حکومت بعث، ماهیانه یک و نیم دینار که به پول رایج ایران بیست و هفت تومان در آن زمان بود، به ما پرداخت می کرد.آن هم توسط کاغذی که مبلغ را روی آن چاپ می کردند. که این کاغذ فقط در حانوت (فروشگاه) اردوگاه رایج بود و بیرون از اردوگاه هیچ اعتباری نداشت. ما با این حقوق ناچیزی که حکومت بعث دراختیارما قرارمی دادند،قادر نبودیم چیزهایی مورد نیاز خود را تهیه کنیم.
شهدای ایران:سیگار، چای، شکر، خمیردندان، تیغ، صابون، شامپو، شیرخشک، ماست، پنیر و چیزهای دیگر را حکومت در اختیار ما قرار نمی داد. کسانی که سیگاری بودند، با این حقوق فقط می توانستند در ماه شش بسته سیگار بغداد بگیرند و از بقیه مایحتاج محروم بودند. این احساس کمبود باعث مشکلات زیادی می شد و خیلی از اسرا آرزو می کردند حتی یک روز صبحانه پنیر تهیه کنند که با چای شیرین صرف کنند که مقدور نبود؛ چون که مدت ده سال صبحانه یکنواخت بود.
لپه را با آب می جوشاندند و قدری به آب رب گوجه اضافه می کردند. این صبحانه یکنواخت ما بود. برای نمونه، روزی با یکی از دوستان در محوطه ی اردوگاه قدم می زدیم. صدای اه و ناله ی یک پیرمرد هفتاد ساله را شنیدم که به دیوار تکیه داده بود و زانوی غم در بغل گرفته بود. با خود می گفت خدایا شکر به درگاهت. چرا باید توان خرید یک کنسرو ماهی را نداشته باشم. این آرزوی دیرینه ما است.
ما دو نفر- من و دوست عزیزم آقای داود محمدی اهل کرمانشاه- با شنیدن این کلام دردناک و نگران کننده به طرف پیرمرد رفتیم و با گفتن سلام و کسب اجازه، نزد او نشستیم. من دستم را روی شانه پیرمرد گذاشتم. و نامش را پرسیدم. گفت: اسم من فیض ا… است که بیشتر بچه ها مرا داشی گوشی صدا می کنند. اذیتم می کنند و اطلاع ندادند که من یک دنیای غم با خود دارم. گفتم: خالو فیض ا… چند فرزند دارید؟ آه سردی کشید و اشک در چشمانش حلقه زد.
گفت: من چهار دختر بی سرپرست دارم. همسرم فوت کرده و خودم اسیر شدم وهیچ گونه اطلاعی از زنده بودن یا مرگ آنها ندارم. نمی دانم کجا زندگی می کنند و در چه شرایطی هستند. قبل از جنگ در اطراف سرپل ذهاب زندگی می کردیم. جنگ که شروع شد، تمام منطقه به تصرف عراق درآمد من هم اسیر شدم. دارم دیوانه می شوم، نمی دانم چکار کنم. پیرمرد با گفتن مشکلات خود، مدام اشک از چشمانش سرازیر می شد؛ ما دو نفر در غم او شریک شدیم و به این نتیجه رسیدیم که باید او را دلداری داد به او گفتم: خالو فیض ا… اخیرا ً ازطرف خانواده ی یکی از دوستان نامه رسیده که دولت تمام مهاجرین جنگ که بدون سرپرست هستند را زیر پوشش خود گرفته است. خانه در اختیارشان گذاشته. وسائل رفاهی، مایحتاج زندگی و حقوق مناسب برای تمام جنگ زدگان در نظر گرفته است. هیچ نگران نباش. مطمئن باش دخترانت در رفاه کامل زندگی می کنند و تنها مشکلی که آنها احساس می کنند، دوری پدرشان است.
گفت: امیدوارم که این چنین باشد. با دوستم صحبت کردم که آرزوی ناچیز او را برآورده کنیم. هرچند خود ما هم کمبود داشتیم. اما به هرصورتی بود هرکدام یک کنسرو ماهی خریدیم و به او تقدیم کردیم. پیرمرد پرسید: شما از کجا فهمیدید که من آرزوی تن ماهی داشتم؟ گفتم: ما اطلاع نداشتیم که شما آرزوی کنسرو ماهی داشتی اما می دانیم که سیگار می کشید و نمی توانید چیز دیگری بخرید. ایشان بسیار تشکر کرد و قوطی کنسرو را از ما گرفت. متأسفانه خالو فیض ا… به علت سکته ی قلبی، بعد از چهار ماه به درجه رفیع شهادت رسید.
روحش شاد.
لپه را با آب می جوشاندند و قدری به آب رب گوجه اضافه می کردند. این صبحانه یکنواخت ما بود. برای نمونه، روزی با یکی از دوستان در محوطه ی اردوگاه قدم می زدیم. صدای اه و ناله ی یک پیرمرد هفتاد ساله را شنیدم که به دیوار تکیه داده بود و زانوی غم در بغل گرفته بود. با خود می گفت خدایا شکر به درگاهت. چرا باید توان خرید یک کنسرو ماهی را نداشته باشم. این آرزوی دیرینه ما است.
ما دو نفر- من و دوست عزیزم آقای داود محمدی اهل کرمانشاه- با شنیدن این کلام دردناک و نگران کننده به طرف پیرمرد رفتیم و با گفتن سلام و کسب اجازه، نزد او نشستیم. من دستم را روی شانه پیرمرد گذاشتم. و نامش را پرسیدم. گفت: اسم من فیض ا… است که بیشتر بچه ها مرا داشی گوشی صدا می کنند. اذیتم می کنند و اطلاع ندادند که من یک دنیای غم با خود دارم. گفتم: خالو فیض ا… چند فرزند دارید؟ آه سردی کشید و اشک در چشمانش حلقه زد.
گفت: من چهار دختر بی سرپرست دارم. همسرم فوت کرده و خودم اسیر شدم وهیچ گونه اطلاعی از زنده بودن یا مرگ آنها ندارم. نمی دانم کجا زندگی می کنند و در چه شرایطی هستند. قبل از جنگ در اطراف سرپل ذهاب زندگی می کردیم. جنگ که شروع شد، تمام منطقه به تصرف عراق درآمد من هم اسیر شدم. دارم دیوانه می شوم، نمی دانم چکار کنم. پیرمرد با گفتن مشکلات خود، مدام اشک از چشمانش سرازیر می شد؛ ما دو نفر در غم او شریک شدیم و به این نتیجه رسیدیم که باید او را دلداری داد به او گفتم: خالو فیض ا… اخیرا ً ازطرف خانواده ی یکی از دوستان نامه رسیده که دولت تمام مهاجرین جنگ که بدون سرپرست هستند را زیر پوشش خود گرفته است. خانه در اختیارشان گذاشته. وسائل رفاهی، مایحتاج زندگی و حقوق مناسب برای تمام جنگ زدگان در نظر گرفته است. هیچ نگران نباش. مطمئن باش دخترانت در رفاه کامل زندگی می کنند و تنها مشکلی که آنها احساس می کنند، دوری پدرشان است.
گفت: امیدوارم که این چنین باشد. با دوستم صحبت کردم که آرزوی ناچیز او را برآورده کنیم. هرچند خود ما هم کمبود داشتیم. اما به هرصورتی بود هرکدام یک کنسرو ماهی خریدیم و به او تقدیم کردیم. پیرمرد پرسید: شما از کجا فهمیدید که من آرزوی تن ماهی داشتم؟ گفتم: ما اطلاع نداشتیم که شما آرزوی کنسرو ماهی داشتی اما می دانیم که سیگار می کشید و نمی توانید چیز دیگری بخرید. ایشان بسیار تشکر کرد و قوطی کنسرو را از ما گرفت. متأسفانه خالو فیض ا… به علت سکته ی قلبی، بعد از چهار ماه به درجه رفیع شهادت رسید.
روحش شاد.