به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمندهها به شهرهایشان بازگشتند، عدهای همچنان در بیایانهای تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود میکشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانوادههایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشتشان نشستهاند. چرا که دیگر رزمندگان، یا خودشان آمدهاند یا پیکرهایشان، اما این لالهها نه خودشان بازگشتند و نه ...؛ اینان اکنون در پی تقدیم هدیهای برای مادران این مردان بودند. آن هم در روزها و شبهایی پیدرپی.
مطلبی که در ادامه میخوانید، خاطرهای از شهید «علی محمودوند» از علمداران تفحص است که به روایت کتاب «شهید گمنام» اینطور بیان شده است:
تابستان 73 بود؛ آفتاب، بسیار داغ بود؛ بچهها در گرمایی طاقتفرسا در جستجوی پیکر شهدا بودند؛ نزدیک ظهر بچهها میخواستند قدری استراحت کنند؛ چنگک بیل مکانیکی را در زمین فرو کردیم و رفتیم کنار کُلمن آب نشستیم. در آن گرمای طاقتفرسا ناگهان دیدم یک کبوتر سفید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست. بعد هم شروع کرد به نوک زدن به بیل. همه با تعجب به این صحنه نگاه میکردیم.
یکی از رفقا ظرف آبی را برداشت و جلوی کبوتر قرار داد. کبوتر به کنار ظرف آب آمد. بعد نگاهی به آب کرد و نگاهی به ما! مجدداً پرید و رفت روی بیل نشست؛ دوباره به بیل نوک زد؛ صحنه بسیار عجیبی بود؛ یکی از بچهها گفت: «بابا به خدا یه حکمتی تو کار این کبوتر هست!».
با بچهها به سمت بیل رفتیم تا کار را شروع کنیم؛ با اولین بیلی که به زمین خورد، سر یک شهید با کلاه آهنی بیرون آمد! در حالی که موهای شهید هنوز به جمجمه باقی مانده بود! سربند یا زیارت یا شهادت هنوز روی پیشانی شهید به چشم میخورد. بچهها با بیل دستی تمام پیکر شهید را که تقریباً سالم بود، خارج کردند. هر چه تلاش کردیم و هر چه خاک را غربال کردیم اثری از پلاک شهید نبود.
* شهید بیست ویکم
مدتی بعد در منطقه فکه به یک گلستان دسته جمعی از شهدا رسیدیم؛ تعدادی شهید را داخل یک گودال ریخته بودند؛ روز اول هفت شهید را خارج کردیم و برگشتیم؛ روز بعد سیزده شهید دیگر را از آنجا خارج کردیم؛ اما نکته عجیب شهید بیست و یکم بود!
با سرنیزه اطراف شهید را کاملاً خالی کردیم؛ خاکها را کنار زدیم؛ لباس کامل، دکمههای لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب ، قمقمه، یک فانسخه به تجهیزات و یک فانسخه به پیکر، جوراب و... خلاصه همه چیز کامل بود اما! کسی داخل این لباس نبود. نه استخوانی و نه ... هیچ چیزی نبود. گویی ملائک خدا جسم و روح او را با خود برده بودند.
منبع:فارس