دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديدا مجروح شده بود...
به گزارش شهدای ایران به نقل از مشرق، این دو خاطره کوتاه از شهید سردار حاج احمد کاظمی خواندنی است.
گفت:آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم:شما فرمانده نیروی هوایی هستین سردار.
به صندلی اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که اینجا خبری نیست.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی، این برات می مونه؛ از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیاد!
***
دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديدا مجروح شده بود.
حاجي را بيهوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. ميگفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد.
نيروها را جمع كرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.
هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است ولي هيچ وقت چيزي بهم نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا... عليها). در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به احمد فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده...
گفت:آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم:شما فرمانده نیروی هوایی هستین سردار.
به صندلی اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که اینجا خبری نیست.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی، این برات می مونه؛ از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیاد!
***
دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديدا مجروح شده بود.
حاجي را بيهوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. ميگفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد.
نيروها را جمع كرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.
هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است ولي هيچ وقت چيزي بهم نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا... عليها). در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به احمد فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده...