شهدای ایران shohadayeiran.com

دخترک داره حرف می‌زنه اما صداش واضح نیست و مهران نمی‌تونه متوجه بشه... با خودش می‌گه: این دختر چقدر قیافه‌اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه می‌گفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمی‌کنم! یعنی جنگ تموم شده؟
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ میلاد پسندیده: بمباران تموم می‌شه و این یعنی تانک‌هایی که تا چند صد متری کانال اومدن، می‌خوان حمله کنن.

رزمنده‌ها از سنگرها خارج می‌شن؛ هر کسی می‌ره سر موضع خودش؛ سکوتی چند لحظه‌ای که همه جا رو گرفته بود، تموم می‌شه؛ تانک‌ها و نیروهای عراقی دارن به سمت خاکریز شلیک می‌کنن.

فرمانده هر کدوم از بچه‌ها رو برای یکی از کارها توجیه می‌کنه و می‌فرسته.

مهران شاید ترسیده و یا شایدم اشتیاقش برای جنگ، اونو به هیجان آورده؛ می‌دوه سمت فرمانده و ازش می‌خواد که جز نیروهای اول قرارش بده اما فرمانده که شاید 20 سال کوچک‌تر از مهران باشه، بهش می‌گه: برای شما زوده برادر... کنار خاکریز بشینین برای نیروی ذخیره.

هر چقدر هم که مهران اصرار می‌کنه فرمانده قبول نمی‌کنه؛ بچه‌ها دونه دونه دارن شهید می‌شن و عراقیا هم به خاکریز، نزدیک و نزدیک‌تر؛ دیگه هم خود مهران عصبانی شده و هم فرمانده رو کلافه کرده.

فریاد می‌زنه: من این همه راه نیومدم که یه گوشه بشینم! چرا یه آر پی جی نمی‌دی که جلوشونو بگیرم؟

فرمانده از یه طرف داره با بیسیم از عقب کمک می‌خواد و از طرف دیگه می‌بینه که نیروهاش که همشون مثل خودش بچه سال هستن، یکی یکی شهید می‌شن؛ فقط یه نگاه غضب آلود به مهران می‌کنه و می‌ره یه سمت دیگه.

صورت ناراحت مهران و گره‌های ابرویی که به چین‌های پیشانی‌اش اضافه شده، شاید نشانه از این داره که مهران به غرورش بر خورده از اینکه با این سن و این چندتار موی سفیدش جلوی یه الف بچه نوسبیل کم آورده.

یه اسلحه از سر جنازه یه شهید بر می‌داره و خودسرانه می‌خواد از خاکریز بالا بره که بین راه، پاش به چیزی می‌خوره.

سرش رو که بر می‌گردونه می‌بینه یه دختربچه 3-4 ساله وسط کانال نشسته و داره نگاهش می‌کنه؛ مهران بین صداهای کر ‌کننده، متعجب از اینه که این دختربچه از کجا اومده وسط این معرکه؟!

برمی‌گرده و آروم چند قدم به دختربچه نزدیک می‌شه.

دخترک که تمام مدت بهت زده بوده و به مهران زل می‌زده، کم کم داره می‌ترسه و انگار می‌خواد گریه کنه؛ مهران میشینه و می‌گه: نترس؛ من مراقبت هستم؛ تو چطوری اومدی اینجا؟

دخترک انگار از ترس نمی‌تونه حرف بزنه و فقط خیره به مهران نگاه می‌کنه؛ چند قدم دورتر از اون‌ها یک خمپاره منفجر می‌شه؛ نگاه هر دوشون می‌ره به اون سمت.

مهران می‌گه: باید تو رو ببرم یه جای امن؛ دیگه چیزی نمونده عراقیا به خاکریز برسن.

و بعد دخترک رو بقل می‌کنه و به سمت سنگرها می‌دوه؛ دخترک وحشت زده به گریه می‌افته... دم سنگر که می‌رسن، مهران اونو روی زمین می‌ذاره تا آرومش کنه.

دخترک با دستش به عروسکش اشاره می‌کنه که جا مونده؛ مهران می‌گه: «تو همین‌جا داخل سنگر بمون؛ من عروسکت رو میارم.

مهران دوباره بر می‌گرده سمت خاکریز؛ خم میشه و عروسک رو بر می‌داره؛ اما سرش رو که بلند می‌کنه می‌بینه یه سرباز بعثی از اون طرف خاکریز اومده بالا و داره میاد داخل کانال.

مهران اسلحه‌اش رو کنار سنگر جا گذاشته اما معطل نمی‌کنه؛ سریع از خاکریز بالا میره و یقه سرباز عراقی رو می‌گیره و اونو می‌کِشه داخل که هردو سُر می‌خورن و می‌افتن وسط کانال؛ مهران سریع خودشو جمع می‌کنه و می‌شینه روی سینه عراقی و با تمام قدرت پشت سر هم بهش مشت می‌زنه.

ناگهان احساس می‌کنه یکی داره از پشت، لباسش رو مدام می‌کِشه. صدایی می‌گه: «بابا... بابا... ولش کن...»

مهران بر می‌گرده؛ این همون دخترکه؛ مهران با تعجب به صورت دختربچه خیره می‌شه و با خودش می‌گه: یعنی داره به من میگه بابا؟ ولی من که هنوز ازدواج نکردم!

از پشت سرش صدای دیلینگ دیلینگ تلفن میاد؛ مهران سرش رو سمت صدا می‌چرخونه ولی چیزی نمی‌بینه... هیچ چیز.

سنگر و کانال و خاکریزها خالیِ خالی هستن! مهران تعجبش بیشتر می‌شه؛ صدای انفجارها تبدیل به صداهای بلند اما نامفهومی شدن.

مهران دوباره سرش رو به سمت دخترک می‌چرخونه و بازم بهش خیره می‌شه.

دخترک داره حرف می‌زنه اما صداش واضح نیست و مهران نمی‌تونه متوجه بشه... با خودش می‌گه: این دختر چقدر قیافه‌اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه می‌گفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمی‌کنم! یعنی جنگ تموم شده؟

دوباره صدای تلفن، حواس مهران رو پرت می‌کنه؛ سرش رو که بر می‌گردونه، گوشه یکی از سنگرها، یه میز عسلی کوچیک می‌بینه که یه تلفن روش قرار گرفته... چراغ‌های تلفن روشن خاموش می‌شن و داره زنگ می‌خوره...

کمی اون طرف‌تر از تلفن هم یک دست مبل و بعد از مبل‌ها هم یک تلویزیون ال سی دی! مهران سرش رو دورتادور می‌چرخونه... خاکریزهای با دیوارهای زمخت و سنگ و گل دارن تبدیل می‌شن به دیوارهای صاف و سفید گچی... گونی‌های شنی دارن تبدیل می‌شن به اسباب‌بازی بچه‌ای بچه‌گونه و جنازه‌های شهدا دیگه جنازه آدمیزاد نیستن... جنازه تک تک وسایل خونه هستن که هرکدومشون یه گوشه‌ای افتادن... صداها داره واضح‌تر و کمتر می‌شه... و مهران متعجب‌تر.

دوباره صدای دخترک میاد که با گریه داره می‌گه: مامان... مامان پاشو.

دخترک، کنار دست مهران، روی زمین می‌شینه.

مهران وقتی سرش رو پایین میاره بجای جسد اون سرباز بعثی، دختر 3 ساله‌اش رو می‌بینه که توی آغوش مادرش داره گریه می‌کنه.

حالا مهران دیگه کاملاً عقلش سر جاش اومده... چهره متعجبش پر می‌شه از شرمساری؛ به دستای خونیش که نگاه می‌کنه، اشک توی چشم‌هاش حلقه می‌زنه.

سریع بلند می‌شه؛ خوب می‌دونه اینجور موقع‌ها باید چیکار کنه؛ می‌دوه به سمت حموم و در رو پشت سرش می‌بنده؛ دوش آب رو باز می‌کنه؛ می‌شینه و های های گریه می‌کنه.

مادر با سختی خودش رو جمع می‌کنه و دخترش رو نوازش می‌کنه و می‌گه: نترس عزیزم... دیگه تموم شد... حالا بازم بابا مهران، حالش خوب شده.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار