شهدای ایران shohadayeiran.com

تهدید برای جامعه ایثارگری
آسیب های اجتماعی موضوع مهمی است که خانواده شهدا و جانبازان را تهدید می کند اما در پیچ و خم های اداری بنیاد شهید و امور ایثارگران تاکنون تدبیر درستی برای این امر در نظر گرفته نشده است.
به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛  آسیب های اجتماعی موضوع مهمی است که خانواده شهدا و جانبازان را تهدید می کند اما در پیچ و خم های اداری بنیاد شهید و امور ایثارگران تاکنون تدبیر درستی برای این امر در نظر گرفته نشده است.

نبود پدر، و یا دیدن پدری با موج انفجار و مشکلات اعصاب و روان و سرفه هایی که تا صبح امان خانواده را می گیرد همگی عناصر مهم و تاثیر گذار بر همسر و فرزندان ایشان است. هر چند روح تقوا و معنویت در جامعه ایثارگری در عمده موارد منحر به موفقیت های چشمگیر این قشر از جامعه شده است اما باز هم هستند فرزندانی که اگر گوشه ای توجه روحی و عاطفی بنیاد شهید بجای برخوردهای سرد و عصبی کارکنانش وجود داشته باشد هیچ گاه دچار آسیب نمی شوند.

روایت زیر روایت دختر شهیدی است که هر چند امروز حالش خوب است و خدا رو شکر سالم نفس می کشد اما شب هایی را با اعتیاد کارتن خوابی کرده و هیچ کس سراغش نرفته که این دختر شهید کجاست؟

می گوید:۱۷" میلیون پول پیش خانه رو دادیم کراک، برای خودمون تا 6ماه پادشاهی می کردیم. " شده بودند پادشاه کارتن خواب ها. فروغ و شوهرش علی.

می پرسم:بعد چه شد؟جواب می دهد: بعد هیچی ناکس ها معلوم نبود تو نئشگی چقدر مواد ازمون بلند کرده بودند که تا مدت ها موقع خماری مواد مجانی بهمون می دادند." این روایت فروغ فرزندشهیدی است از خانه پدری و زندگی در پارک وی تا کارتن خوابی در هرندی، از شلاق خوردن و دستگیرشدن تا مادری کردن.

اولین بار که فروغ را می بینم سرکارش است، یک زن جوان قدبلند است. اگر دندان هایش توجه ات را جلب نکند؛ نمی فهمی روزگاری اعتیاد داشته. مهرنوش می پرسد: چرا نمی روی دندان هایت را درست کنی؟ -باید بروم می روم می روم، پول ندارم، لامصب ها نونم را بریده اند، ساعت کارم را کرده اند ۵ ساعت تا یک عضو مبتلا به اچ آی وی و ایدز برای گروه همتا و گشت سیار بیاوردند. مهنوش می گوید: بیا برو پیش دندان ساز تجربی من، این دندان پزشک ها الکی گرون هستند. " مهرنوش دوست فروغ است.

بار دیگری که با فروغ همراه می شوم تا خانه شان، دوست ندارد جلوی همکارهایش صحبت کند. می رسیم خانه، واحد نسبتا بزرگ در طبقه چهارم آپارتمانی بدون آسانسور در محلی در جغرافیای دروازه غاز. بزرگی خانه باعث شده خالی بودنش بیشتر به چشم بیایید، یک دست مبل راحتی آن ته، دوتا فرش، یک یخچال و گاز در آشپزخانه اپن واتاق خواب های خالی مفروش شده با موکت. می گوید: خیلی زشته خونم نه؟ خیلی لخته؟ بعد خودش ادامه می دهد که دوسال با امید وعلی تو یه اتاق چهارمتری زندگی کردیم با بهار و دخترش، خفه شده بودم دیگه، عقده ی خونه بزرگ داشتم."یک آه می کشد و می رود به دورتاخاطرات منزل پدری، رفاه و ....

امیدش سه سالش است، چشم های درشت مشکلی دارد، با مژه های بلند و موهای لخت مشکی، صورت گرد، بیشتر شبیه شوهرش است. از این سرخانه می دود آن سر و خانه را روی سرش گذاشته، نمی تواند حرف بزند، فروغ با نگرانی رو به من می گوید: مدیرمون میگه شاید به خاطر مصرف موادمه وقتی سرش حامله بودم، چه ربطی داره، آرام می کند خودش را که: من خودمم می گن دیر زبون باز کردم.

بعد می گوید: تا ماه نهم با علی تو پارک می نشستیم به مصرف، من کارم به تستم کشیده بود( تزریق) دو هفته قبل از زایمان امید گفتم منو ببرید کمپ، وقتی بدنیا اومد پاک بود معتاد نبود. من تا 20 سالگی سیگارم نمی کشیدم. بعد با علی دوست شدم، می خواستیم ازدواج کنیم علی هیچی نداشت، حاج خانوم مامانم گفت نه، زمین به آسمون بیاد آسمون به زمین نه، واسه من ارزوها داشت. منم زدم به سیم آخر با علی فرار کردیم. ته فرار و کارتن خوابی هم که می دونی اعتیاده، تو اون شب و روزای سرد  پارک فقط مواد سرپا نگهت می داره. کارتن خوابی خیلی سخته خیلی و می زند زیر گریه.



یه بار وقتی امیدو حامله بودم، رفته بودم تو یک خونه مواد خریدم و نشسته بودم به کشیدن که مامورا ریختن اونجا، جرمم شد زیر سقف بودن با نامحرم. حکمم شد شلاق. امید که به دنیا اومد با اینکه پاک بودم و علی هم پاک شده بود و کمکمون کرده بودن اتاق بگیریم مامانم تا 6 ماه سراغم نیومد. بعد 6 ماه سیسمونی فرستاد. تازه که امید به دنیا اومده بود وقت اجرای حکمم بود خیلی بالا پایین کردیم نامه از بنیاد شهید بردم اما فایده نداشت. قاضی یه مرد جوون بود که راضی نمیشد. آخرش بردنمون تو اون زیر زمین که حکما رو اجرا می کنند. دختر و پسر داشتن شلاق می خوردن. مامور اجرا وقتی فهمید فرزند شهید و تازه زایمان کردم گفت یه پتو بندازید رو کمرش و آرومتر زد. همه می ترسیدن اگه حکم اجرا شه بعدش برم دوباره سراغ مواد اما به خاطر امید نرفتم. اگه هنوزم نرفتم سراغش و پاکم فقط به خاطر امیده. "

شوهرش از راه می رسد، شوخ و شنگ است، قد بلند و ورزیده، در یک کمپ ترک اعتیاد کار می کند و خودش هم در یک مرکز کاهش آسیب زنان معتاد، بلند می شود می رود از توی یخچال یک شمع سه سالگی را نشانم می دهد:" این جمع سه سال پاکی دوستمه داده به من تا منم موقع تولد سه سال پاکیم فوتش کنم. "


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار