شهدای ایران shohadayeiran.com

آزاده سیدمحمد تقی طباطبایی در مورد ماجرای محرم سال ۶۱ گفت:در اردوگاه باز شد و ناگهان ۸۰۰ نفر از نیروهای مخصوص و تکاورانشان ریختند داخل محوطه و حمله کردند به بچه‌ها که ۱۲ روز هیچ چیز هم نخورده بودند و نزدیک ۳ ساعت کتک زدند.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش شهدای ایران به نقل از تسنیم، "بارها با خود تصمیم گرفته‌ام تا قلم به دست بگیرم و از روزهایی بنویسم که قهرمانانش هر چند در پشت دیوارهای بلند اسارت بودند اما در آزادی زیستند و در آزادگی نیز رخت از این دنیا بربستند مردانی چون ابوترابی‌ها و فرخی‌ها. مردانی که فداکاری هایشان هرچند به روشنی آفتاب بود اما حالا جز نامی و یادی از مسلکشان باقی نمانده است. می‌خواهم از آن‌ها بگویم و از آن ها بنویسم اما نمی‌دانم چه اتفاقی می افتد که به یکباره بغض راه گلویم را می‌فشرد و اشک پرده‌ای می‌شود بر روی چشمانم. و من می‌دانم که شاید ثبت چنان خاطراتی درچنین زمانه‌ای خواننده زیادی نداشته باشد اما امید دارم که نسل‌های آینده با خواندن روزگاران گذشته و سرنوشت چنین مردانی در شناخت قهرمانان و تاریخ کشورشان به قضاوت بهتری بنشینند..."

این ها سخنان آزاده‌ای است که نزدیک به ۶ سال از بهترین روزهای عمرش یعنی دوران شور وشوق جوانی‌اش را در لحظه‌های اسارت گذراند. روزهایی که خودش امروز از آن ها با نام حماسه‌ای بزرگ یاد می‌کند. "سید محمد تقی طباطبایی" درتاریخ ۵ مرداد سال ۱۳۶۱ و در آخرین مرحله از عملیات رمضان در سن ۱۸ سالگی به اسارت نیروهای بعث درآمد و حالا امروز از تلخ و شیرین و اشک و لبخند روزهای اسارت می‌گوید.

 از وضعیت اردوگاه‌ها و شرایطی که در آن جا حاکم بود برایمان بگویید؟

آن جا ۴ تا اردوگاه بزرگ کنار هم بود. قلعه‌های بسیار بزرگی که قبل از آن برای ارتش عراق بود و در آن جا آموزش می‌دیدند و بعد از جنگ آن جا را تبدیل کرده بودند به اردوگاه اسرا. اردوگاه موصل ۲ قدیم بچه‌های عملیات رمضان، نسبت به سایر اردوگاه‌های دیگر وضعیت خاصی داشت. متأسفانه بسیاری از دوستان به تکالیف خود و آن مسائلی که حاج آقا ابوترابی در بین راه با من در میان گذاشتند آشنا نبودند و دچار همان مقاومت‌هایی شده بودند که حاج آقا از آن نهی می‌کردند البته ما هم خودمان در جو آن جا قرار گرفتیم هر چند من به تعدادی از دوستان نظرات حاج آقا ابوترابی را مطرح کردم اما تأثیر چندانی نداشت چرا که بسیاری از اسرا در آن زمان با حاج آقا آشنا نبودند و ایشان را ندیده بودند. البته اسرای قدیمی همگی با حاج آقا ابوترابی آشنا بودند و حاج آقا واقعا در دوران اسارت برای همه اسرا حکم رهبر را داشت. به طوری که همان طورکه امام در ایران حکمی را صادر می کرد و ملت ایران نیز مطاع فرمان ایشان بودند حکم حاج آقا ابوترابی نیز برای تمامی اسرا همین گونه بود و نفوذ کلام بسیار زیادی داشتند تا حدی که اگر حاج آقا می فرمودند تا مرحله شهادت جلوی عراقی ها بایستید تمامی اسرا تابع حرف ایشان بودند و این کار را می‌کردند.

خواست خدا بود که کسی مثل ابوترابی در کنار اسرا باشد

این واقعا خواست خدا بود چون ما روحانی در اسارت زیاد داشتیم اما هیچ کدام برای بچه‌ها مانند حاج آقا ابوترابی نبودند. حاج آقا خصلت‌های فردی و معنویت درونی و خالصانه‌ای داشتند که باعث محبوبیت ایشان در بین اسرا شده بود. واقعا روح ایمان در چهره ایشان متجلی بود. شخصیت ایشان به گونه‌ای بود که عراقی‌ها را نیز شیفته خود کرده بود و در هر حال هر چه از حاج آقا بگوییم کم است چرا که زبان در توصیف خصوصیات ایشان قاصر است. حاج آقا به شدت فرد خودساخته‌ای بود که فقط به فکر دیگران بود و هرگز خود را نمی‌دید. ایشان از جنس انسان‌های عادی نبود و به نظر من خدا خواسته بود که حاج آقا اسیر شود تا به عنوان فرشته رحمت در کنار اسرا قرار بگیرد به طوری که اگر حاج آقا در آنجا نبودند، بسیاری از اسرا به خاطر بسیاری مسائل از جمله مقاومت‌های بی معنا جان خود را از دست می دادند.

 از خاطرات ماندگار زمان اسارتتان برایمان تعریف کنید.

به یاد دارم که یک روز یکی از افسران عراقی به آسایشگاه آمد و با صحنه جالبی روبه رو شد. یکی از دوستان ما روی پتوی ارتشی با گچ عکس امام خمینی را کشیده بود و وصل کرده بود وسط آسایشگاه. ما هم همان جا نماز جماعت برپا می کردیم و بعد از نماز هم همگی باهم صلوات می‌فرستادیم و بلند می‌گفتیم "و اید امام الخمینی" و آن قدر با صلابت این جمله را می‌گفتیم که انگار تمام اردوگاه به یکباره می‌لرزید. بعد هم دستانمان را به هم می‌دادیم و دعای وحدت را می‌خواندیم. این کار برای عراقی‌ها به شدت سنگین بود. یک روز که این افسر به آسایشگاه آمد با دیدن این صحنه تعجب کرد و پرسید این چیه که وصل کردید؟ بچه‌ها گفتند که عکس امام خمینی است. افسر عراقی هم گفت که بلافاصله این عکس را باید پایین بیاورید اما بچه‌ها مقاومت کردند و گفتند که پایین نمی‌آوریم. آن افسر به بچه‌ها گفت شما اینجا اسیر هستید و حق این کارها را ندارید، من به رهبر شما احترام می‌گذارم اما این کار شما سیاسی است و شما نباید این کارها را بکنید. در هر صورت از این دست مقاومت‌ها بسیار زیاد بود.

ماجرای محرم سال ۱۳۶۱ و ۱۲ روز حبس در اردوگاه

یکی از شدیدترین و محکم ترین این مقاومت‌ها مربوط بود به محرم سال ۱۳۶۱. دو شب قبل از محرم عراقی‌ها فرمانده اردوگاه، سرهنگ مدارایی را خواستند و چون می‌دانستند که ما محرم ها عزاداری می‌کنیم به او گفتند که شما اینجا اسیر هستید و باید تابع قوانین ما باشید و به همین دلیل حق ندارید که عزاداری در اردوگاه راه بیندازید چرا که این کار، کار سیاسی است. سرهنگ آمد و سخنان آن‌ها را به ما منتقل کرد. اما همه اردوگاه یکپارچه گفتند که ما مقاومت می‌کنیم. ما در آن زمان راهنمای درستی نداشتیم که شرایط را تجزیه و تحلیل بکند و تصمیم درستی اتخاذ کند بنابراین ما هم تندروی‌های زیادی می‌کردیم، و کسی مثل حاج آقا ابوترابی هم در آن زمان در میان ما نبود که راه و کار درست را به ما نشان دهد. در هر حال تمام اردوگاه تصمیم خود را گرفته بودند و تحت هیچ شرایطی حاضر به کوتاه آمدن از موضع خود نبودند. بالاخره شب اول محرم رسید و عراقی‌ها هم منتظر عکس العمل ما بودند. بعد از نماز مغرب و عشا عزاداری محرم شروع شد و بچه‌ها شروع کردند به یا حسین گفتن و سینه زنی. آن شب گذشت و صبح فردا عراقی‌ها مسئول اردوگاه را خواستند و به او گفتند مگر ما نگفتیم که حق عزاداری ندارید؟ فرمانده آسایشگاه هم در جواب گفته بود که ما عزاداری می‌کنیم و شما هم هر کاری که دوست دارید بکنید. بعد از آن عراقی‌ها هم درهای آسایشگاه را بر روی ما که ۱۴۰ نفر می شدیم، بستند و ما ماندیم و درهای بسته‌ای که حتی برای حمام و دستشویی رفتن نیز باز نمی‌شد. در طول این ۱۲ روز نمی‌شد از آن ها عبور کرد و مجبور بودیم در طول این مدت قضای حاجتمان را در همان آسایشگاه برطرف کنیم. هرچند که در روزهای عادی هم ما فقط تا ساعت ۲،۳ بیشتر نمی‌توانستیم بیرون برویم. برای همین داخل آسایشگاه به جای دستشویی سطل‌های روغنی گذاشته بودیم یک پتو هم کشیده بودیم و این شده بود دستشویی ما. حالا شما تصور کنید که ۱۲ روز بدون آزادی‌های روزهای عادی چه وضعی داخل آسایشگاه‌ها پیش می‌آید.

از طرفی هیچ آب و غذایی هم به ما نمی‌دادند تنها غذای ما در آن شرایط نان‌هایی بود به نام سمون که از قبل توسط بعضی از بچه‌ها مقدار کمی از آن‌ها جمع شده بود و بین بچه‌ها تقسیم می شد. عراقی‌ها نه تنها به ما غذا نمی‌دادند که نان و غذای گرم هم دم در آسایشگاه‌ها می‌گذاشتند تا بوی آن به داخل بیاید و بعد می‌گفتند که هرکس بیرون بیاید و بگوید غلط کردم از این غذاهای گرم به او می‌دهیم. هرچند در روزهای عادی هم غذایمان بسیار کم بود مثلا برای هر ده نفر به اندازه یک سینی کوچک غذا می‌دادند و تقریبا به هر نفر فقط ۸ قاشق غذا می‌رسید و یا یک مرغ می‌دادند برای ۴۰ نفر. حالا تصور کنید که در ماجرای محرم همین غذا را هم قطع کردند، شاید به حرف توصیف این شرایط آسان باشد اما تا انسان آن را تجربه نکند نمی‌تواند درک کند که بچه‌ها چه سختی‌هایی کشیده‌اند. فقط تنها شانسی که ما آوردیم این بود که صلیب سرخ تا مدت‌ها برای ثبت نام بچه‌ها به آنجا نیامده بود و برای همین خانواده تعدادی از بچه‌ها از جمله خانواده من فکر کرده بودند که فرزندانشان شهید شده‌اند و حتی مراسم عزاداری هم برای آن‌ها گرفته بودند، درست در چنین شرایطی و نزدیک به ۲۰ روز قبل از شروع محرم و پیش آمدن چنین ماجرایی، صلیب سرخ به اردوگاه آمد و اسم تمامی بچه‌ها را ثبت کرده بود. در غیر این صورت بدون هیچ شکی عراقی‌ها همه ما را قتل عام می‌کردند.

پیام‌هایمان را به دیگر آسایشگاه‌ها با زبان مازندرانی می‌نوشتیم تا بعثی‌ها نفهمند

در هر حال با تمام این سختی‌ها بچه‌ها دست از تصمیم خود بر نمی‌داشتند و هرشب بعد از نماز عزاداری مفصلی می‌کردند و پس از عزاداری هم، همه آسایشگاه‌ها که تقریبا ۱۲۰۰ نفر می‌شدیم هماهنگ کرده بودیم و پشت پنجره‌ها می‌آمدیم و همگی با هم و محکم می گفتیم "الموت لصدام،الموت لصدام". اردوگاه از صدای ما به لرزه در می‌آمد و عراقی‌ها هم همگی با تیر بار و مسلح بالای دیده بان‌ها ایستاده بودند. یکی از کارها و ترفندهای جالبی هم که در این میان انجام می دادیم، رساندن پیام بین تمامی آسایشگاه‌ها بود که قرارمی‌گذاشتند که بعد از مراسم عزاداری یک شعار را همه با هم بخوانند. یکی از این پیام نویس‌ها هم من بودم چون عربی می‌دانستم. البته این پیام‌ها باید به زبانی نوشته می‌شد که عراقی‌ها نتوانند آن را بخوانند چون آن‌ها هم فارسی بلد بودند و هم عربی و به همین دلیل به سراغ بچه های مازندران رفتیم تا سربازان عراقی که پیام‌ها را می‌خواندند متوجه شعارها نشوند و از زبان مازندرانی برای نوشتن پیام استفاده می‌کردیم. مثلا بعضی ازاین پیام‌ها که همه باهم و سر ساعت ۹ تکرار می‌کردیم این بود "ایها الجنود العراقیون، اقتلوا زواتکم". پیام‌ها را به زبان مازندرانی می‌نوشتیم و بعد بچه‌هایی که عربی بودند آن را به عربی برمی‌گردادند تا بچه‌ها آن را تکرار کنند.

در هر صورت در این ۱۲ روز غذا و آبی به بچه‌ها ندادند، بچه‌ها هم هر چه که از قبل داشتند در یک کیسه ریختند و این ۱۲ روز تنها با خمیرهای نان سمون آن هم برای هر نفر به اندازه ۳ قاشق غذاخوری و آبی که برای هر نفر تنها به اندازه ۳ قاشق مرباخوری بود گذشت. تا روز دوازدهم که دیگر بچه‌ها داشتند از گرسنگی و تشنگی تلف می‌شدند و عده ای بیهوش در گوشه و کنار آسایشگاه افتاده بودند. بعد دوازده روز که تاب بچه‌ها تمام شده بود با خودمان گفتیم چرا داخل آسایشگاه‌ها بمانیم و از تشنگی تلف شویم بیرون می‌رویم و حداقل در مبارزه می‌میریم. و به همین دلیل در روز دوازدهم هماهنگ کردیم و همه درها را شکستیم و همگی از آسایشگاه‌ها بیرون رفتیم.عراقی‌ها هم ترسیدند و رفتند بالا سنگر گرفتند. بچه‌ها برای یافتن آب به سمت آشپزخانه و حمام رفتند اما عراقی‌ها آب را بستند اما از آن جا که خدا همیشه یاور ما بود، شانسی که آوردیم این بود که شب قبلش باران آمده بود و مقداری آب باران در چاله های کوچک وسط محوطه جمع شده بود بچه‌ها که روزها تشنگی را به عشق عزاداری برای امام حسین(ع) تحمل کرده بودند با ولع مشغول خوردن آب جمع شده در چاله شدند. بچه‌ها وقتی دیدند در آشپزخانه‌ها چیزی برای خوردن نیست به داروخانه حمله کردند و هرچه دارو بود خوردند.

حمله ۸۰۰نفر از تکاوران عراقی به اسرای گرسنه/۴ نفر با پرتاب بلوک‌های سیمانی روی سرشان درجا شهید شدند

آن شب اردوگاه دست ما بود تا ظهر فردا. ظهر که شد ما نماز را به جماعت وسط اردوگاه برگزار کردیم و بعد داشتیم دست به دست یکدیگر دعای وحدت می‌خواندیم که یکدفعه دیدیم در باز شد و حدود ۴۰ نفر از ژنرال‌های عراقی وارد محوطه شدند و آمدند سر صف ایستادند. سرلشگر عراقی که جلو ایستاده بود گفت مترجم کیست؟ حمید که از بچه‌های اهواز بود و چهره سبزه‌ای داشت بلند شد و گفت من مترجمم. سرلشگر هم که یک چوب زیر بغلش داشت با آن اشاره کرد که به این‌ها بگو همه برگردند به آسایشگاه. ما هم، متفق القول گفتیم که تا صلیب سرخ نیاید نمی‌رویم. دوباره سرلشگر گفت به این‌ها بگو بروند من خودم بعدا می‌روم و با آن‌ها صحبت می‌کنم. ما که می‌دانستیم این فقط یک نقشه است تا ما را به داخل آسایشگاه ببرند و یکی یکی مان را بزنند زیر بار نرفتیم. او که دید ما حاضر به رفتن نیستیم یکدفعه اشاره کرد به یکی از افسرها او هم سوت زد و بعد همین که این سوت زد در اردوگاه باز شد و ناگهان ۸۰۰ نفر از نیروهای مخصوص و تکاورانشان همان طور که مثل گرگ زوزه می‌کشیدند ریختند داخل محوطه و حمله کردند به بچه‌ها که ۱۲ روز هیچ چیز هم نخورده بودند و شروع کردند به کتک زدنمان. من فقط توانستم خودم را پرت کنم به یک اتاق کوچکی که اتاق بهداری بود. و آن‌ها نزدیک به ۳ ساعت بچه‌ها را می‌زدند. آن صحنه قابل توصیف نیست و در آن لحظه صحنه عاشورا برای همگی ما که ۱۲ روز را به عشق عزاداری مولایمان مقاومت کرده بودیم مجسم شد. تمام در و دیوارها پر از خون شده بود و نزدیک به ۵۰۰ نفر از بچه‌ها آن جا مجروح شدند و ۴ نفر درجا همان جا به شهادت رسیدند. عراقی‌ها از بالا به سر بچه‌ها بلوک‌های سیمانی می‌ریختند که آن ۴ نفر با این بلوک‌ها به شهادت رسیدند. و ماجرای محرم سال ۶۱ به این تلخی پایان یافت. بعدا که با حاج آقا راجع به این ماجرا صحبت کردیم ایشان به شدت این کار ما را نکوهش کردند و گفتند که نباید این کار را می‌کردید و کسانی که بچه‌ها را تحریک کردند در این مصیبت سهیم هستند.

بعد از آن وارد آسایشگاه ها شدید و دیگر هیچ مقاومتی پیش نیامد؟

به خاطر نبوسیدن عکس صدام، ۲ماه صدای ناله‌های فرخی را از اتاق شکنجه می‌شنیدیم

بعد از آن ما را به صف کردند تا وارد آسایشگاه‌ها بشویم فقط ماجرای دیگری هم پیش آمد و آن این بود که این ژنرال عراقی عکس بزرگی از صدام را آورده بود و به دست یکی از سربازان داده بود و گذاشته بود جلوی صف و به بچه‌ها گفت که باید این عکس را ببوسید و داخل آسایشگاه شوید و این به این معنا بود که بچه‌ها به اشتباهشان اعتراف کنند. به خاطر این که ما در این مدت به صدام خیلی ناسزا و فحش داده بودیم. در ابتدای صف یکی از دوستانمان ایستاده بود به نام "محمد فرخی" که معلم بود و از بچه‌های دزفول؛ در تمام مدت اسارت هم کارش درس دادن به افراد بی سواد بود و کمک به بچه‌ها. آقای فرخی که حدودا ۵۰ سال داشت بسیار مرد فعال و خوش ذوقی بود به یاد دارم مناسبتی که می‌شد با خمیرهایی که جمع کرده بود برای بچه‌ها حلوا درست می‌کرد و با این قبیل کارها به بچه‌ها روحیه می‌داد. حالا فرخی ایستاده بود در ابتدای صف آن هم با سری شکسته و خون آلود. وقتی ژنرال عراقی گفت باید بچه‌ها عکس صدام را ببوسند همه مبهوت و منتظر مانده بودیم که محمد حالا چه تصمیمی می گیرد چرا که او در ابتدای صف بود و در حقیقت خط شکن محسوب می‌شد. باید تنها آن لحظه را تصور کرد، لحظه‌ای در آن فضای رعب و وحشت که این همه افسر عراقی بالای سر بچه‌های مجروح و جنازه شهدا ایستاده بودند و هوا هم کم کم داشت تاریک می‌شد و افسران عراقی هم، همگی منتظر بودند تا بچه‌ها عکس را ببوسند و داخل آسایشگاه شوند. در چنین شرایطی ما نمی‌دانستیم که محمد فرخی چه عکس العملی نشان می‌دهد که دیدیم در کمال شجاعت جلو رفت، سرش را به عکس صدام نزدیک کرد و بعد به چهره صدام آب دهان انداخت و صورتش را عقب برد. هزینه‌اش را هم داد و هزینه اش هم جان پاکش بود. او را بردند و شکنجه‌اش دادند و ما هر شب صدای ناله‌ها وفریادهایش را از اتاق شکنجه می‌شنیدیم و وقتی بعد از ۲ ماه او را آوردند تمام بدن و صورتش به قدری سیاه شده بود که هیچ کدام او را نشناختیم. زمانی که نصف شب او را به داخل اردوگاه انداختند تنها یک جنازه از او باقی مانده بود آن شب ما او را نشناختیم تا صبح که بالای سرش رفتیم و از او پرسیدیم که کیست؟ با حالت نیمه جان جواب داد که من محمد فرخی ام. تقریبا ۴ روزی پیکر نیمه جان محمد فرخی مهمان ما بود و پس از آن نصف شبی بود که روح پاکش از جسم بی جان و زجر کشیده اش پر کشید. او جان عزیزش را داد تا برادرانش از ننگ بوسیدن چهره صدام رهایی پیدا کنند.

 حرف آخر...

می دانم که این داستان‌ها شاید بیشتر از واقعیت به افسانه شبیه باشد اما این‌ها حماسه‌هایی است که افرادی چون محمد فرخی‌ها با جان خود و به بهای زندگی خود آفریدند و هرگز حق آن‌ها ادا نخواهد شد. شاید این روزها نسل جوان ما با این گونه داستان‌ها غریبه باشند اما این‌ها افسانه‌هایی است که مردان مرد این مرز و بوم با خون خود آن را نوشتند. و روزی خواهد آمد که سرنوشت یک به یک این جوانمردان برای آیندگان شنیدنی که نه، خواندنی خواهد شد چرا که شاید در آن زمان یادگاران آن روزها در بین مردم نباشند اما خاطراتشان هرگز نخواهد مرد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار