شهدای ایران shohadayeiran.com

بچه‌ها مادر شما زن صبوری است، مادر شما زن قانع و خداترس و باتقوایی است، به‌خاطر همین خدا تاج شهادت سه تا بچه را روی سرش گذاشته.
شهدای ایران: بعضی خانه‌ها در این دنیا بوی بهشت را دارند، گویا خشت به خشت خانه را با آجرهای بهشتی ساخته‌اند، اصلا انگار اینجا خود بهشت است، نمی‌دانم چه سرّی در این خانه‌ها نهفته که اینقدر زنده است، در و دیوار خانه بوی بهار و زندگی دارد، صاحب خانه آن‌قدر با صفاست که دوست داری ساعت‌ها بنشینی و او برایت قصه بگوید، قصه‌ای اماواقعی، قصه محمدهایش‌ها، سه دسته گلی که با تمام وجود تقدیم مولایش، حسین علیه‌السلام کرده و امروز با قلبی پر از ایمان به راهشان و با شوقی بی‌انتها، نامشان را می‌برد. می‌گوید: «خدا انگار این سه تا را برای خودش آفریده بود.»

امروز صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان میهمان یکی از خانه‌های بهشتی شیراز است، و گوش جان می‌دهد به کلام زیبای مادر شهیدان محمدحسن، محمدجواد و محمدمحسن روزی طلب:
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک

معرفی یک خانواده آسمانی
محمدحسن سال 40 به دنیا آمدو راه و ساختمان خواند، محمدجواد متولد سال 43 و محمدمحسن متولد 45 بود. این سه شهید بچه‌های چهارم و پنجم و ششم هستند. من سه فرزند دیگر هم دارم یک پسر به نام محمدحسین که پسر اولم است، فرهنگی و استاد دانشگاه بود و حالا بازنشسته شده و در کارهای مسجد کمک می‌کند، دو دختر دیگر هم دارم که آنها هم فرهنگی بودند و حالا بازنشسته‌اند.

در بین شهدایم محمدجواد در آخر به شهادت رسید؛ ولی نخستین فرد خانواده بود که وارد جبهه شد. او چهارده آبان 59 به‌صورت بسیجی به جبهه رفت؛ یعنی در همان روزهای نخست جنگ.

محمدحسن در بهمن 59 رفت، او می‌خواست جواد را برگرداند، جواد هم در بهمن 59 در جبهه مسموم شد و او را به خانه فرستادند؛ البته چون دانش‌آموز بود، می‌خواست بیاید که امتحاناتش را هم بدهد. در کل اینها نوبت به نوبت به جبهه می‌رفتند، یکی می‌رفت و دیگری برمی‌گشت که اینجا را هم خالی نگذارند. محمدمحسن هم ابتدای خرداد 61 رفت جبهه، او 13 ساله بود، آن‌قدر کوچک بود که لباس و کفش به اندازه‌اش پیدا نمی‌شد.

قصه نخستین شهید؛ محمدحسن
همه فرزندانم خوب هستند؛ اما خدا می‌داند که این سه فرزند شهیدم طوری بودند که انگار خدا آنها را برای خودش خلق کرده. محمد حسن اولین شهیدم است، او خیلی با محبت بود، با همه دوست بود، با قوم و خویش و غریبه‌ها وهمه مردم مهربان بود.

محمدحسن تمام جبهه رفتن‌هایش بعد از پاسدار شدنش است؛ ولی محمدجواد از سال 59 به‌صورت بسیجی می‌رفت، بعد از شهادت محمدحسن جواد وارد سپاه شد.

همان سال که دانشگاه‌ها تعطیل شد محمدحسن گفت:«می‌خواهم بروم سپاه» وقتی لباس سپاهیش را آورد داد به من، گفتم: «مادر مبارکت باشد» گفت: «نه مادر، بگو من در راه اسلام شهید شوم، تا خون ما ریخته نشود اسلام آبیاری نخواهد شد، دعا کن که من شهید شوم.» گفتم: «من دعا می‌کنم که اسلام پیروز شود و شما هم موفق شوید.»

محمدحسن سه بار جبهه رفت، بار سوم در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. زمانی بود که از زمین و آسمان شهید می‌آمد، کلی هم مفقود الاثر بودند.

معاون فرمانده بود، می‌خواسته برود روی مین؛ ولی فرمانده‌اش اجازه نمی‌دهد، با هم جر و بحث می‌کنند، گلاویز هم می‌شوند که دکمه لباس حسن هم کنده می‌شود. بعد از این می‌روند و راه را باز می‌کنند و پیروزی مفصلی به دست می‌آورند و امام این فتح را فتح مبین می‌خوانند. من هم نمی‌دانستم که نام این عملیات فتح‌المبین است، در خواب دیدم که دارم قرآن می‌خوانم و می‌گویم «انا فتحنا لک فتحا مبینا» که یک‌باره از خواب بیدار شدم.

11 تا جنازه فرمانده و معاون فرمانده در خاک ریزها مانده بود، خاک و طوفان آمده بود و روی اینها را پوشانده بود و پیدا نبودند، می‌گفتند که محمد حسن شهید شده؛ اما نمی‌دانیم که کجاست. یک هفته طول کشید که توانستند آنها را پیدا کنند، عبدالحمید، برادر خانم محمدجواد او را پیدا کرده بود.

قرار بود وقتی محمدحسن از جبهه برگشت برایش عروسی بگیرم، همه چیز را آماده کرده بودیم، لباس و کفش دامادی‌اش را، وسایل شام عروسی را و همه چیز را؛ اما همه آنها صرف مراسم شهادتش شد. محمد حسن 20 سال داشت که شهید شد، درست فروردین سال61 بودکه به شهادت رسید.

محمدحسن در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «امروز خدا را ملاقات خواهم کرد.» آن زمان امام خمینی(ره) سپاهی‌ها را عقد می‌کردند، او در وصیت‌نامه‌اش نوشته که چون خدمت امام راحل نرسیدم ناکام ماندم، نگفت چون برای عقد نیامدم ناکام ماندم.

مدتی بعد دستور دادند که ما خصوصی برویم خدمت امام راحل، بالاخره ما وصیت‌نامه را برداشتیم و رفتیم خدمت امام. ایشان روی یک ایوان خیلی کوچک در جماران نشسته بودند، وصیت‌نامه محمدحسن را به ایشان دادیم.

سخنرانی مادر در تشییع فرزند
همزمان با محمدحسن حدود 30 شهید آورده بودند که اکثرا 20 سال و 21 ساله بودند، پدر شهدا پاکت نقل را آورد و گفت همه این شهدا بچه‌های من هستند، نقل‌ها را ریخت روی پیکرهای شهدا.

آن روز من هم در ماشینی که پسرم حسن بود نشسته بودم، من را که پیاده کردند دنبال پیکرش دویدم؛ ولی به او نرسیدم. من چون به خدا توکل داشتم و می‌دانستم که اینها امانت خداوند هستند و باید به موقع این امانت را بدهیم صبر کردم و آنها را به خدا دادم.

همان روز هم ایستادم به سخنرانی کردن و گفتم: «ای منافقان کوردل! فکر نکنید ما ناراحتیم، ما این عزیزانمان را برای قرآن دادیم، خدا خودش این‌ها را داده و باید به موقع هم پس بدهیم، باید اینها بروند تا اسلام بماند.»

مسابقه الهی
وقتی محمدجواد جبهه رفت دیپلم هم نداشت و 18 سالش هم نشده بود، پسر کوچکم که 13 سالش بود می‌گفت من می‌روم جبهه، این یکی می‌گفت اگر تو بروی کفش و لباس به اندازه‌ات نیست، محسن هم می‌گفت او را زن بدهید که من جبهه بروم.

در همین گیر و‌دار که هنوز چهلم محمدحسن نرسیده بود، عبدالحمید که پیکر او را پیدا کرده بود به شهادت رسید، ما که برای عرض تسلیت رفتیم منزل شهید، خواهر شهید عبدالحمید را دیدیم و او را برای جواد در نظر گرفتیم، بعد از خواستگاری قرار شد 4 ماه که از شهادت بچه‌ها گذشت آنها را عقد کنیم.

محسن دومین شهیدم است، وقتی حاج جواد ازدواج کرد محسن گفت او بالای سر خانواده‌اش بماند که تازه ازدواج کرده و به زندگی‌اش بپردازد، من به جبهه می‌روم، هرچه گفتند کفش و لباس به اندازه‌ات نیست، گوش نکرد که نکرد. تصور کنید بچه 13 ساله‌ای که نه کفش و لباس به اندازه‌اش بود و نه می‌توانست هر کاری را انجام دهد، می‌خواست برود جبهه. وقتی دیدیم نمی‌شود جلوی او را گرفت، حاج جواد رفت و نامش را در بسیج نوشت و رفت، می‌گفت این دستور امام است و مادرم هم به‌خاطر خدا چیزی نمی‌گوید.

در 6 ماه نخست که وارد جبهه شد، با هر ماشینی می‌رفت، با ماشین هندوانه و هر ماشینی که برای تدارکات اعزام می‌شد، می‌رفت، پایش شکسته بود؛ اما باز هم می‌رفت، می‌گفتم برادرت رفته و شهید شده، می‌گفت: «برادرم برای خودش کار کرده، من باید برای خودم بروم، دستور امامم است و باید بروم.» بالاخره رفت.

جواد هم با وجود اینکه عقد کرده بود باز هم می‌رفت جبهه، وقتی خدا می‌خواست اولین فرزندش را به او بدهد در جبهه بود، با برادرش حسین، همسرش را به بیمارستان آوردیم، وقتی بچه به دنیا آمد فرمانده‌اش می‌گفت که فرزندت به دنیا آمده، بیا برو، اما او قبول نمی‌کرد، تا اینکه به او مأموریت داد و گفت برو، او هم آمد و خیلی زود هم رفت. تا زمانی که محسن رفت و شهید شد.

محسن در گروه اطلاعات عملیات بود و در اسفند سال 62، در روز تولد 16 سالگی‌اش در عملیات خیبر در طلائیه به شهادت رسید.

تربچه نُقلی‌های جبهه
محمدمحسن با دو تا از دوستانش؛ شهید ابراهیم افضلیان، شهید‌هاشم حقیقت با هم می‌رفتند و می‌آمدند؛ هر سه هم کم سن و سال بودند. محمدجواد رفت و اینها را برگرداند، در راه رفته بودند یک رستوران بین راهی که غذا بخورند، آقایی به محمدجواد گفته بود:

«رفتی ‌تربچه نقلی‌های جبهه را جمع کردی؟!» این‌قدر اینها کوچک بودند.

بعد آمدند در اینجا یک دوره آموزشی کوتاه دیدند و در اصطلاح پلاک‌دار شدند، یعنی رسمی‌شدند و با پلاک رفتند. محمد محسن آن‌قدر از خودش رشادت نشان داد که وارد گروه اطلاعات عملیات تیپ المهدی(عج) شد، بعد تیپ المهدی و امام سجاد علیهماالسلام با هم ادغام شدند و لشکر فجر را تشکیل دادند.

محسن یک دوست عراقی داشت که از معارضین و در خاک عراق بود و در جبهه ایران می‌جنگیدند، محسن با کمک او برای شناسایی می‌رفت. او از ابتدای خرداد 61  تا 22 اسفند 62 که شهید شد در جبهه بود، دو بار مجروحیت شدید داشت، یک‌بار در سوم مرداد 62 در عملیاتی که در غرب انجام شد از ناحیه پا به شدت مجروح شد و او را به بیمارستان اصفهان منتقل کردند، کمی ‌که بهتر شد، می‌خواست برگردد که او را به زور به خانه فرستادند. وقتی که برگشت خانه، عروسم در را باز کرده بود، عکس‌های رادیولوژی در دستش بود، آنها را به او داده بود و گفته بود: «اینها را بگذار زیر چادرت که مادرم نبیند.» من که آمدم استقبال، او خیلی راحت راه رفت که متوجه نشوم، بعد که آمدیم داخل خانه، متوجه شدیم که مجروح شده است. وقتی حالش بهتر شد به جبهه برگشت.

آخرین فشنگ
یک‌بار در جبهه شهید صیاد شیرازی گفته بود: «این بچه در اینجا چه می‌کند؟»
و در پاسخ به او گفته بودند: «همین بچه عضو گروه شناسایی است و می‌رود در قلب دشمن، شناسایی می‌کند و بر می‌گردد.»

شهید صیاد شیرازی گفته بود: «باید درجه مرا بردارند و بر دوش این جوان بگذارند.»
سرانجام هم می‌رود در خاک عراق و آن قدر می‌جنگد که مهماتش تمام می‌شود. پسرم می‌گفت: «ما تا آخرین لحظه و تا آخرین فشنگی که داریم، می‌ایستیم و می‌جنگیم و عقب‌نشینی نمی‌کنیم.»

پسرم محمد محسن،آخرین فشنگ را هم به سوی دشمن شلیک می‌کند و بعد به درجه رفیع شهادت می‌رسد.

او را 4 ماه به 4 ماه نمی‌دیدم، وقتی هم می‌آمد چند روز بعد دوباره می‌رفت. در این اواخر او آن‌قدر بزرگ شده بود که دیگر کفش به اندازه پایش پیدا نمی‌شد، هم از نظر جثه و هم از نظر فکری خیلی رشد کرده بود، در ابتدا پوتین را با بند به پایش می‌بست که از پایش نیفتد؛ ولی در اواخر کار موتور‌تریل سوار می‌شد.وقتی هم که سوار موتور می‌شد دعای کمیل را می‌خواند تا به جبهه برسد. لحظات آخر قسمتی از دعای مناجات شعبانیه را می‌خوانده... «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک»، وقتی هم او را آوردند چشمانش باز بود، انگار داشت می‌خندید.

شهدایم همیشه در کنارم هستند
یک وقت‌هایی در این خانه به بزرگی خودم تنها می‌مانم، اما توکلم به خداست و حس می‌کنم آنها همیشه اینجا هستند، بارها در بیداری آنها را دیده‌ام و با آنها صحبت کردم. یک‌بار بیمار بودم و رفتم بیمارستان و برگشتم، روی تخت اتاقم خوابیده بودم، محسن هم از وقتی رفت جبهه نمی‌گفت مادر، از روی غیرت می‌گفت حاج خانم. دیدم می‌گوید حاج خانم سلام، نگاه کردم دیدم محسن با آن قد بلندش ایستاده و با چشمان زیبایش به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. من از خوشحالی نمی‌توانستم حرف بزنم، همین طور داشتم به او نگاه می‌کردم او هم من را نگاه می‌کرد و می‌خندید، که دیدم غیب شد.

حسن می‌گفت: «مادر من همیشه پیش تو هستم، هر حاجتی داری به من بگو.» یک ماه قبل مشکلی برایمان پیش آمده بود و من خیلی ناراحت بودم، در خواب دیدم حسن با همان لباس رزم و چهره زیبا با دوستانش به خانه آمدند. در خواب از خوشحالی آن‌قدر‌گریه کرده بودم که وقتی بیدار شدم چشمانم پر از ‌اشک بود و گفتم خدا را شکر می‌کنم که آمدی.

یک‌بار دیگر هم خواب دیدم که حسن آقا آمد و در یک کتابخانه بزرگ پر از کتاب، چند دسته پول گذاشت، گفتم: «مادر این پول‌ها را گذاشته‌ای یک وقتی بچه‌ها نیایند دست بزنند!» همان‌طور که در فکر بودم از خواب بیدار شدم. اینها زنده هستند، فقط قلب می‌خواهد که محکم باشد، خداوند هست که همه چیز را درست می‌کند.

گاهی که در خواب می‌بینمشان می‌گویم چرا دیر آمدید؟ می‌گویند مادر آنجا کار داریم. آنها در آنجا هم مشغول عبادت هستند و دارند برای سعادت ماها کار می‌کنند. آنها حالا از ما بهتر می‌دانند چه اتفاقاتی در ایران افتاده است، شهدا زنده هستند.

مخالفت نکردم چون امانت بود
بچه‌ها در دست ما امانت هستند، آیا اگر کسی به شما امانتی بدهد و بخواهد بگیرد می‌گویید نمی‌دهم؟ ما خودمان هم امانت الهی هستیم، نمی‌توانیم به بدن خودمان ظلم کنیم، خداوند هم هروقت اراده‌اش تعلق بگیرد ما را می‌برد، برای همین هم جلوی او را نگرفتم. وقتی خبر شهادت بچه‌هایم را می‌شنیدم خدا را حمد می‌کردم که خوب داد و خوب هم پس گرفت، خدا در بهترین راه بچه‌هایم را برده، نگذاشتند فاسد شوند و می‌دانم خون این شهدا هدر نمی‌رود، الان تمام دنیا با ما دشمن است؛ اما وقتی خدا و امام زمان(عج) این کشور را یاری می‌کنند، خون این شهدا نمی‌گذارد مردم ما ناراحت بمانند.

دقت در‌تربیت بچه‌ها
من با بسم‌الله خوراک در دهان بچه‌ها می‌گذاشتم، آن زمان آب لوله کشی نبود، من از تقوا و طهارت آنها کم نمی‌گذاشتم و با سختی فراوان آنها را پاک و طاهر نگه می‌داشتم.

من حاج جواد را باردار بودم، وقتی که قرآن می‌خواندم در شکمم تقلا می‌کرد، وقتی ساکت می‌شدم دیگر حرکت نمی‌کرد، وقتی هم به دنیا آمد با قرآن خیلی مانوس بود. وقتی هم که برادرانش شهید شدند از شب تا صبح قرآن می‌خواندم. به من هم نمی‌گفت که برادرانش شهید شدند، صبح که می‌شد برایم صبحانه آماده می‌کرد و وقتی صبحانه می‌خوردیم می‌گفت مثلا محسن زخمی‌شده و کم کم می‌گفت چه اتفاقی افتاده، خیلی خوددار بود.

از کودکی عاشق ائمه بودم
من ذریه پیغمبر و حضرت رسول را از بچگی خیلی دوست دارم، وقتی خیلی کوچک بودم و مادرم برای روضه می‌رفت، من هم دنبال او می‌دویدم و می‌گفتم من را هم به روضه ببر. یادم می‌آید که یک شب مادرم من را نبرده بود، پشت در آن‌قدر‌گریه کردم که همانجا خوابم برد.
آن‌قدر ذریه پیغمبر را دوست دارم که اگر شما به من بگویید سید هستم ‌اشک چشمم جاری می‌شود و برای همین است که اینجا همیشه مجلس روضه برپاست.

یک‌بار حدود 150 نفر از همسران و فرزندان شهدای مدافع حرم مشهد آمدند اینجا، طوری که همه جا پر شده بود، گفتند ما در این خانه احساس راحتی می‌کنیم، می‌گفتند: «کل سفر ما یک طرف، زمانی که در اینجا گذراندیم یک طرف، اینجا خیلی حس خوبی داشتیم.» این احساسات برای اینکه 38 سال است در اینجا قرآن ختم و روضه برپا می‌شود، ولادت ائمه همیشه برنامه داریم. یک دفعه می‌بینیم که از تهران تماس می‌گیرند که دو تا اتوبوس از تهران داریم می‌آییم، از مشهد می‌آیند، از دانشگاه می‌آیند.

مگر اسلام سوریه با اسلام ما فرق دارد؟!
زمان جنگ همه مردم با هم متحد بودند، یکی با ماشینش وسایل خوراکی می‌برد، هر کسی هرچه داشت می‌داد به جبهه، پیرزنی یک تخم مرغ داشت و آورد و گفت ببرید بدهید به رزمندگان. ما با این اتحاد اسلام را پیروز کردیم و نگذاشتیم دشمن بر ما فائق شود و امروز هم باید همین باشد.

خدایی که به شما دین و ایمان داده، آیا بین سوریه با ایران فرقی گذاشته؟ مگر قرآن نمی‌گوید هرگاه که به برادران دینی شما سختی وارد شد بر مسلمانان واجب است که برای کمک بروند، این آیه قرآن است. مگر اسلام سوریه با اسلام ما فرق دارد؟ آیا همه ما مسلمان نیستیم؟

همه ما همدیگر را دوست داریم، ما عاقبت به خیری هم را می‌خواهیم، ما برای هم دعا می‌کنیم، خدا می‌گوید این بنده من آن یکی را دوست داشته و همه را می‌آمرزد.

اینها دنیا را در چشمشان می‌بینند که یک ثروتی به دست بیاورند و بخورند، قرآن می‌گوید اینها مانند حیواناتی هستند که می‌خورند و می‌چرند تا زمانی که وقت مرگشان فرا برسد.

مگر الان که من از شهدا گفتم در قلبتان اثر نگذاشته؟ آیا نمی‌دانید که پدر و مادرها چه کشیده‌اند تا بچه‌ها به اینجا رسیده‌اند. آنهایی که در بی‌خبری هستند و اصلا کاری به این کارها ندارند، همان حیوان‌هایی هستند که امروز انبارها را پر از شکر می‌کنند و باعث می‌شوند که من به سختی برای حسینیه شکر پیدا کنم. مسلمان باید همه کارهایش مسلمان گونه باشد، نه اینکه زیر بار ظلم مسلمان‌ها را اذیت کنند.

مسلمانان باید برای خدا کار کنند، اگر امروز من چند دست لباس دارم باید یکی از آنها را ببخشم، اگر پولی دارم باید نگذارم که زیر دستم ناراحت شود. این مسلمانی است، نه اینکه کسی خودش بخورد و گویا که دیگر مغزش درست کار نمی‌کند. انسانیت را حس نمی‌کنند. پیامبر چه سختی‌هایی کشیدند، در جنگ احد چقدر سختی کشیدند. اگر انسان تاریخ و قرآن را بخواند متوجه می‌شود که اسلام به همین راحتی به دست ما نرسیده است.

من یقین دارم که حضرت حجت(عج) از مقام معظم رهبری حفاظت می‌کنند، و اگر همه شماها هم صادق باشید حضرت ولی‌عصر(عج) شماها را قبول می‌کند.

خاطره شیرین یک دیدار
یک‌بار گفتند خانواده‌هایی که سه شهید به بالا دارند را برای دیدار خصوصی می‌برند، ما هم 15 نفری شدیم و وقتی وارد شدیم همه خانواده‌ها نشسته بودند، ما هم رفتیم و وضو گرفتیم، از آنجا یک راهرو بود که به جایگاه دیدار با آقا متصل می‌شد، من جلو رفتم و زهره خانم، عروسم هم پشت‌سر آمدند، در که باز شد با آقا همزمان رسیدیم، وقتی سرم را بالا گرفتم آقا را دیدم، عبای آقا را گرفتم و بوسیدم، آقا پرسیدند خوبید؟ گفتم شما را دیدم خوب شدم، چون پایم خیلی درد می‌کرد. آقا گفتند نماز بخوانیم بعد در خدمت شما هستم. شاید حدود 3،4 دقیقه عبای آقا را می‌بوسیدم و آقا هم با محبت به من نگاه می‌کردند. همه خانواده‌ها نشسته بودند و فقط ما ایستاده بودیم، 12 دی سال 96 بود.

بعد از نماز آقا اسم ما را خواندند و از شهدایم پرسیدند، حسین آقا گفتند: «من جا مانده‌ام.» آقا گفتند: «نه شما جا نمانده اید، شما هم مثل من هستید، ما با هم می‌رویم.»

ایشان خیلی با مهربانی صحبت می‌کردند، حضرت آقا از حاج آقا (همسرم) پرسیدند، گفتند: «کی به رحمت خدا رفته اند» گفتم ده سال است.

در ادامه همسر شهید محمدجواد روزی‌طلب از راز و رمز این خانه و خانواده برایمان گفت، از پدر و مادری که همواره در راه خدا قدم برداشته‌اند و اجرشان تاج افتخار شهادت سه جوان برومند است و... خانه‌ای که وقف خدمت به اسلام شده...

این خانه حسینیه است
این خانه حسینیه است و کل نیروهایی که می‌خواستند از شیراز اعزام شوند جمع می‌شدند و می‌آمدند اینجا، اگر تابستان بود در حیاط و اگر زمستان بود داخل خانه جمع می‌شدند. حاج محمود، پدر شهدا شاعر بود و فی‌البداهه شعر می‌گفت.

رزمنده‌ها می‌آمدند و ایشان هم زیارت عاشورا می‌خواند، بعد نیروها از اینجا اعزام می‌شدند.
اینجا قدمگاه بسیاری از شهدا است، به‌ویژه بچه‌هایی که در سال 67 رفتند و در تک آخر عراق به شهادت رسیدند. زمانی هم بعد از قبول قطعنامه اعلام کردند که دیگر در جبهه نیرو نیست، عراق هم حمله کرده بود؛ لذا یک بسیج عمومی شد و آن‌قدر نیرو به جبهه رفت که گفتند ما دیگر نمی‌توانیم تغذیه اینها را تامین کنیم، آنها را برگردانید، این گروه آخر از همین جا رفتند که از جمله آنها شهید کاووسی، شهید حسن علی اوجی و شهید محمد قزلی بودند، به من گفتند: «ما دلمان برای حاج جواد تنگ شده، تو هوای همسرهای ما را داشته باش.» اینها رفتند و مفقود شدند و پیکرهایشان بعد از حدود 15 سال پیدا شد.

پدر شهدا
خادم افتخاری فرزندان شهدای شیراز بود
حاج آقا به خانواده‌های شهدا خیلی رسیدگی می‌کرد و وقتی که از دنیا رفت بچه‌های شهدا می‌گفتند حالا ما یتیم شدیم. حاج آقا خانه برایشان درست می‌کرد، جهیزیه دخترانشان را تهیه می‌کرد، پسرها را زن می‌داد، برای مراسم عروسیشان آذین‌بندی می‌کرد، می‌رفت پیش استاندار و فرماندار پول می‌گرفت و با هواپیما بچه‌ها را می‌برد مشهد و آنجا هم خودش در کنار دست آشپز می‌ایستاد و برایشان غذا درست می‌کرد.

حاجی از زمان شهادت شهید محمدحسن مددکار افتخاری بنیاد شهید شدند و علی‌رغم اینکه هیچ سمت و مسئولیتی نداشتند اما هرگاه بنیاد شهید در مسئله‌ای به مشکل برمی‌خورد به حاجی می‌گفتند که مشاوره بدهد.

پدر و مادر سه شهید بودن، اتفاقی نیست
همان‌طور که از حرف‌های مادر شهیدان روزی‌طلب بر می‌آید، اینها اتفاقی پدر و مادر سه شهید نشدند، آقای حاجی در وصیت‌نامه‌شان در مورد حاج خانم این‌گونه می‌گویند: «بچه‌ها مادر شما زن صبوری است، مادر شما زن قانع و خداترس و باتقوایی است، به‌خاطر همین خدا تاج شهادت سه تا بچه را روی سرش گذاشته.»

حاج خانم خودشان کتمان می‌کنند؛ اما هر سحرگاه زیارت عاشورا و دعای عهد و قرآن می‌خوانند، وقتشان اصلا تلف نمی‌شود، تفسیر می‌خوانند و اینها را ارائه می‌دهند. ایشان آقای حاجی را تحت فشار قرار نمی‌داد که پول بیشتری بیاورد، بلکه همان مقداری حلالی را که می‌آورد به بهترین شکل صرف بچه‌ها می‌کرد تا بچه‌ها پول زحمت کشیده و حلال بخورند.

ممکن بود به سختی هم بیفتند اما نمی‌خواستند که همسرشان از راه نادرست پول تهیه کند، اینجاست که می‌گویند از دامن زن مرد به معراج می‌رود. در‌تربیت بچه‌ها هم همین عمل الگویشان می‌شود. این پدر و مادر عملاً بچه‌ها را‌تربیت کردند. اگر بچه‌ها می‌گفتند دوچرخه می‌خواهیم، خیلی سریع تهیه نمی‌کردند، می‌گفتند باید صبر کنیم تا پول‌هایمان را جمع کنیم. از خود بچه هم کمک می‌گرفتند و بچه تشویق می‌شد که پول‌های خودش را جمع کند، این‌طور بود که وقتی برایشان چیزی تهیه می‌شد از آن بهترین استفاده می‌شد. یعنی هم پس‌انداز کردن، هم خوردن پول حلال و هم صبوری را به بچه‌ها
یاد می‌دادند.

شهید محمد حسن در نوجوانی مسابقه دوچرخه‌سواری می‌دهد و از اینجا تا جهرم رکاب می‌زند و نفر اول می‌شود.

آنها برای بچه‌ها وقت گذاشتند که به این مرحله رسیدند، اینها هم صبر داشتند، هم تقوا داشتند و هم عمل صالح، بچه‌ها هم از آنها این مسائل را یاد گرفتند.

کلام آخر
با شنیدن قصه هر کدام از شهدا، جانی تازه بر پیکر روح غبار گرفته‌مان دمیده می‌شود، قصه‌ای که سراسر نور و شور و شوق وصل حق است. وصف پاکی شهدا جان را صیقل می‌دهد و دنیایی پر از پاکی و صداقت را به رویمان می‌گشاید، آن هم زمانی بین روزمرگی‌ها دست و پای روحمان را بسته. وقتی مادر سه شهید، سه نور الهی را با چنین صلابتی را در مقابل خود می‌بینیم، از همه گلایه‌ها و ناشکری‌های خود شرمنده می‌شویم و مسیر آرزوهایمان تغییر می‌کند. و‌ای کاش آرمان او، آرمان همیشگی ما شود،‌ ای کاش دعای او برای سلامت اسلام و مسلمانان خواسته قلبی همه ما شود و در راه به ثمر رسیدن خون شهدا استوارتر قدم برداریم...

دلنوشته...
زمانی که  این گزارش را می‌خوانید مدتی از شیوع ویروس بیماری زا به نام کرونا 2019 گذشته، ویروسی که طعم شیرین زندگی و آمدن بهار را به کام همه مردم تلخ کرده و تعطیلات اجباری را به کشور تحمیل نموده در بسیاری از مناطق کشور ما هم این ویروس شیوع پیدا کرده و علاوه‌بر مبتلایان تلفات جانی نیز به دنبال داشته؛ درست است که رعایت مسائل بهداشتی و حفظ جان خود و هموطنان ما امری بدیهی و ضروری است که اخیراً هم مقام معظم رهبری در پیامی‌بر این مهم تأکید کردند بنابراین برکسی پوشیده نیست که امروز هم کشور نیازمند فداکاری است و حضرت آقا هم به این فداکاری در سخنان خود‌ اشاره داشتند اخلاص این افراد به حدی است که معظم‌له از زحمات پزشکان و پرستاران در مبارزه با ویروس کرونا قدردانی و تشکر می‌کند، اما چقدر در شرایط بحرانی که جان هموطنان در خطر است بیشتر می‌توان فداکاری و از خودگذشتگی رزمندگان و شهدای انقلاب، دوران دفاع مقدس، مدافع وطن و مدافع حرم را بیشتر درک کرد و به ارزش رشادت آنها پی برد؛ آری حالا که با خودم فکر می‌کنم جای جبهه و سنگر عوض شده و رزمندگان خط مقدم نجات کشور امروز پزشکان، پرستاران، پرسنل زحمتکش بیمارستان‌ها و تمامی‌ هموطنانی هستند که در اقصی نقاط کشور به جامعه خدمت می‌کنند آری بایستی یادی کنیم از سفید پوشانی که در جبهه مبارزه با این مهمان ناخوانده درخط مقدم قرار گرفته‌اند. در این میان به نوبه خود به‌عنوان یک روزنامه‌نگار از خانواده بزرگ رسانه که برای آگاهی مردم در تمامی‌شرایط و موقعیت‌های خطیر در تمامی‌عرصه‌ها فعال هستند یاد می‌کنم و در پایان این گزارش امیدوارم که در هیچ دوره‌ای رشادت و جانفشانی عزیزانی که از جان خود گذشتند از حافظه تاریخی مردمان ایران زمین پاک نشود و یاد آنها تا ابد جاودان باشد.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار