سید رحیم میریان گفت: دکترها وقتی آمدند بالای سر حاج احمد آقا و وضعیتش را بررسی کردند،گفتند،«دیگر بعید است که برگردد،چون ابتدا سکته قلبی کرده و بعد سکته مغزی و خون به مغز نرسیده»
به گزارششهدای ایران، مشی رفتاری یادگار امام از زیباترین و شیرینترین جنبههای شخصیتی اوست که بخشی از دلنشینترین خاطرات یاران و دوستان وی را تشکیل میدهد.
سید رحیم میریان از نیمه دوم سال 60 با حضور در دفتر امام(ره)،شاهد و ناظر سلوک مودت آمیز و خاضعانه او با همه اقشار بوده و از آن انسان رئوف و مردمدار ،خاطرات شیرینی را به یاد دارد. وی با صمیمیتی شایسته یاور «یادگار امام» در این گفت و گو شرکت کرد و از همراهی و همگامی خویش تا پایان حیات آن یگانه زمان سخن گفت، سخنی سرشار از شادمانی برای جلوه های زیبای معنوی در او و نیز حسرتی غمبار از فقدان وی که حضورش یادآور امام(ره) بود و تسلا دهنده دلهای مغموم.
*نخستین آشنائی شما با مرحوم حاج احمد آقا چگونه پیش آمد؟
سال 60 بود که من در اصفهان دوره عقیدتی را می گذراندم. قبلا در سال 58 در سنندج و کردستان بودم و بعد استخدام رسمی سپاه شدم. در روزی که آقای رجائی و باهنر شهید شدند،به پادگانی که برای دوره عقیدتی در آنجا بودم تلفن زدند و گفتند که آیت الله طاهری ،امام جمعه اصفهان،با تو کار دارند.
*شما را می شناختند؟
بله،از قبل آشنائی داشتند.ایشان فرمودند، «فورا بیا دفتر من،کارت دارم.»گفتم،«در دوره عقیدتی هستم و نمی شود آن را رها کنم و بیایم .»فرمودند،«سپاه هماهنگ کرده و تو باید بیائی.»آقای کاظمی که مسئول سپاه اصفهان بود ،زنگ زد که فورا مرا بفرستند بروم.رفتم به دفتر ایشان و گفت،«حاضری بروی تهران؟»پرسیدم،«کجای تهران؟»گفت،«جماران»وقتی قبول کردم،گفت،«با چهارتا از پاسدارهای خودم ،این نامه را می گیری می روی تهران، جماران و این نامه را مستقیم می دهی به حاج احمد آقا.» من شبانه حرکت کردم و صبح رسیدم تهران و رفتم دفتر. احمد آقا آمدند دفتر. نامه را دادم. ایشان نامه را خواندند و گفتند،«فعلا همین جا در دفتر بمانید.»
*تا آن روز ایشان را از نزدیک ندیده بودید؟
خیر. ما دو سه روزی در دفتر ماندیم. بعد چهار نیرو از قم و چهار نیرو از مشهد و چهار نیرو هم از تبریز آمدند و در مجموع شدیم هفده نفر.
*هسته اولیه حفاظت بود؟
خیر، به عنوان یک نیروی مخفی بود که قرار بود حفاظت و کنترل اطراف بیت امام را به عهده بگیرد. مدتی به این شکل گذشت. اگر یادتان باشد در آن زمان منافقین خیلی نفوذ کرده بودند و دائما ترور می کردند. اول حزب بود و بعد دفتر ریاست جمهوری و همین طور پشت سر هم پیش می آمد و هر آن ممکن بود در جماران هم مشکلی ایجاد کنند و به این دلیل به ما گفتند که بیشتر کنترل کنیم،هر چند که حافظ امام از روز اول چه در نجف،چه در پاریس، چه قبلش خدا بود.اینجا هم حافظ خدا بود، ولی از لحاظ ظاهری این برنامهریزیها را کرده بودند. آیت الله طاهری به من گفتند که حاج احمد آقا خواسته که من این چند نفر را معرفی کنم که این کار را کردند. وقتی آمدیم ،شدیم هفده نفر و کنترل راههای منتهی به جماران، رفت و آمدها و در مجموع،کل منطقه را به عهده گرفتیم تا به تدریج امنیت برقرار شد و خطرات تا حدودی رفع شدند و قرار شد این نیروها محافظ حاج احمد آقا بشوند و من در دفتر بمانم که کارهای دفتر و خانه امام و خانه حج احمد آقا را انجام بدهم و به این شکل بود که آشنائی ما شروع شد.
*بارزترین ویژگیهای شخصیتی حاج احمد آقا از نظر شما کدامند و چه خاطراتی از ویژگیهای خلقی ایشان دارید؟
حاج احمد آقا بعد از امام ،یک الگو و یک دلسوز بود.او غیر از جنبه اولادی واین حرفها،محافظ امام بود.همه کارها را کنترل و بررسی می کرد.خیلی دقیق بود و حواسش خیلی جمع بود.بیشتر دلسوزیش باعث می شد دست به بعضی کارها بزند و مثلا همین نیروها را جمع کند.دلسوزیش خیلی بارز بود،لذا تا لحظه آخر عمر امام،یک لحظه از ایشان جدا نشد.یادم هست روز آخری که امام در بیمارستان بودند و آن وضع امام بود،مرحوم حاج احمد آقا به من گفت ،«بیا با هم برویم.»با هم رفتیم داخل اتاق امام.احمد آقا اولین کاری که کرد این بود که جلیقه امام را برداشت و پوشید.
*چرا؟
چون مهر حضرت امام داخل آن بود و می خواست محفوظ بماند.موقع برگشتن،وسط راه گفت،«نمی دانم چه کنم.امام دارد مثل شمع آب می شود.اصلا نمی دانم جه کار کنم.دارم دست و پایم را گم می کنم.»این دلسوزیش تا آخرین لحظه بود و بعد از رحلت امام هم یکی از شاهکارهائی که زد،این بود که آمد اعلام کرد که دیگر هیچ کس وجوهات به دفتر نفرستد،چون دیگر امام نیست.به من هم گفت که بروم دو سه تا کیسه گونی پیدا کنم و با هم به اتاق امام رفتیم وپولهائی را که مربوط به وجوهات بودند،جدا گذاشتیم،پولهائی را که مربوط به رد مظالم بودند، جدا گذاشتیم و جداگانه در گونیها ریختیم.پولهای متفرقه را هم جدا کردیم و ایشان گفت،«اینها را بر می داری و می روی قم،تحویل آقای فاضل لنکرانی می دهی.»من پولها راپشت ماشین گذاشتم و بردم قم،مدرسه فیضیه و تحویل دادم.
در حالی بود که هیچ کس هم از جا ومیزان این پولها خبر نداشت.
ابدا هیچ کس جز خود حاج احمد آقا و امام خبر نداشتند.من کمتر این جور برخوردها را از افراد دیده ام.به نظر من قطع دریافت وجوهات برای دفتر و رد کردن این پولها، آن هم درست بلافاصله بعد از فوت حضرت امام، واقعا شاهکار است و اوج ایمان و پاکی احمد آقا را نشان می دهد.
*برخورد ایشان با افراد دفتر، محافظان و اطرافیان چگونه بود؟ میگویند که بسیار خاکی و متواضع بودند.
واقعا همین طور است. بارها میشد که به صورت پاسداری که همراه شخصیتی میرود، به سفر میرفت. گاهی حتی یک بقچه هم بالای سرش میگذاشت که کسی او را نشناسد. چفیهای میبست و بقچه را میگذاشت روی سرش، بعد دنبال بعضی از آقایان که همراهش میرفتند، راه میرفت، به خاطر اینکه او را نشناسند و بهتر بتواند میان مردم برود، درد دلشان را بشنود و به گرفتاریهای آنها رسیدگی کند. در مسافرتها همیشه سعی میکرد به فقیرنشین ترین مناطق برود. یادم هست یک بار یک بنده خدائی از قمصر کاشان آمده بود دفتر و اصرار داشت که ما به خانهاش برویم. از او پرسیدم،«ما به چه مناسبتی باید به خانه شما بیائیم؟» گفت، «حاج احمد آقا یک بار به خانه من آمده و دلم می خواهد شما هم بیائید.» گفتم، «باشد.می آئیم.» یک روز با حاج عیسی راه افتادیم و رفتیم قمصر کاشان و از یک گلابگیر، سراغ او را گرفتیم.گفت، «این کسی که نشانیش را میخواهید، آدم بدبختی است. چطور شما می خواهید بروید خانه او؟» گفتم،«ما را دعوت کرده و مهمان او هستیم.» گفت،«آن بنده خدا آه ندارد که با ناله سودا کند. چطور مهمان دعوت کرده؟»به هر حال نشانی را داد و رفتیم و خانه را پیدا کردیم. پهنای کوچهای که خانه آن بنده خدا در آن بود، واقعا بیشتر از نیم متر هفتاد سانت نبود و نمی شد داخل رفت.کوچه پسکوچههای عجیب و غریبی بود. به در خانه که رسیدیم، دیدیم یک در چوبی زهوار در رفته است. خانه حسابی مخروبه بود. تقریبا یک شبانه روز با حاج عیسی آنجا ماندیم. او عکسهایش را آورد و نشانمان داد. در عکسها حاج احمد آقا در ایوان خانه او نشسته و عکس گرفته بود.
*این جور آدمها را از چه طریقی پیدا می کردند؟
نمیدانم! مثلا رفته بود بیدخون عسلویه، خانه یکی از این سیاهپوستها، بچهاش را آورده بود اینجا و از او نگهداری می کرد که کمک به آنها کرده باشد. این بچه مدتها اینجا ماند و حاج احمد آقا مثل بچه خودش از او مراقبت می کرد،پرستاریش را میکرد، به او می رسید.بعد هم او را فرستاد قم که درس طلبگی بخواند. چند سالی هم خواند، ولی رها کرد و رفت. مقصودم این است که میرفت محلات مستضعف نشین هر منطقه و با خانوادههای فقیر آن منطقه رابطه داشت. با مرفهین رابطه نداشت یا خیلی کم داشت. یک بار رفته بود شمال و به آقای احسان بخش گفته بود،«می خواهم بروم کنار دریا، منتهی نمی خواهم کسی بفهمد.»یک قالیچه و فلاسک چائی را برداشته و رفته بودند نزدیک دریا، نزدیک خانه آدم مستضعفی که خیلی هم بچه داشت.آنجا قالیچه را پهن می کنند و مینشینند و از فلاسک برای خودشان چائی میریزند که بخورند که صاحب آن خانه آنها را میبیند و با اصرار آنها را به خانهاش میبرد.
*آنها را شناخته بود؟
اولش نه، چون حاج احمد آقا چفیه میبست و کسی او را نمی شناخت. وقتی وارد خانه میشوند،بعد از چند دقیقه، صاحبخانه متوجه می شود و او را میشناسد و میرود بچههایش را بیدار میکند که،
«بیائید،پسر امام آمده است.» فردای آن روز، آقای احسان بخش در نماز جمعه اعلام میکند که، «میدانید چه کسی به اینجا آمده؟» حاج احمد آقا به او میگوید،«مگر قرار نبود نگوئی؟» میگوید،«دلم نیامد.»
*رابطهشان با اعضای دفتر چگونه بود؟
با آنها هم همینطور.با اعضای دفتر واقعا رفیق بود.مثل برادر بود.
من بعد از رحلت امام میخواستم برگردم شهرم. دل و دماغ ماندن نداشتم و میدیدم که دیگر وجودم هم لازم نیست. رفتم پیش حاج احمد آقا و گفتم،«اگر اجازه بدهید من از اینجا بروم.»گفت،«برای چه بروی؟» گفتم،«امام که دیگر نیستند. اینجا هم که کاری نیست.»گفت،«من برادر ندارم. تو نمیخواهی برادر من باشی؟ تو به عنوان برادر من هستی.»ما هم دیگر زبانمان کوتاه شد و ماندیم و هنوز که هنوز است که هستیم.
*در سفرهائی که می رفتند،شما هم می رفتید؟
خیر.بیشتر بقیه بچهها میرفتند، چون مسئولیت اداره اینجا با من بود.من فقط در سال 60 که جو ترور حاکم بود،خودم همراهشان می رفتم.
*داخل شهر هم زیاد می رفتند؟
بله،مخفیانه میرفت و برای امام خبر جمع میکرد.سعی میکرد ببیند واقعا زندگی بر مردم چگونه می گذرد. از آنها میپرسید که چه کاره اند، اهل کجا هستند، امورشان چطور میگذرد و به این ترتیب سعی میکرد از حال مردم و جامعه باخبر باشد.گاهی مخفیانه میرفت به جبهه ها سر میزد و هیچ کس هم نمیفهمید که او رفته. یکی از راههائی که امام از واقعیتهای جامعه با خبر میشدند،حاج احمد آقا بود.
*از وابستگی عاطفی حاج احمد آقا و امام خاطراتی را نقل کنید.
امام وابستگیشان به خدا بود. حاج احمدآقا مطیع امام، شاگرد امام و محافظ امام بود و واقعا برای امام و دفتر امام، ستونی بود. هر کسی که به دفتر میآمد، ابتدا با حاج احمد آقا صحبت میکرد. اگر مسئله طوری بود که خود حاجاحمد آقا بتواند حل کند، دیگر به امام ارجاع
نمیداد و برایشان ایجاد مزاحمت نمیکرد، ولی اگر لازم بود که امام تصمیم بگیرند و دستور بدهند،بلافاصله وقت را تنظیم میکرد و به امام ارجاع میداد. ما بعد از حاج احمد آقا، هیچ کس را نداشتیم که این قدر با امام رابطه نزدیک داشته باشد. اغلب کارها توسط خود حاج احمد آقا انجام میشدند.
*بعضیها این تهمت را به حاج احمد آقا میزنند که او امام را کانالیزه کرده بود و نمیگذاشت بعضی از حرفها و خبرها به امام برسد. در این باره چه خاطره ای دارید؟
یادم هست در سال 60،آقای مهندس بازرگان آمد اینجا و بچه ها یک مقدار بدرفتاری کردند.
خبر رسید به امام.ایشان پیغام دادند،«یا جمع کنید بروید یا هر کسی آمد اینجا، مهمان من است و حرمتش واجب و هیچ فرقی ندارد که انقلابی هست یا نیست. شما فقط باید وظیفه تان را انجام بدهید و حق ندارید کوچک ترین توهینی به احدی بکنید.» از همان روز، بچهها این نکته را رعایت کردند و برایشان فرقی نمیکرد که چه کسی بیاید و چه کسی برود. امام حالت آفتاب را داشتند. آفتاب بر سر همه می تابد. امام هم دست محبت و لطفشان بر سر همه بود. یکی از دلایلی که امام از همه چیز و همه جا باخبر بودند، این بود که با همه افراد رابطه داشتند. با همه تعامل داشتند.اخبار را ،هم از دوست میگرفتند هم از دشمن. هم از رادیوهای خودی میگرفتند، هم از رادیوهای بیگانه. هم از ضد انقلاب میگرفتند، هم از انقلابی. غیر از این بود، نمیتوانستند آن تصمیمات قاطع را بگیرند.
*از تلاشهای حاج احمد آقا برای حفظ جان امام،چه از لحاظ امنیتی و چه از لحاظ رعایت مسائل پزشکی چه خاطراتی دارید؟
ایشان دلسوز امام بود و هر وقت احساس میکرد ملاقاتها برای امام ضرر دارند، آنها را قطع میکرد.میگفت،«حفظ جان امام، واجب است.» بعضی وقتها حتی خواهرشان میخواستند بیایند بالا، می گفت که نیایند،مبادا خبری به امام بدهند که به حال امام نسازد.
البته این موارد، استثنا بودند. مال وقتی است که امام مریض بودند و دکترها گفته بودند دادن اخبار ناراحت کننده به امام، خطر دارد، لذا حاج احمد آقا سعی میکرد هیچ کس با امام رابطه نداشته باشد که خبری به ایشان بدهد. ملاقاتها را به کلی قطع میکرد. حتی آقای صانعی که رئیس دفتر بود،خودش میآمد، ولی میگفت کسی را حق نداری بیاوری.هر وقت حال امام خوب بود، همه میآمدند،اما حاج احمد آقا به محض اینکه احساس خطر میکرد، نمیگذاشت کسی بیاید.
*ظاهرا ایشان شبها در میان ردههای حفاظتی جماران می گشتهاند که ببینند وضعیت چگونه است.
بله همین طور است.حاج احمد آقا اکثر شبها در اطراف جماران تاب می خورد. گاهی روزها یکی دو ساعت بیشتر میخوابید که بتواند شبها بیدار بماند. حتی میرفت روی کوه، روی کولک چال،چون آنجا ممنوع بود و کسی نمی توانست برود. میرفت تا سرکشی کند و ببیند چه خبر است. مرتب در داخل خود پایگاهها میرفت، چه آشکار، چه پنهان،چه شب، چه روز. وضعیت را تحت کنترل داشت،یعنی کنترل منطقه جماران کاملا در دست حاج احمد آقا بود. ممکن نبود کوچک ترین اتفاقی بیفتد و او باخبر نشود.
*بعد از رحلت امام(ره) که وقتشان کمی آزادتر بود، برنامه شان چه بود و کلا روزگار چگونه بر ایشان میگذشت؟
حاج احمد آقا بعد از فوت امام، واقعا زجر میکشید. دیگر دل و دماغ سفر رفتن نداشت. بیشتر وقتش را صرف درس و بحث و مطالعه می کرد، چون در زمان امام واقعا نمیرسید مطالعه کند. گاهی هم منبر مختصری میرفت.برای بچههای سپاه و مردم در حسینیه جماران کلاس تفسیر گذاشته بود.بعد از فوت امام واقعا دل و دماغ نداشت و مدتی هم به کوشک رفت.
*اتفاقا این نکته ای است که کمتر کسی در باره آن حرف زده است و می خواهیم که شما توضیح بیشتری بدهید.آیا شما به کوشک رفتید؟
من دو بار رفتم. میدانید که عرفا گاهی گوشه نشینی دارند. او هم رفت به کوشک که مدتی تنها باشد.و زنش هم زیاد شده بود و تصمیم گرفت خیلی کم غذا بخورد. میخواست کمتر با مردم رابطه داشته باشد. میخواست با خدای خودش خلوت کند و به همین خاطر هم زود به خدایش پیوست.در طول مدتی که آنجا بود ،وزنش تقریبا بیست کیلو کم شده بود که دکترها گفتند این کاهش وزن سریع، خطرناک است.بعد هم که آمد و جریان سکته اول پیش آمد.
*ماجرا از چه قرار بود؟
یک روز صبح حاج احمد آقا آیفون زد که، « خودت را به من برسان.»یک ماه قبل از فوتش بود.من فورا رفتم و دیدم نشسته کنار دیوار و رنگش مثل گچ ،سفید شده و سرش را با حالت عجیبی روی دیوار گذاشته. فورا زنگ زدم به دکترها. او را در همان خانه بستری کردند.تقریبا چهار پنج ساعتی زیر سرم بود تا به هوش آمد.بعد از آن هر جا می نشست،میگفت،«باید رفته باشم.این میریان نگذاشت.» من می گفتم،«آقا!به من چه؟عمر دست خداست.»روزی که فوت کرد، شبش خانه برادر زنش بود.بعد آمده بود و قرصهایش را خورده و خوابیده بود. ظاهرا نزدیک اذان صبح سکته کرده و از تخت،پائین افتاده بود.من صبح زود آمدم و ماشین را برای انجام کاری برداشتم و بردم.آن موقع خبری نبود.ساعت هشت که بر گشتم،به من گفتند که حاج احمد آقا را برده اند بیمارستان.پرسیدم،«چرا؟»گفتند،«حالش به هم خورده»من چون آن خاطره را داشتم،گفتم،«چیزی نیست.شاید مثل همان روز شده.»بعد که رفتم بیمارستان بالای سرش،دیدم این دفعه مثل آن بار نیست.زمین تا آسمان فرق کرده.شاید قسمت این بود.
*آیا تا لحظات آخر بالای سرشان بودید؟
بله بودم.آقای هاشمی رفسنجانی آمدند بالای سرشان.فورا زنگ زدند به آلمان که دکتر مغز و اعصاب بیاید و آنها همان بعد از ظهر آمدند.یکی از دکترها ایرانی و مقیم آنجا بود.یکی هم آلمانی بود.وقتی آمدند بالای سر او و وضعیتش را بررسی کردند،گفتند،«دیگر بعید است که برگردد،چون ابتدا سکته قلبی کرده و بعد سکته مغزی و خون به مغز نرسیده»،ولی آن دکتری که از آلمان آمده بود ،می گفت،«او را نگه دارید،چون من در میان بیمارانم کسی را داشته ام که بعد از شش هفت روز به طور اتفاقی برگشته»پزشکان سعی کردند حاج احمد آقا را نگه دارند،ولی چون کلیه ها از کار افتاده بودند،آب توی پوست می رفت.من یک روز به دکتر عارفی گفتم،«اگر واقعا می دانید فایده ندارد،حاج احمد آقا را اذیت نکنید.»چون یادم بود لحظات آخری که پزشکان روی امام کار می کردند،حاج احمد آقا از دکتر عارفی پرسید،«آیا کارهائی که برای امام می کنید،فایده دارند؟»و دکتر عارفی جواب داد،«خیر»حاج احمد آقا گفت،«پس امام را اذیت نکنید.»من همین جمله را بالای سر احمد آقا به دکتر عارفی گفتم.دکتر عارفی گفت،«فرق حاج احمد آقا با امام این است که ایشان سکته کرده،ولی امام سرطان داشتند و این بیماری باعث فوتشان شد.ما باید احمد آقا را هر جور شده نگه داریم،مگر اینکه خود قلب از کار بیفتد.»روز پنجشنبه ای بود که قلب او از کار افتاد.
منبع: فارس
سید رحیم میریان از نیمه دوم سال 60 با حضور در دفتر امام(ره)،شاهد و ناظر سلوک مودت آمیز و خاضعانه او با همه اقشار بوده و از آن انسان رئوف و مردمدار ،خاطرات شیرینی را به یاد دارد. وی با صمیمیتی شایسته یاور «یادگار امام» در این گفت و گو شرکت کرد و از همراهی و همگامی خویش تا پایان حیات آن یگانه زمان سخن گفت، سخنی سرشار از شادمانی برای جلوه های زیبای معنوی در او و نیز حسرتی غمبار از فقدان وی که حضورش یادآور امام(ره) بود و تسلا دهنده دلهای مغموم.
*نخستین آشنائی شما با مرحوم حاج احمد آقا چگونه پیش آمد؟
سال 60 بود که من در اصفهان دوره عقیدتی را می گذراندم. قبلا در سال 58 در سنندج و کردستان بودم و بعد استخدام رسمی سپاه شدم. در روزی که آقای رجائی و باهنر شهید شدند،به پادگانی که برای دوره عقیدتی در آنجا بودم تلفن زدند و گفتند که آیت الله طاهری ،امام جمعه اصفهان،با تو کار دارند.
*شما را می شناختند؟
بله،از قبل آشنائی داشتند.ایشان فرمودند، «فورا بیا دفتر من،کارت دارم.»گفتم،«در دوره عقیدتی هستم و نمی شود آن را رها کنم و بیایم .»فرمودند،«سپاه هماهنگ کرده و تو باید بیائی.»آقای کاظمی که مسئول سپاه اصفهان بود ،زنگ زد که فورا مرا بفرستند بروم.رفتم به دفتر ایشان و گفت،«حاضری بروی تهران؟»پرسیدم،«کجای تهران؟»گفت،«جماران»وقتی قبول کردم،گفت،«با چهارتا از پاسدارهای خودم ،این نامه را می گیری می روی تهران، جماران و این نامه را مستقیم می دهی به حاج احمد آقا.» من شبانه حرکت کردم و صبح رسیدم تهران و رفتم دفتر. احمد آقا آمدند دفتر. نامه را دادم. ایشان نامه را خواندند و گفتند،«فعلا همین جا در دفتر بمانید.»
*تا آن روز ایشان را از نزدیک ندیده بودید؟
خیر. ما دو سه روزی در دفتر ماندیم. بعد چهار نیرو از قم و چهار نیرو از مشهد و چهار نیرو هم از تبریز آمدند و در مجموع شدیم هفده نفر.
*هسته اولیه حفاظت بود؟
خیر، به عنوان یک نیروی مخفی بود که قرار بود حفاظت و کنترل اطراف بیت امام را به عهده بگیرد. مدتی به این شکل گذشت. اگر یادتان باشد در آن زمان منافقین خیلی نفوذ کرده بودند و دائما ترور می کردند. اول حزب بود و بعد دفتر ریاست جمهوری و همین طور پشت سر هم پیش می آمد و هر آن ممکن بود در جماران هم مشکلی ایجاد کنند و به این دلیل به ما گفتند که بیشتر کنترل کنیم،هر چند که حافظ امام از روز اول چه در نجف،چه در پاریس، چه قبلش خدا بود.اینجا هم حافظ خدا بود، ولی از لحاظ ظاهری این برنامهریزیها را کرده بودند. آیت الله طاهری به من گفتند که حاج احمد آقا خواسته که من این چند نفر را معرفی کنم که این کار را کردند. وقتی آمدیم ،شدیم هفده نفر و کنترل راههای منتهی به جماران، رفت و آمدها و در مجموع،کل منطقه را به عهده گرفتیم تا به تدریج امنیت برقرار شد و خطرات تا حدودی رفع شدند و قرار شد این نیروها محافظ حاج احمد آقا بشوند و من در دفتر بمانم که کارهای دفتر و خانه امام و خانه حج احمد آقا را انجام بدهم و به این شکل بود که آشنائی ما شروع شد.
*بارزترین ویژگیهای شخصیتی حاج احمد آقا از نظر شما کدامند و چه خاطراتی از ویژگیهای خلقی ایشان دارید؟
حاج احمد آقا بعد از امام ،یک الگو و یک دلسوز بود.او غیر از جنبه اولادی واین حرفها،محافظ امام بود.همه کارها را کنترل و بررسی می کرد.خیلی دقیق بود و حواسش خیلی جمع بود.بیشتر دلسوزیش باعث می شد دست به بعضی کارها بزند و مثلا همین نیروها را جمع کند.دلسوزیش خیلی بارز بود،لذا تا لحظه آخر عمر امام،یک لحظه از ایشان جدا نشد.یادم هست روز آخری که امام در بیمارستان بودند و آن وضع امام بود،مرحوم حاج احمد آقا به من گفت ،«بیا با هم برویم.»با هم رفتیم داخل اتاق امام.احمد آقا اولین کاری که کرد این بود که جلیقه امام را برداشت و پوشید.
*چرا؟
چون مهر حضرت امام داخل آن بود و می خواست محفوظ بماند.موقع برگشتن،وسط راه گفت،«نمی دانم چه کنم.امام دارد مثل شمع آب می شود.اصلا نمی دانم جه کار کنم.دارم دست و پایم را گم می کنم.»این دلسوزیش تا آخرین لحظه بود و بعد از رحلت امام هم یکی از شاهکارهائی که زد،این بود که آمد اعلام کرد که دیگر هیچ کس وجوهات به دفتر نفرستد،چون دیگر امام نیست.به من هم گفت که بروم دو سه تا کیسه گونی پیدا کنم و با هم به اتاق امام رفتیم وپولهائی را که مربوط به وجوهات بودند،جدا گذاشتیم،پولهائی را که مربوط به رد مظالم بودند، جدا گذاشتیم و جداگانه در گونیها ریختیم.پولهای متفرقه را هم جدا کردیم و ایشان گفت،«اینها را بر می داری و می روی قم،تحویل آقای فاضل لنکرانی می دهی.»من پولها راپشت ماشین گذاشتم و بردم قم،مدرسه فیضیه و تحویل دادم.
در حالی بود که هیچ کس هم از جا ومیزان این پولها خبر نداشت.
ابدا هیچ کس جز خود حاج احمد آقا و امام خبر نداشتند.من کمتر این جور برخوردها را از افراد دیده ام.به نظر من قطع دریافت وجوهات برای دفتر و رد کردن این پولها، آن هم درست بلافاصله بعد از فوت حضرت امام، واقعا شاهکار است و اوج ایمان و پاکی احمد آقا را نشان می دهد.
*برخورد ایشان با افراد دفتر، محافظان و اطرافیان چگونه بود؟ میگویند که بسیار خاکی و متواضع بودند.
واقعا همین طور است. بارها میشد که به صورت پاسداری که همراه شخصیتی میرود، به سفر میرفت. گاهی حتی یک بقچه هم بالای سرش میگذاشت که کسی او را نشناسد. چفیهای میبست و بقچه را میگذاشت روی سرش، بعد دنبال بعضی از آقایان که همراهش میرفتند، راه میرفت، به خاطر اینکه او را نشناسند و بهتر بتواند میان مردم برود، درد دلشان را بشنود و به گرفتاریهای آنها رسیدگی کند. در مسافرتها همیشه سعی میکرد به فقیرنشین ترین مناطق برود. یادم هست یک بار یک بنده خدائی از قمصر کاشان آمده بود دفتر و اصرار داشت که ما به خانهاش برویم. از او پرسیدم،«ما به چه مناسبتی باید به خانه شما بیائیم؟» گفت، «حاج احمد آقا یک بار به خانه من آمده و دلم می خواهد شما هم بیائید.» گفتم، «باشد.می آئیم.» یک روز با حاج عیسی راه افتادیم و رفتیم قمصر کاشان و از یک گلابگیر، سراغ او را گرفتیم.گفت، «این کسی که نشانیش را میخواهید، آدم بدبختی است. چطور شما می خواهید بروید خانه او؟» گفتم،«ما را دعوت کرده و مهمان او هستیم.» گفت،«آن بنده خدا آه ندارد که با ناله سودا کند. چطور مهمان دعوت کرده؟»به هر حال نشانی را داد و رفتیم و خانه را پیدا کردیم. پهنای کوچهای که خانه آن بنده خدا در آن بود، واقعا بیشتر از نیم متر هفتاد سانت نبود و نمی شد داخل رفت.کوچه پسکوچههای عجیب و غریبی بود. به در خانه که رسیدیم، دیدیم یک در چوبی زهوار در رفته است. خانه حسابی مخروبه بود. تقریبا یک شبانه روز با حاج عیسی آنجا ماندیم. او عکسهایش را آورد و نشانمان داد. در عکسها حاج احمد آقا در ایوان خانه او نشسته و عکس گرفته بود.
*این جور آدمها را از چه طریقی پیدا می کردند؟
نمیدانم! مثلا رفته بود بیدخون عسلویه، خانه یکی از این سیاهپوستها، بچهاش را آورده بود اینجا و از او نگهداری می کرد که کمک به آنها کرده باشد. این بچه مدتها اینجا ماند و حاج احمد آقا مثل بچه خودش از او مراقبت می کرد،پرستاریش را میکرد، به او می رسید.بعد هم او را فرستاد قم که درس طلبگی بخواند. چند سالی هم خواند، ولی رها کرد و رفت. مقصودم این است که میرفت محلات مستضعف نشین هر منطقه و با خانوادههای فقیر آن منطقه رابطه داشت. با مرفهین رابطه نداشت یا خیلی کم داشت. یک بار رفته بود شمال و به آقای احسان بخش گفته بود،«می خواهم بروم کنار دریا، منتهی نمی خواهم کسی بفهمد.»یک قالیچه و فلاسک چائی را برداشته و رفته بودند نزدیک دریا، نزدیک خانه آدم مستضعفی که خیلی هم بچه داشت.آنجا قالیچه را پهن می کنند و مینشینند و از فلاسک برای خودشان چائی میریزند که بخورند که صاحب آن خانه آنها را میبیند و با اصرار آنها را به خانهاش میبرد.
*آنها را شناخته بود؟
اولش نه، چون حاج احمد آقا چفیه میبست و کسی او را نمی شناخت. وقتی وارد خانه میشوند،بعد از چند دقیقه، صاحبخانه متوجه می شود و او را میشناسد و میرود بچههایش را بیدار میکند که،
«بیائید،پسر امام آمده است.» فردای آن روز، آقای احسان بخش در نماز جمعه اعلام میکند که، «میدانید چه کسی به اینجا آمده؟» حاج احمد آقا به او میگوید،«مگر قرار نبود نگوئی؟» میگوید،«دلم نیامد.»
*رابطهشان با اعضای دفتر چگونه بود؟
با آنها هم همینطور.با اعضای دفتر واقعا رفیق بود.مثل برادر بود.
من بعد از رحلت امام میخواستم برگردم شهرم. دل و دماغ ماندن نداشتم و میدیدم که دیگر وجودم هم لازم نیست. رفتم پیش حاج احمد آقا و گفتم،«اگر اجازه بدهید من از اینجا بروم.»گفت،«برای چه بروی؟» گفتم،«امام که دیگر نیستند. اینجا هم که کاری نیست.»گفت،«من برادر ندارم. تو نمیخواهی برادر من باشی؟ تو به عنوان برادر من هستی.»ما هم دیگر زبانمان کوتاه شد و ماندیم و هنوز که هنوز است که هستیم.
*در سفرهائی که می رفتند،شما هم می رفتید؟
خیر.بیشتر بقیه بچهها میرفتند، چون مسئولیت اداره اینجا با من بود.من فقط در سال 60 که جو ترور حاکم بود،خودم همراهشان می رفتم.
*داخل شهر هم زیاد می رفتند؟
بله،مخفیانه میرفت و برای امام خبر جمع میکرد.سعی میکرد ببیند واقعا زندگی بر مردم چگونه می گذرد. از آنها میپرسید که چه کاره اند، اهل کجا هستند، امورشان چطور میگذرد و به این ترتیب سعی میکرد از حال مردم و جامعه باخبر باشد.گاهی مخفیانه میرفت به جبهه ها سر میزد و هیچ کس هم نمیفهمید که او رفته. یکی از راههائی که امام از واقعیتهای جامعه با خبر میشدند،حاج احمد آقا بود.
*از وابستگی عاطفی حاج احمد آقا و امام خاطراتی را نقل کنید.
امام وابستگیشان به خدا بود. حاج احمدآقا مطیع امام، شاگرد امام و محافظ امام بود و واقعا برای امام و دفتر امام، ستونی بود. هر کسی که به دفتر میآمد، ابتدا با حاج احمد آقا صحبت میکرد. اگر مسئله طوری بود که خود حاجاحمد آقا بتواند حل کند، دیگر به امام ارجاع
نمیداد و برایشان ایجاد مزاحمت نمیکرد، ولی اگر لازم بود که امام تصمیم بگیرند و دستور بدهند،بلافاصله وقت را تنظیم میکرد و به امام ارجاع میداد. ما بعد از حاج احمد آقا، هیچ کس را نداشتیم که این قدر با امام رابطه نزدیک داشته باشد. اغلب کارها توسط خود حاج احمد آقا انجام میشدند.
*بعضیها این تهمت را به حاج احمد آقا میزنند که او امام را کانالیزه کرده بود و نمیگذاشت بعضی از حرفها و خبرها به امام برسد. در این باره چه خاطره ای دارید؟
یادم هست در سال 60،آقای مهندس بازرگان آمد اینجا و بچه ها یک مقدار بدرفتاری کردند.
خبر رسید به امام.ایشان پیغام دادند،«یا جمع کنید بروید یا هر کسی آمد اینجا، مهمان من است و حرمتش واجب و هیچ فرقی ندارد که انقلابی هست یا نیست. شما فقط باید وظیفه تان را انجام بدهید و حق ندارید کوچک ترین توهینی به احدی بکنید.» از همان روز، بچهها این نکته را رعایت کردند و برایشان فرقی نمیکرد که چه کسی بیاید و چه کسی برود. امام حالت آفتاب را داشتند. آفتاب بر سر همه می تابد. امام هم دست محبت و لطفشان بر سر همه بود. یکی از دلایلی که امام از همه چیز و همه جا باخبر بودند، این بود که با همه افراد رابطه داشتند. با همه تعامل داشتند.اخبار را ،هم از دوست میگرفتند هم از دشمن. هم از رادیوهای خودی میگرفتند، هم از رادیوهای بیگانه. هم از ضد انقلاب میگرفتند، هم از انقلابی. غیر از این بود، نمیتوانستند آن تصمیمات قاطع را بگیرند.
*از تلاشهای حاج احمد آقا برای حفظ جان امام،چه از لحاظ امنیتی و چه از لحاظ رعایت مسائل پزشکی چه خاطراتی دارید؟
ایشان دلسوز امام بود و هر وقت احساس میکرد ملاقاتها برای امام ضرر دارند، آنها را قطع میکرد.میگفت،«حفظ جان امام، واجب است.» بعضی وقتها حتی خواهرشان میخواستند بیایند بالا، می گفت که نیایند،مبادا خبری به امام بدهند که به حال امام نسازد.
البته این موارد، استثنا بودند. مال وقتی است که امام مریض بودند و دکترها گفته بودند دادن اخبار ناراحت کننده به امام، خطر دارد، لذا حاج احمد آقا سعی میکرد هیچ کس با امام رابطه نداشته باشد که خبری به ایشان بدهد. ملاقاتها را به کلی قطع میکرد. حتی آقای صانعی که رئیس دفتر بود،خودش میآمد، ولی میگفت کسی را حق نداری بیاوری.هر وقت حال امام خوب بود، همه میآمدند،اما حاج احمد آقا به محض اینکه احساس خطر میکرد، نمیگذاشت کسی بیاید.
*ظاهرا ایشان شبها در میان ردههای حفاظتی جماران می گشتهاند که ببینند وضعیت چگونه است.
بله همین طور است.حاج احمد آقا اکثر شبها در اطراف جماران تاب می خورد. گاهی روزها یکی دو ساعت بیشتر میخوابید که بتواند شبها بیدار بماند. حتی میرفت روی کوه، روی کولک چال،چون آنجا ممنوع بود و کسی نمی توانست برود. میرفت تا سرکشی کند و ببیند چه خبر است. مرتب در داخل خود پایگاهها میرفت، چه آشکار، چه پنهان،چه شب، چه روز. وضعیت را تحت کنترل داشت،یعنی کنترل منطقه جماران کاملا در دست حاج احمد آقا بود. ممکن نبود کوچک ترین اتفاقی بیفتد و او باخبر نشود.
*بعد از رحلت امام(ره) که وقتشان کمی آزادتر بود، برنامه شان چه بود و کلا روزگار چگونه بر ایشان میگذشت؟
حاج احمد آقا بعد از فوت امام، واقعا زجر میکشید. دیگر دل و دماغ سفر رفتن نداشت. بیشتر وقتش را صرف درس و بحث و مطالعه می کرد، چون در زمان امام واقعا نمیرسید مطالعه کند. گاهی هم منبر مختصری میرفت.برای بچههای سپاه و مردم در حسینیه جماران کلاس تفسیر گذاشته بود.بعد از فوت امام واقعا دل و دماغ نداشت و مدتی هم به کوشک رفت.
*اتفاقا این نکته ای است که کمتر کسی در باره آن حرف زده است و می خواهیم که شما توضیح بیشتری بدهید.آیا شما به کوشک رفتید؟
من دو بار رفتم. میدانید که عرفا گاهی گوشه نشینی دارند. او هم رفت به کوشک که مدتی تنها باشد.و زنش هم زیاد شده بود و تصمیم گرفت خیلی کم غذا بخورد. میخواست کمتر با مردم رابطه داشته باشد. میخواست با خدای خودش خلوت کند و به همین خاطر هم زود به خدایش پیوست.در طول مدتی که آنجا بود ،وزنش تقریبا بیست کیلو کم شده بود که دکترها گفتند این کاهش وزن سریع، خطرناک است.بعد هم که آمد و جریان سکته اول پیش آمد.
*ماجرا از چه قرار بود؟
یک روز صبح حاج احمد آقا آیفون زد که، « خودت را به من برسان.»یک ماه قبل از فوتش بود.من فورا رفتم و دیدم نشسته کنار دیوار و رنگش مثل گچ ،سفید شده و سرش را با حالت عجیبی روی دیوار گذاشته. فورا زنگ زدم به دکترها. او را در همان خانه بستری کردند.تقریبا چهار پنج ساعتی زیر سرم بود تا به هوش آمد.بعد از آن هر جا می نشست،میگفت،«باید رفته باشم.این میریان نگذاشت.» من می گفتم،«آقا!به من چه؟عمر دست خداست.»روزی که فوت کرد، شبش خانه برادر زنش بود.بعد آمده بود و قرصهایش را خورده و خوابیده بود. ظاهرا نزدیک اذان صبح سکته کرده و از تخت،پائین افتاده بود.من صبح زود آمدم و ماشین را برای انجام کاری برداشتم و بردم.آن موقع خبری نبود.ساعت هشت که بر گشتم،به من گفتند که حاج احمد آقا را برده اند بیمارستان.پرسیدم،«چرا؟»گفتند،«حالش به هم خورده»من چون آن خاطره را داشتم،گفتم،«چیزی نیست.شاید مثل همان روز شده.»بعد که رفتم بیمارستان بالای سرش،دیدم این دفعه مثل آن بار نیست.زمین تا آسمان فرق کرده.شاید قسمت این بود.
*آیا تا لحظات آخر بالای سرشان بودید؟
بله بودم.آقای هاشمی رفسنجانی آمدند بالای سرشان.فورا زنگ زدند به آلمان که دکتر مغز و اعصاب بیاید و آنها همان بعد از ظهر آمدند.یکی از دکترها ایرانی و مقیم آنجا بود.یکی هم آلمانی بود.وقتی آمدند بالای سر او و وضعیتش را بررسی کردند،گفتند،«دیگر بعید است که برگردد،چون ابتدا سکته قلبی کرده و بعد سکته مغزی و خون به مغز نرسیده»،ولی آن دکتری که از آلمان آمده بود ،می گفت،«او را نگه دارید،چون من در میان بیمارانم کسی را داشته ام که بعد از شش هفت روز به طور اتفاقی برگشته»پزشکان سعی کردند حاج احمد آقا را نگه دارند،ولی چون کلیه ها از کار افتاده بودند،آب توی پوست می رفت.من یک روز به دکتر عارفی گفتم،«اگر واقعا می دانید فایده ندارد،حاج احمد آقا را اذیت نکنید.»چون یادم بود لحظات آخری که پزشکان روی امام کار می کردند،حاج احمد آقا از دکتر عارفی پرسید،«آیا کارهائی که برای امام می کنید،فایده دارند؟»و دکتر عارفی جواب داد،«خیر»حاج احمد آقا گفت،«پس امام را اذیت نکنید.»من همین جمله را بالای سر احمد آقا به دکتر عارفی گفتم.دکتر عارفی گفت،«فرق حاج احمد آقا با امام این است که ایشان سکته کرده،ولی امام سرطان داشتند و این بیماری باعث فوتشان شد.ما باید احمد آقا را هر جور شده نگه داریم،مگر اینکه خود قلب از کار بیفتد.»روز پنجشنبه ای بود که قلب او از کار افتاد.
منبع: فارس