شهدای ایران- سید ابوطالب موسوی: آذر ماه سال 90 دو هفته قبل از آسمانی شدن حاج بخشی برای مصاحبه از طرف هفته نامه پنجره به منزل حاجی بخشی در کرج رفتیم و چند لحظه ای هم پای صحبت های این بانوی فداکار نشستیم تا درباره حاجی برایمان صحبت کند . علی رغم کهولت سن و میل باطنی اش سرانجام حاضر شد چند جمله ای از روزهای همسفر بودن با حاجی بخشی بگوید.
همسر حاجی بخشی اینگونه روایت کرد: « من همیشه با حاجی بودم. هر کس مرا می دید، می گفت: « تو خسته نشدی؟» اهواز، مکه، جبهه غرب و جنوب همه جا همراه حاجی بودم. 53 سال با هم زندگی کردیم. عباس پسرم که شهید شد، خبر شهادتش حاجی به ما دادند. من حلوا درست کردم. تاب نمی آوردم، گفتم بروم بهشت زهرا(س) که دیدم حاجی آمد.گفتم:« پس کو عباس! عباس شهید شد؟» حاجی چیزی نگفت. حاجی و عباس با هم جبهه بودند. اما با هم نیامدند. نادر- داماد حاج بخشی که در ماشین معروف حاج بخشی در شلمچه در سال 65 به شهادت رسید- و عباس هم با هم بودند که عباس شهید شده بود.»
مکه ( کشتار حجاج در سال 66) هم با حاجی بودم. شلوغ که شد حاجی را گم کردم. تا شب خبری از حاجی نشد تا اینکه یکی از همسفرها آمد و گفت :«حاج خانم بیا ببرمت پیش حاج بخشی» حاجی تیر خورده بود اما حالش وخیم نبود. خدا را شکر کردم که سالم است. حاجی به من گفت شما زودتر برو ایران من هم بعد که بهتر شدم می آیم، قبول نکردم. گفتم:« با هم آمدیم با هم برمی گردیم.» هیچ وقت با حاجی بگو مگو نداشتیم. بچه ها همیشه می گویند ما هیچ وقت دعوای شما دو نفر را ندیدیم!
بعد از شهادت بچه ها هر وقت من دلتنگ بچه ها می شدم حاجی دلداری ام می داد و هر وقت هم حاجی دلتنگی می کرد، من دلداری اش می دادم. روزی که برای مصاحبه خدمت حاج خانم رسیدیم حاج خانم بین صحبت هایش گفت که خواب دیده است که رفته است بهشت زهرا(س) قبر رضا و عباس را پیدا نکرده است! هیچ کدام از قبرها شماره نداشته اند! انگار بهشت زهرا را(س) به هم ریخته بودند.
همسر حاجی بخشی اینگونه روایت کرد: « من همیشه با حاجی بودم. هر کس مرا می دید، می گفت: « تو خسته نشدی؟» اهواز، مکه، جبهه غرب و جنوب همه جا همراه حاجی بودم. 53 سال با هم زندگی کردیم. عباس پسرم که شهید شد، خبر شهادتش حاجی به ما دادند. من حلوا درست کردم. تاب نمی آوردم، گفتم بروم بهشت زهرا(س) که دیدم حاجی آمد.گفتم:« پس کو عباس! عباس شهید شد؟» حاجی چیزی نگفت. حاجی و عباس با هم جبهه بودند. اما با هم نیامدند. نادر- داماد حاج بخشی که در ماشین معروف حاج بخشی در شلمچه در سال 65 به شهادت رسید- و عباس هم با هم بودند که عباس شهید شده بود.»
مکه ( کشتار حجاج در سال 66) هم با حاجی بودم. شلوغ که شد حاجی را گم کردم. تا شب خبری از حاجی نشد تا اینکه یکی از همسفرها آمد و گفت :«حاج خانم بیا ببرمت پیش حاج بخشی» حاجی تیر خورده بود اما حالش وخیم نبود. خدا را شکر کردم که سالم است. حاجی به من گفت شما زودتر برو ایران من هم بعد که بهتر شدم می آیم، قبول نکردم. گفتم:« با هم آمدیم با هم برمی گردیم.» هیچ وقت با حاجی بگو مگو نداشتیم. بچه ها همیشه می گویند ما هیچ وقت دعوای شما دو نفر را ندیدیم!
بعد از شهادت بچه ها هر وقت من دلتنگ بچه ها می شدم حاجی دلداری ام می داد و هر وقت هم حاجی دلتنگی می کرد، من دلداری اش می دادم. روزی که برای مصاحبه خدمت حاج خانم رسیدیم حاج خانم بین صحبت هایش گفت که خواب دیده است که رفته است بهشت زهرا(س) قبر رضا و عباس را پیدا نکرده است! هیچ کدام از قبرها شماره نداشته اند! انگار بهشت زهرا را(س) به هم ریخته بودند.
انقلاب اسلامی ایران بر آن بود که حکومتی اسلامی ایجاد و صادر کند .
و پس از پایان جنگ :
گروهی که که می گفتند این تفکر ایران را به 1400 سال قبل بر می گرداند
اختیار امور را بدست گرفت و شدند کار گذاران سازندگی و خواستند
ایران را مثل ژاپن کنند و انقلاب را با قدرت و اقتصاد صادر کنند .
و در این راه بچه های جبهه و جنگ سد راه بودند .
زیرا هنوز از همدلی و گذشت و فداکاری و پاکدستی بهره مند بودند .
پس رزمندگان و جانبازان را بدون حقوق و بدون معیشت رها کردند . 5 % .
تا در اثر فقر صدایشان خاموش شود .
و موفق شدند .
ژاپن هم نشدند ؟!
http://khakpour95m.blogfa.com/
...