پیرمرد به آنها گفته بود که دیکته نانوشته غلط ندارد،اصل بر این است که حرکت کنید و تلاش کنید که غلط ها کمتر شود و بقیه کارها را باید به خدا سپرد. ای کاش این درس پیرمرد را خیلی ها این روزها میدانستند،کاش می دانستند،کاش!
شهدای ایران: دیوانه ای سنگی به چاه انداخت، آتش جنگی 8 ساله را بر فروخت. ارتش هنوز تکلیفش با خودش معلوم نبود،دولت بیشتر برای آن طرف غش می کرد تا برای ملتی که او را انتخاب کرده بودند،آن دیوانه نیز مست غرور شده بود و تخته گاز داشت هرچه خط مرزی بود می گرفت و به جلو می آمد،عده کمی جلودار ارتش آن دیوانه ی مست بودند و آن عده کم به خوبی مقاومت کردند. اما دولت ،دولتی نبود که به آن عده اعتنایی بنماید.خبر به شهر رسید ...خشمی مقدس جوانان دیار مقاومت را فرا گرفت؛پیر و مرادشان فرمان جهاد داده بود؛سر از پا نمی شناختند،لباس رزم پوشیدند و اسلحه برداشتند و راهی نبرد شدند؛نبردی که هشت سال به طول انجامید.
توی یکی از آن شهرهای نزدیک مرز که به دارالمومنین شهره بود و در انقلاب جوانهایش کارهای کارستانی کرده بودند ،خانواده ایی زندگی می کردند که همگی شان رزمنده و دلاور بودند،پدر پیرشان مفتخر بود که پیرغلام اهل بیت است و از پیران صف اول مسجد محل شان است. پیرمرد 7 پسر داشت به آنان گفت:فرزندی از سلاله رسول الله گفته است که به جهاد بروید و جلوی این دیوانه را بگیرید،بر همه شما واجب است راهی شوید و برای پیروزی انقلاب نوپایمان کم نگذارید.
پیرمرد گفت: خودم هم هستم هرچند که چشمانم سوی دیدن ندارد اما می توانم در آشپزخانه غذایی تهیه نمایم و کمکی کنم.
یواش یواش مردان آن دیار در جنگ آبدیده شده و هر کدامشان اندازه ده ها مرد جنگی شدند و اداره جنگ به دست همین جوانان افتد و به خوبی از پس آن بر امدند به طوری که امام شان گفت من بازوی شما را می بوسم.
یکی از پسران پیرمرد"علیرضا"نام داشت که او سریع توانست جای خود را به سان دیگر برادرانش در بین مردان آن دیار باز نماید و فرمانده دسته و گروهان و گردان شد و تا آخر نیز همراه دیگر دلاوران ماند. جنگ تمام شده بود و داغ فراق دوستان همرزم دل علیرضا و پیرمرد را می سوزاند.
علیرضا خوشحال بود از اینکه توانسته بود به ندای امامش لبیک گفته و همچنین حرف پدرش که گفته بود برای انقلاب کم نگذارید،زمین ننهاده بود.
بلافاصله بعد از آن جنگ ،جنگ دیگری آغاز شد،جنگی که خاکریزش خاکی نبود و دور از خانه و خانمان زده نمی شد ،دشمن این بار خاکریز را دل خانه ها زده بود،او این بار فکرها را هدف قرار داه بود ،بچه های باوفای انقلاب دست به کار شدند، پسر پیرمرد پرچمی را برداشت و با نام عاشورا گردانی را رهبری کرد،گردانی که این بار اغلب نیروهایش جوان بودند و تازه نفس به آنان گفت این پرچم زمین نباید گذاشته شود،دیروز در جبهه و امروز در جنگ نرم.
پسر پیرمرد بهترین دفاع در برابر این هجمه جدید را جلسات قرآن می دید ،همه را دور هم جمع کرد،و نگفت دیگر از من گذشته است، آخر پدرش گفته بود برای انقلاب کم نگذارید،از آن مهمتر به دوستان پرکشیده اش قول داده که نگذارد به یادگارشان ضربه ای وارد شود.جلسات و بسیج یادگار شهدا بودند ،توی این میدان تیر و ترکش نبود اما زخم و زبان تا دلت بخواهد وجود داشت ،زخم و زبانها از همه طرف بود از خودی و غیر خودی و نخودی، تیر خودیها بیشتر می سوخت.
دیارشان بعد از جنگ ،به کار و تلاش جهادی نیاز داشت،مردانی را می خواست که مثل دوران جنگ کمر همت ببندند،شورایی برپا شد و مردم علیرضا پسر پیرمرد مسجد را نماینده خود نمودند تا به مشکلاتشان در این شورا رسیدگی کند،علیرضا پرکار تلاش کرد و کم نگذاشت می خواست ثابت کند که بچه رزمنده کارش درست است،البته اگر بگذارند.او برای این خدمت کیسه ندوخته بود که اگر اهل کیسه دوزی بود حال این همه تیر و ترکش از خودی و نخودی به سمتش روانه نمی شد!
خلاصه پیرمرد با بچه هایش، کم نگذاشتند،هرچند که بعضی ها که تا دیروز هم خط با بچه های پیرمرد در یک سنگر بودند امروز کم نمی گذارند برای زخم و زبان و تخریب یکی از بچه های آن پیرمرد. حمله هایی که خودشان نیز نمی دانند دلیلش چیست.مشکل پسر پیرمرد این است که همیشه در همه جا آفتابی است و مثل بعضی ها سایه نشین نیست و اصلاً اینچنین تربیت نشده است.
علیرضا ثابت کرده است که مردی نیست که بخواهد به سادگی و با این هجمه ها زمین را ترک کند ،حتی اگر این هجمه ها از سوی نزدیکترین دوستانش باشد.این را از پدر پیرش یاد گرفت ،پیرمرد تا آخرین لحظه صف اول مسجد محل شان و نماز جمعه شهر ترک نشد و کهولت و بیماری او را کاهل از نمازجماعت نمی کرد.بلاخره علیرضا هم بچه همان پیرمرد است.
چند سالی است که پیرمرد به سفر ابدی رفته است و علیرضا که دیگر سفیدی مویش خودنمایی می کند هنوز بر روی عهدش با دوستان آسمانیش ایستاده است و دوستان نامهربان امروزش را باز به خدای مهربان سپرده است ،پسر پیرمرد همچنان در صحنه است و هنوز هم مثل روز اول پرتلاش و با امید است و جاده زندگی را با موانع مختلفش ،با توکل بر او و عشق به رفقای شهیدش ادامه می دهد.علیرضا می گوید:خستگی در راه خدمت دلنشین است و زمان زیادی برای استراحت داریم،فعلاً باید تلاش کرد.
پیرمرد به آنها گفته بود که دیکته نانوشته غلط ندارد،اصل بر این است که حرکت کنید و تلاش کنید که غلط ها کمتر شود و بقیه کارها را باید به خدا سپرد. ای کاش این درس پیرمرد را خیلی ها این روزها میدانستند،کاش می دانستند،کاش!
علی صالحی زاده
*پلاک دزفول
توی یکی از آن شهرهای نزدیک مرز که به دارالمومنین شهره بود و در انقلاب جوانهایش کارهای کارستانی کرده بودند ،خانواده ایی زندگی می کردند که همگی شان رزمنده و دلاور بودند،پدر پیرشان مفتخر بود که پیرغلام اهل بیت است و از پیران صف اول مسجد محل شان است. پیرمرد 7 پسر داشت به آنان گفت:فرزندی از سلاله رسول الله گفته است که به جهاد بروید و جلوی این دیوانه را بگیرید،بر همه شما واجب است راهی شوید و برای پیروزی انقلاب نوپایمان کم نگذارید.
پیرمرد گفت: خودم هم هستم هرچند که چشمانم سوی دیدن ندارد اما می توانم در آشپزخانه غذایی تهیه نمایم و کمکی کنم.
یواش یواش مردان آن دیار در جنگ آبدیده شده و هر کدامشان اندازه ده ها مرد جنگی شدند و اداره جنگ به دست همین جوانان افتد و به خوبی از پس آن بر امدند به طوری که امام شان گفت من بازوی شما را می بوسم.
یکی از پسران پیرمرد"علیرضا"نام داشت که او سریع توانست جای خود را به سان دیگر برادرانش در بین مردان آن دیار باز نماید و فرمانده دسته و گروهان و گردان شد و تا آخر نیز همراه دیگر دلاوران ماند. جنگ تمام شده بود و داغ فراق دوستان همرزم دل علیرضا و پیرمرد را می سوزاند.
علیرضا خوشحال بود از اینکه توانسته بود به ندای امامش لبیک گفته و همچنین حرف پدرش که گفته بود برای انقلاب کم نگذارید،زمین ننهاده بود.
بلافاصله بعد از آن جنگ ،جنگ دیگری آغاز شد،جنگی که خاکریزش خاکی نبود و دور از خانه و خانمان زده نمی شد ،دشمن این بار خاکریز را دل خانه ها زده بود،او این بار فکرها را هدف قرار داه بود ،بچه های باوفای انقلاب دست به کار شدند، پسر پیرمرد پرچمی را برداشت و با نام عاشورا گردانی را رهبری کرد،گردانی که این بار اغلب نیروهایش جوان بودند و تازه نفس به آنان گفت این پرچم زمین نباید گذاشته شود،دیروز در جبهه و امروز در جنگ نرم.
پسر پیرمرد بهترین دفاع در برابر این هجمه جدید را جلسات قرآن می دید ،همه را دور هم جمع کرد،و نگفت دیگر از من گذشته است، آخر پدرش گفته بود برای انقلاب کم نگذارید،از آن مهمتر به دوستان پرکشیده اش قول داده که نگذارد به یادگارشان ضربه ای وارد شود.جلسات و بسیج یادگار شهدا بودند ،توی این میدان تیر و ترکش نبود اما زخم و زبان تا دلت بخواهد وجود داشت ،زخم و زبانها از همه طرف بود از خودی و غیر خودی و نخودی، تیر خودیها بیشتر می سوخت.
دیارشان بعد از جنگ ،به کار و تلاش جهادی نیاز داشت،مردانی را می خواست که مثل دوران جنگ کمر همت ببندند،شورایی برپا شد و مردم علیرضا پسر پیرمرد مسجد را نماینده خود نمودند تا به مشکلاتشان در این شورا رسیدگی کند،علیرضا پرکار تلاش کرد و کم نگذاشت می خواست ثابت کند که بچه رزمنده کارش درست است،البته اگر بگذارند.او برای این خدمت کیسه ندوخته بود که اگر اهل کیسه دوزی بود حال این همه تیر و ترکش از خودی و نخودی به سمتش روانه نمی شد!
خلاصه پیرمرد با بچه هایش، کم نگذاشتند،هرچند که بعضی ها که تا دیروز هم خط با بچه های پیرمرد در یک سنگر بودند امروز کم نمی گذارند برای زخم و زبان و تخریب یکی از بچه های آن پیرمرد. حمله هایی که خودشان نیز نمی دانند دلیلش چیست.مشکل پسر پیرمرد این است که همیشه در همه جا آفتابی است و مثل بعضی ها سایه نشین نیست و اصلاً اینچنین تربیت نشده است.
علیرضا ثابت کرده است که مردی نیست که بخواهد به سادگی و با این هجمه ها زمین را ترک کند ،حتی اگر این هجمه ها از سوی نزدیکترین دوستانش باشد.این را از پدر پیرش یاد گرفت ،پیرمرد تا آخرین لحظه صف اول مسجد محل شان و نماز جمعه شهر ترک نشد و کهولت و بیماری او را کاهل از نمازجماعت نمی کرد.بلاخره علیرضا هم بچه همان پیرمرد است.
چند سالی است که پیرمرد به سفر ابدی رفته است و علیرضا که دیگر سفیدی مویش خودنمایی می کند هنوز بر روی عهدش با دوستان آسمانیش ایستاده است و دوستان نامهربان امروزش را باز به خدای مهربان سپرده است ،پسر پیرمرد همچنان در صحنه است و هنوز هم مثل روز اول پرتلاش و با امید است و جاده زندگی را با موانع مختلفش ،با توکل بر او و عشق به رفقای شهیدش ادامه می دهد.علیرضا می گوید:خستگی در راه خدمت دلنشین است و زمان زیادی برای استراحت داریم،فعلاً باید تلاش کرد.
پیرمرد به آنها گفته بود که دیکته نانوشته غلط ندارد،اصل بر این است که حرکت کنید و تلاش کنید که غلط ها کمتر شود و بقیه کارها را باید به خدا سپرد. ای کاش این درس پیرمرد را خیلی ها این روزها میدانستند،کاش می دانستند،کاش!
علی صالحی زاده
*پلاک دزفول