شهدای ایران shohadayeiran.com

ديگر زندگي برايم ارزشي ندارد. هيچ وقت پاسخي براي نگاه هاي معصومانه دختر 1.5 ساله ام ندارم. وقتي مي بينم او در پي اختلافات من و بهرام فلج شده است جگرم آتش مي گيرد و از همه چيز متنفر مي شوم. اگرچه اختلافات خانوادگي ما به خاطر شبکه هاي اجتماعي تلفن همراه بود اما ...
شهدای ایران:زن 25 ساله در حالي که دختر خردسالش را در آغوش گرفته بود وارد کلانتري گلشهر مشهد شد تا از همسرش شکايت کند او در حالي که دختر معلول خود را به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گلشهر نشان مي داد گفت: وقتي فرزندم را در اين حال مي بينم تنفر عجيبي سراسر وجودم را فرا مي گيرد دوست دارم همه داشته هايم را فدا کنم تا حداقل جگر گوشه ام بخشي از سلامتي خود را بازيابد، اما متاسفانه ديگر دير شده است و تلاش هاي من براي بازگرداندن سلامتي فرزندم بي نتيجه است مگر آن که لطف خدا شامل حالم شود و ...

زن جوان که ديگر نمي توانست از ريزش اشک هايش خودداري کند در ميان هاي هاي گريه ادامه داد: 18 ساله بودم که بهرام به خواستگاري ام آمد او پسر بزرگ خانواده اش بود و خيلي زود توانست توجه اطرافيان مرا به خود جلب کند. طوري خانواده ام به او اعتماد کرده بودند که ديگر حرفي براي گفتن باقي نمانده بود. من هم شيفته اخلاق و رفتار او شده بودم به همين خاطر با برگزاري مراسم عقد و عروسي، زندگي مشترک من و بهرام آغاز شد. زندگي شيريني که زمستان هايش هم برايمان بهار جلوه مي کرد و ما در کنار يکديگر تلخي ها و شيريني ها و پستي و بلندي هاي زندگي را پشت سر مي گذاشتيم. بهرام هيچ کاري را بدون تفکر و تدبر انجام نمي داد و زندگي ما هر روز شيرين تر مي شد. همه اطرافيان براي حل مشکلشان از بهرام کمک مي خواستند و او با تمام وجود به ديگران کمک مي کرد. 7 سال از بهترين سال هاي عمرم در کنار همسرم و دختر کوچکم سپري شده بود که کوچک ترين خواهر بهرام نيز ازدواج کرد، اما آن ها به خاطر شرايط شغلي مجبور شدند به يکي از شهرهاي جنوبي کشور نقل مکان کنند اين گونه بود که بهرام به پيشنهاد ديگر خواهر و برادرانش وارد شبکه هاي اجتماعي شد تا راحت تر با يکديگر در ارتباط باشند و از اوضاع و احوال يکديگر خبر بگيرند از اين جا بود که شبکه هاي اجتماعي همانند صاعقه اي آرام اما مخرب زندگي ام را سوزاند و آرامش خانوادگي ما را به دريايي پرتلاطم و توفان زده تبديل کرد به طوري که ديگر بهرام در اين شبکه ها غرق شده بود و توجهي به من و دخترم نداشت. نصيحت ها و مشاجره هاي من هم بي فايده بود و هر روز فشار روحي بيشتري بر من و دختر 1.5 ساله ام وارد مي آمد تا اين که يک شب وقتي بهرام باز هم غرق در شبکه هاي اجتماعي شده بودمشاجره طولاني بين ما ايجاد شد و من با حالت قهر بهرام و فرزندم را رها کردم و به خانه پدرم رفتم آن شب سميرا سرماخوردگي و تب شديدي داشت. فکر مي کردم پدرش با رفتن من به خودش مي آيد و دست از شبکه هاي اجتماعي مي کشد اما آن شب بهرام به خواب رفته بود و دخترم چند بار دچار تشنج شده بود. روز بعد وقتي جگر گوشه ام را به بيمارستان رساندم ديگر دير شده و سميراي نوپاي من به دختري معلول تبديل شده بود حالا هم مي خواهم از بهرام جدا شوم تا ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

*خراسان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار