به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران ؛ ژیم بعثی عراق در طول جنگ تحمیلی علاوه بر استفاده از تجهیزات مختلف نظامی ،از بمب های شیمیایی نیز استفاده کرد . مطلب زیر یکی از خاطرات بمب باران شیمیایی است.
***
بمب شیمیایی، صدای انفجار ضعیفی داشت و اغلب از بوی عامل شیمیایی و احیانا از دود و غباری که در فضا می پیچد متوجه آن میشدیم. اگر عراق در شب شیمیایی میزد، خطر بیشتر میشد و امکان خفگی در خواب زیاد بود. لذا اولین کسی که متوجه میشد سریع همه را بیدار میکرد تا ماسک بزنند.
در عملیات والفجر 8 در زمستان سال 64، شب اولی که در تاریکی با بچههای گروهان سیدالشهدا وارد فاو شدیم، چند روز از شروع عملیات میگذشت و شهر در دست نیروهای ما و خالی از سکنه بود.
فاو کاملا چهره جنگی داشت و آب و برق آن نیز قطع بود. در خانههای یک طبقه ساخته شده از بلوک سیمانی در انتهای شهر که به «خانههای سازمانی ارتش عراق» معروف بود، جایی را پیدا کردیم و خوابیدیم تا صبح به خط مقدم برویم.
نیمههای شب در خواب عمیق بودم که با صدای تیراندازی و داد و فریاد بیدار شدم. اول فکر کردم درگیری شده، زیرا پاکسازی شهر از نیروهای پنهان شده ارتش عراق کامل نبود و به محض ورود شنیدیم از خانههای اطرافمان اسیر گرفتهاند.
بوی تند و زننده سیر در فضا پیچیده بود و فریاد «شیمیایی، شیمیایی» عدهای در بیرون به گوش میرسید. فهمیدم دشمن شیمایی زده و تیراندازی برای بیدار کردن ما بوده است.
با عجله ماسکم را پیدا کردم و به صورت زدم. در تاریکی مطلق که حتی فانوسی هم روشن نبود، همه در جای خواب خود کنار دیوار نشسته بودیم و پتو را به خاطر سرما روی پا و دوشمان کشیده بودیم و در حالی که فقط سرمان بیرون بود سعی میکردیم خوابمان نبرد.
ماسک، صورتم را مچاله کرده بود و فک پایین را به فک بالا میفشرد و احساس تنگی نفس و خفگی به همراه بوی زننده پلاستیک ماسک حسابی کلافهام کرده بود.
همه در همین حس و حال بودند و آن قدر دمق و بیحوصله بودیم و خوابمان میآمد که هیچ کس حرفی نمیزد و برای برداشتن ماسک لحظه شماری میکردیم.
شهید حاح محسن دین شعاری، معاون خوش اخلاق گردان تخریب، از فعالترین فرماندهان در عملیات والفجر 8 بود و اغلب ایام در خط مقدم به سر میبرد و به ندرت در سنگر عقبه میماند.
بزرگترین برادرش، حاج صمد که علاوه بر حاج محسن، پسرش نیز در گردان بود، هر سال چند روز را به صورت میهمان به تخریب میآمد تا علاوه بر دیدن برادر و پسرش، مدت کوتاهی را در فضای صمیمی گردان باشد.
مسئولین و اغلب نیروهای تخریب او را میشناختند و احترام زیادی برایش قائل بودند. یگانها و گردانهایی که در منطقه حضور بیشتری داشتند، مکان مستحکمی را در پشت خط احداث میکردند تا نیروها برای استراحت موقت و یا هماهنگی و جابهجایی از خط مقدم به آنجا بروند.
اسم این مکان که میبایست تحمل اصابت گلولههای توپخانه دشمن را میداشت. «سنگر عقبه» بود. گاهی نیز از سنگرهای خالی شده عراق برای این کار استفاده میشد و در حقیقت سنگر عقبه که گنجایش تعداد محدودی را داشت، آخرین مکان نسبتا امن در نزدیکی خط مقدم برای افراد آن گردان بود.
در اواخر عملیات که پیشروی تمام شده بود، یکی از خانههای مستحکم فاو تبدیل به سنگر عقبه تخریب شد. تعدادی از بچهها اغلب شبها برای احداث میدان مین مقابل خط دشمن و یا کارهای ضروری دیگر، از آنجا به خط میرفتند و بازمیگشتند.
گربه سیاه و سفیدی که احتمالا از قبل گربه آن خانه بود، به محض اینکه آنجا را خالی مییافت و یا نیمههای شب که همه خواب بودند، داخل اتاق میشد و پس از خوردن باقی مانده کنسرو ماهی و ته مانده غذاها، با خیال راحت روی پتوها لم میداد و میخوابید. کسی حریفش نبود و هر چه بچهها بیرونش میکردند، چند ساعت بعد باز سر و کلهاش پیدا میشد. در ایامی که عملیات طولانی شده بود، حاج صمد دین شعاری از تهران به دوکوهه آمد تا سراغی از حاج محسن و پسرش بگیرد.
با چند نفر از نیروهایی که به منطقه بازمیگشتند، به سمت فاو حرکت کرد. وقتی آنها رسیدند، شب از نیمه گذشته بود و فاو در تاریکی مطلق به سر میبرد.
هر چند خط مقدم کیلومترها از شهر جلوتر بود، ولی گلولههای توپ و خمپاره دشمن بر سر فاو فرود میآمد. با راهنمایی کسانی که قبلا آنجا بودند و به خوبی محل ساختمان عقبه را میشناختند، خود را به آنجا رساندند.
حاج محسن طبق معمول در خط بود و در ساختمان عقبه حضور نداشت. همه بچهها خواب بودند و پشت در تعدادی پتوی سیاه تا شده بود. هر کدام از آنها چند پتو برداشتند و بدون اینکه کسی را بیدار کنند، در لابهلای بچهها خوابیدند و نور فانوس را تا جایی که امکان داشت کم کردند.
حاج صمد در جای خالی شده پتوها پشت در خوابید. هنوز ساعتی نگذشته بود که سعید بلوری از خط برگشت مقابل ساختمان عقبه و متوجه بوی گاز شیمیای شد و فریاد زد: «شیمیایی!».
با عجله بدون اینکه چکمههایش را از پا در آورد داخل اتاق شد تا همه را بیدار کند و خود نیز ماسکش را به صورت زد.
با داد و فریاد و صدای مبهم پشت ماسک همه را بیدار کرد تا ماسک بزنند و از حضور جند نفر تازه وارد بیخبر بود. همان طور که با دقت همه جای اتاق را جست و جو میکرد تا کسی خواب نمانده باشد، ناگهان چشمش به پشت در افتاد.
حاج صمد در جای پتوها زانوانش را بغل کرده و کنار دیوار نشسته بود و پتوی سیاه روی سر را روی پاها و دوشش کشیده بود. سعید در زیر نور ضعیف فانوس، پتوهای سیاه تا شده دیده بود و با دقت بیشتر، سیاهی سر و سفیدی فیلتر ماسک روی صورت حاج صمد را گربه سیاه و سفید همیشگی تصور کرده بود.
سعید تعریف میکرد که «با دیدن گربه، با صدای بلند گفت: پیشته! ولی گربه فرار نکرد. چند بار بلندتر گفتم: پیشته! اما چیزی تکان نخورد. در حالی که از پشت طلق ماسک به خوبی نمیدیدم، در تاریکی صورتم را تا یک وجبی نزدیک کردم و از بیخیالی گربه که روی پتوها لم داده بود به قدری عصبانی شدم که نگرانی گاز شیمیایی یادم رفت و داد زدم: پیشته! ولی باز اتفاقی نیفتاد».
در طول این ماجرا، حاج صمد که سن پدر او را داشت و از جریان گربه مزاحم بیخبر بود، از این حرکت آن قدر غافلگیر شده بود که نمیدانست به گستاخیاش چه پاسخی دهد. فقط با تعجب کارهای عجیب و غریبش را تماشا میکرد. با حیرت و سر در گمی فکر میکرد که احتمالاً این آدم موجی شده و قاطی کرده است.
سعید میگفت: «وقتی دیدم گربه به داد و فریاد من توجهی نمیکند، تصمیم گرفتم با لگد محکمی تا بیرون در پرتابش کنم. ولی به خاطر اینکه شنیده بودم در شب نباید آسیبی به گربه زد، منصرف شدم. پیش خود گفتم با روی چکمه آرام آن را از روی پتوها پایین بیندازم. پایم را روی دوش حاج صمد گذاشتم و با ضربه آرام، سر ایشان نیم دور چرخید». با این حرکت، ناگهان کاسه صبر حاج آقا لبریز شد و با عصبانیت برخاست و فریادی بر سر سعید کشید.
سعید که تازه فهمیده بود چه دسته گلی به آب داده، بلافاصله پا به فرار گذاشت و تا مدتی از خجالت پیش چشم او آفتابی نشد.
البته ایشان با بزرگواری، آن اتفاق را نادیده گرفت و گاهی با دیدن سعید به گوشههایی از آن ماجرا اشاره میکرد و میخندید.
راوی: قاسم عباسی