ساعت 7:30 دقیقه شب ما را به آن طرف آب بردند، با اولین چیزی که مواجه شدیم، پیکر مطهر 20 شهید بود که در کنار هم قرار داشتند، خیلیها با دیدن شهدا در آن لحظه روحیهشان را از دست دادند.
به گزارش شهدای ایران ، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.
ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند.
روایتی کوتاه و سخت از عقبنشینی فاو
علیرضا اسداللهنژاد میگوید: در عقبنشینی فاو در تیپ 34 امام سجاد (ع) بودم، بیشتر نیروهای تیپ بر و بچههای مازندران بودند، من به اتفاق چهار نفر دیگر از دوستانم در گردان قمر بنیهاشم بودم، برادران نبیالله بابائیان، مصطفی میرمحمدپور، علی رحمتالهی و رحیم محمدپور؛ صبح روز جمعه بود که مصطفی و علی آمدند پیش من و گفتند: «علیرضا! قرار است به اهواز برویم، تو هم میآیی؟»
راستش را بخواهید اصلاً حال نداشتم به مرخصی بروم، به آنها جواب رد دادم، آنها خیلی اصرار کردند ولی من قبول نکردم، مرخصی گرفتند و رفتند؛ مقر ما «دارخوئین» بود، چند دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که به ما آمادهباش زدند و گفتند: «سریع خودتان را آماده کنید، قرار است شما را به عملیات ببریم.»
تعجب کردیم، هیچوقت برای رفتن به عملیات اینطور خبر نمیکردند، سریع خودمان را آماده کردیم، آن قدر عجله کردند که ناهار را داخل اتوبوس خوردیم، وقتی به آبادان رسیدیم، متوجه شدیم که عراق حمله کرده است، آمبولانسها در حال تردد بودند، انفجاراتی که از منطقه خسروآباد به گوش میرسید شک ما را به یقین مبدل کرد که عراق حمله کرده است.
ساعت 7:30 دقیقه شب ما را به آن طرف آب بردند، با اولین چیزی که مواجه شدیم، پیکر مطهر 20 شهید بود که در کنار هم قرار داشتند، خیلیها با دیدن شهدا در آن لحظه روحیهشان را از دست دادند، برای بازپسگیری خط که بهدست عراقیها افتاد، دست به حمله زدیم و موفق شدیم عراقیها را به عقب برانیم.
رحیم محمدپور که مسئول تسلیحات گردان بود کارش خنداندن نیروها بود، انگار نه انگار در شرایط بحرانی بهسر میبریم، حدود ساعت یک شب گردانی از لشکر ویژه 25 کربلا به ما پیوست، چقدر ما خوشحال شدیم.
بعد از کمی استراحت آنها به مواضع دشمن حمله کردند، ساعت 2 بامداد کل گردان متلاشی شدند و تعداد زیادی از آنها به شهادت رسیدند، خیلی ناراحت شدیم، ما 5 نفر داخل یک سنگر بودیم، آب قمقمههایمان تمام شده بود، یادم میآید یک استکان آب را بین 5 نفر تقسیم کردیم و خوردیم.
نماز صبح را با تیمم خواندیم، صبح آتش دشمن چندبرابر شد، بهطوری که وجب به وجب منطقه را میزد، به ما دستور عقبنشینی داده شد، یک خاکریز به عقب آمدیم، تا ظهر در همان خاکریز مقاومت کردیم.
از زمین و آسمان گلوله میبارید، هواپیماهای عراقی با بمبارانهای پی در پی تمام راههای منتهی به ما را مسدود کرده بودند، ساعت 2:30 یا 3 بعد از ظهر که باز هم دستور عقبنشینی آمد، من و بابائیان که داخل سنگر بودیم متوجه نشدیم و به همراه بچهها به عقب برنگشتیم.
از تشنگی، گرسنگی و خستگی نای حرکت کردن نداشتیم، پشت پیراهن من عکس امام کشیده شده بود، بابائیان گفت: «احتمال دارد اسیر شویم بهتر است پیراهن را از تنت درآوری.» من هم با قیچی کوچکی که داشتم محاسن بابائیان را کوتاه کردم تا در صورت اسارت به او آسیب کمتر برسد.
چون شنیده بودیم بعثیها روی محاسن حساسیت دارند، یک لحظه احساس کردم که باید با همدیگر خداحافظی کنیم، آخرین وصیتها را به هم کردیم، سخت همدیگر را به آغوش کشیدیم، اصلاً انتظار برگشت نداشتیم ولی با این وجود به راهمان ادامه دادیم.
تا شهر فاو 10 کیلومتری فاصله داشتیم، یک تویوتا آمده بود بیسیمهای سنگری را تخلیه کند، ما خودمان را به داخل تویوتا پرت کردیم، وقتی به شهر فاو رسیدیم هیچکس در فاو نبود، بیمارستان مملو از مجروحین بود، به ما گفتند عراقیها چهار نقطه از پل بعثت را زدند و همین باعث شده بود، مجروحین به عقب انتقال نیابند.
من و بابائیان به سمت پل رفتیم، نقاطی را که بر اثر انفجار تخریب شده بود را شنا کردیم، نیروهایی هم که آنجا بودند با تأسی از ما همین کار را کردند، البته ما چند نفر از آنها را کمک کردیم.
بعد از ترخیص از بیمارستان بهخاطر مجروحیت شیمیایی، به مقرمان رفتیم، بچههای گردان قمر بنیهاشم باورشان نمیشد که ما به عقب برگردیم، همه خیال میکردند که ما شهید یا اسیر شدیم.
وقاحت ضدانقلاب
علی پورابراهیم میگوید: من متولد 1349 هستم، اواخر جنگ تازه سنم شده بود 18 سال ولی آنچه که ما را در آن دوران تشویق به حضور در جبهه کرد خاطرات شیرین رزمندگان روستایمان بود که در همین پایگاه شهید بهشتی که آن وقت ناحیه شهید بهشتی بود گفته میشد.
پایگاه شهید بهشتی محل تجمع رزمندگان و بسیجیان منطقه بود، افرادی که از جبهه میآمدند شبها اینجا جمع میشدند و از خاطرات خود میگفتند، عموی خدا بیامرزم ـ رمضانعلی پورابراهیم ـ یکی از همان رزمندهها بود، وقتی او از جبهه میگفت من احساس غرور میکردم، همین خاطرات بود که هوای رفتن به جبهه را به سرم انداخت.
بعد از آموزش ما را به کردستان بردند، کار ما شده بود گشتزنی و تأمین جاده، به روستاهایی که میرفتیم مردم به استقبال ما میآمدند و اظهار خوشحالی میکردند که ما در آنجا هستیم، بارها از افراد مختلف شنیدم که میگفتند: «فرق شما با گروههای ضدانقلاب در این است که شما برای تأمین ما آمدید ولی آنها برای چپاول ما، آنها به بهانه آزادی ما دست به زشتترین عمل میزنند ولی شما بدون ادعا حتی اگر غذا یا میوهای را که میخواهید بخورید از ما میخرید، در صورتی که آنها به زور از ما میگیرند.»
راست میگفتند؛ ضدانقلاب آن قدر وقیح بودند که خودم شاهد تیر خلاصی خوردن دو مجروح که یکی پاسدار و یکی هم بسیجی بود، بودم.
ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند.
روایتی کوتاه و سخت از عقبنشینی فاو
علیرضا اسداللهنژاد میگوید: در عقبنشینی فاو در تیپ 34 امام سجاد (ع) بودم، بیشتر نیروهای تیپ بر و بچههای مازندران بودند، من به اتفاق چهار نفر دیگر از دوستانم در گردان قمر بنیهاشم بودم، برادران نبیالله بابائیان، مصطفی میرمحمدپور، علی رحمتالهی و رحیم محمدپور؛ صبح روز جمعه بود که مصطفی و علی آمدند پیش من و گفتند: «علیرضا! قرار است به اهواز برویم، تو هم میآیی؟»
راستش را بخواهید اصلاً حال نداشتم به مرخصی بروم، به آنها جواب رد دادم، آنها خیلی اصرار کردند ولی من قبول نکردم، مرخصی گرفتند و رفتند؛ مقر ما «دارخوئین» بود، چند دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که به ما آمادهباش زدند و گفتند: «سریع خودتان را آماده کنید، قرار است شما را به عملیات ببریم.»
تعجب کردیم، هیچوقت برای رفتن به عملیات اینطور خبر نمیکردند، سریع خودمان را آماده کردیم، آن قدر عجله کردند که ناهار را داخل اتوبوس خوردیم، وقتی به آبادان رسیدیم، متوجه شدیم که عراق حمله کرده است، آمبولانسها در حال تردد بودند، انفجاراتی که از منطقه خسروآباد به گوش میرسید شک ما را به یقین مبدل کرد که عراق حمله کرده است.
ساعت 7:30 دقیقه شب ما را به آن طرف آب بردند، با اولین چیزی که مواجه شدیم، پیکر مطهر 20 شهید بود که در کنار هم قرار داشتند، خیلیها با دیدن شهدا در آن لحظه روحیهشان را از دست دادند، برای بازپسگیری خط که بهدست عراقیها افتاد، دست به حمله زدیم و موفق شدیم عراقیها را به عقب برانیم.
رحیم محمدپور که مسئول تسلیحات گردان بود کارش خنداندن نیروها بود، انگار نه انگار در شرایط بحرانی بهسر میبریم، حدود ساعت یک شب گردانی از لشکر ویژه 25 کربلا به ما پیوست، چقدر ما خوشحال شدیم.
بعد از کمی استراحت آنها به مواضع دشمن حمله کردند، ساعت 2 بامداد کل گردان متلاشی شدند و تعداد زیادی از آنها به شهادت رسیدند، خیلی ناراحت شدیم، ما 5 نفر داخل یک سنگر بودیم، آب قمقمههایمان تمام شده بود، یادم میآید یک استکان آب را بین 5 نفر تقسیم کردیم و خوردیم.
نماز صبح را با تیمم خواندیم، صبح آتش دشمن چندبرابر شد، بهطوری که وجب به وجب منطقه را میزد، به ما دستور عقبنشینی داده شد، یک خاکریز به عقب آمدیم، تا ظهر در همان خاکریز مقاومت کردیم.
از زمین و آسمان گلوله میبارید، هواپیماهای عراقی با بمبارانهای پی در پی تمام راههای منتهی به ما را مسدود کرده بودند، ساعت 2:30 یا 3 بعد از ظهر که باز هم دستور عقبنشینی آمد، من و بابائیان که داخل سنگر بودیم متوجه نشدیم و به همراه بچهها به عقب برنگشتیم.
از تشنگی، گرسنگی و خستگی نای حرکت کردن نداشتیم، پشت پیراهن من عکس امام کشیده شده بود، بابائیان گفت: «احتمال دارد اسیر شویم بهتر است پیراهن را از تنت درآوری.» من هم با قیچی کوچکی که داشتم محاسن بابائیان را کوتاه کردم تا در صورت اسارت به او آسیب کمتر برسد.
چون شنیده بودیم بعثیها روی محاسن حساسیت دارند، یک لحظه احساس کردم که باید با همدیگر خداحافظی کنیم، آخرین وصیتها را به هم کردیم، سخت همدیگر را به آغوش کشیدیم، اصلاً انتظار برگشت نداشتیم ولی با این وجود به راهمان ادامه دادیم.
تا شهر فاو 10 کیلومتری فاصله داشتیم، یک تویوتا آمده بود بیسیمهای سنگری را تخلیه کند، ما خودمان را به داخل تویوتا پرت کردیم، وقتی به شهر فاو رسیدیم هیچکس در فاو نبود، بیمارستان مملو از مجروحین بود، به ما گفتند عراقیها چهار نقطه از پل بعثت را زدند و همین باعث شده بود، مجروحین به عقب انتقال نیابند.
من و بابائیان به سمت پل رفتیم، نقاطی را که بر اثر انفجار تخریب شده بود را شنا کردیم، نیروهایی هم که آنجا بودند با تأسی از ما همین کار را کردند، البته ما چند نفر از آنها را کمک کردیم.
بعد از ترخیص از بیمارستان بهخاطر مجروحیت شیمیایی، به مقرمان رفتیم، بچههای گردان قمر بنیهاشم باورشان نمیشد که ما به عقب برگردیم، همه خیال میکردند که ما شهید یا اسیر شدیم.
وقاحت ضدانقلاب
علی پورابراهیم میگوید: من متولد 1349 هستم، اواخر جنگ تازه سنم شده بود 18 سال ولی آنچه که ما را در آن دوران تشویق به حضور در جبهه کرد خاطرات شیرین رزمندگان روستایمان بود که در همین پایگاه شهید بهشتی که آن وقت ناحیه شهید بهشتی بود گفته میشد.
پایگاه شهید بهشتی محل تجمع رزمندگان و بسیجیان منطقه بود، افرادی که از جبهه میآمدند شبها اینجا جمع میشدند و از خاطرات خود میگفتند، عموی خدا بیامرزم ـ رمضانعلی پورابراهیم ـ یکی از همان رزمندهها بود، وقتی او از جبهه میگفت من احساس غرور میکردم، همین خاطرات بود که هوای رفتن به جبهه را به سرم انداخت.
بعد از آموزش ما را به کردستان بردند، کار ما شده بود گشتزنی و تأمین جاده، به روستاهایی که میرفتیم مردم به استقبال ما میآمدند و اظهار خوشحالی میکردند که ما در آنجا هستیم، بارها از افراد مختلف شنیدم که میگفتند: «فرق شما با گروههای ضدانقلاب در این است که شما برای تأمین ما آمدید ولی آنها برای چپاول ما، آنها به بهانه آزادی ما دست به زشتترین عمل میزنند ولی شما بدون ادعا حتی اگر غذا یا میوهای را که میخواهید بخورید از ما میخرید، در صورتی که آنها به زور از ما میگیرند.»
راست میگفتند؛ ضدانقلاب آن قدر وقیح بودند که خودم شاهد تیر خلاصی خوردن دو مجروح که یکی پاسدار و یکی هم بسیجی بود، بودم.
*فارس