به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ زمان که میگذرد، یادداشتهای روزانه ارزش بیشتری پیدا میکند؛ یادداشتهایی که حکایت از روزهای بیبازگشت دارد که پر از سختی و شیرینی بوده؛ برگی از یادداشتهای روزانه «محمدرضا بایرامی» در ادامه میآید: *** گرما و گرما و گرما! از سر و صورتم، عرق میریزد؛ تمام لباسهایم سفیدک زده است؛ نه حمامی در کار است و نه حتی آبی؛ به قدر یک شستوشوی معمولی؛ ناچاری تمام روز را عرق بریزی و تمام شب را، بیدار بمانی و چقدر سمجاند پشهها. ظهر که میشود، یک ایفای کهنه و زهوار در رفته، دنبالمان میآید؛ همه ما را به «آموزش تکمیلی» فرا خواندهاند؛ ما جدیدیها را. ستوانی که مسئول بردن ماست، میگوید: «گوش کنین! ما داریم میریم آموزشگاه نزاجا. نزدیک شوش. خواهش میکنم، هر چی فشنگ دارین، همین جا بریزید زمین. کسی نباید فشنگ همراه داشته باشد. متوجه شدین؟» خشابهایمان را خالی میکنیم و بعد، سوار ایفا میشویم؛ ماشین که راه میافتد، چنان گرد و خاکی تو میزند، که نزدیک است خفه بشویم. توی هر دست اندازی، دل و رودهمان به هم میریزد و گاه، تا نزدیک سقف پرت میشویم و چه صدای گوشخراشی دارد، بار بند ماشین! به جاده آسفالته که میرسیم، ماشین آرام میگیرد و من، چشم میدوزم به بیابان و حرارتی که روی زمین موج میزند؛ همه ساکت هستند و در فکر؛ صدای «گلنگدن» میآید؛ برمیگردم؛ یکی از بچهها، از روی شانهام، بیرون را نشانه رفته؛ میگویم: «داداش بیا! یه وقت فشنگ نداشته باشه؟». میگوید: «نه، خیالت تخت باشه، خشابم خالی خالیه» و هنوز خیالم تخت نشده است که صدای انفجاری بلند میشود و گوشم سوت میکشد و گرد و خاک بلند میشود و شانهام، می رود هوا. ماشین روی ترمز میکند و سربازی که شلیک کرده، با تعجب اسلحهاش را نگاه میکند و من احساس میکنم که میبایست، رنگ به رو نداشته باشم. همان طور که از میان جنگل، به سوی «کرخه» میرویم، به شب عجیبی که گذراندهام، فکر میکنم؛ برای اینکه از شر پشهها در امان باشم، پتوهایم را برداشته بودم و رفته بودم و روی یک تپه؛ دور از سایرین؛ جایی که فکر میکردم باید بادگیر باشد؛ بادی که بتواند، پشهها را براند و چه اشتباهی! تمام شب را، گله شغالها زوزه کشیدند؛ باد میزد و من، مرتب از این پهلو، به آن پهلو میغلتیدم و خوابهای آشفته میدیدم. خواب یک جاده بیانتها، در دشتی سوزان؛ مینیبوسی از جاده میگذشت؛ صدایش کردم؛ نگه نداشت؛ سنگی برداشتم و پرت کردم طرفش؛ سنگ، رفت و رفت و نزدیک مینیبوس که شد، اوج گرفت و شد کبوتر و برگشت طرفم. کبوتر را گرفتم و پرت کردم هوا؛ کبوتر شد کبوترها، کبوترهای سفید، تمام آسمان را پوشاندند... بعد یکهو احساس کردم که چیزی به دستم خورد و گرمی نفسهایی، بر صورتم نشست و از خواب پریدم؛ چشمهایی درخشان، دور تا دورم را گرفته بودند؛ جیغ که زدم، شغالها فرار کردند سمت جنگل و من سمت سنگر؛ من از آنها ترسیده و آنها از من و فریادم و شنیده بودم که تفنگ خالی، همیشه دو نفر را میترساند... رودخانه نزدیک میشود و شوق دیدار آب بیشتر و قدمها تندتر و تندتر؛ بیآنکه کسی گفته باشد، من، بوی آب را میشنوم. و سنگینیاش را بر هوا، حس میکنم و چیزی - جسته و گریخته - توی ذهنم شکل میگیرد؛ پس خدای طالوت را گفت، هرکه از یاران تو باشد، از آن آب نخورد؛ مگر اندکی و به مشت. به یاد حرفهای «سرهنگ قوام»، فرمانده آموزشگاه میافتم «بچههای من! در اینجا، این رودخانه، بدترین دشمن شماست. آدم رو وسوسه میکنه. آدم رو دیوونه میکنه و میکِشه طرف خودش و بعد میکُشه. خیلی مواظب خودتون باشید. مبادا گول ظاهر آرامش رو بخورید». و اینک رودخانه، پدیدار شده از میان بیدها و گزها و کیست که بتواند، جلوی دویدن خودش را بگیرد؟ و کدام است که نلرزد؟ که هوا گرم است و آب، کمال آرزو. هیچ باورم نمیشود که رودخانهای چنین آرام و مهربان، بتواند کسی را بکشد؛ آیا چنین لطافتی، میتواند آن همه خشونت داشته باشد؟ و من در این چند روز، چقدر جمع اضداد دیدهام! منبع:فارس