به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ رژیم بعثی عراق علیرغم داشتن تجهیزات نظامی پیشرفته به علت ضعف فراوان روحی روانی همواره در به دست آوردن مواضع عملیاتی، متوسل به تعیین جایزههای تشویقی می شد. مطلب زیر بیان یکی از این خاطرات است.
***
تیرماه 1366 در منطقه عملیاتی غرب (سومار) گردان 196 مکانیزه جمعی تیپ یکم لشکر 88 را از خط پدافندی مقابل ارتفاع کهنه ریگ، به منطقه پراکندگی جهت آماده شدن برای اجرای عملیاتی به منظور سازماندهی، آموزش و بازسازی تجهیزات تغییر موضع دادند.
بنده در آن ایام ستوان دوم و مسئول گروهان سوم آن گردان بودم. مورخ 26 تیرماه 66 روز جمعه که در آن ایام رادیو در ساعت 21 برنامهای تحت عنوان فرهنگ مردم پخش میکرد و بنده به اتفاق چند نفر از همکاران پایور مشغول حرف زدن و گوش دادن این برنامه رادیو بودیم. تصادفاً آن شب برنامه از نحوه خواستگاری و رسومات ازدواج در استان سیستان و بلوچستان یعنی استان خودمان صحبت میکرد و بسیار هم جذاب و شنیدنی بود.
دقایقی هنوز از ادامه برنامه باقی مانده بود که صدای تیراندازی انواع سلاحها از طرف دشمن شنیده میشد. آن شب آتش تهیه دشمن با سایر شبها متفاوت بود. پر حجم، دقیق، مداوم و مستمر ادامه داشت. اسلحهدار یگان سرکار گروهبان میر و انباردار یگان سرکار استوار نادری و سرگروهبان یگان سرکار استوار شهرکی نزد من حضور داشتند و با هم همان برنامه فرهنگ مردم را گوش میدادیم.
من قبل از تلفن گردان به این همکاران ابلاغ کردم، سریعاً مهمات بارگیری و مقداری جیره غذایی مخصوصاً کنسرو تن ماهی و لوبیا که در یگان داشتیم، بستهبندی و تمامی پرسنل گروهان را آمادهباش و جهت همراه داشتن آب و پر کردن قمقمه سربازان تأکید و اقدام نمایند.
سلاحهای ضد تانک گروهان همانند تفنگ 106 م.م با مهمات،آرپیجی هفت و انواع خمپاره اندازهای 81م.م و 60م.م را یادآور شدم که فراموش نکنند. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که تلفن به صدا درآمد و مرکز گردان که یکی از کارکنان پایور شیفت بود، ابلاغ کرد: خدمت جناب سروان ریگینژاد معاونت گردان بروم. فرماندهی محترم گردان جناب سرگرد عباسعلی سالاری در مرخصی و شهرستان حضور داشتند. سنگر فرماندهی نزدیک بود و پیاده راه افتادم. به علت تاریکی شب، چراغ قوه همراه برداشتم و در مسیر از آن استفاده کردم. به محض رسیدن و عرض سلام و احترام، جناب سروان ریگینژاد گفتند: بفرمایید بنشینید تا بقیه فرماندهان گروهان بیایند.
دقایقی بعد فرماندهی گروهان دوم ستوان یکم غلامعلی شهرکی و فرماندهی گروهان یکم شهید ستوان یکم علیرضا اشراف گنجوی به سنگر فرماندهی تشریف آوردند و ایشان جلسه را شروع و منتظر رسیدن فرماندهی گروهان ارکان نماندند. آغاز صحبتهایش عنوان نمودند: سریعاً خودتان را آماده کنید و پیشبینی صددرصد برای حرکت به ارتقاع (402) را داشته باشید که در همین لحظه تلفن ایشان زنگ خورد و مرکز مخابرات تیپ به او ابلاغ که جناب سروان ریگینژاد، سریعاً از دفتر جناب سرهنگ شجاع که آن زمان فرماندهی محترم تیپ یکم لشکر را به عهده داشتند، حرکت نمایند.
ایشان جلسه را ترک و به سوی دفتر فرماندهی تیپ حرکت و گفتند: من دیگر با شما کاری ندارم و بروید یگانهایتان را آماده کنید. بنده چون از قبل به پرسنل گروهان آمادگی لازم داده بودم، از این جهت نگرانی نداشتم. چند دستگاه خودرو 2.5 تن (بنز باری) برای حمل و جابجایی مهمات و نفرات لازم بود که از طریق پشیتبانی لشکر به هنگام حرکت واگذار و به یگان ما معرفی شدند. تا آمدن معاونت گردان و واگذاری خودرو و بارگیری و حرکت به سوی ارتفاع 402 حدوداً سه ساعت گذشت و تقریباً ساعت 12 شب به قرارگاه تاکتیکی تیپ دوم رسیدیم. در آن موقع تیپ دوم خاش مسئولیت خط پدافندی دره سانواپا تا ارتفاع 402 به فرماندهی سرهنگ زرهی ستاد ناصر محمدیفر که یکی از افسران نترس و دلاور نیروی زمینی ارتش بودند، به عهده داشتند.
یگانهای تیپ دوم پایداری و استقامت زیادی کرده بودند ولی حمله دشمن خیلی سنگین و آتشزیادی پیشبینی کرده بود. یک خط آتش در پشت ارتفاع 402 به صورت زنجیری پیشبینی شده بود و مرتب تیراندازی میکردند، به گونهای که هیچ جنبندهای نمیتوانست به جلو یا عقب تردد نماید و تدارک یگان در خط کاملاً قطع شده بود.
در قرارگاه تاکتیکی تیپ جناب سروان ریگینژاد گفت: زرگر شما مستقیماً ارتفاع 402 بروید و جناب شهرکی (گروهبان دوم)سمت راست شما دره سانواپا و جناب اشرف گنجوی (گروهبان یکم) سمت چپ کهنه ریگ برود. عراقیها قسمت اعظم ارتفاع 402 را تصرف به طوری که اکثر بچههای تیپ دوم خاش مجروح و شهید و تعداد بسیار کمی در خط باقی مانده بودند.
برای یک لحظه بسیار کوتاه من پرسنل گروهان را توجیه و مأموریت واگذاری را ابلاغ کردم. در آن موقع بنده تنها افسر یگان بودم و تعداد هفده درجهدار پایور و حدوداً سیصد سرباز و درجهدار وظیفه داشتم که مجموع یگانم بودند. خودم به همراه درجهدار مخابرات یگان سرکار گروهبان ستوده با جیپ K.M فرماندهی جلو یگان حرکت کردم و به پرسنل یگان گفتم: هیچ خودرویی حق سبقت از من را ندارد و همچنین با فاصله بیست متر و عقبتر هم نماند. زیرا شب و دید کم بود و خودروها باید چراغ خاموش حرکت میکردند. مقداری جلوتر و نزدیک به ارتفاع 402 مقر پاسگاه تاکتیکی فرماندهی گردان 157 مکانیزه بود. جناب سروان صاحب کردی فرماندهی گردان را دیدم که به سراغم آمد و پس از احوالپرسی به گویش محلی از وی سؤال کردم: از جلو چه خبر داری؟ گفت: زیاد تعریفی نیست.
ایشان سریعاً به ستوان یکم بیسوت رئیس رکن سوم گردان خودش دستور داد: جناب زرگر را سوار نفربر پست فرماندهی و تا ارتفاع 402 همراه ایشان به عنوان راهنما بروید. گفتم: فرماندهی محترم، اولاً من سوار نفربر نمیشوم که ایشان شوخی کردند و گفتند: تو دیوانه شدی؟ مگر این همه آتش و ترکشها را نمیبینی؟ گفتم: چرا؟ ولی اگر من سوار نفربر شوم چون بقیه پرسنل سوار خودروها هستند، ممکن است که آنها مرا در تاریکی شب گم کنند و ثانیاً صدها بار روی ارتفاع 402 رفتهام و لازم نیست این بنده خدا را به زحمت بیاندازی و همراه ما بیاید.
در جواب گفتند: هر طوری خودت میدانی برو، به سلامت. حرکت را مجدداً آغاز کردیم و تا قلهی 402 با بنزهای باری و سایر خودروها رفتیم. چون آتش دشمن زیاد بود سریعاً بچهها را پراکنده و به سه دسته رزمی تفکیک و تقسیم کردم. از پرسنل یگان در خط (گردان 157) تعداد بسیار اندکی باقی مانده بودند.
ستوان خلیلی به محض شنیدن ورود نیروی کمکی خودش را به من معرفی کرد و گفت: از گروهان من حدود هفده تن در کمین معماریان و پرچم باقی مانده است و بنده از او راهنما خواستم که تعداد سه سرباز همراهش را به من معرفی کرد.
یک دسته را برای آزادی کمین پرچم، یک دسته را برای آزادی کمین معماریان و یک دسته را برای آزادی کمین عامریان سازماندهی کردم و قبضههای تفنگ 106 م.م و چند نفر آرپی جی 7 را نزد خودم نگه داشتم. مهمات را بین دستهها تقسیم و خمپاره انداز 81 م.م که همراه ما روی ارتفاع 402 آمده بود، از سر کار گروهبان صیادی سؤال کردم شما اینجا چکار میکنی؟ جواب داد: شما در پاسگاه تاکتیکی گفتید، همگی پشتسر من به ارتفاع 402 بیایید و من نیز ترسیدم و دستور را اجرا کردم و بالا آمدم.
به همکارم جناب خلیلی گفتم: عراقیها تا کجا پیشروی و چه هدفهایی را از ما گرفتهاند که جواب داد:کمین پرچم را گرفته، کمین شهید معماریان را گرفته، کمین شهید عامریان را گرفته و تعدادی از بچههای ما را اسیر و تعداد زیادی نیز شهید و مجروح گردیدهاند. گفتم: نگران نباش. ستوان خلیلی مقداری ناراحت و خسته به نظر میرسید و گفت: با من کاری نداری؟ گفتم: خیر برو به سلامت، اصلاً برو عقب و استراحت کن.
ابلاغ کردم هر کس قصد فرار ندارد و یا برای شما مشکل و خطرآفرین نیست اسیر کنید و بقیه را بکشید و نگذارید عقبنشینی یا فرار کنند چون بعداً برای ما مشکلساز و مجدداً حمله میکنند. مجدداً تماس گرفتند و گفتند:برای اینکه اسیر بگیریم چکار کنیم؟ ابلاغ کردم از کمر به پایین و زیر پای عراقیا تیراندازی کنید.
اگر قصد اسیر شدن را داشته باشند، حتماً اسلحه و مهمات را زمین میگذارند و شما سریعاً دستهایشان را با سیم تلفن یا بند پوتین خودشان ببندید و بفرستید نزد من و اینکار انجام شد. حدود نوزده تن شامل (یک افسر بعثی + سه درجهدار کادر+ پانزده سرباز) به اسارت درآمدند.
از کمین پرچم جویا شدم. کمین بسیار خطرناکی بود و فرمانده دسته گفت: عراقیها پیشروی زیادی کرده و آزادی آن امکان ندارد خودم را با درجهدار بیسیمچی به آنجا رساندم. درجهداری از گردان 157 به نام استوار صوفی را دیدم که پشت قبضه تیربار شخصاً تیراندازی میکرد و چند دقیقه بعد به وسیله نارنجک دستی شهید و ایشان قبل از شهادت به من گفت: جناب سروان، دشمن نیروی زیادی را گسیل کرده و حجم آتش نیز زیاد است. گفتم: نگران نباش انشاالله کمین پرچم آزاد میشود.
ساعت حدود 8 صبح روز بعد (27 تیرماه 66) درگیری شدیدی همچنان با تیراندازی عراقیها به شدت ادامه داشت. علاوه بر توپخانه، خمپارهاندازها، تانکها، تیربارها، آرپیجیها، بالگردهای موشکدار و هواپیماهای بمبافکن عراقی به حجم آتش افزودند. با تفاق حدود بیست نفر وارد کمین پرچم شدم. درگیری و جنگ تن به تن شروع شد. اول با نارنجک دستی همدیگر را از بین میبردیم. با انواع سلاحهای سازمانی گروهان شروع به تیراندازی کردیم و مقداری عراقیها عقب رفتند. بچهها روحیه گرفتند و تعقیب ما به دنبال فرار و عقبنشینی آنان شروع شد چون برای کسب اطلاعات تعداد نوزده تن اسیر با درجات مختلف گرفته بودیم، دیگر به فکر گرفتن اسیر نبودیم. کانال پر از کشتههای عراقی شد و تا حدود ساعت 9 صبح کمین پرچم آزاد شد. پرچم ایران که دشمن آن را داخل کانال انداخته و از طرفی پرچم خودش را برافراشته کرده بود، مجدداً جلوی چشم دشمن پرچم آنان را آتش زدیم و پرچم مقدس سه رنگ ایران اسلامی را به جای آن به اهتزاز درآوردیم وقتی پرچم کشور ما به اهتزاز درآمد، کمک بسیار بزرگی به ما شد و دیگر عراقیا قادر به پیشروی نبودند.
به بچهها روحیه دادیم و تبریک میگفتم موضع تیربار، آرپیجی 7، خمپاره 60م.م را مشخص کردم. از کمین و کانال پرچم که خارج شدم، بیسیمچی گفت: معاون گردان با شما کار دارد. جواب او را دادم و گفت: چه خبر؟ گفتم: کمینهای مهم 402 را آزاد کردیم و نوزده تن اسیر گرفتیم ولی ایشان باور نمیکرد. زیرا با فرماندهی گروهان سمت چپ من جناب سروان علیاشرف گنجوی ارتباط نداشت و به گردان اعلام شده بود که وی مجروح و اسیر شده است.
یکی از درجهداران پایور به نام گروهبان شیرعلی پیروزانفر دوان، دوان آمد و گفت: جناب سروان عراقیها از سمت چپ حمله کردند چند دستگاه تانک و یکدستگاه بلدوزر در جلو آنان در حین حرکت جاده میزد، را مشاهده کردم. تقاضای آتش کردم. هیچکس جوابم را نمیداد و بالاخره بعد از چند دقیقه یکی از نفرات پشتیبانی آتش گفت: با عرض معذرت فعلاً دست خالی و تماماً دیشب پرتاب شده است. تفنگ 106 م.م را با خدمهاش صدا زدم و گفتم: سریعاً سلاح را آماده کنید. خدمهها سلاح را آماده کردند ولی دوربین سلاح را در شب قبل و به هنگام حرکت فراموش و همراه قبضه نبود. یک فریاد و تشری سر خدمهها زدم که یکی گفت: یک دقیقه اجازه دهید من با موقا دیسک را سریعاً درست میکنم. سلاح آماده تیراندازی شد. سراغ اسرای عراقی رفتم که تعدادشان نوزده تن بود. ساعت حدود 10 صبح بود مقداری خیال و اعصابم راحت شد که الحمدالله خداوند کمک کرد و ارتفاع 402 را آزاد کردیم. سرباز عربزبان اهل شوش داشتم.
گفتم: با آقایان صحبت کنید که تصمیمات بعدی شما چیست؟ اولاً ستوان بعثی هیچ جوابی نداد و خیلی ناراحت بود. بقیه هم از او میترسیدند و همکاری نمیکردند به درجهدار کادر یگانم گفتم: این افسر عراقی را ببر داخل بنز باری تا جلو بنشیند و من از بقیه سؤال کنم.
به محض رفتن افسر بعثی آنگاه تعداد هجده تن دیگر همگی صحبت کردند و گفتند: جناب سروان، دختر صدام حسین با پدرش 48 ساعت قبل در قرارگاه تاکتیکی رده عقب (شهر مندلی در حدود 7 کیلومتری) برای ما سخنرانی کردهاند و دختر صدام تعداد 402 سوئیچ بنز سواری آلمانی را به ما نشان داده است و قول داده که هر نفری که روی ارتفاع 402 برود از همین مکان جایزه خودش را که یکدستگاه بنز سواری آلمانی است تحویل بگیرد و ببرد. صدام شخصاً رهبری عملیات را به عهده دارد و گفته است: حتماً باید 402 آزاد شود تا چهار روز دیگر عملیات ادامه دارد و هر پنج ساعت یک بار تکرار که در هر سری حدود 500 تن از سه مسیر پیشروی میکنند و حمله بعدی به شما ساعت 10:30 میباشد.
یک لحظه روحیهام را باختم و فکر کردم که پنج شبانه روز چگونه بدون پشتیبانی و با یک گروهان میتوانم مقاومت کنم. ضمناً اسرا گفتند که تعداد نوزده گردان فقط توپخانه صحرایی به مدت پنج روز آتش میریزند و خمپاره اندازها و تانکها و بالگردها و هواپیما جداگانه عملیات را حمایت و پشتیبانی مینمایند. سریعاً با رده عقب تماس گرفتم و در جواب تماس من گفتند: معاون گردان مجروح شده و اصلاً جواب نمیدهد. به فرماندهی تیپ موضوع را گفتم که اسرا گفتهاند تا پنج روز دشمن عملیات را ادامه میدهد و ما شدیداً به مهمات و آتش پشتیبانی و تدارک آب و غذا نیازمندیم.
مقداری خودم را دلداری دادم و گفتم: شما مسئول گروهان و سرنوشت بیش از سیصد تن بعد از خدا به دستور و تصمیمات شما بستگی دارد از خداوند کمک خواستم و متوسل به انبیا و اولیا شدم سریع داخل کمینها رفتم و به درجهداران و سربازان گفتم: عراقیا را از فاصله برد مؤثر (حدود 400 تا 500 متر) سلاحتان نگذارید جلوتر بیایند.
بچهها با تیربارها و مخصوصاً تیربار دوشیکا در همان معبرهای داخل میادین مین نفرات اول عراقی را میزدند و بقیه جرأت پیشروی نداشتند. یک گروه ده نفر را مخصوص پر کردن خشابهای خالی و آماده کردن مهمات و جابجایی آن به دست بچهها مشخص کردم.
خط پدافندی ما بسیار مرتب و بچهها موضع داشتند و جای نگرانی نبود. حمله ساعت 10:30 دشمن دفع شد و به فکر حمله مجدد ساعت 15:30 بودم. نمازم را خواندم از خدا خواستم، خدایا اگر قرار است مشکلی پیش بیاید و فردی مجروح یا شهید گردد، آن نفر خودم باشم و برای پرسنل گروهانم مشکلی به وجود نیاید.
بعد از نماز چند نفر جهت تخلیه مجروحین و شهدای خودی یعنی (گردان 157) را به عقب تعیین کردم تا باعث تضعیف روحیه بقیه نگردد و گفتم برای تخلیه اجساد عراقی که تعدادشان هم خیلی زیاد بود بعداً فکری میکنیم. شهدا و مجروحین تخلیه شدند یک عراقی مجروح هم داشتیم که از پشت کمر و کتفش خون زیادی میریخت. از او سؤال کردم چه شده است؟ گفت: شما شیعه هستی یا سنی؟ گفتم مگر فرقی داره؟ هر دو مسلمان هستیم. گفت: من زیاد تمایل به پیشروی و جنگ کردن نداشتم.
یک گروه از بعثیون به هنگام حمله مسئول تیر و اعدام هستند و هر فردی تند و سریع پیشروی نکند، از پشتسر این نفرات او را تیر میکنند تا کشته شود و دیگران بترسند و پیشروی کنند. این موضوع و خبر خیلی برایم عجیب و تازگی داشت.
بالاخره دلم برایش سوخت و توسط آمبولانس یگان به عقب و اورژانس تخلیه کردم یکی از بچههای همراهم به من گفت: شما چرا دلت رحم آمد و آمبولانس را به خاطر یک نفر عراقی عقب فرستادی؟ اگر خودمان شهید یا مجروح داشته باشیم چکار کنیم؟ گفتم نگران نباش. ما انشاءالله تا پایان این مأموریت و عملیات مجروح و شهید نداریم و اگر داشته باشیم خودم هستم که اگر شهید شدم همینجا (یعنی ارتفاع 402) من را دفن کنید و اگر مجروح شدم بعداً تخلیه کنید.
سربازان به سراغم میآمدند و به علت گرمای شدید آن هم در تیرماه که اوج گرما است، تقاضای آب میکردند. یک قمقمه آب بیشتر نداشتند و آن را مصرف کرده بودند. بارها با رده عقب تماس گرفتم، قول مساعد میدادند ولی هیچ خبری نبود، با بُنه گروهان و سرگروهبان تماس برقرار نمودم، گفتند تانکر در اختیار نداریم که بالاخره با آنان دعوای لفظی کردم و داخل گالنهای بیست لیتری مقداری آب برای ما آوردند.
راوی: سرهنگ پیاده جانباز،غلامحسین زرگر