شهدای ایران shohadayeiran.com

فرزند مرحوم عسگراولادی در جبهه بود. به او گفتم: چرا پدرت، پارتی بازی نکرد که تو را جای دیگری بفرستند؟ مثلا فرانسه و یا هرجای دیگری؟ گفت: بابای من این مدلی است! گفتم: حالا مشکلت چیست؟ گفت: 9 ماه است مرخصی نرفته ام.
به گزارش شهدای ایران به نقل از مشرق،دو قسمت منتشر شده از گفتگوی تفصیلی کاظم بلوچی، تاریخچه‌ای مفصل از این نویسنده، کارگردان و بازیگر را ارائه کرد. اما درد دل‌های این بازیگر و کارگردان توانای کشورمان و آرزومندی او برای به ثمر رسیدن پروژه‌هایی که در سر دارد سبب شد که سومین قسمت گفتگوی جذابتر از دو بخش قبلی باشد و انتشار آنرا به زمانی پس از پایان سریال آمین موکول کردیم. آنچه در گی خواهد آمد خواندنی ترین و جذابترین گفتگوی هنرمندی است که تن به گفتگو نمی دهد.


*بعد از «آمین » انتظار می رود که با پیشنهادات بیشتری در بازیگری مواجه شوید. چرا این خیل پیشنهادات خوب را قبول نمی‌کنید.
نمی دانم چه بگویم. بگذار طور دیگری پاسخ بدهم. حافظ می‌گوید: « من همینم که نمودم، دگر ایشان دانند ». شکر خدا، ما همیشه سعی کرده‌ایم که نان بازویمان را بخوریم، منت کسی‌را نکشیم و درست زندگی کنیم. یک چیزی را دوست دارم برایت تعریف کنم تا پاسخی قاطعانه به همه کلنجارهای تو باشد. پدرم در همان مغازه عطاری (درواقع سقط فروشی) که داشت، ظهرها ناهار می‌خورد، بعد می‌رفت مسجد و بعد روی گونی می نشست و یک چرتی می‌زد، من هم به‌اصطلاح در پاچال می‌ایستادم. من به او می‌گفتم خب آقاجون، کرکره را پایین بکش و راحت استراحت کن. می‌گفت: نه! مردم گناه دارند، ممکن است بیایند و ببینند مغازه بسته است.

* خاطره‌ای هم از آن روزها داری؟

ما برنج هم می‌فروختیم، برنج از کیلویی 3 تومان و 5 ریال بود تا 7 ریال و 10 شاهی روزی، خانمی آمد. خانم که رویش را هم گرفته بود، از من خواست یک کیلو برنج به او بدهم. من هم یک کیلو برنج کشیدم و او دو تومانی به من داد. من حساب کردم،2 ریال و 10 شاهی باید به او پس‌بدهم، به‌جایش یک مشت دیگر برنج ریختم توی کیسه و دو ریال به ایشان برگرداندم. پدرم با نی‌قلیانش، زد پشت دستم و گفت: کاظم! کاظم! حالا من فکر کرده‌بودم که پدرم خوابیده است. گفت: کاظم 10 شاهی به او کم دادی. گفتم: آقاجون، به اندازه 10 شاهی، برنج ریختم برایشان. گفت: « ... خوردی ! » تق زد به پای من و بعد به او گفت که خانم... خانم.... صبر کنید، این بچه من اشتباه کرد، 10 شاهی به شما کم داد. دست کرد در دخلش و 10 شاهی به او داد. آقا ما را می گی بغض کردیم که یعنی چه؟ من که کار بدی نکردم. نه دزدی کردم و نه اجحاف! شب که داشتیم به خانه برمی گشتیم، پدرم دوچرخه داشت، من را جلو می نشاند و دو نفری می رفتیم خانه.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

        پدرم درست زندگی کرد، برای همین هم هیچ چیزی نداشت. اما همیشه وجدانش، آسوده بود. همیشه می گفت هرکاری می خواهید بکنید اما لقمه حرام، سر سفره تان نبرید. به کسی ظلم نکنید. وقتی می گوید هر کاری دوست داری بکن اما لقمه حرام سر سفره نبر، همین را که بخواهی رعایت کنی، مجبوری همه کارهایت را درست انجام دهی. وگرنه، کوچکترین اشتباهی مرتکب شوی ، لقمه حرام آورده ای سر سفره ات.

در راه، به من گفت که هنوز از دست من ناراحتی آقاجون؟ گفتم که نه، برای چه؟ گفت: در مورد قضیه 10 شاهی. گفتم نه آقاجون ولی شما الکی من را زدی. من به اندازه 10 شاهی برای او برنج ریخته بودم. گفت: بابا! آن خانمی که از تو برنج خرید، دیوانه بود؟ گفتم که نه. گفت: پس برای چه تو 10 شاهی اضافه تربرنج  دادی؟ او اگر خودش می خواست، می‌گفت آقا به جای 7 ریال و 10 شاهی، 8 ریال برنج به من بده. تو اقتصاد این بدبخت را به هم زدی. گفتم: چرا آقاجون؟ گفت: او حساب کرده‌بود که دو تومان دارد، 7 هزار و 10 شاهی بدهد برای برنج، 2 ریال و 10 شاهی هم بدهد پیاز و سیب زمینی و گوجه بخرد و قاطی کند و بدهد بچه هایش بخورند. تو 10 شاهی به او کم دادی، اقتصاد او را به هم ریختی. او ممکن بود جلوی بچه هایش خجالت زده شود. دیگر از این کارها نکنی آقاجون ها! من نفهمیدم پدرم چه می گفت تا اینکه سالها بعد، کمی که سن خودم بالاتر رفت مثلا 18-17 سالم شد، یک چنین مشکلاتی برای خودم به وجود آمد. آن زمان تازه فهمیدم پدرم چه می گفت! گفت: پسرم تو 10 شاهی اضافه تر برنج به او دادی، او رویش نشد که به تو بگوید آقا من به آن 10 شاهی احتیاج دارم، چون آبرو داشت. اگر حواس من نبود تو نزدیک بود که حساب و کتاب زندگیش را بهم بریزی. ببین! آنها اینطور زندگی کرده اند. اینطور به دنیا نگاه می کردند. آن موقع کسی نبود که به آنها بگوید این جنس را بده، 7 ریال یا 8 ریال. خودش می نشست حساب می کرد که هر جنسی مثلا قند یا برنج و هرچیزی را چقدر بدهد که مثلا از هر گونی، 3 ریال گیرش بیاید. نه اینکه از هر کیلویی، 3 ریال گیرش بیاید یا از هر کیلویی 30 ریال گیرش بیاید. نه! یعنی از کل یک گونی 3 ریال گیرش بیاید. درست زندگی کرد، برای همین هم هیچ چیزی نداشت. اما همیشه وجدانش، آسوده بود. همیشه می گفت هرکاری می خواهید بکنید اما لقمه حرام، سر سفره تان نبرید. به کسی ظلم نکنید. وقتی می گوید هر کاری دوست داری بکن اما لقمه حرام سر سفره نبر، همین را که بخواهی رعایت کنی، مجبوری همه کارهایت را درست انجام دهی. وگرنه، کوچکترین اشتباهی مرتکب شوی ، لقمه حرام آورده ای سر سفره ات.

مافیای سینما خیلی پیچیده و عجیب و غریب است/

*در بازیگری، چگونه می توان ایمان داشت که همیشه دستمزدش حلال است؟

نه. خدا شاهد است. همیشه هر نقشی را که داشتم، روی آن فکر کردم، تمام حس و حالم را گذاشته ام. همین آقای جواد افشار عزیز، در سریالش، یک نقشی به من پیشنهاد کرد، من گفتم این نقش را دوست ندارم. بعد دوباره تمام متن را برای من، ایمیل کردند، گفت: کاظم هر نقشی را دوست داری، بردار. گفتم : جواد نمی دانم چرا ولی ارتباط برقرار نمی کنم.


*سریال کیمیا؟
بله. گفتم جواد ارتباط برقرار نمی کنم. نمی دانم چرا. او هم می گفت: بابا در دوره و زمانه ای که همه دنبال کار هستند و کار نیست، تو چطور نه می‌گویی؟ گفتم: جواد، بالاخره باید یک ارتباطی برقرار کنم تا حس و حالش را پیدا کنم. متأسفانه نتوانستم با این کاراکترها ارتباط برقرار کنم. شاید یک کاراکتر جدیدی نوشتید و من خواندم و حال کردم، باورش نمی شد. الان پیامکش را هنوز دارم که نوشته است: درود بر شرف تو که در این وانفسا، می گویی چون نتوانستم ارتباط برقرار کنم نمی آیم، در صورتی که می دانم نیاز هم داری. واقعیت همین است دیگر، وقتی تو آنطور به زندگی نگاه کنی همه چیز درست می شود و من حساب ده شاهی های زندگی ام را در طول این سالها در بازیگر داشته ام.

    وقتی جنگ شد، همه رفتندجبهه! ما هم آن زمان، قبل از جنگ، خب می شد که راحت کار کنیم ولی وقتی جنگ است آدم حال و حوصله کار کردن، به آن صورت ندارد، این یک واقعیت است. من هم رفته بودم جبهه، البته افسر وظیفه بودم، من را فرستاده بودند مریوان. آنجا شهید صیاد شیرازی ( که آن موقع، سرگرد بودند ) من را گذاشت رئیس رکن یک تیپ. رئیس رکن یک تیپ، در ارتش، حتما باید افسر کادر باشد، حتما باید سروان یا سرگرد باشد. به او گفتم: جناب سرگرد، من را با این ارتشی ها درنینداز، من مخلصت هستم!

روایت یک کارگردان از حضور یک آقازاده در جبهه


*البته تعجب من از این است که چرا در حوزه دفاع مقدس فیلم و سریال نساختی . چون به صورت مستقیم در جبهه حضور داشتی. راستی شما گویا در جبهه بودید و اتفاقا پس از عملیات گم شده بودید؟اصلا چی شد که یکدفعه فعالیت های هنری را ول کردی و سر از جبهه درآوردی؟


روایت یک کارگردان از حضور یک آقازاده در جبهه

خب وقتی جنگ شد، همه رفتندجبهه! ما هم آن زمان، قبل از جنگ، خب می شد که راحت کار کنیم ولی وقتی جنگ است آدم حال و حوصله کار کردن، به آن صورت ندارد، این یک واقعیت است. من هم رفته بودم جبهه، البته افسر وظیفه بودم، من را فرستاده بودند مریوان. آنجا شهید صیاد شیرازی ( که آن موقع، سرگرد بودند ) من را گذاشت رئیس رکن یک تیپ. رئیس رکن یک تیپ، در ارتش، حتما باید افسر کادر باشد، حتما باید سروان یا سرگرد باشد. به او گفتم: جناب سرگرد، من را با این ارتشی ها درنینداز، من مخلصت هستم! گفت: نه اصلا به این چیزها نیست، تکلیف توست، امام گفته اند. گفتم: آخر امام (ره) من را از کجا می شناسد؟ گفت : خب ما کلیات را برای ایشان می گوییم و ایشان هم دستوراتی می دهند، نهایتا اینکه شما باید رئیس رکن یک تیپ باشی، خلاصه قبول کردیم. آنجا ماجراهایی داشتیم! اولا تا جایی که از دستمان برمی‌آمد، هرکاری انجام می دادیم مثلا بسیجی مقتدری بود به نام مجید سادات که الان شنیده ام یکی از فرماندهان بلندپایه سپاه هستند، یک پای خودش را هم در جنگ از دست داده است. مجیدسادات، آدم بسیار دلیر و شجاعی بود، یک رفاقتی هم با ما داشت که وقتی در تهران، تئاتر کار می کردیم، با هم یک آشنایی داشتیم، اما از دلاوران جبهه بود. یک روز مجید به من گفت: کاظم! این محمد که فرزند عسگراولادی است، اینجا خدمت می کند و دارند اذیتش می کنند. گفتم: چرا اذیتش می کنند؟ گفت : بگذار بگویم خودش بیاید دیدنت. بهرحال من یک کارهایی می توانستم بکنم گفتم: بگو بیاید.وقتی آمد، به او گفتم : تو واقعا فرزند عسگراولادی هستی؟ گفت: بله به جان پدرم! گفتم خب چرا پدرت، پارتی بازی نکرد که تو را جای دیگری بفرستند؟ مثلا فرانسه و یا هرجای دیگری؟ گفت: بابای من این مدل است! گفتم: حالا مشکلت چیست؟ گفت: 9 ماه است که من را مرخصی نفرستاده اند. فکر کن 9 ماه این بچه از شرایط جنگی خارج نشده بود! من سریع فرمانده اش را خواستم و پرسیدم: چرا او را نفرستاده ای مرخصی؟ شروع کرد به حرفهای بیخود زدن، من گفتم که سریع همین الان مرخصی برایش رد کن. او دوباره شروع کرد به حرف زدن که من خودم همان لحظه برای این بچه مرخصی رد کردم و دادم دستش و گفتم: برو.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

هر وقت هم که عملیات می شد، من جلو بودم، یعنی همراه بچه ها می رفتم، یعنی از نظر روحی امکان نداشت بتوانی ماندن را تحمل کنی. مثلا سرهنگ رسول عبادت در بغل خودم، شهید شد. او هم یکی از فرماندهان ارتش بود، انسان بسیار بزرگی بود و واقعا در زمان جنگ، خیلی دلسوز و فداکار بود.برای نجاتش سوی هلکوپتر امداد دویدم، همین که او را گذاشتم در هلی کوپترگذاشتم، دیگر شهید شده بود، وقتی هم که هلی کوپتر بلند شد و او را بردند، بچه ها با بیسیم خبر داد که بله شهید شده است.

        هر وقت هم که عملیات می شد، من جلو بودم، یعنی همراه بچه ها می رفتم، یعنی از نظر روحی امکان نداشت بتوانی ماندن را تحمل کنی. مثلا سرهنگ رسول عبادت در بغل خودم، شهید شد. او هم یکی از فرماندهان ارتش بود، انسان بسیار بزرگی بود و واقعا در زمان جنگ، خیلی دلسوز و فداکار بود.برای نجاتش سوی هلکوپتر امداد دویدم، همین که او را گذاشتم در هلی کوپترگذاشتم، دیگر شهید شده بود، وقتی هم که هلی کوپتر بلند شد و او را بردند، بچه ها با بیسیم خبر داد که بله شهید شده است.

هر وقت هم که عملیات می شد، من جلو بودم، یعنی همراه بچه ها می رفتم، یعنی از نظر روحی امکان نداشت بتوانی ماندن را تحمل کنی. مثلا سرهنگ رسول عبادت در بغل خودم، شهید شد. او هم یکی از فرماندهان ارتش بود، انسان بسیار بزرگی بود و واقعا در زمان جنگ، خیلی دلسوز و فداکار بود.برای نجاتش سوی هلکوپتر امداد دویدم، همین که او را گذاشتم در هلی کوپترگذاشتم، دیگر شهید شده بود، وقتی هم که هلی کوپتر بلند شد و او را بردند، بچه ها با بیسیم خبر داد که بله شهید شده است.

        عملیاتی هم بود که ما دو سه روزی در برفها خوابیده بودیم تا زمان شروع عملیات، فرابرسد، عملیات محمد رسول الله (ص) بود. قرار بود برویم طُوَیله و بیاره را بگیریم. مثلا امروز قرار بود عملیات شود، بنا به دلایلی نشد، فردا هم نشد، پس فردا هم نشد! همه در کوههای پوشیده از برف بودیم. بعد از سه روز گفتند : عملیات شروع شده است. رمز عملیات اعلام شد و رفتیم. خلاصه جنگ تمام عیاری بود. ببین، تا آدم در آن شرایط نباشد، نمی تواند بفهمد جنگ یعنی چه. آن بچه هایی که در جنگ، یا مجروح شدند، یا شهید شدند، خیلی انسانهای بزرگی هستند، خیلی انسانهای دلیری هستند.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

عملیاتی هم بود که ما دو سه روزی در برفها خوابیده بودیم تا زمان شروع عملیات، فرابرسد، عملیات محمد رسول الله (ص) بود. قرار بود برویم طُوَیله و بیاره را بگیریم. مثلا امروز قرار بود عملیات شود، بنا به دلایلی نشد، فردا هم نشد، پس فردا هم نشد! همه در کوههای پوشیده از برف بودیم. بعد از سه روز گفتند : عملیات شروع شده است. رمز عملیات اعلام شد و رفتیم. خلاصه جنگ تمام عیاری بود. ببین، تا آدم در آن شرایط نباشد، نمی تواند بفهمد جنگ یعنی چه. آن بچه هایی که در جنگ، یا مجروح شدند، یا شهید شدند، خیلی انسانهای بزرگی هستند، خیلی انسانهای دلیری هستند. اصلا هرچه بگویم، کم گفته ام. باید آن میدان جنگ را ببینی تا بدانی من چه می گویم. خلاصه رفتیم طُوَیله و بیاره را گرفتیم و نزدیکیهای غروب بود که دستور عقب نشینی دادند و گفتند: برگردید. من هم وقتی می رفتم جلو، بیشتر با بچه های سپاه می رفتم. آقا حالا می خواهیم برگردیم ولی بچه های سپاه، عصبانی، ناراحت، در بیسیم ها داد و بیداد می کردند که چرا می گویید عقب نشینی؟ ما این همه شهید دادیم تا رسیدیم اینجا ! حالا می گویید برگردیم؟ البته آنها هم حتما دلایلی برای خودشان داشتند که می گفتند برگردید، حتما اطلاعاتی در این زمینه داشتند.

    دیدم یا ابوالفضل! دور و اطراف من هیچکس نیست! شب هم بود. چه کار کنم؟ از کدام طرف بروم؟ اصلا گم کرده بودم. آنقدر دود و آتش و خمپاره و توپ و خلاصه اصلا دست چپ و راستت را هم گم می کردی که حالا بخواهی بفهمی مشرق کجاست، مغرب کجاست ! هوا هم ابر بود. با خودم گفتم صبر کنم صبح که شد، از روی خورشید مسیر را پیدا کنم. آقا خلاصه دوسه روز ما همینطور وسط این بیابان ها، حیران بودیم. از این طرف هم، به خانواده ما خبر داده بودند که من مفقود الاثر هستم و احتمالا شهید شده ام. خانواده من هم در تدارک مراسم و نصب پرچم مشکی و از طرفی هم بچه ها در پادگان، برای من عزاداری کرده بودند و خلاصه می نشستند و از محاسن ما می گفتند (خنده).


 آقا در این حین ، من ناگهان دیدم یا ابوالفضل ! دور و اطراف من هیچکس نیست! شب هم بود. چه کار کنم؟ از کدام طرف بروم؟ اصلا گم کرده بودم. آنقدر دود و آتش و خمپاره و توپ و خلاصه اصلا دست چپ و راستت را هم گم می کردی که حالا بخواهی بفهمی مشرق کجاست، مغرب کجاست ! هوا هم ابر بود. با خودم گفتم صبر کنم صبح که شد، از روی خورشید مسیر را پیدا کنم. آقا خلاصه دوسه روز ما همینطور وسط این بیابان ها، حیران بودیم. از این طرف هم، به خانواده ما خبر داده بودند که من مفقود الاثر هستم و احتمالا شهید شده ام. خانواده من هم در تدارک مراسم و نصب پرچم مشکی و از طرفی هم بچه ها در پادگان، برای من عزاداری کرده بودند و خلاصه می نشستند و از محاسن ما می گفتند (خنده). چون می دانید که وقتی آدم از دنیا می رود، تازه محاسنش بیاد همه می آید ! خودشان برای من تعریف می کردند که گفته بودند بله آقا ! کاظم فلان خوبی را داشت و فلان جور بود! (خنده) خلاصه آقا ما در همان بیابان سرگردان بودیم تا اینکه رسیدیم به دهی که در درّه ای بود. مثلا ساعت 5-4 صبح بود که رسیدم به این ده. اما نمی توانستم بفهمم اینجا عراق است یا ایران! همینطور نشسته بودم که حرفی، داد و بیدادی، صدایی، چیزی بشنوم و بفهمم ایرانی حرف می زنند یا نه. بعد که سپیده زد و از خانه بیرون آمدند ، دیدم کردی حرف می زنند . من هم هنوز نمی دانستم کرد ایران هستند یا عراق. در همین حین، یک نفر صدا زد حاج رسول یا یک چنین اسمی... . فهمیدم ایرانی هستند. آمدم پایین، اولین مرتبه ای که شهید همت (خدا رحمتش کند) را دیدم همان جا بود که دیدم داشت بند پوتینش را می بست.


مافیای سینما خیلی پیچیده و عجیب و غریب است/


* ابراهیم همت؟!
بله. اولین مرتبه  ای که با او آشنا شدم همانجا بود. برای همین است که آن سریالی که سیما فیلم به من داد، از طرف آقای شریفی، وقتی که خواندمش، گفتم آقا این را کار نکنید. این که شما می خواهید بسازید، همت نیست! البته از دست ما ناراحت شدند! مردمی که در آن ده زندگی می کردند، خدا را شاهد می گیرم، آنقدر همت را دوست داشتند که آدم تعجب می کرد.

*احتمالا کرد بودند؟
بله. کرد بودند. یک عده‌ای بودند که یا شوهرشان، بچه‌هایشان، دامادشان، جزو کوموله و دمکرات وفلان بودند. خیلی از آنها هم اصلا اعدام شده بودند ولی با این وجود مثلا من زنی را دیدم که شوهرش، اعدام شده بود اما لباس‌های همت را می‌شست، غذا برایش تهیه می‌کرد. اصلا از آن همه محبت و علاقه مردم به شهید همت، تعجب می‌کردم. می‌خواهم بگویم، همت آنقدر درست رفتار کرده بود، آنقدر خوب با آنها برخورد کرده بود که مردم عاشقش بودند.

    من 24 ساعت راجع به همت پرس و جو می کردم.  آن زمان هم که همت، فرماندار بود، در همان کردستان (فکر می کنم در پاوه ) این آدم می رفت ماشین وانت سپاه را پر از بشکه های 20 لیتری نفت می کرد، می رفت در منزل افرادی می داد که دولت به دلیل اینکه مثلا یکی از اعضای آن خانواده در گروههای کومله و دمکرات و این قبیل گروهها هستند، جیره نفت به آنها نمی داد. همت می گفت: خب خانواده آنها چه گناهی کرده اند؟ اگر آن عضو خانواده دارد علیه ما می جنگد، خب من هم دارم با او می جنگم. خانواده اش، چه گناهی دارند، زنان و بچه های  کوچکش چه گناهی دارند؟ می رفت و به آنها نفت می داد!


*چه مدت آنجا ماندید؟

24 ساعت را با همت بودم و بعد کامیونی که داشت به مریوان می‌رفت و بارش هم مهمات بودبازگشتم.کامیون مجبور بود که شبانه حرکت کند که برای خودش داستانی دارد. حتی به من گفتند خطرناک است، با این کامیون نرو. گفتم که نه. چون من می دانم که الان چه ولوله ای به خاطر من ایجاد شده است، حداقل بروم به خانواده ام بگویم که ما هنوز هستیم! خلاصه با این کامیون آمدم و حالا بماند که در راه، چه اتفاقاتی برایم رخ داد! بهرحال آدم کنجکاو است که بداند مثلا شهید همت چگونه آدمی بود.من 24 ساعت راجع به همت پرس و جو می کردم.  آن زمان هم که همت، فرماندار بود، در همان کردستان (فکر می کنم در پاوه ) این آدم می رفت ماشین وانت سپاه را پر از بشکه های 20 لیتری نفت می کرد، می رفت در منزل افرادی می داد که دولت به دلیل اینکه مثلا یکی از اعضای آن خانواده در گروههای کومله و دمکرات و این قبیل گروهها هستند، جیره نفت به آنها نمی داد. همت می گفت: خب خانواده آنها چه گناهی کرده اند؟ اگر آن عضو خانواده دارد علیه ما می جنگد، خب من هم دارم با او می جنگم. خانواده اش، چه گناهی دارند، زنان و بچه های  کوچکش چه گناهی دارند؟ می رفت و به آنها نفت می داد!

        مردم، خیلی شهید همت را دوست دارند، خیلی بیشتر از آنکه شما بتوانید فکر کنید او را دوست دارند، بگذارید این عشق مردم به همت، باقی بماند. با این سریالهایی که می خواهید بسازید، خرابش نکنید. آنها کمی به من مشکوک شدند که احتمالا بلوچی دوست ندارد در مورد جبهه و جنگ، کار کند. بعد، همین سریال را داده بودند به همسر شهید همت که بخواند، او هم گفته بود، من اجازه نمی دهم این سریال ساخته شود! آنها فکر کردند من رفته ام به همسر شهید همت گفته ام، این سریال را قبول نکن!


با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

*این مسائل را نمی شود در فیلم سینمایی که در مورد این شهید بزرگوار می خواهند بسازند، بیان کرد.

خدا کند که بتوانند. یک مرتبه سیما فیلم خبرم کرد، به وسیله امیر حسین شریفی، یک سریالی در مورد شهید همت به من دادند، من آن را خواندم و گفتم آقا من این سریال را کار نمی کنم. شریفی گفت : برای چه ؟ شما باید این سریال را کار کنی چون سیما فیلم گفته است. گفتم: من چه کاری به سیما فیلم دارم؟ شما تهیه کننده هستید، این سریال را به من پیشنهاد کردی و من قبول نمی کنم. خلاصه سیما فیلم فرستاد دنبال من و گفت: ما خودمان گفته ایم که بلوچی این سریال را کار کند، چرا کار نمی کنی؟ گفتم برای اینکه این سریال، ظاهرا در مورد شهید همت است، اما مطالبی که در آن نوشته اید اصلا درست نیست. مردم، خیلی شهید همت را دوست دارند، خیلی بیشتر از آنکه شما بتوانید فکر کنید او را دوست دارند، بگذارید این عشق مردم به همت، باقی بماند. با این سریالهایی که می خواهید بسازید، خرابش نکنید. آنها کمی به من مشکوک شدند که احتمالا بلوچی دوست ندارد در مورد جبهه و جنگ، کار کند.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

بعد، همین سریال را داده بودند به همسر شهید همت که بخواند، او هم گفته بود، من اجازه نمی دهم این سریال ساخته شود! آنها فکر کردند من رفته ام به همسر شهید همت گفته ام، این سریال را قبول نکن! مرا دوباره خواستند.من گفتم: بخدا قسم که اصلا من همسر شهید همت را نه می شناسم و نه تا به حال دیده ام و نه اصلا صحبت تلفنی داشته ایم تا به حال. اصلا به من ربطی ندارد. من نظر خودم را گفتم و او هم نظر خودش را گفته است. من می گویم کارهایی که همت واقعا انجام داده را در این متن، بنویسید. همت، یک موجود دوست داشتنی برای مردم است. ببین اصلا اتوبان شهید همت، تنها اتوبانی است که مردم به اسم قدیم، صدا نمی کنند، همه می گویند اتوبان شهید همت. حتی شهیدش را هم می گویند، خب معلوم است که دوستش دارند این اسم را ببرند. خیلی از خیابان ها و اتوبانها هستند که به نام شهدا نامگذاری شده اند اما بیشتر مردم، هنوز نام قدیمی آن را استفاده می کنند. بهرحال، بعد از یک مدت ما را دوباره خبر کردند که آقا ما چه کنیم ؟ من هم برخی از روحیات و منش خاص شهید همت را که خودم دیده بودم برایشان تعریف کردم

*حتما وقتی تعریف کردید، آنها گفتند این مسائل را نمی شود در فیلم آورد.

من گفتم این مسائل را هم در سناریو بگنجانید، اگر کردید خب من هم مخلص شما هستم و کار می کنم. چرا نکنم؟ اما حتما باید این مسائل هم باشد، شهید همت را یک بعدی نکنید، یکطرفه نگاه نکنید. خلاصه بعد از مدتی، گفتند خودت یک سناریو بنویس که بدانیم چه کنیم. من هم گفتم : بهتر است شما یک سناریو جنگی بنویسید، شخصیتی در آن بگنجانید که بوی شهید همت را بدهد.

*حرفهایی که می زنید ، خیلی از لحاظ دراماتیک، درست است. همان کاری که امریکاییها هم می کنند.

بله . دقیقا.در این شخصیتی که مستقل از شهید همت خلق می شود، تمام اعمال خوبی که تماشاچی از این آدم خواهد دید و دوست دارد، به همت، نسبت می دهد و می گوید چقدر شبیه همت است! همت هم همینطور بود.

*چرا ساخته نشد؟

بنده به دلایلی انصراف دادم. اما پس از انصراف بنده دو سال تولید طول کشید، چهار تا کارگردان عوض کردند و اصلا یک چیز دیگر نوشتند، اصلا یک چیز دیگر شد، آنوقت در تیتراژ ، اسم من و علیرضا نادری را هم نوشته بودند! ما هم زنگ زدیم و اعتراض کردیم. چون گفتیم این اثر اصلا کار ما نیست. اصلا هیچ چیز آن، مربوط به ما نیست، پس چرا اسم ما را نوشته اید؟ خیلی بد است ، وقتی همه چیز را عوض کرده اید، خب اسم خودتان را هم بزنید دیگر! من اگر کاری بکنم، پشت کار خودم می ایستم، با افتخار. می گویم آقا، این کار، اثر من است، چه خوب ، چه بد ! بهرحال کار من است دیگر. به اندازه استطاعت دانش خودم کار کرده ام. بیشتر از آن نمی توانم، همین هستم دیگر. ولی نیایید که کار من را عوض کنید و یک چیز دیگری درآورید و اسم من را بزنید! چهار تا کارگردان هم عوض کردند، آخرش هم دو سال طول کشیدو سریال شد و اصلا کسی ندید.  

چرا طرح دستواره به سرانجام نرسید؟ چون تا آنجایی که خبر دارم چند قسمت را نوشته بودید که باید تصویب می کردند؟
بله،فقط می گفتند ادامه بده، ادامه بده. گفتم آقا من نباید تنها باشم. درام نویسی که بچه بازی نیست. بهترین سناریو ها باید گروهی نوشته شود نه اینکه گروهی تصویب شود. بزرگترین خسران فرهنگی را اگر می خواهی جستجو کنی باید از همینجا شروع کنی. در کجای دنیا در مورد مهمترین اتفاقات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ،یک نفر به تنهایی می نویسد و یک نفر به تنهایی می سازد. بایدگروه سناریست و نویسنده خوب این مملکت را می آوردم.من می خواستم آقای علیرضا نادری و قدسیانی بیاورم.

مافیای سینما خیلی پیچیده و عجیب و غریب است/

*کریم خودسیانی.

بله. می دانی که خودسیانی مسلط به علوم قرآنی است،کلا آدم عجیب و غریبی به نظر می رسد.

*خیلی دوست داشتید که دستواره ره بسازید؟ کجا پیدایش کردید؟ منظورم این است که شخصیت او را چطور پیدا کردید؟

از طریق بچه هایی که با او در جبهه بودند، از طریق محل زندگیش، با خانواده اش صحبت کردم. از طرفی هم، خودم قاطی همین بچه ها بودم!  برای همین است که آنها را خوب می شناسم، آنها را لمس کرده ام.

*بعد طرح را بردید و چه شد؟

سه قسمتش را خواندند و خیلی هم خوششان آمد. منتها پولی که می دهند، پولی نیست که آدم بتواند با آن، یک کار خوب از آب دربیاورد.

*اگر بودجه کافی نباشد، ماحصل اثر نمایشی شهید را به  ضد خودش بدل می کند.

من که اینقدر شرافت دارم و می گویم آقا من می توانم از شما بگیرم و تنها بنشینم و این را بنویسم، سه قسمتش را هم که خوانده اید و خوشتان آمده است، ولی باید دو نفر دیگر را هم بیاورم و پای این کار بگذارم.

    می دانی تعریف شهید کشی از نظر من یعنی چی؟ یعنی اینکه فقط نشان دهیم فلان شهید فرشته ای بود که در آسمانها می چرخید! اصلا این نیست، اتفاقا آدم هایی بودند که آمدند و به یک استحاله ای رسیدند،تمرکز دراماتیک روی این جنبه ها زیباست.کاری که سالهاست آمریکایی های دارند می کنند.

طرح را بازنویسی کردید ؟

نه، از اول شروع کردیم به نوشتن. یعنی من طرحم را به آنها بگویم و مثلا به یک نفر بسپرم که تو دیالوگ ها را بنویس و به آن یکی بگویم برو فلان تحقیقات میدانی را انجام بده. خودم هم یک بخش دیگر از کار را انجام دهم و نهایتا برسیم به یک جایی که حق مطلب را ادا کنیم، بالاخره هر چه نباشد، این شهید، جوانی بوده که جانش را کف دست گذاشته و رفته در جبهه، برادرانش شهید شده اند، خودش شهید می شود، اصلا یک آدمی است که باید از نظر دراماتیک، کاری کرد که آن رفتارهای درونی این پرسوناژ بروز بیرونی داشته باشد و گرنه سازنده متهم به شهید کشی می شود. می دانی تعریف شهید کشی از نظر من یعنی چی ؟یعنی اینکه فقط نشان دهیم فلان شهید فرشته ای بود که در آسمانها می چرخید! اصلا این نیست، اتفاقا آدم هایی بودند که آمدند و به یک استحاله ای رسیدند،تمرکز دراماتیک روی این جنبه ها زیباست.کاری که سالهاست آمریکایی های دارند می کنند.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

*سردار شهید همدانی، طرح را خواندند؟

با سردار کاظمینی حرف زدیم و قرار بود که با سردار همدانی هم صحبت کنیم. با خیلی از سرداران صحبت کردیم، لیست اسامی همه را دارم. به هرترتیب گفتم با این پول نمی شود، وقتی نمی شود، باید به این آدم خیانت کنم؟ آبروی یک نفر دیگر بریزد؟ چون نمی توان به این آدمها خیانت کرد. اگر به چنین اشخاصی که اینطور صادقانه رفته اند و برای وطنشان و برای اسلام، اینطور صادقانه رفتند و جانشان را کف دست گذاشتند، اگر کوچکترین خیانتی بکنی، یعنی تو اصلا وجدان هنری نداری، یعنی هیچ نیستی، باید بروی پی کار خودت.

*راجع به این‌که می گفتی کلی طرح در تلویزیون داشتی راجع به ائمه می خواستی فیلم بسازی، چرا اتفاق نیفتاد؟

نمی دانم والله. باید از خود آقایان بپرسی چرا نشد، البته ساخته شد ، افراد دیگری ساختند، مهم هم نیست.

*چرا به شما ندادند؟ استنباط خودتان چیست؟

نمی دانم. شاید من در باند آنها نبودم. خدا می داند.


با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

                هرگز در هیچ باندی نبودم. خب کارهایی که من می ساختم به این شکل بود که حتی بدون اینکه بخوانند، تصویب می کردند، یعنی تا این حد به من اعتماد داشتند. می رفتم و کار می کردم ولی ناگهان به یک جایی رسید که ...  .

*شما در سینما هم عضو هیچ باندی نبودید.

هیچوقت، هرگز در هیچ باندی نبودم. خب کارهایی که من می ساختم به این شکل بود که حتی بدون اینکه بخوانند، تصویب می کردند، یعنی تا این حد به من اعتماد داشتند. می رفتم و کار می کردم ولی ناگهان به یک جایی رسید که ... .  البته آن زمان پول نداشتند، می گفتند نظام پول ندارد و از این حرفها، ما هم چشمهایمان را بسته بودیم و فقط کار می کردیم و کار تولید می کردیم ولی وقتی که پولدار شدند، جواب سلام ما را هم نمی دادند، حالا از سایر چیزها بگذریم اما جواب سلام ما را هم نمی دادند.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

*یک نکته ای بگویم؟ اگر بازیگری را به صورت خاص، در سینما ادامه می دادید، خیلی خیلی بهتر بود.
آدم باید شرافتش را حفظ کند. وقتی من در جرگه بازیگری وارد می شوم و می بینم که قضایا به نحو دیگری دارد پیش می رود و باید وارد باندهای خاصی بشوی که مثلا تو را حمایت کنند، خب من دوست ندارم.

        اصلا مافیای عجیب و غریبی هستند. من وارد حوزه سینما نمی شوم  اصلا برایم مهم نیست، اگر نگذارند کار کنم، خب میروم تئاتر کار می کنم. تئاتر هم نگذارند کار کنم، می روم می نویسم، این را هم نگذارند انجام دهم، خب نهایتا می روم لبوفروشی می کنم دیگر! باور کن اگر لبو می فروختیم، وضع زندگیمان بهتر از این بود. باور کن! می رفتیم و لبو می گذاشتیم کنار خیابان و بساط می کردیم، آنهم با این پشتکاری که ما داشتیم واقعا وضعمان بهتر بود. از صبح تا شب بدو، از صبح تا شب بدو، کار کن، عشق داشته باشی به کار.


*این باند ها سیاسی هستند یا فرهنگی یا اجتماعی؟

اصلا سینمای ما یعنی مافیا.مافیا همه چیز سینماست، اصلا مافیای عجیب و غریبی هستند. من وارد حوزه سینما نمی شوم  اصلا برایم مهم نیست، اگر نگذارند کار کنم، خب میروم تئاتر کار می کنم. تئاتر هم نگذارند کار کنم، می روم می نویسم، این را هم نگذارند انجام دهم، خب نهایتا می روم لبوفروشی می کنم دیگر! باور کن اگر لبو می فروختیم، وضع زندگیمان بهتر از این بود. باور کن! می رفتیم و لبو می گذاشتیم کنار خیابان و بساط می کردیم، آنهم با این پشتکاری که ما داشتیم واقعا وضعمان بهتر بود.با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی


        مباحث مالی را بگذاریم کنار، به فکر خانواده هایی باشیم که پول ندارند، فرزندانشان را ببرند سینما، پول ندارند فرزندانشان را مسافرت ببرند، پول ندارند بچه هایشان را تفریح ببرند، حتی پول ندارند بچه اشان را تا یک پارک نقلی ببرند، چرا؟ چون ممکن است فرزندشان، خوراکی دست سایر بچه های همسن و سال خودش ببیند و از پدر و مادرش این خوراکی را بخواهد و والدین حتی پول نداشته باشند، همین حد را بخرند. باید کاری کنیم که این خانواده ها که پای تلویزیون می نشینند، چیزی به آنها ارائه بدهیم که بدآموزی نداشته باشدو در زندگی به آنها کمک کند و در عین حال، سرگرمشان کند و نان خشک خوردن خودشان را فراموش کنند. یعنی فراموش کنند که شکمشان گشنه است. یعنی بنشینند و با عشق ساخته مارا از تلویزیون تماشا کنند.


 از صبح تا شب بدو، از صبح تا شب بدو، کار کن، عشق داشته باشی به کار. ببین! من همیشه گفته ام در این مملکت، من اگر بخواهم سریالی کار کنم، فیلمی کار کنم، تمام بچه ها را جمع می کنم و می گویم، خب بالاخره قرارداد هایتان را بسته اید، حالا یا کم یا زیاد و هر چه، بالاخره این پول تصویب شد، ولی ما باید کاری بکنیم که وقتی کارمان در تلویزیون پخش می شود، دیگر مباحث مالی را بگذاریم کنار، به فکر خانواده هایی باشیم که پول ندارند، فرزندانشان را ببرند سینما، پول ندارند فرزندانشان را مسافرت ببرند، پول ندارند بچه هایشان را تفریح ببرند، حتی پول ندارند بچه اشان را تا یک پارک نقلی ببرند، چرا؟ چون ممکن است فرزندشان، خوراکی دست سایر بچه های همسن و سال خودش ببیند و از پدر و مادرش این خوراکی را بخواهد و والدین حتی پول نداشته باشند، همین حد را بخرند.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

 باید کاری کنیم که این خانواده ها که پای تلویزیون می نشینند، چیزی به آنها ارائه بدهیم که بدآموزی نداشته باشدو در زندگی به آنها کمک کند و در عین حال، سرگرمشان کند و نان خشک خوردن خودشان را فراموش کنند. یعنی فراموش کنند که شکمشان گشنه است. یعنی بنشینند و با عشق ساخته مارا از تلویزیون تماشا کنند. اگر بدین صورت عمل کنیم، موفق هستیم وگرنه اصلا چرا باید اینکار را بکنیم؟ کجا را می خواهیم فتح کنیم؟ اصلا چه چیزی را می خواهیم به دست بیاوریم؟ باید ما وجدانی کار کنیم. من همیشه بغض داشته ام که چرا در دوره من(اشاره به دوران کودکی و نوجوانی) به آن صورت، کار کودکان وجود نداشت؟ کار مختص نوجوانان ساخته نشد. الان بالاخره ما فرهیخته هایی داریم که باید بفهمند ما نیاز داریم کار کودکان و نوجوانان بیشتر انجام شود. از کسانی که می توانند در این زمینه مفید باشند، دعوت به کار کنند. فکر نکنند چون کار کودکان و یا نوجوانان است، پس پول آنچنانی نمی خواهد! اتفاقا باید به آنها بیشتر داده شود تا کارهای بهتری تولید شود تا جوانانی که پرورش پیدا می کنندو بزرگ می شوند، بتوانند به نحو احسن پا جای پای بزرگان بگذارند، بتوانند برای این مملکت افتخار کسب کنند. باید از بچگی به آنها آموزش داد. از نوجوانی باید به آنها آموزش داد. وقتی به آنها اموزش بدهید، وقتی یک فیلم درست بسازید و او را درگیر آن فیلم کنید و خودش را در آن فیلم بتواند ببیند و درست او را راهنمایی کنید و فیلمنامه درست نوشته شده باشد و درست کار کرده شده باشند، آن وقت این آدم وقتی بزرگ می شود ، این فیلم را به خاطر می آورد و می گوید خدا پدرشان را بیامرزد ، چقدر این فیلم در زندگی من اثر گذاشت.

*از سینما قهر کردی؟ از دهه 70 به بعد منظورم است.
می شود گفت دلم گرفت دیگر! دلم گرفت و آمدم در تلویزیون مشغول کار شدم. آن همه تله تئاتر، کار کردم. این همه سریال و تله فیلم و... ، خلاصه کار کرده ام .


*همیشه با وجود بودجه کم و اینکه می خواهند کار را سریع ببندد شما را اذیت می کنند اما شما همیشه کارهای خوبی ارائه کرده اید،مثل ماجرای مرکز کرمانشاه.

همین چندوقت قبل، مرکز کرمانشاه فرستاد دنبال من، گفتند که چون شما عیاران را کار کرده‌اید و یک کار پهلوانی بوده بیا و‌ برای ما یک سریال بساز. خیلی اصرار کردند. بالاخره رفتم و شروع کردم به تحقیق کردن و با آدم‌های مختلف صحبت کردم. می دانی که کرمانشاه، خطه پهلوان خیز و پهلوان دوستی است. در خیابان‌های کرمانشاه اگر صدا بزنی: «پهلوان؟!» همه برمی‌گردند و نگاهت می‌کنند! یعنی به‌نوعی با این عبارت خیلی انس دارند. ما در تحقیقاتی که انجام دادیم، فهمیدیم یک پهلوانی بوده که بعد ها به‌نوعی او را چیزخور  کردند، زندگی خاصی هم داشته است. من رفتم زندگی او را خیلی پیگیری کردم و از جاهای مختلف در مورد او تحقیق و پرس و جو کردم، نهایتا نوشتن قصه‌ای در این مورد شروع کردم. او پسری داشت که پسرش هیچ نوع، جنبه پهلوانی در او نبوده است. اما پدرش، عاشق کربلا بود، عاشق عتبات عالیات بوده است. کاروانهایی که راه می‌افتند به سمت کربلا (زمان قصه، مربوط به مثلا زمان قاجار بوده است) یک سری حرامی و راهزن، این کاروان‌ها را لخت می‌کردند. به نوعی هم این راهزنان، با مرکز وصل بودند چون به‌نوعی پورسانتی به آنها هم می‌دادند، برای همین حاکمیت مرکزی هم آنها را ندید می‌گرفت.

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی


این پسر که این موضوع را می‌فهمد ، تصمیم می‌گیرد یک کاری انجام دهد تا راه را برای زوار کربلا امن کند. به همین دلیل، به سراغ آهنگری که از دوستان پدرمرحومش بود و اتفاقا او هم پهلوان بود، می رود و می‌گوید من می‌خواهم پهلوان شوم! آهنگر به او می‌خندد و می‌گوید بابا برو به کارت برس، پهلوانی به این سادگی‌ها که فکر می‌کنی، نیست . اما پسر گیر می‌دهد و نهایتا شروع می‌کند به تمرین کردن. بلایی آن آهنگر بر سر این پسر می آورد که نگو . مثل وزنه ها و سنگ های چند منی را به او می‌دهد که از کوه ببرد بالا و بیاورد پایین و این قبیل تمرینات سخت و طاقت فرسا. خلاصه او را به کسوت پهلوانی می رساند و او در همان دیار خودش ، شروع می کند به کشتی گرفتن. تا اینکه به جایگاه و مقامی می رسد. بعد از آن، باید برود پایتخت تا با پهلوان اکبر خراسانی، کشتی بگیرد تا بتواند بازوبند پهلوانی را بگیرد. وقتی می آید پایتخت ، بالاخره پهلوان اکبر هم در حکومت ، دست داشته دیگر، می آید و به این پسر می گوید تو باید اول نوچه های من را بزنی، اگر موفق شدی، می توانی با من کشتی بگیری. پسر، تمام نوچه ها را می زند تا می رسد به خود پهلوان. قرار بود که در مقابل شاه قاجار، در میدان شهر ، کشتی بگیرندو او بازوبند پهلوانی را بگیرد. از طرف دیگر، تمام عشق او این است که با این کاری که انجام می دهد و یارانی که دور خودش جمع می کند ، یک گروهی را تشکیل دهد تا راه کربلا را برای زواری که می روند ، امن کند. خودش را به آب و آتش می زند تا به این مرحله می رسد. در این مرحله، او را چیزخور می کنند ، یعنی چیزی به او می دهند که می خورد و مجنون می شود، دیوانه می شود . یک زنی را در قصه گذاشته بودم که در همان ده، ه پدرش ، کاتب دربار است ، پسر عاشق آن دختر است و دختر هم به او علاقمند است.


با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی


        چرا خودت را زمین زدی و بازوبند پهلوانی را نتوانستی بگیری؟ یکی از پیرمردان، او را قسم می دهد که فقط بگو چرا؟ او را به حضرت ابوالفضل قسم می دهد که ماجرا را تعریف کند. پهلوان پیر هم که عاشق حضرت ابوالفضل است، تنش از این قسم می لرزد و واقعه را تعریف می کند. ما می بینیم که در میدان کشتی، این جوان در حال برنده شدن است یعنی اکبر خراسانی را می خواهد زمین می زند، ناگهان پهلوان اکبر خراسانی همین که دارد زمین می خورد، می گوید « یا ابوالفضل العباس ، نگذار آبروی من برود». این جوان هم اشک در چشمانش جمع می شود . عشق بالاتر از این، مگر وجود دارد؟ چنین آدمی که حالا اگر قرار است پیروز شود، بازوبند پهلوانی را بگیرد، با شنیدن یک «یا ابوالفضل» خودش را زمین می زند. ببین آنها چه کار کرده اند و چه جور آدمی بوده اند و حالا این آدمها دارند از من می پرسند چقدر خرج برمی دارد و سر هزینه ها چانه می زنند که نه زیاد است و فلان !



اما پسر کدخدای آن ده که ملک و املاک و دام زیادی دارد، می خواهد با آن دختر ، ازدواج کند. بنابراین پسر می خواهد به نوعی هم به این عشق زمینی اش برسد و هم به عشق آسمانی اش. بهرحال قصه جلو می آید تا اینکه در میدان جنگ، تمام اطبا می آیند و او را سرپا می کنند و برای مبارزه ، آماده اش می کنندو به میدان می فرستند. در میدان همه می بینند که او دارد برنده می شود، اما ناگهان اشک در چشمانش جمع می شود، زمین می خورد و شکست می خورد! این قضیه، پیش می آید، زمان می گذرد، پهلوان با دخترکی که به او دلبسته ازدواج می کند و مدت زمانی می گذرد تا اینکه مرگ، یقه مرد را می گیرند و خلق الله او می پرسند تو که روز مسابقه داشتی برنده می شدی ، چرا خودت را زمین زدی و بازوبند پهلوانی را نتوانستی بگیری؟ یکی از پیرمردان، او را قسم می دهد که فقط بگو چرا؟ او را به حضرت ابوالفضل قسم می دهد که ماجرا را تعریف کند. پهلوان پیر هم که عاشق حضرت ابوالفضل است، تنش از این قسم می لرزد و واقعه را تعریف می کند. ما می بینیم که در میدان کشتی، این جوان در حال برنده شدن است یعنی اکبر خراسانی را می خواهد زمین می زند، ناگهان پهلوان اکبر خراسانی همین که دارد زمین می خورد، می گوید « یا ابوالفضل العباس ، نگذار آبروی من برود». این جوان هم اشک در چشمانش جمع می شود . عشق بالاتر از این، مگر وجود دارد؟ چنین آدمی که حالا اگر قرار است پیروز شود، بازوبند پهلوانی را بگیرد، با شنیدن یک «یا ابوالفضل» خودش را زمین می زند. ببین آنها چه کار کرده اند و چه جور آدمی بوده اند و حالا این آدمها دارند از من می پرسند چقدر خرج برمی دارد و سر هزینه ها چانه می زنند که نه زیاد است و فلان ! خدا شاهد است که حتی پول هواپیمای رفت و برگشت من را هم ندادند. یعنی رئیسشان دستور داد که بدهند اما  ندادند، به والله قسم که ندادند. فقط هتلی برایم گرفتندو صبحانه و ناهار و شام. اصلا هم پیگیری نکردم ، الان دارم برای تو تعریف می کنم فقط. گفتم حالا اشکال ندارد، شاید واقعا نداشتند! بعد مدام به من زنگ می زدند که تا حالا چه کردی؟ عیاران را چگونه ساختی؟ بعد شنیدم که خودشان از همین قصه ، یک تله فیلم ساخته اند. البته خودم هنوز ندیده ام ولی شنیدم.


مافیای سینما خیلی پیچیده و عجیب و غریب است/


*از همان قصه ای که شما برایشان تعریف کردید؟
اصلا نوشتم و به آنها دادم ، حدود صد یا دویست صفحه بود،حتی کاملا جزئیات را نوشته بودم و به آنها دادم.


*خودشان رفتند و ساختد! چیزی هم به شما ندادند!
اصلا به من خبری ندادند، هیچ. من این مسئله را از دیگران شنیدم.  حتی دلم نیامد که بروم و بنشینم و تماشایش کنم. اصلا مهم نیست، گفتم ولش کن ، حتی پیگیری هم نکردم.


*کسی که طرح اولیه ساخت سریال و فیلمی در مورد حضرت علی (ع) را داد ، شما بودید. بعدا پروژه به دوستان دیگری رسید. بابت این موضوع ، دلخور نیستید؟
چه بگویم؟ فقط خدا را شکر که ساخته شد، همین. دیگر چیزی مهم نیست، بهرحال اجری اگر باشد ، آن اجر را از جای دیگری باید گرفت ، اینکه به من دادند یا نه ، دیگر مهم نیست. در گروه فرهنگ و معارف، گفتند چه بکنیم و چه نکنیم، من گفتم ، شما که عنوانتان، گروه فرهنگ و معارف است ، پس بیایید و زندگینامه ائمه را به صورت فیلم و سریال،تولید کنید،همه ائمه را. خیلی بحث شد که مثلا ممکن است در جهان اسلام، با این موضوع ، مشکل داشته باشند و خلاصه خیلی بحث کردیم که فلان جور کار کنیم و مثلا جوری بسازیم که همه مسلمانان، قبول داشته باشند. بهرحال هیچکس، فتوت و جوانمردی مولا و جنگهایی که کرده و مبارزاتی که برای حفظ اسلام انجام داده را نادیده نمی گیرد، هیچکس !همه مذاهب، به این موضوع اذعان دارند. خلاصه در مورد همه این موضوعات حرف زدیم. یکی دو مرتبه با آقای فرید زاده که مدیر شبکه بودند در این مورد جلسه برگزار کردیم و صحبت کردیم. اول گفتند مخارجش خیلی زیاد است و نمی شود ساخت، تعطیل! ما هم گفتیم باشد ولی ناگهان رفتند و با افراد دیگری ساختند! البته آن اشخاصی که این سریالها را کار کردند مطمئنا خودشان خبر ندارند که من در ابتدا به دنبال این جریان بودم. حتما اینطور است وگرنه قطعا به من زنگ می زدند که کاظم ما شنیده ایم تو چنین قصدی داشته ای، حالا اجازه می دهی ما آن را بسازیم وکار کنیم؟ یا نه؟ یعنی مطمئنم که نمی دانستند. حالا خود شبکه، این طرح را به افراد دیگری داده و گفته یک چنین طرحی وجود دارد، بروید و بنویسید و بیاورید. خدا را شکر البته خوب کار کرده اند. من خیلی از کار راضی بودم.


*ولی همیشه دوست داشتید که در مورد ائمه معصومین کار کنید؟

بله. خب یک زمانی است که آدم  به دنیا از یک زاویه هایی نگاه می کند که خب بالاخره من هم به این موضوعات علاقه داشتم ولی خب نشد. دیگران کار کردند و البته خوب هم کار کرده اند ، خدا راشکر . انشاله همچنان موفق باشند و باز هم از این کارها انجام دهند. کارهایی که مردم، دوست داشته باشند و لذت ببرند. باز یک سریال به من دادند، در مورد خاندان پهلوی بود که من هم ساختم. اگر خاطرتان باشد روای اش فرزاد حسنی بود،با گروهی از بهترین بازیگر سینما و تلویزیون. من اولین صحبتی که در شبکه دو کردم،( در گروه )، گفتم آقا اصلا هیچ چیزی نباید از ذهن کسی در بیاید، یعنی بخواهیم شعار بدهیم و فلان . نه ! من اینکار را نمی کنم. من زمانی کار می کنم که واقعیت ، را کار کنیم. گفتند باشد. ما هم شروع کردیم ، در سالن بزرگ تله فیلم سیما فیلم. ما این سریال را ساختیم و تحویلشان دادیم. به آنها گفتم آقا یک فریم از این سریال را نباید اینطرف و آنطرف کنید. چون به من قول داده بودند که اینکار را نمی کنند.


            واقعا هم مدیر تاریخ شبکه دم، خیلی مردانگی کرد و پای حرفش ایستاد. قرار بود دهه فجر، پخش شود اما نشد، جلوی پخشش را گرفتند. سال بعد ،نمی دانم چرا پخشش کردند! خدا شاهد است که از طرف شبکه، به من جایزه دادند و تقدیر کردند، از طرف دیگر شنیدم که دفتر رهبری هم کلی تعریف کرده بود. خلاصه از خیلی جاها تعریف کرده بودند. مردم کوچه و بازار که من را دیده بودند، می گفتند: بلوچی چطور اجازه دادند تو این حرفها را بزنی؟ گفتم: مگر حرفهای غیر واقعی زدم؟ گفتند: نه ولی معمولا نمی گذارند اینگونه حرف بزنید. گفتم: نمی گذارند یعنی چه؟! ممکن است یک عده خاص دوست نداشته باشند ولی خب حقیقت را باید گفت.


با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

واقعا هم مدیر تاریخ شبکه دم، خیلی مردانگی کرد و پای حرفش ایستاد. قرار بود دهه فجر، پخش شود اما نشد، جلوی پخشش را گرفتند. سال بعد ،نمی دانم چرا پخشش کردند! خدا شاهد است که از طرف شبکه، به من جایزه دادند و تقدیر کردند، از طرف دیگر شنیدم که دفتر رهبری هم کلی تعریف کرده بود. خلاصه از خیلی جاها تعریف کرده بودند. مردم کوچه و بازار که من را دیده بودند، می گفتند: بلوچی چطور اجازه دادند تو این حرفها را بزنی؟ گفتم: مگر حرفهای غیر واقعی زدم؟ گفتند: نه ولی معمولا نمی گذارند اینگونه حرف بزنید. گفتم: نمی گذارند یعنی چه؟! ممکن است یک عده خاص دوست نداشته باشند ولی خب حقیقت را باید گفت. در این سریال، شما می بینید که این آدم، وابسته است. وقتی وابسته است، یعنی چه؟ یعنی اینکه همه چیز بر باد می رود. همین را بگویم کافیست. باید حقیقت را گفت دیگر! وقتی حقیقت را بگویی، همه چیز معلوم می شود و مردم خوب می فهمند. مردم ما، خیلی باهوشند، خیلی باهوش.

مافیای سینما خیلی پیچیده و عجیب و غریب است/

*به نظر شما، مدیران فرهنگی، مردم را دست کم می‌گیرند؟

صد در صد! اگر دست کم نمی‌گرفتند که اینطور برخورد نمی‌کردند. برخی از آنان می‌ترسند که میزشان را از دست بدهند، مثلا مافوقش زنگ بزند که این چه کاری بود. باید حقیقت را گفت و از هیچ چیزی هم نترسید. یا این انقلاب ما، برحق بوده و یا نبوده؟ حقانیت انقلاب را چه کسی باید ثابت کند؟ مردمی که ریختند در خیابان و انقلاب کردند، حقانیتش را ثابت می‌کنند، نه من! نه تو! مردمی که ریختند در خیابان، این حقانیت را ثابت می‌کنند و کردند دیگر! مگر نکردند؟ حالا چرا ما باید دایه دلسوزتر از مادر یا کاسه داغتر از آش باشیم؟ اگر حقیقت را به مردم بگویید ، می‌پذیرند و دوستمان خواهند داشت، آنها حقیقت را می‌خواهند.


* اما می‌دانم خیلی دلتان می‌خواست یک کار عالی نمایشی، در مورد حضرت ابوالفضل (ع) بسازید.
نمی شود... با این حرفهایی که می‌زنند مثل این‌که اینجا، اینطور باشد و آنجا، فلان طور باشد، نمی شود. یک واقعیتی در این مملکت، این است که مردم، به حضرت عباس (ع) عشق دارند. این واقعیت را که نمی شود ندیده گرفت. می شود؟ اصلا امکان ندارد. یعنی اگر من بخواهم چیزی خلاف آن، بگویم، خود مردم، یقه من را می گیرند اصلا لازم نیست مدیران و مسئولین بخواهند یقه من را بگیرند. اصلا لازم نیست آنها من را سین جیم کنند. خود مردم عصبانی می شوند. باید به اعتقاداتشان احترام گذاشت. شما ببین الان ، این همه ماهواره و تلویزیون از صبح تا شب دارند علیه این اعتقادات حرف می زنند، مگر تأثیر داشته است؟ نیازی به پارازیت نیست ! من می گویم آقا پارازیت نیندازید، اتفاقا بگذارید ببینند. وقتی ببینند، بهتر به حقیقت پی می برند.این همه شیعیان در کربلا کشته می شوند، همه باز هم مثل فولاد دور تا دور حرم سیدالشهدا ایستاده اند و حفظش می کنند. آیا دولت عراق دارد حرم را حفظ می کند؟ کی حفظ می کند؟ خود مردم این کار را می کنند. مثل یک نگین در میان خودشان گرفته اند. وقتی می گویند آقا اربعین به این پیاده روی نروید، قرار است بمب گذاری شود، چه کسی گوش به این حرفها می دهد؟ همه پابرهنه راه می افتند و می روند. اینها مردم هستند، چه نیازی است من بخواهم دروغ بگویم ؟ تحریف کنم و یا چیزی را که نبوده ، بگویم هست! مگر چه چیزی را می خواهم ثابت کنم؟

با ساخت مجموعه شهید همت مخالفم/ پسر مرحوم عسگراولادی 9 ماه مرخصی نرفته‌بود////فعلا متتشر نشود داوودی

*نیازی است که یک اثر حسابی در مورد پهلوانانی که عشق حضرت عباس را دارند، ساخته‌شود.

همه پهلوانان این عشق را داشته‌اند. اصلا پهلوانانی که در این مملکت داشتیم، ذکر یامولا از زبانشان نمی‌افتاد.اصلا تمام نگاه و خواستگاهشان، به پهلوان اول جهان، مولا علی (ع) بوده دیگر! یعنی همه این کارهایی که می کنند، مثلا می گویند، پهلوان می‌رفته و دست ضعفا را می‌گرفته یا نمی‌دانم مثلا نمی‌گذاشت که در جامعه ظلم شود، چون آن زمان که چنین قانونی وجود نداشت، همین پهلوانان بودند که محله‌ها را می‌چرخاندند و نمی‌گذاشتند ظلمی شود. خب همه آنها از مولای خودشان تبعیت می‌کردند. به عشق او پهلوان می شدند و کار می کردند . حالا ما بخواهیم این واقعیات را هم بگوییم ، می گویند آقا پهلوانی نسازید. چرا؟ چه اشکالی دارد؟

ممنون عمو کاظم عزیز ... خیلی لحظات خوبی بود تولدت هم مبارک .(این گفتگو در روز 14 مهر روز تولد آقای بلوچی انجام شد)

ممنون از تو رضای عزیزم.امام رضا(ع) نگهدارت باشد و همه دوستانی که این گفتگوی طولانی  را می‌خوانند و درد و دل کاظم بلوچی را برای اولین و آخرین بار مرور می‌کنند.


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار