شهدای ایران shohadayeiran.com

ناطقي مي نويسد: در گير و دار اين معادلات بودم كه به جنازه ي پسربچه 15-14 ساله اي برخورد كردم كه انگار هنگام فرار كودكي را به دوش داشته است و اكنون جسد بي جانشان نقش خيابان بود. در ادامه ي نگاهم به ويزور دوربين، در امتداد اين كودكان باز هم خانواده ديگري نقش بر زمين بود. فاجعه انگار پايان پذير نبود
به گزارش شهدای ایران؛ احمد ناطقی در طول 8 سال جنگ تحمیلی،‌آثار بسیاری را به ثبت رساند و مجموعه عکس‌های او از بمباران شیمیایی شهر حلبچه در سال 1366 یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین آثار او محسوب می‌شود که از شهرت جهانی برخوردار است. این هنرمند پیشکسوت 10 دقیقه پس از فاجعه شیمیایی حلبچه با گازهای کشنده اعصاب به همراه جمعی از دوستان و همکارانش سعید صادقی و هدایت الله بهبودي  وارد این شهر شد و همزمان با امداد به قربانیان شیمیایی آن شهر به عکاسی از این فاجعه اسفبار انسانی پرداخت و اوج هنر او مربوط به عکس پدری حلبچه ای بنام عمر خاور است که سخت فرزندش را در آغوش خود نگاه داشته که شاید او را در پناه خود از استنشاق گازهای شیمیایی ایمن دارد عکسی که نماد رسمی حلبچه شد و جهانیان با آن از عمق فاجعه رخ داده در این شهر آگاه شدند.

استاد ناطقی در وبگاه ایرنایی ها (خاطرات و خطرات خبرنگاران ایرنا) بخشی از خاطرات روزهای سیاه حلبچه را منتشر نموده به نام داستان واقعه حلبچه به روایت احمد ناطقی باز نشر می شود:

حوالی ظهر ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ ( 15مارس 1988 ) بود. به دره ای خوش آب هوا رسیدیم ، هنوز خستگی نشست و برخاست و بدو بایستِ حاصل از بمباران همراهمان بود، یکسر رفتیم به سمت چادر خبرنگارها و همین طور که مشغول جابجا کردن دور بین ها و تجهیزات بودیم بچه های عکاس و خبرنگار با قیافه هایی خسته ولی بشاش وارد چادر می شدند.

هر یک ماجرا را به نحوی تعریف می کرد. یکی می گفت عجب مردمان خون گرمی داره، یکی دیگه از چای خوردن توی قهوه خونه و دیگری از تاکسی سوارشدن حرف می زد خلاصه بازار تعریف داغ بود. هر کدام شرح حال شهر و مردم شهر آزاد شده ی حلبچه را از منظر خودش تعریف می کرد. ما هم هاج و واج و غبطه خوران گوشمان را به آن ها سپرده بودیم. یکی می گفت کاش زودتر رسیده بودیم، دیگر ی زیر لب ناسزا نثار صدام می کرد و با غرولند می گفت اگر کرمانشاه رو بمباران نکرده بود ما هم الان از شهر حلبچه می گفتیم. من هم گفتم : " آقا صبح اول صبح می ریم شهر."
آن شب بی تابِ صبح به رختخواب رفتیم و از خستگی به سرعت خوابی عمیق را تجربه کردیم. صبح پس از خواندن نماز، صبحانه ای جنگی خوردیم و مهیای رفتن شدیم. نوارهای طلائی رنگ آفتاب زمستان انگارچمن های دره را شخم زده بود، ما همون موقع ها بود که زدیم به بیابون.
مسیر پر از کوه و دره بود و ما به شوق مواجه با یک شهر زیبای آزاد شده، تپه و دره ها رو بدون احساس خستگی طی می کردیم، گاهی هم توی مسیر با مردمی مواجه می شدیم که با الاغشون از نقطه ای به نقطه دیگر می رفتند و ما هم هر ازگاهی خستگی راه رو با الاغ سواری جبران می کردیم، بعضی وقت ها هم رزمنده هائی که با موتور به سمت خط مقدم می رفتند، کمک می کردند تا ما بدون خیس شدن از رودخانه های مسیر عبور کنیم .
آفتاب بالا آمده بود وگرمای کوهستان رو احساس می کردیم، ناگهان با خیل عظیم اسرائی که به پشت جبهه منتقل می شدند مواجه شدیم و عکاسی از همین جا آغاز شد.
مدتی با این سوژه سر وکله زدیم و دوباره زدیم به جاده، آفتاب تقریباً به میانه های آسمان رسیده بود و تیغ های آفتاب دیگه داشت برنده می شد، از پیچ آخر که گذشیم شهر نمایان شد. شهری سرسبز با دورنمايی زیبا. کنار پیچ جاده سنگری بود و چند جوان کنار اون ايستاده و مراقب اوضاع اون منطقه بودند، به شوخی ازآن ها پرسیدیم اینجا اتوبوسی، سرویسی چیزی برای رفتن به شهرنداره؟ جواب را هم به طنز گرفتیم که دقیقاً هر 45 دقیقه یکبار!

در حال عکس گرفتن از اونا وگپ وگفت بودیم که یک وانت تویوتا که ظاهراً حامل غذای رزمنده ها بود از راه رسید. داد زدیم شهر، شهر...، اون بنده خدا هم که ما رو با دوربین و بند و بساط دید جَلدی زد رو ترمز، ما هم پریدیم بالا و راهی شدیم. به جاده اصلی شهر که رسیدیم راننده ی تویوتا حالی به ما داد وگفت چند تا غذا از پشت ماشین بردارید.
غذا چلو خورشت قورمه سبزی بود و توی کیسه های پلاستیکی، هرکدام یکی برداشتیم و از راننده تشکر کردیم و خداحافظی.
ما که از صبحِ علی-الطلوع کوه وکمر رو طی کرده بودیم حسابی گرسنه بودیم به همین دلیل همان جا کنار جاده بساط ناهار را پهن و با پنج انگشت قورمه سبزی را تبدیل به انرژی برای رفتن کردیم. در اثنای خوردن غذا، هواپیماهای عراقی شیرجه می زدند و مناطقی را بمباران می کردند و ما متعجب از بمباران شدن یک شهر.

کارصرف ناهار خیابانی به انجام رسید، پس از مشورت های زياد به نتیجه رسیدیم برای تهیه عکس و خبر، از انتهای شهر شروع کنیم.

بعد از عکاسی و عبور از آتش نشانی شهر که خالی از پرسنل بود، به مهدکودکی رسیدیم که از تیر و ترکش بمباران بی نصیب نمانده بود. در آن نزدیکی ها نیزخانه ای بود که عده ای از زنان و مردان وکودکان در آن جمع بودند. به خوش و بش و عکس گرفتن از آن ها پرداختیم و از انتهای یک کوچه وارد شهر شدیم. در بدو ورود، قارچ حاصل از بمباران شهر در فاصله چند صد متری ما، دوربین من را به فعالیت واداشت و با این استقبال عجیب وارد شهر شدیم.

در میانه های کوچه با خانه های خالی از سکنه یا بعضاً حیواناتِ سقط شده در حیاط خانه ها مواجه شدیم. دوربینم که از میان در نیمه باز خانه ای به سمت پیر زنی که در ایوان خانه در حال سرخ کردن مرغ بود. نشانه رفت، زیر نگاه سنگینش پیرزن که حاکی از نفرتِ جنگ بود تاب نیاوردم و قضیه را با یکی دو فریم خاتمه داده و به ادامه راه مشغول شدیم.

انتهای کوچه به یک سه راهی ختم می شد. در انتهای این سه راهی من به سمت چپ کوچه پیچیدم و هدایت الله بهبودي كه همراه ما بود به سمت راست، در همین لحظه صدای هدایت بلند شدکه: « این دختره زنده است» و من به سرعت خودم را مقابل دختری 13- 14ساله که به سینه روی زمین افتاده بود رسوندم، نبض بسیار کمی داشت و صورتش مانند ماسکی که به صورت زده باشد سفید بود.

با نگاهی به اطراف، تصورکردم کارخانه سیمان و یا چیز دیگری منفجر شده و پودر سفید صورت دخترک، ناشی از آن است. صورتش را با دست پاک کردم. او را بغل کرده توی سایه ی کنار دیوارگذاشتم و برای آوردن پتوئی برای انتقال او، به سمت خانه ای رفتم ناگهان با جنازه نیمه جان کودک دیگری که پسري حدود 8 ساله برخورد کردم .

مواجه شدن با این صحنه ها بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود.

او را نیز بغل کردم وکنار دختر که فکر می کردم خواهر اوست نشاندم. همچنین سعی کردم کاپشن دختر بچه را از تنش در بیاورم تا شاید کمی خنکای سایه به او جانی بدهد.

مجدداً برای آوردن پتو به سمت یک خانه رفتم. در خانه باز بود، وارد شدم و به اطاقی که رختخوابی در کنار آن چیده بودند ویک سینی چائی هم وسط اطاق بود رسیدم. نگاهی به اطراف انداختم و با وجود آنکه اطاق با آن وضعیت پتانسیل خوبی برای عکاسی داشت اما فکر کردم الان وظیفه ی مهمتری دارم و آن نجات جان احتمالی دو کودکی است که در خیابان منتظر انتقال به بیمارستان هستند.

پس بدون تأمل رختخواب را بر هم زدم و از میان وسائل رنگارنگ آن، چند پتو را جدا کرده و به سرعت بیرون آمدم.

در این فاصله سعید صادقي و بچه های دیگر به سمت جاده اصلی شهرکه حدوداً 200 متر با اینجا فاصله داشت رفته بودند و یک خودری نظامی عراقیِ غنیمتی را به محل حادثه آورده بودند، تا بتوانیم بچه ها را به بیمارستان صحرائی انتقال دهیم، در این شرایط وقتی که دوستان مشغول انتقال کودکان مصدوم به ماشین بودند من شروع به عکاسی کردم تا از وظیفه کاریم نیز غافل نباشم.

من که به شدت مشغول کار بودم، ناگهان استفاده از ماسک ضد شیمیائی توسط سایر همراهان، توجهم را به این واقعیت جلب کرد که مردم شهر به واسطه گاز شیمیائی مرده اند و منطقه به شدت آلوده است.

" تا آن جا نباشي و با چنین صحنه هايی وحشتناک روبرو نشوي، نمی توانی گیجی وگنگی همه جانبه که فرصت فکر کردن را از تو می گیرد درک کنی" برای لحظه ای تصمیم به استفاده از ماسک گرفتم اما به دلیل مزاحمت برای عکاسی از این تصمیم منصرف شده و به عکاسی ادامه دادم.

پس از اتمام انتقال کودکان به بيمارستان، ما که تصور می کردیم غائله خاتمه یافته، بلافاصله با واقعه ي دیگري مواجه شدیم. مردی با لباس کردی در حالی که صورت خود را با چفیه پوشانده کودکی شیرخوار را درآغوش گرفته بود، معلوم بود لحظاتی پیش هر دو جان داده اند.

صورت کودک آن قدر زیبا و معصوم بود که انگار در خوابی شیرین پس از خوردن شیر مادر بسر می-برد. این عکس یکی از عکس های تاریخی جهان شد و با وجود آنکه عکاسان زیادی از این صحنه عکس گرفتند ولی جاودانگی این عکس به چند دلیل شکل گرفت: اولاً آنکه عکس لحظاتی پس از فاجعه ثبت شده است و عکس های سایرین و خبرنگاران خارجی دو روز پس از فاجعه و زمانی که قربانیان تغییر شکل داده و بر اثر عملیات پاکسازی صورتشان از گردهای سفید پوشانده شده بود گرفته شده است، و از سوی دیگر این مرد که بعدها فهمیدم نامش عمر خاوری است، ثانیاً وی از هنرمندان شهر بوده، ثالثاً فرزندی که در آغوشش جان داده، پسری است که خداوند پس از چندین دختر و با دعاهای پدر و مادر به آن ها اعطاء کرده بود و به همین دلایل این عکس را تبدیل به تندیس یادبود حلبچه کرده و در چند نقطه شهرنصب کرده اند.

پس از عکاسی از این صحنه به این تصور که خانه ای که او کنارش جان داده خانه اوست و وانت داخل خانه متعلق به وی است، جیب های او را برای یافتن سوئیچ وانت جستجو کردم و چون چیزی نیافتم داخل خانه و اطاق ها شدم اما آن جا نیز چیزی نبود. به همین دلیل یکی از همراهان قفل فرمان را شکست و با اتصال سیم ها، ماشین را روشن کرد اما این پایان ماجرا نبود چرا که در گاراژی خانه، قفل بزرگی داشت که آن هم با تلاش دوستانمان شکست و ماشین برای انتقال مصدومین آماده شد.

در یک چند راهی 60-50 متر آن طرف تر که نامش را سه راهی مرگ گذاشتم، در یک طرف زن جوانی که بیش از 18 سال نداشت کودکی نیمه برهنه را در بغل گرفته و با آرامش به همراه فرزندش این جهان را ترک کرده بود.

روبروي این صحنه نيز مادري با پسر بچه ای حدوداً 10 ساله، دختر بچه ای در پشت مادر به همراه پسر بچه ای حدوداً 5 ساله وجود داشتند که حتی فرصت طی کردن پله ی خانه را نیافته و همان جا بین در و پله جان داده بودند.

" مواجهه با این صحنه ها جان آدمی را به لب می آورد." در سوی دیگر این سه راهی زنی با لباس قرمز روی زمین دراز کشیده بود و در ادامه ی مسیر کودکان و زنان دیگری هم چون برگ های پائیزی روی زمین ریخته بودند.

در این سو چند زن پیر و جوان در حالی که معلوم بود هنگام فرار همدیگر را کمک می کرده اند روی زمین ریخته بودند.آفتاب ظهر کوهستان گرم بود و مواجهه با صحنه هايی از این دست به شدت غیرقابل تحمل و غیر قابل توصیف.

آن زمان دوربین ها آنالوگ و کار با آن به سادگی امروز نبود، همچنین در مصرف فریم ها باید دقت زیادی می کردی و من که تصور این حجم از حادثه را نداشتم با کمبود نگاتیو مواجه و مجبور بودم با احتیاط تمام عکاسی و فریم ها را برای باقی روز و وقایع احتمالی دیگر تقسیم کنم.

در گیر و دار این معادلات بودم که به جنازه ی پسربچه 15-14 ساله ای برخورد کردم که انگار هنگام فرار کودکی را به دوش داشته است و اکنون جسد بی جانشان نقش خیابان بود. در ادامه ی نگاهم به ویزور دوربین، در امتداد این کودکان باز هم خانواده دیگری نقش بر زمین بود. فاجعه انگار پایان پذیر نبود!

هرکدام از همراهان من به سمتی رفته بودند و من وارد کوچه شمالی شدم.آن جا نیز با یکی از فجیع ترینِ این صحنه ها مواجه شدم. وانتی که تعداد زیادی از افراد خانواده ای را سوار کرده و آماده ترک روستا بودند، همگی به یک باره دچار گاز مرگ بار اعصاب شده و در دم جان باخته و روی هم تلنبار بودند.

بعدها از دکتر فروتن که در رابطه با گازهای شیمیائی تحقیقات زیادی کرده بود شنیدم گاز خردل فوراً نابود نمی کند اما ماناست و در دراز مدت تأثیر خود را خواهد گذاشت. گاز اعصاب به اندازه ی چند تنفس وارد خون شده و در چند لحظه باعث مرگ افراد می گردد. مردم بیچاره ی این منطقه گرفتار همین گاز شده بودند و زنده ماندن ما نیز بدلیل آن بود که حدوداً 10 دقیقه دیرتر رسیده بودیم و اثرات گاز به حداقل خود رسیده بود. هرچند ما هم از ثمرات آن بی بهره نمانده ایم.

راننده وانت که در لحظه ی انفجار داخل کابین بوده و تا بیرون آمدنش لحظاتی فرصت دوری از اثرات گاز را داشت، انگار با ته جانی، زیر وانت افتاده و خرخر می کرد. در کنار این وانت یک پیرزن، 3 پسر جوان و نوجوان که معلوم بود از بستگان کشته شدگان بودند، مات و مبهوت روی زمین نشسته و زانوی غم بغل کرده بودند. و نکته بسیار جالب و انسانی این بود که هنگام بمباران شهر، این پیر زن با وجود مواجهه با چنین مصیبتی من را به مواظبت از بمباران توصیه می کرد.

یکی از همین بازماندگان که پسر جوانی حدوداً 17 ساله بود، روی دیواره ی نرده ای وانت نشسته و به هیچ عنوان حاضر به ترک آن جا نبود. در این اثنا بر و بچه هايی که به اطراف رفته بودند با تعدادی افراد زنده که از خانه های دورتر آورده بودند بازگشتند. وانتی که از خانه بیرون آورده بودیم به همراه آمبولانسی که نمی دانم چگونه به آن جا آمده بود، پر از افراد زنده و مصدوم شد. هم چنین پسر نوجوانی که روی وانت نشسته بود توسط چند نفر و با زور به داخل آمبولانس انتقال داده شد. ناگهان من با صحنه عجیب دیگری مواجه شدم.

مرد جوانی که روبروی وانت و در کنار دیوار کشته شده و روی زمین افتاده بود این بار پذیرای چند نفر از افراد زنده ی خانواده خود بود. دوپسر بچه که آن زمان من تصور می کردم فرزندان آن مرد هستند، کنار آن فرد دست در گردن او روی زمین خوابیدند و نمی خواستند جنازه را ترک کنند. آن ها با چشمانی التماس آمیز به این مفهوم که ما نمی خواهیم اینجا را ترک کنیم مرا هیپنوتیزم کرده بودند و از سوی دیگر پدر که من قبلاً فکر می کردم پدر بزرگ آن-هاست درسويی و در سوی دیگر خواهرشان که من باز تصور مادر از او در ذهنم بود، نگران موقعیت موجود، آلودگی محیط وجان بچه ها بودند.

همان جا بود که انگشت من ناگهان دگمه شاتر را فشرد و آن عکس جهانی که در توقف و یا تغیر شرایط جنگ های شیمیائی بی تأثیر نبود برای تاریخ ثبت شد . این عکس با عنوان من پدرم را ترک نمی کنم به صورت پوستر و به 5 زبان در سراسر جهان منتشر شد.

هوا رو به تاریکی می رفت و هواپیماهای عراقی در آسمان حلبچه همچنان در حال مانور و بمباران شهر بودند. سرانجام همه افراد باقیمانده سوار بر ماشین ها شدند و من نیز آویزان در پشت وانت، شهر را به سوی پایگاه هلیکوپترها ترک کردیم.

این جا تعداد زیادی از افراد شهر و مصدومان جمع بودند، هلیکوپترها به نوبت افراد را سوار و به پشت خط مقدم انتقال می دادند.
پسر بچه ی 8 ساله بی تابی می کرد و از مادرش که در میان چند کودک قد و نیم قد دیگر، کودک شیرخوار خود را آرام می کرد غذا می خواست. پیرمردی که دستار کردی برسرش بود و انگار تمام خانواده اش را از دست داده بود، به نقطه ای دور و نامعلوم خیره شده است.

زن میان سالی در کنار چند تکه رختخوابی که با خود آورده بود، دخترش را که چشم هایش از شدت آلودگی باز نمی شد و عن قریب بود که خون از آن جاری شود، نوازش می کرد. خانواده ای کنار آتشی نشسته بودند اما هُرم آتش، سرمای غم انگیز وجودشان را گرم نمی کرد و در دورتر مجروحان آسیب دیده از این جنایت وحشتناک، در انتظار هلیکوپتر، دردی جانکاه را با ناله تسکین می دادند.

کودکانی هم بودند که بی خبر از پدر، مادر و یا اقوامشان سرگردان و بی تابی آنان تاب امدادگران را نیز بی تاب کرده بود. من نمی دانم برای چه تعداد زیادی بادکنک در جیب ساک عکاسیم داشتم؟ برای لحظه ای تصور کردم به یاری امدادگران و آرامش کودکان بروم.


بادکنک ها را یکی یکی باد می کردم و به دست بچه ها می دادم.کم کم بچه های زیادی اطرافم جمع شدند و من بادکنک را میان آنان تقسیم کردم. این کار موجب شد تا هنگام انتقال همه مصدومین و آوارگان، وقفه ای در بی تابی کودکان آواره و مصدوم ایجاد شود.
هوا دیگر تاریک شده بود. ما با آخرین پرواز هلیکوپتر به پایگاه بازگشتیم. اما هنگام پیاده شدن دیگر قادر به ایستادن نبودم و با برانکارد مسقیم راهی بیمارستان صحرائی شدم.
 

***

احمد ناطقی متولد 1337 در تهران است و دانش‌آموخته رشته کارگردانی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران که در سال 1382 موفق به دریافت درجه دکترای هنر شد.
او عکاسی را از دهه پنجاه در نوجوانی آغاز کرد و از سال 1362 به عنوان رئیس اداره عکس خبرگزاری جمهوری اسلامی مشغول کار شد و در طول 8 سال جنگ تحمیلی ایران و عراق،‌آثار بسیاری را به ثبت رساند و مجموعه عکس‌های او از بمباران شیمیایی شهر حلبچه در سال 1366 یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین آثار او محسوب می‌شود که از شهرت جهانی برخوردار است.
ناطقی در سال 1369 وارد حوزه هنری شد و جشنواره بین‌المللی عکس کودک و نوجوان را پایه‌گذاری کرد و به مدت 7 دوره دبیر این جشنواره بود. او طراح اصلی و بنیان‌گذار خانه عکاسان ایران و انجمن عکاسان فردا است که تا پائیز 1384 نیز مدیریت خانه عکاسان ایران و عضویت شورای ارزشیابی هنرمندان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را برعهده داشت.
او در سال 1379 اولین نمایشگاه انفرادی خود را با موضوع مستند اجتماعی با عنوان «تولد در زندان» برپا کرد که کتاب آن با همین عنوان توسط خانه عکاسان ایران، چاپ و منتشر شد.
پس از آن کتابی نفیس از مراسم «حج» در عربستان را به نام «مشق عشق» منتشر کرد.

آخرین نمایشگاه وی به صورت خیابانی، بدیع و شگفت انگیز 21 سال پس از فاجعه حلبچه در سال 2009 میلادی در همان محل وقوع حادثه برگزار شد که با استقبال و شگفتی اهالی حلبچه و رسانه‌ها مواجه شد.
احمد ناطقی در سال 1385 به عنوان چهره ماندگار جنگ شناخته شد و در سال 1388 نیز نشان عالی هنرهای تجسمی ایران را دریافت کرد.
 
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار