ایالات متحده مسیری را در شکل دهی تیم های ورزشی بزرگ خود- دمکرات ها و جمهوریخواهان - دنبال کرد و در طول این مسیر دریافت که اگر جامعه کورکورانه سرسپرده این یا آن تیم شود، می توان به بهترین وجه آن را مورد دستکاری قرار داد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، «من از هیچ چیز بیشتر از تقسیم بندی یک جمهوری به دو حزب بزرگ نمی هراسم، دو حزبی که هر یک تحت فرمان رهبر خود قرار دارند و تمهیداتی را در مخالفت با یکدیگر به کار می گیرند.
بنا بر درک محدود من، این بزرگ ترین شر سیاسی و هراس انگیز است.»-جان آدامز
«توهم بزرگ» سیستم دوحزبی این است که به رای دهنده امکان انتخاب یک گزینه– معمولا بین یک دولت لیبرال و دولتی محافظه کار- را می دهد.
واقعیت این است که هر حزبی که برنده انتخابات شود، دولت درواقع یک دولت تمامیت گرا می ماند.
انتخاب «گزینه ها» صرفا برای انحراف توجه از هدف حقیقی است.
اخیرا یک دانشجوی کالج آمریکایی به اسم جاستین سیندر درباره گزینه خود برای رئیس جمهور آینده کشورش و دلایل خود برای شرکت در انتخابات مطلبی نوشته است.
وی از جمله گفته است: «من از ریاست جمهوری هیلاری کلینتون حمایت می کنم...
وقتی که دانش، رهبری و تجارب او را در کنار هم قرار می دهید، روشن می شود که هیلاری کلینتون کاملا مناسب فرماندهی کل قوای بزرگ ترین ارتشی هست که جهان تاکنون به خود دیده است...نکته این است که همه ما چند قرن است که مقوله بازار آزاد را آزموده ایم.
همه ما باید این مسئله را نشان دهیم که یک طبقه فوق ثروتمند از افراد هستند که کشور را اداره می کنند.
آنچه ما نیاز داریم کسی است که نماینده افراد معمولی باشد و آن فرد کسی نیست جز هیلاری کلینتون.»
اظهارات سیندر غیرمعمول نیست.
او یک لیبرال مدرن و تحصیل کرده است که به شکل موثری شستشوی مغزی شده است.
جان آدامز در نامه سال 1780 خود به جاناتان جکسون که بخشی از آن در ابتدای مطلب نقل شد درست می گفت. او درک کرده بود که روزگار شیوه قدیمی کنترل- که شاهان به خراجگزارانشان فرمان می دادند چه چیزی را باور کنند- سپری شده است.
این روش دیگر کارآیی ندارد. اما از اوایل دهه 1780 آینده متعلق به سیاستمدارانی شد که در عرضه گزینه های «الف» و «ب» به مردم مهارت داشتند.
مردم باید باور کنند که آنها دارای حق انتخاب یک گزینه اند.
هرچند جالب آنکه به نظر می رسد آنها از وجود تنها دو گزینه رضایت دارند و خرسندند.
از این رو یک سیاستمدار کارکشته تعداد گزینه ها را به دو کاهش می دهد و امروز این همان کاری است که در اکثر کشورهای «پیشرفته» انجام می گیرد.
این دو گزینه چه دمکرات ها در برابر جمهوریخواهان باشند یا حزب محافظه کار در برابر حزب کارگر، دو حزب مسلط غالب وجود دارد.
هر کدام آنها گروهی از افراد را نمایندگی می کنند که در پی کسب یا حفظ سمت های دولتی هستند.
در اصل به منظور قالب کردن مفهوم دو حزبی به رای دهندگان، مهم است که هر حزب یک هویت فلسفی داشته باشد. این دو هویت ظاهرا باید مبتنی بر اصول اولیه یا ایدئولوژی های متضاد با هم، نظیر سیستم بازار آزاد دربرابر نظام اشتراکی یا جنگ های امپراتوری سازی دربرابر تعهد در قبال صلح باشند.
ایالات متحده در این وخامت اوضاع تنها نیست.
بسیاری از کشورهای پیشرفته و به اصطلاح دموکراتیک دیگر نیز در وضعیت مشابهی به سر می برند.
هرچه می گذرد مردم در این کشورها بیشتر متوجه می شوند که شرایط حاکمیتی آنها به سوی وخامت پیش می رود.
در واقع ایالات متحده این مسیر را در شکل دهی تیم های ورزشی بزرگ خود- دمکرات ها و جمهوریخواهان - دنبال کرد و در طول این مسیر دریافت که اگر جامعه کورکورانه سرسپرده این یا آن تیم شود، می توان به بهترین وجه آن را مورد دستکاری قرار داد.
(کسانی که تی شرت های قرمز بر تن دارند از کسانی که تی شرت آبی می پوشند نفرت دارند و برعکس!)
زمانی که این سرسپاری کورکورانه حاصل شد، قطب بندی افراطی بین اصول و ایدئولوژی و تاکید بر آن امکان پذیر می شود.
یک حزب «نظام اشتراکی و صلح» و یک حزب «بازار آزاد و امپراتوری» در ایالات متحده وجود دارد.
اما وجه مشترک آنها این است که وجود هر دو مستلزم دولتی برای حمایت از اهدافشان است که هر چه می گذرد بزرگ تر و خودکامه تر می شود.
امروز سیستم سیاسی آمریکا به نقطه ای رسیده است که اصول و ایدئولوژی در حال محو شدن هستند.
امروز دمکرات ها تهاجمات فرامرزی را کاملا می پذیرند و حتی مشوق آن هستند. این امر از طریق توهم «تروریسم» بوده که محقق شده است.
یه همین ترتیب جمهورخواهان نیز با پذیرش برخی تمهیدات رفاهی دولتی فزاینده، از تعهد خود نسبت به سیستم بازار آزاد کوتاه آمده اند.
دیگر ضرورتی ندارد که این دو حزب و دو ایده سیاسی، دو قطب مخالف هم باشند.
آنها فقط می توانند پنج درجه از هم دورشوند، با این حال طرفداران هر تیم کاملا باور دارد که تیم او از نظر اخلاقی محق و درست است و تیم دیگر از نظر اخلاقی نادرست.
و البته هر دو تیم به طور مطلق این مفهوم را می پذیرند که نقش دولتِ همواره در حال گسترش، برای رسیدن به این اهداف ضرورت دارد.
اما چگونه ممکن است که اصول و ایدئولوژی ها عملا محو شده باشند؟ اول آنکه خود ایده اصول، این است که اصول مبتنی بر مقبولیت بلکه مبتنی بر اقناع درونی هستند.
حقیقت آنکه اکثریت بزرگی از مردم آمریکا اصولا نه هیچ قطب نمای اخلاقی واقعی دارند و نه حس واقعی اقناع درونی. در اقناع های آنها می توان به راحتی دستکاری کرد.
در نگاه اول این اظهارنظر، مبالغه آمیز به نظر می رسد، اما شواهد آن را می توانیم در همه جا مشاهده کنیم، مثلا تا وقتی که مباحثات توقف ناپذیر از مسائلی کم اهمیت تر، مثل حق سقط جنین، حقوق همجنس گرایان و غیره فراتر نرود، می توان حواس مردم را از اصول اولیه منحرف کرد.
بنابراین دولت توانایی خلق این توهم را دارد که یک سیستم دو حزبی وجود دارد، درحالی که واقعیت جز این است.
مفهوم یک دولت به عنوان بدنه ای از افراد که از طریق انتخابات برگزیده می شوند تا رای دهندگان را نمایندگی کنند چیز خوبی است، اما این مفهومی نیست که افراد منتخب نیز آن را قبول داشته باشند.
کسانی که انتخاب می شوند تقریبا به طور غیرارادی این مفهوم را به عنوان مفهومی می بینند که تعیین کننده حاکمان است.
آنها هیچ تصوری درباره مقوله نمایندگی کردن ندارند، هر چند که درک می کنند که باید بتوانند رضایت رای دهندگان خود را چلب کنند تا نماینده شدنشان تحقق یابد.
اما حکام به دنبال حکومت کردن هستند و تمام مفاهیم دیگر برای آنها ثانویه هستند.
افراد منتخب در طول زمان، به دنبال استفاده از هر فرصتی برای افزایش قدرت خود (هم از نظر سیاسی و هم اقتصادی) هستند. نتیجتا یک سیستم دولتی هر چه بیشتر در کشور دوام بیابد، بیشتر به سمت خودکامگی و استبداد پیش می رود.
تقریبا در هر کشوری نقطه ای وجود دارد که در آن یک شورش از نوعی که موجب یک تنظیم مجدد ساختارها و نهادها شود به وقوع می پیوندد؛ یک بازگشت به ساختاری دمکراتیک تر که در آن سطح بزرگ تری از نمایندگی بار دیگر تحقق یابد.
سپس وخامت اوضاع به شکلی محتوم از نو آغاز می شود. به همین دلیل بود که توماس جفرسون اشتیاق داشت که هر از گاهی وقوع یک انقلاب ضرورت دارد.
باید اشاره کرد که ایالات متحده در این وخامت اوضاع تنها نیست. بسیاری از کشورهای پیشرفته و به اصطلاح دموکراتیک دیگر نیز در وضعیت مشابهی به سر می برند. هرچه می گذرد مردم در این کشورها بیشتر متوجه می شوند که شرایط حاکمیتی آنها به سوی وخامت پیش می رود.
با این حال اکثر آنها به این امید دل می بندند که انتخابات بعدی به شکلی معجزه وار منتج به یک بازگشت به شرایط مطلوب خواهد شد. اما چنین چیزی به وقوع نخواهد پیوست.
وخامت اوضاع آشی در حال پخته شدن است.
فارغ از اینکه از کدام نامزد و کدام حزب سخن بگوییم، نتیجه همیشه یکی خواهد بود.
بنا بر درک محدود من، این بزرگ ترین شر سیاسی و هراس انگیز است.»-جان آدامز
«توهم بزرگ» سیستم دوحزبی این است که به رای دهنده امکان انتخاب یک گزینه– معمولا بین یک دولت لیبرال و دولتی محافظه کار- را می دهد.
واقعیت این است که هر حزبی که برنده انتخابات شود، دولت درواقع یک دولت تمامیت گرا می ماند.
انتخاب «گزینه ها» صرفا برای انحراف توجه از هدف حقیقی است.
اخیرا یک دانشجوی کالج آمریکایی به اسم جاستین سیندر درباره گزینه خود برای رئیس جمهور آینده کشورش و دلایل خود برای شرکت در انتخابات مطلبی نوشته است.
وی از جمله گفته است: «من از ریاست جمهوری هیلاری کلینتون حمایت می کنم...
وقتی که دانش، رهبری و تجارب او را در کنار هم قرار می دهید، روشن می شود که هیلاری کلینتون کاملا مناسب فرماندهی کل قوای بزرگ ترین ارتشی هست که جهان تاکنون به خود دیده است...نکته این است که همه ما چند قرن است که مقوله بازار آزاد را آزموده ایم.
همه ما باید این مسئله را نشان دهیم که یک طبقه فوق ثروتمند از افراد هستند که کشور را اداره می کنند.
آنچه ما نیاز داریم کسی است که نماینده افراد معمولی باشد و آن فرد کسی نیست جز هیلاری کلینتون.»
اظهارات سیندر غیرمعمول نیست.
او یک لیبرال مدرن و تحصیل کرده است که به شکل موثری شستشوی مغزی شده است.
جان آدامز در نامه سال 1780 خود به جاناتان جکسون که بخشی از آن در ابتدای مطلب نقل شد درست می گفت. او درک کرده بود که روزگار شیوه قدیمی کنترل- که شاهان به خراجگزارانشان فرمان می دادند چه چیزی را باور کنند- سپری شده است.
این روش دیگر کارآیی ندارد. اما از اوایل دهه 1780 آینده متعلق به سیاستمدارانی شد که در عرضه گزینه های «الف» و «ب» به مردم مهارت داشتند.
مردم باید باور کنند که آنها دارای حق انتخاب یک گزینه اند.
هرچند جالب آنکه به نظر می رسد آنها از وجود تنها دو گزینه رضایت دارند و خرسندند.
از این رو یک سیاستمدار کارکشته تعداد گزینه ها را به دو کاهش می دهد و امروز این همان کاری است که در اکثر کشورهای «پیشرفته» انجام می گیرد.
این دو گزینه چه دمکرات ها در برابر جمهوریخواهان باشند یا حزب محافظه کار در برابر حزب کارگر، دو حزب مسلط غالب وجود دارد.
هر کدام آنها گروهی از افراد را نمایندگی می کنند که در پی کسب یا حفظ سمت های دولتی هستند.
در اصل به منظور قالب کردن مفهوم دو حزبی به رای دهندگان، مهم است که هر حزب یک هویت فلسفی داشته باشد. این دو هویت ظاهرا باید مبتنی بر اصول اولیه یا ایدئولوژی های متضاد با هم، نظیر سیستم بازار آزاد دربرابر نظام اشتراکی یا جنگ های امپراتوری سازی دربرابر تعهد در قبال صلح باشند.
ایالات متحده در این وخامت اوضاع تنها نیست.
بسیاری از کشورهای پیشرفته و به اصطلاح دموکراتیک دیگر نیز در وضعیت مشابهی به سر می برند.
هرچه می گذرد مردم در این کشورها بیشتر متوجه می شوند که شرایط حاکمیتی آنها به سوی وخامت پیش می رود.
در واقع ایالات متحده این مسیر را در شکل دهی تیم های ورزشی بزرگ خود- دمکرات ها و جمهوریخواهان - دنبال کرد و در طول این مسیر دریافت که اگر جامعه کورکورانه سرسپرده این یا آن تیم شود، می توان به بهترین وجه آن را مورد دستکاری قرار داد.
(کسانی که تی شرت های قرمز بر تن دارند از کسانی که تی شرت آبی می پوشند نفرت دارند و برعکس!)
زمانی که این سرسپاری کورکورانه حاصل شد، قطب بندی افراطی بین اصول و ایدئولوژی و تاکید بر آن امکان پذیر می شود.
یک حزب «نظام اشتراکی و صلح» و یک حزب «بازار آزاد و امپراتوری» در ایالات متحده وجود دارد.
اما وجه مشترک آنها این است که وجود هر دو مستلزم دولتی برای حمایت از اهدافشان است که هر چه می گذرد بزرگ تر و خودکامه تر می شود.
امروز سیستم سیاسی آمریکا به نقطه ای رسیده است که اصول و ایدئولوژی در حال محو شدن هستند.
امروز دمکرات ها تهاجمات فرامرزی را کاملا می پذیرند و حتی مشوق آن هستند. این امر از طریق توهم «تروریسم» بوده که محقق شده است.
یه همین ترتیب جمهورخواهان نیز با پذیرش برخی تمهیدات رفاهی دولتی فزاینده، از تعهد خود نسبت به سیستم بازار آزاد کوتاه آمده اند.
دیگر ضرورتی ندارد که این دو حزب و دو ایده سیاسی، دو قطب مخالف هم باشند.
آنها فقط می توانند پنج درجه از هم دورشوند، با این حال طرفداران هر تیم کاملا باور دارد که تیم او از نظر اخلاقی محق و درست است و تیم دیگر از نظر اخلاقی نادرست.
و البته هر دو تیم به طور مطلق این مفهوم را می پذیرند که نقش دولتِ همواره در حال گسترش، برای رسیدن به این اهداف ضرورت دارد.
اما چگونه ممکن است که اصول و ایدئولوژی ها عملا محو شده باشند؟ اول آنکه خود ایده اصول، این است که اصول مبتنی بر مقبولیت بلکه مبتنی بر اقناع درونی هستند.
حقیقت آنکه اکثریت بزرگی از مردم آمریکا اصولا نه هیچ قطب نمای اخلاقی واقعی دارند و نه حس واقعی اقناع درونی. در اقناع های آنها می توان به راحتی دستکاری کرد.
در نگاه اول این اظهارنظر، مبالغه آمیز به نظر می رسد، اما شواهد آن را می توانیم در همه جا مشاهده کنیم، مثلا تا وقتی که مباحثات توقف ناپذیر از مسائلی کم اهمیت تر، مثل حق سقط جنین، حقوق همجنس گرایان و غیره فراتر نرود، می توان حواس مردم را از اصول اولیه منحرف کرد.
بنابراین دولت توانایی خلق این توهم را دارد که یک سیستم دو حزبی وجود دارد، درحالی که واقعیت جز این است.
مفهوم یک دولت به عنوان بدنه ای از افراد که از طریق انتخابات برگزیده می شوند تا رای دهندگان را نمایندگی کنند چیز خوبی است، اما این مفهومی نیست که افراد منتخب نیز آن را قبول داشته باشند.
کسانی که انتخاب می شوند تقریبا به طور غیرارادی این مفهوم را به عنوان مفهومی می بینند که تعیین کننده حاکمان است.
آنها هیچ تصوری درباره مقوله نمایندگی کردن ندارند، هر چند که درک می کنند که باید بتوانند رضایت رای دهندگان خود را چلب کنند تا نماینده شدنشان تحقق یابد.
اما حکام به دنبال حکومت کردن هستند و تمام مفاهیم دیگر برای آنها ثانویه هستند.
افراد منتخب در طول زمان، به دنبال استفاده از هر فرصتی برای افزایش قدرت خود (هم از نظر سیاسی و هم اقتصادی) هستند. نتیجتا یک سیستم دولتی هر چه بیشتر در کشور دوام بیابد، بیشتر به سمت خودکامگی و استبداد پیش می رود.
تقریبا در هر کشوری نقطه ای وجود دارد که در آن یک شورش از نوعی که موجب یک تنظیم مجدد ساختارها و نهادها شود به وقوع می پیوندد؛ یک بازگشت به ساختاری دمکراتیک تر که در آن سطح بزرگ تری از نمایندگی بار دیگر تحقق یابد.
سپس وخامت اوضاع به شکلی محتوم از نو آغاز می شود. به همین دلیل بود که توماس جفرسون اشتیاق داشت که هر از گاهی وقوع یک انقلاب ضرورت دارد.
باید اشاره کرد که ایالات متحده در این وخامت اوضاع تنها نیست. بسیاری از کشورهای پیشرفته و به اصطلاح دموکراتیک دیگر نیز در وضعیت مشابهی به سر می برند. هرچه می گذرد مردم در این کشورها بیشتر متوجه می شوند که شرایط حاکمیتی آنها به سوی وخامت پیش می رود.
با این حال اکثر آنها به این امید دل می بندند که انتخابات بعدی به شکلی معجزه وار منتج به یک بازگشت به شرایط مطلوب خواهد شد. اما چنین چیزی به وقوع نخواهد پیوست.
وخامت اوضاع آشی در حال پخته شدن است.
فارغ از اینکه از کدام نامزد و کدام حزب سخن بگوییم، نتیجه همیشه یکی خواهد بود.