شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۳۳۹۲۴
تاریخ انتشار: ۱۷ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۲
مصطفی چمران که بسیاری از وقایع را به قلم آورده و ثبت کرده است، از مظلومیت مردم پاوه و مقاومتشان در روزهای حصر توسط ضد انقلاب نیز مطالبی را عنوان کرده.
 به گزارش شهداي ايران به نقل از  تسنیم، در فیلم "چ" که برشی 48 ساعته از درگیری مردم پاوه با گروهک‌های کومله و دموکرات را نشان می‌دهد، بخش‌هایی از همراهی شهید مصطفی چمران با مردم پاوه تا رسیدن پیام امام جهت آزادسازی پاوه به تصویر کشیده شده است. یکی از تاثیرگذارترین سکانس‌های این فیلم، سکانس سقوط هلی کوپتر در مقابل چمران است که قبل از ساخت این سکانس توسط خود شهید چمران نگاشته شده است. مصطفی چمران که بسیاری از وقایع را به قلم آورده و ثبت کرده است، از مظلومیت مردم پاوه و مقاومتشان در روزهای حصر توسط ضد انقلاب نیز مطالبی را عنوان کرده.

ابراهیم حاتمی کیا نیز در نشست خبری فیلم "چ" در جشنواره فیلم فجر در مورد این سکانس گفته بود: "در فیلم «چ» سکانس سقوط نقطه عطفی است که در نوشته‌های دکتر چمران هم آمده بود. ایشان با جزئیات آن را توضیح می‌دهد. از همان ابتدا به دوستان و تیم گفتم که همه فیلم یک سمت و در آوردن این سکانس در سمت دیگر. قرار داشتیم این سکانس، سکانس تاریخ سینمای ایران شود."

جزئیات مستند این سکانس تاریخی به قلم شهید مصطفی چمران که در کتاب مصطفی چمران با عنوان "مرگ از من فرار می‌کند" آمده است، در ادامه نقل می‌شود:

"نیروهای زیادی را تجهیز کرده بودم. پشت بهداری- بالای تپه‌یی کوچک- که اگر هلی‌کوپتر آمد و آن‌ها هجوم آوردند، بتوانیم از هلی کوپتر دفاع کنیم. بین‌شان شش هفت نفر پاسدار غیرمحلی بود و بیست و پنج نفر محلی و سه نفر از پاسداران نخست‌وزیری، و البته اصغر وصالی.

چند نفرمان آب و نان و مهمات را خالی می‌کردیم و چند نفر دیگرمان هم کشته‌ها و مجروحین را از بهداری می‌آوردیم، می‌گذاشتیم توی هلی کوپتر. من هم ایستاده بودم جلو هلی‌کوپتر و هر کس که می‌خواست به زور سوار شود، پسش می‌زدم و می‌گفتم برود عقب.

تمام این کارها زیر آتش گلوله انجام می‌شد. آخرین پیام‌ها را به خلبان دادم، و همین‌طور نوشته‌ کوچکی را برای تیمسار فلاحی، و گفتم "به امید دیدار".

هلی کوپتر بلند شد و شلیک‌ها بیشتر، خلبان خواست اوج بگیرد که کنترل از دستش درآمد. رفت جلو، آمد عقب. رفت بالا، آمد پایین. تا این‌که رفت طرف تپه‌ جنوبی و پروانه‌اش گرفت به تپه شکست. ارتفاعش کم بود. خواست بنشیند که باز بلند شد، اوج گرفت، آمد خورد زمین، مثل فنر بلند می‌شد می‌افتاد آن طرف‌تر. فقط نصف پروانه‌اش شکسته بود و آن نیمه‌ دیگر هنوز کار می‌کرد و اصلا همان بود که تعادلش را بیش‌تر به هم می‌زد. در هر چرخش می‌آمد به کسی ضربه می‌زد و بی‌جان بر زمینش می‌انداخت.

وقتی هلی کوپتر بلند شد کنار من بود. اصلا از بالای سر من گذشت رفت اوج بگیرد. اما آمدنا از من دور شده بود. ضربه‌اش را زد به پاسداری که کنار من- در دو متری من- ایستاده بود. کاسه سرش را از بدن جدا کرد و جسد بی جانش را کنار من بر خاک انداخت. آن چنان سریع و آن‌قدر مهلک که گویی آن جوان اصلا حیات نداشته. فقط او نبود. هر که را که نزدیکش بود می‌زد. در هر پرش هر می‌رفت طرف عمارت بهداری، درست همان جایی که مهمات و مواد انفجاری را تازه تخلیه کرده بودیم. خیلی شانس آوردیم که رفت بین زاویه‌ عمارت و تپه محصور شد. دیگر نمی‌پرید. اما پروانه‌اش همچنان می‌گشت و به دیوار عمارت و تپه‌ جنوبی اصابت می‌کرد و ضربه‌های سنگینی به هلی کوپتر می‌زد. کابین هلی‌کوپتر متلاشی شده بود و جسد نیمه‌جان دو خلبانش آویزان مانده بود و با گردش موتور و لرزش هلی کوپتر جسدهاشان تلو تلو می‌خوردند. جسد مجروحین پراکنده شده بودند به اطراف. یا بعضی‌هاشان آویزان مانده بودند. از همه غم‌انگیزتر جسد همان دختر پرستار زخمی بود که پاش داخل هلی کوپتر مانده بود و بدنش با روپوش سفید خونین و گیسوان سیاه بلندش روی خاک کشیده می‌شد و هلی کوپتر هنوز روشن بود و پروانه‌اش به کوه و عمارت می‌خورد.

همه دیوانه شده بودند. عده‌ای سرشان را به دیوار می‌کوبیدند شیون می‌کردند. عده‌ای چشمانشان را بسته بودند ضجه می‌زدند. عده‌ای هراسان و گنگ دور خودشان می‌گشتند نمی‌توانستند کنترل خودشان را حفظ کنند و گلوله‌ها هنوز می‌آمدند. کسی دیگر به مرگ توجه نمی‌کرد.

آن قدر منقلب شدم که دنیا در نظرم تیره و تار شد. درد آن قدر عمیق و کشنده بود که سرتاپای وجودم به لرزش افتاد. همه به من نگاه می‌کردند. من مجبور بودم اسیر احساساتم نشوم. سنگ شدم و دیگر چیزی حس نکردم. مواد منفجره هنوز زیر هلی کوپتر و نزدیکش پراکنده بود و بیم آن می‌رفت که هر آن منفجر شود و تمام آنجا و هر جنبنده‌ای را نابود کند. رفتم سر یکی از صندوق‌ها را گرفتم و جوانی را صدا زدم که بیاید سر دیگر صندوق را بگیرد آن‌ها را کشان‌کشان از آنجا دور کردیم.

عده‌ای را فرستادم بروند پتو بیاورند بیاورند روی اجساد متلاشی بیندازند. رفتم سیلی زدم به صورت کسانی که سرشان را به دیوار می‌کوبیدند شیون می‌کردند.  هر کس را به کاری گماشتم.

و رگبار گلوله هنوز می‌بارید. تمام جوان‌ها به کار مشغول شدند. و هلی کوپتر از کار افتاد. انفجاری رخ نداد."
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار