شهيد مصطفي شيخ الاسلامي از پاسداران و ورزشكاران كشور شانزدهم آذر امسال در سوريه به دست تروريستهاي تكفيري به شهادت رسيد.
شهدای ایران:شهيد مصطفي شيخ الاسلامي از پاسداران و ورزشكاران كشور شانزدهم آذر امسال در سوريه به دست تروريستهاي تكفيري به شهادت رسيد.
پيكر اين شهيد كه در مسابقات جودو صاحب مقام بوده همزمان با رحلت جانسوز پيامبر اكرم (ص) و امام حسن مجتبي(ع) با حضور پرشور و گسترده مردم چالوس تشييع و به خاك سپرده شد. محمدحسين شيخالاسلامي برادر شهيد در گفتوگو با «جوان» از دلايل اعزام برادرش به سوريه و ارادت بيپايان او به اهل بيت(ع)ميگويد.
گفتوگو را با سابقه ورزشي شهيد مصطفي شيخالاسلامي شروع كنيم. ايشان در چه رشته ورزشي فعاليت ميكرد؟
مصطفي از 10 سالگي ورزش را شروع كرد. از آن زمان جودو كار ميكرد تا سه، چهار سال پيش كه مأموريت به او خورد. تا سال 86 مرتب رشته ورزشي جودو را ادامه داد و در مسابقات شركت ميكرد. بعد به دليل مأموريت و مشغلههاي كاري در كرمانشاه و پيرانشهر نتوانست ورزشش را منظم دنبال كند. وقتي هم كه راهي سوريه شد مقام دوم كشوري داشت و در ليگ كشوري هم مسابقه داده بود و قهرماني مسابقات بسيج را هم در پرونده ورزشياش داشت.
در كنار ورزششان در سپاه هم حضوري فعال داشت؟
بله، پاسدار بود و به خوبي به هر دويشان ميرسيد. ضمن اينكه آقا مصطفي تحصيلات كارشناسي ارشد برق قدرت داشت و ميخواست براي دكتري اقدام كند. برادرم هنگام شهادت هنوز 30 ساله نشده بود و يك ماه تا 30سالگياش مانده بود.
چند سالگي وارد سپاه شد؟
حدود 22 سالگي وارد سپاه شد. پدر و برادرم هم پاسدار بودند و آقا مصطفي علاقه زيادي به پاسدار شدن داشت. ما خانوادگي در سپاه ريشه داريم. مصطفي هم عشق اعزام شدن و پاسدار شدن داشت. از روز اولي كه عضو سپاه شد در مأموريت بود تا روز آخر. با عشق و علاقه هم راهي مأموريت ميشد و واقعاً به اين كار علاقه داشت.
ورزشكار بودنشان هم كمك زيادي در مأموريتها به ايشان ميكرد؟
صددرصد خيلي كمكش ميكرد.
چندمين بار عازم سوريه شد؟
اولين بار بود كه عازم سوريه ميشد. در كل اين اعزامش 27 روز طول كشيد.
گفته بود بنا به چه دلايلي عازم سوريه ميشود؟
به هيچ كس هيچ حرفي نزده بود. فقط به من، پدر و برادرم گفته بود و به بقيه گفته بود با يك كاروان زيارتي قصد رفتن به كربلا را دارد. ما خانوادهاي مذهبي هستيم و يكي از دلايل مهم تربيت فرزندي مثل مصطفي را وجود پدر و مادر ميدانم. پدرم هشت سال بدون ريا در جبهه بود و هميشه نان حلال سر سفرهمان آورد. مادر و پدرم يك بار هم نشد به فرزندانشان بياحترامي كنند. آقا مصطفي از اول دبستان نمازش قضا نشد. من خودم جودوكار هستم و يك روز در باشگاه تمرين ميكرديم. يك روز از مأموريت آمده بود و پاهايش آسيب ديده بود. يك نفر فقط به پاهايش لگد ميزد و او هيچ نميگفت. وقتي باند پايش را باز كرد ديدم تمام پايش كبود است اما نميخواست به آن شخص چيزي بگويد تا شخصيتش زير سؤال برود. ما بچه بوديم و هر سال تكيه ميزديم. همه ورزشكار بوديم و با هم تكيه ميزديم. مصطفي در تمام مجالس هميشه گوشه مينشست و اصلاً دنبال نشان دادن خودش نبود.
چه مسائل و حرفهايي را با شما در ميان گذاشته بود؟
از مأموريت پيرانشهر كه برگشت از قبل براي رفتن به سوريه ثبتنام كرده بود و بايد اعزام ميشد. از قبل گفته بود ميخواهد به سوريه برود. به او گفتيم اگر امكان دارد قيد رفتن را بزن كه همانجا به ما گفت: اگر من نروم، چه كسي برود؟ اگر ما نرويم پس چه كسي ميخواهد با دشمنان بجنگد؟ يك دليل ديگرش اين بود كه اعتقاد قلبي زيادي به حضرت زينب(س) داشت. واقعا حضرت را دوست داشت. خيلي راز دلش را به كسي نميگفت ولي ذكر شهادت هميشه روي لبانش بود. گاهي به شوخي به ما ميگفت و ما خيلي جدي نميگرفتيم.
يعني احتمال نميداديد كه يك روز مصطفي شهيد شود؟
نه، ولي خودش هميشه ميگفت آدم كه در اين دنيا زندگي ميكند مگر ميخواهد چند سال عمر كند. ميگفت نهايتاً ميخواهيم 50، 60 سال عمر كنيم و بعد معلوم نيست چگونه ميخواهيم بميريم. اعتقاد داشت آدم به شهادت برسد تا خانوادهاش به خير و بركت برسند. مرگ با عزت واقعاً دغدغهاش بود.
اينطور كه ميگوييد از زماني كه اتفاقات سوريه شروع شده حضور در سوريه در ذهن مصطفي بوده است.
بله، مصطفي ميتوانست نرود. با اينكه پاسدار بود و در يگان صابرين حضور داشت ولي اجباري براي رفتنش وجود نداشت اما خودش با آغوش باز ميخواست كه برود. حتي برخي از دوستانش هم ميگفتند كه نرو ولي خودش دوست داشت كه برود.
واكنش شما و پدرتان به رفتنش چه بود؟
پدرم پاسدارِ بازنشسته است و هشت سال در جبههحضور داشته. ميداند شرايط چگونه است و زماني كه لباس نظام را به تن كردي وظيفه سنگيني روي دوشت احساس ميكني. كسي كه راه و مسيرش را انتخاب كرده نميتوان جلويش را گرفت. درست است برادرم به شهادت رسيده و از پيش ما رفته ولي واقعاً سعادت چنين افتخار بزرگي را داشته است.
وقتي خبر شهادت را پدر و مادرتان شنيدند عكسالعملشان چه بود؟
ما يك لحظه شوكه شديم. مصطفي يكشنبه ساعت 9 صبح به شهادت رسيد. ما سهشنبه ساعت 12 باخبر شديم. يعني كل مردم فهميده بودند و ما آخرين نفرات بوديم كه باخبر شديم. همه به ما زنگ ميزدند و راجع به آقا مصطفي از ما سؤال ميكردند. مادرم ميگفت چند روزي است كه مصطفي با من تماس نگرفته و دلم شور ميزند. ما هم ميگفتيم بد به دلت راه نده و اتفاقي براي مصطفي نيفتاده است. مادرم فكر ميكرد مصطفي كربلاست و از جريان اعزام پسرش به سوريه خبر نداشت. بعد از اينكه شهادتش اتفاق افتاد يكي از بستگان آمد و ميخواست ما را براي شنيدن خبر شهادتش آماده كند. هنوز آقا مصطفي را نگفته بود كه ما از حالت چهره و لحن صحبتش فهميديم چه اتفاقي افتاده است. اسم شهادت كه آمد ما افتخار كرديم. فقط از اين ناراحت بوديم كه يك آدم خوب را نشناختيم و از كنارمان رفت.
شهيد شيخالاسلامي ورزشكار و تحصيلكرده بوده و دلايل زيادي براي نرفتن داشته است. ميتوانست ورزش و تحصيل را بهانهاي براي نرفتنش به سوريه كند و به كارش در اينجا برسد ولي او بدون توجه به اين مسائل راهش را انتخاب كرد. به نظرتان چه مسائلي او را به اين مسير كشاند كه بخواهد به تمام اين مسائل پشت كند؟
آدم وقتي به بالاترين حد ايمان ميرسد به تمام مسائل دنيوي پشت پا ميزند و فرزند، همسر، پدر و مادر برايش هيچ ميشود. ايمان مصطفي هم به چنين درجهاي رسيده بود. شايد براي ما خيلي قابل درك نباشد ولي به درجهاي رسيده بود كه خيلي از مسائل دنيا كه براي همه ما ارزش دارد براي او هيچ شده بود. برادرم بين نمازهايش زيارت عاشورا ميخواند. هميشه ميگفت شهادت نصيبم شود. ما فكر ميكرديم شهادت آدمهاي خاصي ميخواهد. فكر نميكرديم يك روز كسي از خانواده خودمان شهيد شود. فكر ميكرديم شهادت خيلي دور باشد. هر جوري كه فكر ميكنم كه بخواهم يك بدي از آقا مصطفي پيدا كنم، نميتوانم كوچكترين اشتباه را ببينم، نميتوانم. آنقدر مصطفي بزرگ بود و روحيه بزرگ داشت و به همه كمك ميكرد يادم نميآيد كسي از او خردهاي به دل گرفته باشد.
آقا مصطفي متأهل هم بود؟
بله و يك فرزند در راه هم دارند. براي همسرش، يك شوهر نمونه بود.
عكسالعمل همسرشان نسبت به شهادتش چه بود؟
همسرشان از همان روز اول به شهادت آقا مصطفي افتخار كرد. همسرشان روز تشييع پيكرشان گفت كه آقا مصطفي من اين بچهتان را نذر امام حسين(ع)كردهام، فقط من را تنها نگذار. گفته است شهادت آقا مصطفي برايم يك افتخار بزرگ است. همسرش گفته آقا مصطفي من اين چند وقت تو را نشناخته بودم. مصطفي مرد بزرگي بود كه همهما دير او را شناختيم. خيلي با هم يكي بوديم و اصلاً فكر نميكردم كه يك روز مصطفي بخواهد شهيد شود. برايشان سخت است اما خيلي خوب با اين موضوع كنار آمدهاند. همسرشان حتي ذرهاي گلايه و ناشكري نكرد. پدر و مادرم هم همين گونه بودند. شايد براي كسي كه از بيرون نگاه ميكند خيلي سخت باشد. بگويد بچه يك ماه ديگر به دنيا ميآيد و پدر كنارش نيست. اما خدا جاي كسي كه از ما گرفته صبر زيادي به ما داده است خدا در ازاي بزرگي آقا مصطفي صبر زيادي به ما داد. باورتان نميشود با شهادت مصطفي يك دگرگوني در شهر ايجاد شد. ما در شهر چالوس هستيم و بعد از شهادت آقا مصطفي ديد خيليها نسبت به بسياري از مسائل عوض شد. به خاطر آقا مصطفي خيليها چادري شدند و نمازشان اول وقت شد. خيليها ميآيند و ميگويند چطور بايد برويم در سوريه بجنگيم. خيلي از كساني كه شايد سر به راه نبودند با شهادت مصطفي و تشييع پيكرش كاملاً عوض شدند. شنيده بودند آقا مصطفاي ما چطور آنجا جنگيده است واقعاً به چشم يك پهلوان به او نگاه ميكردند. شنيده بودند چگونه ماشين داعشيها را با خاك يكي ميكرد. ما به هيچ كس چيزي نگفته بوديم و بالاي 20 هزار نفر در يك شهر كوچك براي تشييع پيكرش آمده بودند. يك چهارم جمعيت چالوس براي تشييع آمده بودند. كساني كه شايد اعتقادشان سست بود آمدند برايش گريه كردند و سينه زدند. اينها همه بركت خود شهداست.
الان كه شهيد شده چه نظري داريد و چگونه فكر ميكنيد؟
به شهادتش افتخار ميكنيم. از اين ناراحتيم كه چرا فكر ميكرديم شهادت آنقدر از مصطفي دور است. آنقدر الان آدمهاي خوب و باغيرت هستند كه لايق شهادتند. ناراحتيم فكر ميكرديم كه آدم خوبي براي شهادت وجود ندارد ولي برادرم در كنار ما حضور داشت.
با اينكه پيش از شهادت آقا مصطفي چنين فكري داشتيد ولي ايشان خودش را براي شهادت آماده ميكرد؟
دقيقاً و نشانههايي هم دال بر اين حرف است. مداركي كه براي بعد از شهادتش احتياج بود را در كيف خانمش گذاشته بود. وقتي داشت ميرفت ميدانست كه شايد شهيد شود. ميگفت و ميخنديد و من به او گفتم داداشي! آنجا نقل و نبات پخش نميكنند و همهاش تير و تفنگ است؛ بعدش هم داعشيها نامرد هستند و اينجوري نيست كه از روبهرو بجنگند، يكهو ميبيني كه از پشت خنجر ميزنند، مردِ از روبهرو جنگيدن نيستند. دقيقاً همين هم شد. آقا مصطفي از پشت با قناسه به شهادت رسيد.
گاهي اوقات گفته ميشود مدافعان حرم براي مسائل مادي به سوريه ميروند ولي شرايط شهيد شيخالاسلامي كاملاً اين گفته را رد ميكند. شايد اگر ايشان با توجه به سابقه ورزشي و تحصيليشان در ايران ميماند از نظر مسائل مالي خيلي تأمين ميشد؟
آقا مصطفي ميخواست دكتري بخواند و هيچ مشكل مالي نداشت. پدرم خانهاي به او داده بود و به هيچ عنوان براي پول عازم سوريه نشد. اگر الان 10 ميليارد به ما بدهند آقا مصطفاي ما برميگردد؟ دنيا را بدهند برادرم برميگردد؟ من حاضرم خودم را فدا كنم تا يك لحظه ديگر آقا مصطفي كنارمان باشد.
در پايان يكي از خاطراتتان را برايمان بگوييد.
از مأموريت پيرانشهر كه برگشت بلافاصله عازم سوريه شد. يك شب قبل از رفتنش به خانهمان آمد و به پدر و مادرم گفت امشب فقط بگوييم و بخنديم. ما تا چهار صبح گفتيم و خنديديم و ياد خاطرات قديم كرديم. به مادرم ميگفت چه ميشود آدم شهيد شود تا خانوادهاش خير و بركت ببينند. مادر ميگفت تو جواني و چرا از اين حرفها ميزني. داشت ميرفت به همه سفارشهايي كرد و تمام كارهايش را انجام داد.
*جوان
پيكر اين شهيد كه در مسابقات جودو صاحب مقام بوده همزمان با رحلت جانسوز پيامبر اكرم (ص) و امام حسن مجتبي(ع) با حضور پرشور و گسترده مردم چالوس تشييع و به خاك سپرده شد. محمدحسين شيخالاسلامي برادر شهيد در گفتوگو با «جوان» از دلايل اعزام برادرش به سوريه و ارادت بيپايان او به اهل بيت(ع)ميگويد.
گفتوگو را با سابقه ورزشي شهيد مصطفي شيخالاسلامي شروع كنيم. ايشان در چه رشته ورزشي فعاليت ميكرد؟
مصطفي از 10 سالگي ورزش را شروع كرد. از آن زمان جودو كار ميكرد تا سه، چهار سال پيش كه مأموريت به او خورد. تا سال 86 مرتب رشته ورزشي جودو را ادامه داد و در مسابقات شركت ميكرد. بعد به دليل مأموريت و مشغلههاي كاري در كرمانشاه و پيرانشهر نتوانست ورزشش را منظم دنبال كند. وقتي هم كه راهي سوريه شد مقام دوم كشوري داشت و در ليگ كشوري هم مسابقه داده بود و قهرماني مسابقات بسيج را هم در پرونده ورزشياش داشت.
در كنار ورزششان در سپاه هم حضوري فعال داشت؟
بله، پاسدار بود و به خوبي به هر دويشان ميرسيد. ضمن اينكه آقا مصطفي تحصيلات كارشناسي ارشد برق قدرت داشت و ميخواست براي دكتري اقدام كند. برادرم هنگام شهادت هنوز 30 ساله نشده بود و يك ماه تا 30سالگياش مانده بود.
چند سالگي وارد سپاه شد؟
حدود 22 سالگي وارد سپاه شد. پدر و برادرم هم پاسدار بودند و آقا مصطفي علاقه زيادي به پاسدار شدن داشت. ما خانوادگي در سپاه ريشه داريم. مصطفي هم عشق اعزام شدن و پاسدار شدن داشت. از روز اولي كه عضو سپاه شد در مأموريت بود تا روز آخر. با عشق و علاقه هم راهي مأموريت ميشد و واقعاً به اين كار علاقه داشت.
ورزشكار بودنشان هم كمك زيادي در مأموريتها به ايشان ميكرد؟
صددرصد خيلي كمكش ميكرد.
چندمين بار عازم سوريه شد؟
اولين بار بود كه عازم سوريه ميشد. در كل اين اعزامش 27 روز طول كشيد.
گفته بود بنا به چه دلايلي عازم سوريه ميشود؟
به هيچ كس هيچ حرفي نزده بود. فقط به من، پدر و برادرم گفته بود و به بقيه گفته بود با يك كاروان زيارتي قصد رفتن به كربلا را دارد. ما خانوادهاي مذهبي هستيم و يكي از دلايل مهم تربيت فرزندي مثل مصطفي را وجود پدر و مادر ميدانم. پدرم هشت سال بدون ريا در جبهه بود و هميشه نان حلال سر سفرهمان آورد. مادر و پدرم يك بار هم نشد به فرزندانشان بياحترامي كنند. آقا مصطفي از اول دبستان نمازش قضا نشد. من خودم جودوكار هستم و يك روز در باشگاه تمرين ميكرديم. يك روز از مأموريت آمده بود و پاهايش آسيب ديده بود. يك نفر فقط به پاهايش لگد ميزد و او هيچ نميگفت. وقتي باند پايش را باز كرد ديدم تمام پايش كبود است اما نميخواست به آن شخص چيزي بگويد تا شخصيتش زير سؤال برود. ما بچه بوديم و هر سال تكيه ميزديم. همه ورزشكار بوديم و با هم تكيه ميزديم. مصطفي در تمام مجالس هميشه گوشه مينشست و اصلاً دنبال نشان دادن خودش نبود.
چه مسائل و حرفهايي را با شما در ميان گذاشته بود؟
از مأموريت پيرانشهر كه برگشت از قبل براي رفتن به سوريه ثبتنام كرده بود و بايد اعزام ميشد. از قبل گفته بود ميخواهد به سوريه برود. به او گفتيم اگر امكان دارد قيد رفتن را بزن كه همانجا به ما گفت: اگر من نروم، چه كسي برود؟ اگر ما نرويم پس چه كسي ميخواهد با دشمنان بجنگد؟ يك دليل ديگرش اين بود كه اعتقاد قلبي زيادي به حضرت زينب(س) داشت. واقعا حضرت را دوست داشت. خيلي راز دلش را به كسي نميگفت ولي ذكر شهادت هميشه روي لبانش بود. گاهي به شوخي به ما ميگفت و ما خيلي جدي نميگرفتيم.
يعني احتمال نميداديد كه يك روز مصطفي شهيد شود؟
نه، ولي خودش هميشه ميگفت آدم كه در اين دنيا زندگي ميكند مگر ميخواهد چند سال عمر كند. ميگفت نهايتاً ميخواهيم 50، 60 سال عمر كنيم و بعد معلوم نيست چگونه ميخواهيم بميريم. اعتقاد داشت آدم به شهادت برسد تا خانوادهاش به خير و بركت برسند. مرگ با عزت واقعاً دغدغهاش بود.
اينطور كه ميگوييد از زماني كه اتفاقات سوريه شروع شده حضور در سوريه در ذهن مصطفي بوده است.
بله، مصطفي ميتوانست نرود. با اينكه پاسدار بود و در يگان صابرين حضور داشت ولي اجباري براي رفتنش وجود نداشت اما خودش با آغوش باز ميخواست كه برود. حتي برخي از دوستانش هم ميگفتند كه نرو ولي خودش دوست داشت كه برود.
واكنش شما و پدرتان به رفتنش چه بود؟
پدرم پاسدارِ بازنشسته است و هشت سال در جبههحضور داشته. ميداند شرايط چگونه است و زماني كه لباس نظام را به تن كردي وظيفه سنگيني روي دوشت احساس ميكني. كسي كه راه و مسيرش را انتخاب كرده نميتوان جلويش را گرفت. درست است برادرم به شهادت رسيده و از پيش ما رفته ولي واقعاً سعادت چنين افتخار بزرگي را داشته است.
وقتي خبر شهادت را پدر و مادرتان شنيدند عكسالعملشان چه بود؟
ما يك لحظه شوكه شديم. مصطفي يكشنبه ساعت 9 صبح به شهادت رسيد. ما سهشنبه ساعت 12 باخبر شديم. يعني كل مردم فهميده بودند و ما آخرين نفرات بوديم كه باخبر شديم. همه به ما زنگ ميزدند و راجع به آقا مصطفي از ما سؤال ميكردند. مادرم ميگفت چند روزي است كه مصطفي با من تماس نگرفته و دلم شور ميزند. ما هم ميگفتيم بد به دلت راه نده و اتفاقي براي مصطفي نيفتاده است. مادرم فكر ميكرد مصطفي كربلاست و از جريان اعزام پسرش به سوريه خبر نداشت. بعد از اينكه شهادتش اتفاق افتاد يكي از بستگان آمد و ميخواست ما را براي شنيدن خبر شهادتش آماده كند. هنوز آقا مصطفي را نگفته بود كه ما از حالت چهره و لحن صحبتش فهميديم چه اتفاقي افتاده است. اسم شهادت كه آمد ما افتخار كرديم. فقط از اين ناراحت بوديم كه يك آدم خوب را نشناختيم و از كنارمان رفت.
شهيد شيخالاسلامي ورزشكار و تحصيلكرده بوده و دلايل زيادي براي نرفتن داشته است. ميتوانست ورزش و تحصيل را بهانهاي براي نرفتنش به سوريه كند و به كارش در اينجا برسد ولي او بدون توجه به اين مسائل راهش را انتخاب كرد. به نظرتان چه مسائلي او را به اين مسير كشاند كه بخواهد به تمام اين مسائل پشت كند؟
آدم وقتي به بالاترين حد ايمان ميرسد به تمام مسائل دنيوي پشت پا ميزند و فرزند، همسر، پدر و مادر برايش هيچ ميشود. ايمان مصطفي هم به چنين درجهاي رسيده بود. شايد براي ما خيلي قابل درك نباشد ولي به درجهاي رسيده بود كه خيلي از مسائل دنيا كه براي همه ما ارزش دارد براي او هيچ شده بود. برادرم بين نمازهايش زيارت عاشورا ميخواند. هميشه ميگفت شهادت نصيبم شود. ما فكر ميكرديم شهادت آدمهاي خاصي ميخواهد. فكر نميكرديم يك روز كسي از خانواده خودمان شهيد شود. فكر ميكرديم شهادت خيلي دور باشد. هر جوري كه فكر ميكنم كه بخواهم يك بدي از آقا مصطفي پيدا كنم، نميتوانم كوچكترين اشتباه را ببينم، نميتوانم. آنقدر مصطفي بزرگ بود و روحيه بزرگ داشت و به همه كمك ميكرد يادم نميآيد كسي از او خردهاي به دل گرفته باشد.
آقا مصطفي متأهل هم بود؟
بله و يك فرزند در راه هم دارند. براي همسرش، يك شوهر نمونه بود.
عكسالعمل همسرشان نسبت به شهادتش چه بود؟
همسرشان از همان روز اول به شهادت آقا مصطفي افتخار كرد. همسرشان روز تشييع پيكرشان گفت كه آقا مصطفي من اين بچهتان را نذر امام حسين(ع)كردهام، فقط من را تنها نگذار. گفته است شهادت آقا مصطفي برايم يك افتخار بزرگ است. همسرش گفته آقا مصطفي من اين چند وقت تو را نشناخته بودم. مصطفي مرد بزرگي بود كه همهما دير او را شناختيم. خيلي با هم يكي بوديم و اصلاً فكر نميكردم كه يك روز مصطفي بخواهد شهيد شود. برايشان سخت است اما خيلي خوب با اين موضوع كنار آمدهاند. همسرشان حتي ذرهاي گلايه و ناشكري نكرد. پدر و مادرم هم همين گونه بودند. شايد براي كسي كه از بيرون نگاه ميكند خيلي سخت باشد. بگويد بچه يك ماه ديگر به دنيا ميآيد و پدر كنارش نيست. اما خدا جاي كسي كه از ما گرفته صبر زيادي به ما داده است خدا در ازاي بزرگي آقا مصطفي صبر زيادي به ما داد. باورتان نميشود با شهادت مصطفي يك دگرگوني در شهر ايجاد شد. ما در شهر چالوس هستيم و بعد از شهادت آقا مصطفي ديد خيليها نسبت به بسياري از مسائل عوض شد. به خاطر آقا مصطفي خيليها چادري شدند و نمازشان اول وقت شد. خيليها ميآيند و ميگويند چطور بايد برويم در سوريه بجنگيم. خيلي از كساني كه شايد سر به راه نبودند با شهادت مصطفي و تشييع پيكرش كاملاً عوض شدند. شنيده بودند آقا مصطفاي ما چطور آنجا جنگيده است واقعاً به چشم يك پهلوان به او نگاه ميكردند. شنيده بودند چگونه ماشين داعشيها را با خاك يكي ميكرد. ما به هيچ كس چيزي نگفته بوديم و بالاي 20 هزار نفر در يك شهر كوچك براي تشييع پيكرش آمده بودند. يك چهارم جمعيت چالوس براي تشييع آمده بودند. كساني كه شايد اعتقادشان سست بود آمدند برايش گريه كردند و سينه زدند. اينها همه بركت خود شهداست.
الان كه شهيد شده چه نظري داريد و چگونه فكر ميكنيد؟
به شهادتش افتخار ميكنيم. از اين ناراحتيم كه چرا فكر ميكرديم شهادت آنقدر از مصطفي دور است. آنقدر الان آدمهاي خوب و باغيرت هستند كه لايق شهادتند. ناراحتيم فكر ميكرديم كه آدم خوبي براي شهادت وجود ندارد ولي برادرم در كنار ما حضور داشت.
با اينكه پيش از شهادت آقا مصطفي چنين فكري داشتيد ولي ايشان خودش را براي شهادت آماده ميكرد؟
دقيقاً و نشانههايي هم دال بر اين حرف است. مداركي كه براي بعد از شهادتش احتياج بود را در كيف خانمش گذاشته بود. وقتي داشت ميرفت ميدانست كه شايد شهيد شود. ميگفت و ميخنديد و من به او گفتم داداشي! آنجا نقل و نبات پخش نميكنند و همهاش تير و تفنگ است؛ بعدش هم داعشيها نامرد هستند و اينجوري نيست كه از روبهرو بجنگند، يكهو ميبيني كه از پشت خنجر ميزنند، مردِ از روبهرو جنگيدن نيستند. دقيقاً همين هم شد. آقا مصطفي از پشت با قناسه به شهادت رسيد.
گاهي اوقات گفته ميشود مدافعان حرم براي مسائل مادي به سوريه ميروند ولي شرايط شهيد شيخالاسلامي كاملاً اين گفته را رد ميكند. شايد اگر ايشان با توجه به سابقه ورزشي و تحصيليشان در ايران ميماند از نظر مسائل مالي خيلي تأمين ميشد؟
آقا مصطفي ميخواست دكتري بخواند و هيچ مشكل مالي نداشت. پدرم خانهاي به او داده بود و به هيچ عنوان براي پول عازم سوريه نشد. اگر الان 10 ميليارد به ما بدهند آقا مصطفاي ما برميگردد؟ دنيا را بدهند برادرم برميگردد؟ من حاضرم خودم را فدا كنم تا يك لحظه ديگر آقا مصطفي كنارمان باشد.
در پايان يكي از خاطراتتان را برايمان بگوييد.
از مأموريت پيرانشهر كه برگشت بلافاصله عازم سوريه شد. يك شب قبل از رفتنش به خانهمان آمد و به پدر و مادرم گفت امشب فقط بگوييم و بخنديم. ما تا چهار صبح گفتيم و خنديديم و ياد خاطرات قديم كرديم. به مادرم ميگفت چه ميشود آدم شهيد شود تا خانوادهاش خير و بركت ببينند. مادر ميگفت تو جواني و چرا از اين حرفها ميزني. داشت ميرفت به همه سفارشهايي كرد و تمام كارهايش را انجام داد.
*جوان