به گزارش شهدای ایران به نقل از فاطر نیوز؛ درد با جانش آمیخته بود. فریاد زد شهلا تبر را بیاور باید پایم را قطع کنم. اشک در چشمانم چرخید، نگاهش کردم، آن روز گذشت اما مدتی بعد از شدت درد به طرف آشپزخانه رفت چاقو را برداشت. اشک پهنای صورتم را پوشاند التماس کردم اما پایش را روی میز گذاشت و چاقو را به پایش کشید، بچهها را صدا زدم، تا استخوان پایش معلوم بود، آن را با چادر بستیم و با هزاران زحمت او را به بیمارستان رساندیم صبح روز بعد به ملاقاتش رفتم.
پرسید: «چرا پای من زخمی است؟» حتی به یاد نداشت که روز قبل از شدت درد چه کار کرده. یکبار دیگر نیز چاقو را در سینهاش فرو کرد تا ترکش را از سینه بیرون بیاورد تمام لباسهایش خونی بود دوباره اورا به بیمارستان بردم ترس سراسر وجودم را فرا گرفت دوست نداشتم دیگر برایش اتفاقی بیفتد. خدایا کی این درد جانکاه به پایان میرسد؟
…
چه قدر ناز آدم های مختلف را سربستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم، برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی وگفتاردرمانی احتیاج دارد نه این که فقط مقدار قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مددکارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند «به ما همین قدر حقوق می دهند.» این طوری ایوب به ماه نرسیده دوباره بستری می شد.
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان من را از اتاقش بیرون نکرده بود، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم. وضعیت عصبی ایوب باز هم به هم ریخته بود. راضی نمی شد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح بدهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه، نوبت من شد. وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت «پس مریض کجا است؟»
گفتم «توضیح می دهم، همسر من…»
جملات بالا بخشی از دردنامه همسر شهید ایوب بلندی است که در کتاب «اینک شوکران ۳» به رشته تحریر درآمده است.
بانویی که عاشقانه در کنار همسر جانبازش رسم مجاهده را در سرلوحه دل خویش هر صبح و شام با قلم محبت تحریر می کرد تا زجر روزگار او را در مسیر دلدادگی رنجور و خسته نسازد.
انتظار رفتن فردی که تمام باور زندگیات بوده است از سخت ترین خاطرات است اما خانم غیاثوند خود انتخاب میکند همسر جانبازی شود که آسایش چند روزه دنیا را با بندگی حضرت حق معامله کند و چه معامله عاشقانهای که تنها مردان راه حق از پسش برمیآیند…
خانم غیاثوند میگوید: شهیدبلندی در طول عمر خود ۷۰ بار عمل جراحی شد و دو مرتبه عمل باز قلب و دو مرتبه عمل باز مغز انجام داد؛ با این حال همیشه لبخند بر لب داشت و من بعضی وقت ها خدا را در خنده های ایوب می دیدم.