و آن بچه ١٢ ساله با شجاعت شکم باز را در دو دست جمع کرده تا بتواند از جا برخاسته و خود را به کسی برساند و سپس ناتوان از پا افتاده بود، مرده پنداشته و به سردخانه منتقلش کرده بودند، مثل هزاران مردم بیگناه دیگر شهرهای آبادان، خرمشهر، سوسنگرد و ...
روزبعد، کسی به زنده بودنش پیبرده و انتقال به اطاق عمل و بعد سالها در جبهه مانده بود با حدود بیش از یک متر و نیم روده پلاستیکی، و دردهای شدید، مادرش را که رختشوی بیمارستان شرکت نفت بود قبلتر خمپارهای به شهادت رسانده بود در میان تمام آن رختهای خونین بقیه رزمندگان، و بعدها شد قبضه چی مدافع شهر در مقابل همه آن توپخانه ها و خمپاره های از خدا بی خبر که مردم را بدون نگاه کردن به شناسنامه، قومیت، نژاد، دین و تفکیک لباسی به شهادت میرساندند، چقدر شبانه با همان تن کوچکش و دردهای جانکاه کمک میکرد تا از انبار سپاه و ارتش مهمات بدزدیم، تا شاید بتوان کاری کرد برای آن همه مردم رها مانده در مقابل توپخانه های دشمن، و به شوخی میگفتیم ما تنها آدمهای خلقت خدا هستیم که صرفا برای دفاع از مردم شهر و به واسطه این دزدی ها و دروغهای کاملا خالص و بی ریا، به بهشتش میرویم ...
میدانم که او در تمام این سالها، با دردهای وحشتناکش زیست ولی این را نمی دانم و تعجب که چگونه هرگز خنده از لبهایش دور نمی شد... قبضه چی کوچولوی من، دیشب برای همیشه آرام گرفت، او باز هم شهید شد ، خداکند این بار اشتباه نشده باشد ، بگذاریمش بعد از سی و اندی سال، یک شب هم بدون دارو، بی درد بخوابد، از ته دل میدانم که مهدی ملک آبادی عزیزم هم به این خواب خوش راضی است... اگر آن دنیا، آن چند ملک همیشه طلبکار، ازت سراغ اعمال خوبت را گرفتند بگو من هم ملک هستم، ملک آبادی مهمات دزد، قول میدهم آنها هم خواهند گفت: بهشت خدا گوارای وجودت، پس بزرگمرد کوچکم، من هم میگویم ای ملک سارق مهمات، آن بهشت خدا، هر آنگونه که هست، گوارای وجودت.
*فارس