شهدای ایران shohadayeiran.com

احمد خیلی مهربان بود و ولایت مدار! یعنی همه می‌دانستند که احمد ولایتی است و به خاطر ولایت، حاضر بود قید منی که خواهرش بودم را بزند! کلاً همینطور بود و سر اعتقاداتش مادر و خواهر و همسر نمی‌شناخت!
 
به گزارش شهدای ایران،در باز می‌شود و محمدحسین یک سال و نیمه به استقبالمان می‌آید و با لبخند دندانهای شیری‌اش را نشان می‌دهد. وارد خانه شهید احمد اعطایی می‌شویم و سلاممان را گرم و صمیمی پاسخ می‌دهند. مادر، خواهر و همسر شهید، برای مصاحبه آماده می‌شوند.

 
شهیدی که قول رفتنش را قبل از عقد گرفته بود

سؤال‌ها را از همسر شهید آغاز می‌کنم.


* لطفاً معرفی مختصری از شهیدتان بفرمایید؟

ایشان احمد اعطایی، متولد 7 شهریور 64 بود. دیپلم برق داشت و در دانشگاه علامه طبرسی مشغول به تحصیل بود. دو فرزند هم به نام‌های محمدعلی چهار سال و نیم و محمدحسین یک سال و نیم داریم.

عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم

* نحوه آشناییتان با شهید به چه صورت بود؟

جاری من، دوست صمیمی‌ام بود و ما را برای آشنایی به هم معرفی کردند. رسم خانواده همسرم اینطور بود که اول خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند، بعد هم یک بار با خود احمد آقا آمدند و صحبت کردیم و در همان جلسه اول به توافق رسیدیم.

شهید احمد عطایی

* و آغاز زندگی مشترک؟

اول یک مراسم شیرینی خوران برای محرمیت و خرید عروسی داشتیم. یک سال و نیم هم عقد بودیم. بعد هم جشن عروسی گرفتیم. عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ماشین عروس، آتلیه، تالار، ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم.

و به خاطر ولایت، حاضر بود قید منی که خواهرش بودم را بزند

* چه ویژگی اخلاقی بارزی در همسرتان وجود داشت که ایشان را از بقیه متمایز می‌کرد؟

احمد خیلی مهربان بود و ولایت مدار! یعنی همه می‌دانستند که احمد ولایتی است!


*این ولایتمداری را چطور بروز می‌دادند؟

خواهر شهید که سالهای بیشتری را با شهید احمد اعطایی سپری کرده، پاسخ می‌دهد: من یک خاطره در این مورد به ذهنم می‌رسد؛
یک بار رفتم منزل برادرم، احمد گفت: می‌خواهم یک تابلو سفارش بدهم، که روی آن بنویسند:

"هرکه باشد بر خمینی بدگمان / حق ندارد پا گذارد این مکان "
به او گفتم:  که می‌خواهند پا به منزلت بگذارند مدیون می‌شوند!
قبول نمی‌کرد!
گفتم: من هم منزل‌تان نمی‌آیم! چون همه ما آقا را قبول داریم ولی شاید در عمل طور دیگری رفتار کنیم!
سر همین قضیه 4-5 ماه باهم بحث داشتیم!
و به خاطر ولایت، حاضر بود قید منی که خواهرش بودم را بزند! کلاً همینطور بود و سر اعتقاداتش مادر و خواهر و همسر نمی‌شناخت!

همسر شهید در ادامه می‌گوید: اصلاً نمی‌توانست تحمل کند کسی به آقا تندی کند! سریع دفاع می‌کرد!
سال 88، عروسیمان در اوج اغتشاشات بود، مرا گذاشت و یک ماه به مأموریت رفت!

خواهر شهید، حرف همسر برادرش را تأیید می‌کند: بله. من دقیقاً یادم هست که دو ماه بود ازدواج کرده بودند. به او گفتم: همسر دو ماهه‌ات را کجا می‌گزاری؟!
گفت: هر وقت و هر جا به من نیاز باشد باید بروم!

خانواده شهید احمد اعطایی

* از خواهر شهید سؤال می‌کنم: دوران کودکی شهید چطور بود؟ خاطره‌ای از آن دوران به خاطر دارید؟

احمد خیلی شیطنت داشت! اما شیطنت شیرین، نه بد!


زیاد اهل درس خواندن نبود! وقتی من ازدواج کردم، احمد کوچک بود. همسرم دبیر او بود. از دست شیطنت‌های احمد به من شکایت می‌کرد!


یک بار در مدرسه سرش درد گرفته بود، برای این که همین را بهانه‌ی فرار از درس کند، آن‌قدر پیاز داغش را زیاد کرده بود که او را با موتور به خانه آوردند! از همسرم که پرس‌وجو کردم می‌گفت: همان بهتر که مدرسه نیاید! کلاً خیلی شیطنت می‌کرد!


از بچگی هم به خاطر دارم، مدام با ما به هیئات می‌آمدو هر پنجشنبه باهم به مزار شهدا می‌رفتیم.

*تابه‌حال حرفی از شهادت زده بودند؟

خیلی زیاد!.. همه به او شهید زنده می‌گفتیم!


یادم هست، خط تلگرامم مدتی خراب شده بود، وقتی درست کردم و پیامها برایم آمد، دیدم شکلک‌های گل برایم فرستاده و نوشته: برایت گل فرستادم که بعداً وقتی شهید شدم نگویی احمد برایم گل نفرستاد!


ما همه می‌دانستیم احمد شهید خواهد شد! اما فکر نمی‌کردیم آنقدر زود برود! می‌گفتیم لااقل بچه‌هایت را بزرگ می‌کردی بعد!

روزهای آخر هم از حرکاتش می‌فهمیدم! یک بار در خانه داشت میوه می‌خورد، دیدم که اشک‌هایش فروریخت و بعد به‌سرعت پاک کرد! مدام می‌گفت برایم دعا کنید! ما هم فکر می‌کردیم برای کارهای دنیایی به گرفتاری خورده! و اینطور شد که ندانسته برای شهادتش دعا کردیم!!

مادر، حرف دخترش را تصدیق می‌کند: به من زنگ می‌زد و می‌گفت: مادر برایم دعا کن! چند وقت بعد تماس گرفت و گفت: الهی قربانت شوم مادر! کارم درست شد!

خواهر ادامه می‌دهد: روزهای آخر خیلی فیلم‌های شهدای مدافع حرم را نگاه می‌کرد. خانواده‌های آنها را به ما نشان می‌داد و می‌گفت: ببینید چقدر صبورند! ببینید همسران اینها، خواهران اینها، مادران اینها چقدر صبر دارند. داشت کم کم ما را آماده می‌کرد!

داشت با آب‌وتاب، از دوره آموزشی‌اش تعریف می‌کرد،گفتم: احمد به جان خودم تو داری به سوریه می‌روی! می‌خندید و منکر می‌شد!

خود حضرت زینب به خانواده شهدا صبر می‌دهد

مادر شهید را که می‌بینم آرام و صبور چشم به زمین دوخته، با سوالی سر صحبت را با او باز می‌کنم


* ما همیشه یک نشانه‌ی ویژه و خاص در مادران شهدا می‌بینیم، که آن صبر هست؛ رسیدن به این صبر چگونه و چطور ممکن می‌شود؟

این صبر از خود حضرت زینب می‌آید! خودش می‌دهد!

مادر شهید:غریبی حضرت زینب را که دیدم، مصیبت خودم را فراموش کردم

*یعنی برای شما سخت نبود شهادت پسرتان؟

چرا! مگر می‌شود مادر دلش آتش نگیرد! در دل مادر چیز دیگری می‌گذرد. اما وقتی می‌بینم حضرت زینب سلام‌الله علیها آن‌قدر سختی کشیدند، اینها به چشم نمی‌آید!

خواهر شهید دنبال حرف مادر را می‌گیرد:


همیشه بین گریه‌هایم، وقتی فکر می‌کنم که احمد نمرده و شهید شده! خدا را شکر می‌کنم. و دقیقاً این جمله را مرور می‌کنم که اگر شهید نشویم می‌میریم، در تلخی رفتنش یک شیرینی هست که بابت آن خدا را شکر می‌کنم.

مادر دوباره از حضرت زینب سلام‌الله علیها می‌گوید:
وقتی ما را به سوریه برده بودند و دیدیم که بی بی حتی الآن چقدر مظلوم هستند وقتی غریبی حضرت را در زمان الآن می‌دیدم برایم غم‌انگیز بود. و مصیبت خودم را فراموش کردم.

خواهر شهید با این حرف، سخن مادر را تأیید می‌کند:
تازه با رفتن احمد که خیلی‌ها دوروبر ما آمدند، اما حضرت زینب سلام‌الله علیها خیلی غریب بودند!

مادر را می‌بینم که نجواکنان و زیر لب می‌گوید:
خدا را شکر در راه خوبی دادمش!

محمدعلی؛ فرزند چهار سال و نیمه شهید اعطایی

احمد خیلی احساساتی بود، اما روزهای آخر حتی از بچه‌ها دل کنده بود

* اعزامشان چگونه بود؟ از قبل خبر داشتید؟

همسر شهید در پاسخ می‌گوید:
دو ماهی را دنبال کارهای اعزامش بود، ولی به خاطر مسائل امنیتی، از اعزام حرفی نمی‌زد. کلاً هم اینگونه مسائل را نمی‌گفت. دنبال انتقالی به قسمتی بود که راحت‌تر نیرو اعزام می‌کردند، در آخر هم خدا را شکر توانست برود. البته فرماندهشان اوایل اجازه نمی‌داد، می‌گفتند به تو احتیاج داریم.

* شما را چگونه توانستند راضی کنند؟

من که از اول ازدواج راضی شده بودم! در خواستگاری که صحبت می‌کردیم، می‌گفت:هرکجا ظلم باشد، هر جا به من نیاز باشد، نمی‌توانم بمانم و باید بروم. من هم از همان روز اول قبول کردم!

* چگونه از شهادتشان اطلاع پیدا کردید؟

روز جمعه با خواهر همسرم به گلزار شهدا رفته بودیم. همسرشان تماس گرفتند و کد ملی احمد را خواستند و گفتند برای کارهای منزلی می‌خواهند که قرار بود بگیریم! به خانه برگشتیم. ظهر موقع نهار، دایی و همسردایی احمد آقا با چهره‌هایی مغموم وارد خانه شدند! تمام وجودم را اضطراب گرفت، دست از غذا کشیدم. فهمیده بودم حتماً اتفاقی افتاده که اینها تا این حد ناراحت هستند. پرسیدم: چیزی شده؟


گفتند: احمد مجروح شده و در بیمارستان بقیة الله بستری شده. می‌توانیم برویم او را ببینیم.
کمی بعد گفتند: مجروحیتش زیاد شده!
من باورم شده بود که مجروح شده، منتظر بودم برویم بیمارستان و احمد را ببینم.
کمی که گذشت. برای همسر خواهرشوهرم پیامک آمد. به گوشی‌شان نگاه کردند و گفتند: مبارک است، احمد شهید شد.
درواقع احمد تاریخ شهادتش اول صفر بود. همان اولین باری که اعزام شده بود شهید شد.

وداع همسر شهید اعطایی با همسر شهیدش

* اگر زمان به‌عقب برگردد و شما دوباره بخواهید برای زندگی با شهید احمد اعطایی، تصمیم بگیرید، مجدداً ایشان را انتخاب می‌کنید؟

قطعاً! و اتفاقاً بیشتر دلم می‌خواهد با او باشم.

خواهر شهید که انگار حرفی روی دلش مانده، آن را بر زبان می آورد:


ما آرزو می‌کنیم کاش یک مرد دیگر از این خانواده برود و شهید بشود! احمد ذخیره دنیا و آخرت ما شد! همیشه برای رفتن دل‌شوره داشتم. اما حالا دل‌خوش به شفاعت اویم. احمد واقعاً مخلص بود. به معنای واقعی مخلص بود.


امثال ما شاید تا فلسفه‌ی عملی را ندانیم انجامش ندهیم اما احمد می‌گفت: چون خدا گفته و خدا خواسته پس باید همین باشد.

از همسر شهید می‌پرسم:


*رفتار ایشان با بچه‌ها چطور بود؟

خیلی با بچه‌ها مهربان و صمیمی بود. هیچوقت آنها را دعوا نمی‌کرد.  اوج دعوایش این بود که تن صدایش را کمی بالا ببرد تا دست از شیطنت بکشند.  سعی می‌کرد با کارهایش به بچه‌ها آموزش بدهد. به آنها یاد می‌داد و می‌گفت: " باباجان، وقتی پاشدی بگو الحمدالله. بگو یا علی. "

محمدحسین؛ فرزند یک سال و نیمه شهید اعطایی

* چطور به جدایی از بچه‌ها راضی شدند؟

دل کند!.. احمد خیلی احساساتی بود. ولی روزهای آخر دل کنده بود. حتی تماس‌های آخرش هم در حد سلام و احوال‌پرسی بود.

فرهنگ نیوز: آخرین بار چه زمانی با شما تماس گرفتند؟

سه روز قبل از شهادتشان بود. اصرار داشت کسی متوجه نشود به سوریه رفته! به او گفتم اینجا همه متوجه شدند!
و گفتم: من به تو افتخار می‌کنم. تو مایه افتخار منی که عزیزترین کسانت را گذاشته‌ای و داری دفاع می‌کنی. این را که گفتم آرام شد.

خواهر، حرف همسرشهید را ادامه می‌دهد:


برای این که نگرانش نباشیم، هیچوقت نمی‌گفت کجا می‌رود. هر بار با مادر تماس می‌گرفت و می‌پرسید کجایی؟ می‌گفت: کنار تلفنم! کنار باغچه هستم!...
یک بار داشت برایم با آب‌وتاب، دوره آموزشی آخرش را تعریف می‌کرد و می‌گفت: آر.پی. جی زدیم!


به شوخی می‌گفتم: احمد به جان خودم تو داری به سوریه می‌روی! می‌خندید و منکر می‌شد!
این اواخر هم گوشهایش به خاطر استفاده از همین ادوات، درد می‌کرد. تا این که بالاخره یکی از دوستانم او را در فرودگاه دیده بود و به من خبر داد. من هم همه‌ی نگرانیم این شد که نکند به همسرش چیزی نگفته و رفته باشد؟ با همسرش تماس گرفتم تا ببینم از رفتنش خبر دارد یا نه! وقتی اشاره به رفتن او کردم، گفت: ان شاالله هر جا که هست سلامت باشد! فهمیدم خبر دارد.

فرزند شهید اعطایی در تشییع پدر

به این جای حرف که می‌رسد. خواهر بغض می‌کند:
شب سوم محرم بود. چون از دوستم شنیده بودم که برادرم به سوریه رفته، خیلی گریه کرده بودم. خواب دیدم که خانم عادی، نه حالا با حالت روحانی و معنوی به من کتاب کرم رنگی داد و گفت: میدانم که گریه کردی و چشمهایت درد می‌کند و  نمی‌توانی بخوانی.
گفتم: لااقل بگو این کتاب چیست؟
گفت: کتاب شهداست!
کتاب را که باز کردم، در اولین صفحه، عکسی از شهید دوران دفاع مقدس، شهید هاشمی را دیدم.
صفحه را که ورق زدم عکس احمد را دیدم!
نوشته بود: شهید احمد اعطایی
گفتم: این که احمد ماست! گفت: شهید شده


منبع : فرهنگ نیوز
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار