به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جنگ نابرابر نیروهای بعثی عراق علیه ایران غافلگیر کننده بود اما مردان بزرگی بودند که با درایت و هوشیاری خود معادلات را به نفع کشورمان تغییر دادند و شهید «علیاکبر شیرودی» از جمله آنان است که در جلوگیری از سقوط پادگان هوانیروز کرمانشاه و شهرهای آن نقش محوری داشت. روزهای اول جنگ پایگاه هوانیروز کرمانشاه، هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفت؛ پس از این حمله بود که پایگاه به حال آمادهباش درآمد و دستور خارج کردن بالگردها از آنجا صادر شد؛ خلبانها و تیمهای فنی به سرعت دست به کار شدند و چند ساعت بعد، بالگردها از پایگاه خارج شدند و در میان کوههای نزدیک پایگاه به حالت استتار قرار گرفتند. از سرپل ذهاب خبرهای نگران کنندهای به گوش میرسید و اخبار حاکی از پیشرفت دشمن به سوی این منطقه بود؛ طبق دستور بلافاصله به طرف سرپل ذهاب حرکت کردیم و در پادگان سرپل به زمین نشستیم. وضع پادگان خیلی درهم و برهم بود. بیآنکه از وضعیت منطقه دقیقاً اطلاع داشته باشیم، بالگردها را وارد عمل کردیم و به سوی مرز رهسپار شدیم، ولی آنچه از بالا شاهد آن بودیم، باور نکردنی بود. تانکهای عراقی انگار که جادهای آسفالته را میپیمودند، پشت سر هم به طرف سرپل ذهاب در حرکت بودند. سریع به پادگان برگشتیم و وضعیت را گزارش کردیم. شهید شیرودی با تعدادی دیگر آنجا بودند. چهره شیرودی از شدت عصبانیت گلگون شده بود گفت: الان به من دستور دادند که هر چه سریعتر پادگان را خالی کنیم؛ در حالی که هنوز یک گلوله توپ هم اینجا نیفتاده است! یکی از بچهها گفت: اکبر، عراقیها دارند هر لحظه نزدیکتر میشوند ما چند ساعت پیش خودمان آنها را دیدیم. اکبر گفت: دشمن در سراسر مرزهای ما در حال پیشروی است؛ پس هر جا با او پیشروی کرد، ما باید عقبنشینی کنیم؟ دستور دادهاند پس از تخلیه پادگان، زاغه مهمات را با یک راکت از بین ببریم تا دست عراقیها نیفتد، ولی نظر من این است که تا جایی که میتوانیم، بمانیم و مقاومت کنیم؛ هنوز هم طوری نشده است. حیف نیست این همه مهمات و موشکهای خودمان را از بین ببریم؟ ما باید تا جایی که امکان دارد، این مهمات را روی سر عراقیها بریزیم. اگر پیشرویشان متوقف شد، چه بهتر، و گرنه استارت میزنیم و بالگردها را از این جا دور میکنیم موافقید؟ شهید سهیلیان گفت: من حرفی ندارم، میمانم. بقیه بچهها هم تحت تأثیر قرار گرفتند و ماندند. مهماتگیری بالگردها شروع شد و ما به طرف تانکها حرکت کردیم. بچههای فنی مرتباً موشکهای تاو را سوار میکردند و ما بدون معطلی به طرف نیروهای مهاجم پرواز میکردیم. ستون تانکهای دشمن همچنان به طرف سرپل ذهاب در حرکت بودند و پیروزی را حق مسلم خود میدانستند. آتش خشم و نفرت بچههای خلبان در موشکهای تاو و رگبار توپهای بالگردهای کبرا بر سر مهاجمان میریخت و چنان ضربتی به آنها وارد کرده بود که برخی از تانکها دور خودشان میچرخیدند. دودهای قارچ مانندی که بر اثر اصابت موشکها به تانکها به هوا برمیخاست، همه جا را تیره و تار کرده بود. عراقیها به قدری ترسیده و دستپاچه شده بودند که اصلاً نمیدانستند توسط بالگردها مورد حمله قرار گرفتهاند؛ برای همین، بدون هدف شلیک میکردند، با هم تصادف میکردند و بعضی در مسیر بازگشت، واژگون میشدند. شکار از این بهتر نمیشد! عملیات تا نزدیک غروب طول کشید. ما برخلاف استانداردهای پروازی، در حال روشن بودن بالگرد، مهماتگیری میکردیم و سوخت میزدیم. پرسنل فنی که سر و صورتشان پر از خاک بود، راکتها را نصب میکردند و ما هم بدون پیاده شدن، منتظر تمام شدن کار آنها مینشستیم. بعد هم نوبت تانکرهای سوخت بود. وقتی بالگردهای دیگر برای زدن سوخت و مهماتگیری برمیگشتند، بالگردهای آماده از زمین کنده میشدند و به طرف دشمن حرکت میکردند. با عملیات پیروزمندانه ما، دو سه دستگاه از تانکهای خودی که در حال عقبنشینی بودند، قوت قلب گرفتند و شروع به تیراندازی به سوی آنها کردند. حالا دیگر صحنه برعکس شده بود. تانکهای عراقی در حال عقبنشینی بودند و دو سه تانک ما آنها را دنبال میکردند! پادگان تخلیه شده بود و ما تنها بودیم. این صحنه در عین حال که بسیار غمانگیز بود، ما را از انجام عملیات منصرف نکرد. کم کم هوا تاریک میشد و ما از اینکه دیگر نمیتوانستیم به عملیات ادامه دهیم، ناراحت بودیم. ممکن بود با آمدن شب، عراقیها حمله کنند، ولی خوشبختانه خبری نشد. هنوز روشنایی صبح ندمیده بود که اکبر گرفت:باید دوباره به سراغشان برویم. گفتم:فکر نمیکنم این قدر احمق باشند که تا حالا مانده باشند! حدود ساعت شش صبح دوباره پروازهای ما شروع شد. دیدیم تانکهای زیادی دست نخورده باقی ماندهاند. اگر نیروهای پیاده در آن موقع آماده بودند، به راحتی میتوانستیم صدها تانک را به غنیمت بگیریم، ولی چارهای جز منهدم کردن آنها نداشتیم. آن روز 150 تانک دیگر از عراقیها منهدم شد و به نظر ما خطر از بین رفته بود. با تمام این احوال، ما همچنان در فکر دستور عقب نشینی بودیم. فرماندهان دستور داده بودند و ما هم فرصتی برای تماس با آنها نداشتیم. اکبر میگفت: اگر از ما توضیح بخواهند که چرا پادگان را تخلیه نکردهایم، مسئلهای نیست. ارزش آن را دارد که بازداشت یا حتی اخراج شویم. مملکت در خطر است و حقانیت ما سرانجام اثبات خواهد شد. شب ورق برگشت و همه چیز عوض شد. خبر شهادت بچهها و نجات یافتن سرپل ذهاب به تهران رسید و تلفنگرامی از تهران آمد که اسامی بچهها را برای تشویق میخواستند. اضطراب و دلهرهای که در چشم و دل همه موج میزد، جای خود را به دریایی از شادی و امید داد. تشویق برای ما اهمیتی نداشت، مهم این بود که به حقانیت ایمان خود پی برده بودیم و پیشروی دشمن را به سوی شهرهای مهمی چون اسلامآباد و کرمانشاه متوقف کرده بودیم. فردا صبح یکی از افسران عملیات آمد و با خوشحالی گفت: اکبر، بگو بچهها آماده شوند؛ یک ستون دیگر از تانکهای عراقی در حال پیشروی به سوی گیلان غرب هستند. بچهها به سرعت آماده شدند و دقایقی بعد بالگردها به سوی گیلان غرب به پرواز درآمدند. جادهای که به این شهر ختم میشد، در اشغال ستونی از تانکها بود و گرد و خاک زیادی بر اثر حرکت تانکها به وجود آمده بود. در آن شرایط چهره شهر به کلی دگرگون شده بود و مردم روی پشت بامها سنگر گرفته بودند و در انتظار پذیرایی از آنها به سر میبردند. به محض دیدن تانکها و با تجربهای که در طول دو روز گذشته به دست آورده بودیم، شروع به منهدم کردن ستون کردیم. نمیدانم چگونه شرایط و صحنه درگیری را توصیف کنم، ولی یقین دارم خداوند برکت بزرگی در مهمات و بالگردهای ما قرار داده بود. ما طبق مقررات پروازی باید مرتباً تغییر موضع میدادیم، ولی آنها به قدری غافل بودند که ما از همان مواضع قبلی آنها را زیر آتش میگرفتیم. به این ترتیب غرب کشور از سقوط حتمی نجات پیدا کرد.. منبع:فارس