گذشت چندین سال از خاموشی آن قافله سالار انقلاب که جهانی را دگرگون ساخت و اسلام را در برابر همه سلطهطلبان و مستکبران عالم احیا کرد، شناخت بیشتر و عمیقترش را میطلبد.
تا به حال در گفتهها و نوشتههای بسیاری، ویژگیها و خصوصیات امام راحل از زوایای مختلف تشریح شده است، اما بُعد رفتار خانوادگی آن عزیز و نگاه و نگرش وی به زن و زندگی، کمتر و یا هیچ مورد بررسی و تحلیل واقع نشده که این خود قابل تأمل است.
مرحوم همسر حضرت امام در این گفتگو از آشنایی و ازدواجش با امام خمینی، نحوه ازدواج، تربیت بچهها، رفتار امام در منزل، و نگاه امام به زن و زندگی گفتهاند.
همسر امام خمینی هرگز حاضر به گفتگو با هیچ نشریه و رسانهای نمی شدند، اما این گفتگو با زحمت فراوان سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوی، دختر بزرگوار ایشان انجام شده است. مشروح این گفتگو با اندکی تلخیص در آستانه ایام ارتحال حضرت امام خمینی(ره) برای شما خوانندگان گرامی باز نشر می گردد.
*مادرجان سلامعلیکم. امیدوارم مرا ببخشید، میخواستم اگر موافقت میفرمایید مختصری از زندگی مشترکتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و این که در چه خانوادهای متولد شدهاید و خانوادهتان از نظر علمی و اقتصادی چگونه بودند؛ برای ما توضیح بفرمایید.
- سلامعلیکم. بسمالله. اگر بخواهم از وضعیت خانوادگی خود بگویم باید از چند نسل قبل شروع کنم. پدرم حاجمیرزا محمد ثقفی از علمای تهران بود که از ایشان، آنطور که من اطلاع دارم، تفسیر نوین در چند جلد مانده است و بیشتر مشغول تألیف کتاب بودند و کمتر به امور آخوندی مثل گرفتن وجوهات شرعیه و ارتباط با بازاریان و امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پیشنماز بودند و ضمناً چون «خانمجان» من هم متمول بود احتیاج نداشت. پدر ایشان میرزا ابوالفضل تهرانی از نوابغ زمان خود بود که در جوانی، حدود چهل و چند سالگی، فوت کرد.
میرزا ابوالفضل هم صاحب کتاب «شفاءالصدور» است که شرحی بر زیارت عاشوراست. آقا [امام] میگفتند که میرزا ابوالفضل از بزرگان بودهاند و از ایشان کتاب شعری هم به زبان عربی چاپ شده است.
*ظاهراً ایشان کتابخانه مفصلی داشتهاند که وقف است.
- بله ایشان کتابخانه مفصلی داشتهاند و من از پدرم شنیدم که آن را به مدرسه سپهسالار قدیم که شهید مطهری فعلی است دادهاند. ایشان در آن مدرسه، هم نماز میخواندند و هم مجلس درس داشتند.
پدر او حاج میرزا ابوالقاسم ثقفی که معروف بوده است به «حاج میرزاابوالقاسم کلانتر» از مجتهدین زمان خود بود که یکی از کتابهای ایشان تقریرات درس مرحوم شیخ انصاری از علمای خیلی بزرگ است و تقریرات ایشان در دسترس همه بود. این که به او «کلانتر» میگفتند ظاهراً به دلیل آن بود که پدرش حاج میرزا محمود از رجال زمان ناصرالدین شاه بوده و گویا وقتی ناصرالدین شاه به کربلا رفته است، این طور شنیدهام که او را حاکم و کلانتر تهران کرده است.
*مادرجان درباره وضعیت خانوادگی خودتان از طرف مادری هم توضیح بفرمایید.
- پدر مادرم حاج میرزا غلامحسین، خزانهدار و مستوفی خزانه بود که به او خازنالممالک میگفتند. پدر مادربزرگم حاج میرزا هدایت بود که در تاریخ دوران قاجاریه او «ناظم خلوت» یعنی وزیر دربار بود و بعدها در زمان رضاخان که نام فامیل باب شد، فامیل خود را ناظم خلوتی گذاشتند و مادربزرگم که به رحمت خدا رفته است فامیل ناظم خلوتی داشت.
*در این صورت وضعیت اقتصادی خانواده شما خوب بوده است؟
- بله، مادر خانم جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازنالممالک بود و تمول داشت. آن زمان پدرش ماهی 30 تومان پول توی جیبی به خانمم میداد. البته آقا خانم طلبه بود و مالیهای نداشت ولی پدرش در کوچه صدراعظم ساکن بود که خانههای آن مال اتابک بود. اتابک شوهر عمه خانمم بود و در آن زمان علما پیش دستگاه دولتی خیلی اهمیت داشتند؛ چون همه امور مملکت زیر نظر علما بود. پدر آقا جانم حاج میرزا ابوالفضل، هم مورد احترام اتابک بود و هم چون قوم و خویش بود ارتباط زیادی با اتابک داشت.
* لطفاً از ازدواجتان بگویید و این که چطور شد که آقا شما را پیدا کردند؟
- آقاجانم که 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یکبار ده ساله بودم، یکبار 13 ساله و یکبار هم 14 ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست 15 روز بماند و برگردد چون عید بود. آقاجانم خواهش و تمنا کرد که من «قدسی جان را سیر ندیدم، بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.» بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم.
تصدیق کلاس شش را گرفته بودم و آقاجانم میگفت:« دبیرستان نرو»؛ چون روحیهاش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود و او میگفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است، نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است». ایراد میگرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران.
در این مدت 5 سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده بود. یکی از آنها آقا روحالله بود که در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که با من 12 سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم 7 سال.
یکی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسید محمد صادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روحالله بود. آن زمانی که آقاجانم میخواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روحالله گفته بود که چرا ازدواج نمیکنی؟ 27ـ26 ساله بود. او هم گفته بود:« من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.»
آقای لواسانی گفته بود: «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوب هستند». اینها را بعداً آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند؛ مثل این که قلب من اینجا کوبیده شد. در هر حال آقاجانم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوشلباس بود. مثلاً در آن زمان پوستینهای اسلامبولی میپوشید و میرفت و همه طلبهها تعجب میکردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود.
مثلاً نمیگذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفشهایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا [حضرت امام] همیشه میگفت:« پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست.»
*ایشان که اهل علم و فضلیت بودهاند مسلماً دارای تألیفات هم بودهاند؟
- من فقط یک تفسیر از ایشان میدانم، کتابهای دیگرش را نمیدانم. شما اگر بخواهید از اخویها، علیآقا و حسنآقا بپرسید هر دو میدانند. کتابخانهاش را با این که عدهای از او کتاب گرفته بودند و مجانی هم کتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم یک اتاق کتاب داشت که هنوز هم هست از پایین تا زیر سقف است. کتابهای خودش، کتابهای پدرش و آنهایی که تهیه کرده بود.
*مادر، از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟
- این باعث شد که آسید احمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود 10 ماه طول کشید؛ چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم میرفتم، بعد از 15ـ10 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و...، زیاد در قم نمیماندم. به این خاطر بود که زود از قم میآمدم و آن دو ماهی که آقام مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم.
مراحل خواستگاری شروع شد. آقاجانم میگفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسی جان بد بگذرد.» روی رفاقت چند سالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.
*پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید. اگر یادتان هست بفرمایید.
- خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول ، امیرالمؤمنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
*یعنی شما در خواب خانهای را دیدید، و بعد از مدتی خانهای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟
- بله، همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پردههایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمومنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد، من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لَکی میگفتند.
پیرزن ریزنقشی بود که او را نمیشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم. از او میپرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبه رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص) است.
آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر میگذاشتند ـ امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: این امام حسن است.
من گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن. پیرزن گفت:« تویی که از اینها بدت میآید!» من گفتم:« نه، من که از اینها بدم نمیآید؟ من اینها را دوست دارم.» آن وقت گفتم:« من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند.
آن امام دوم من است، آن امام اول من است» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت میآید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت:« مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست این تقدیر توست.»
*قرار بود چه موقع جواب بدهید؟
- هرچه آقا جانم میگفت، من میگفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسید احمد لواسانی از جانب داماد هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید چی شد؟ آسید احمد هم باز دوباره میآمد آنجا و آقا جانم هم میگفت زنها هنوز راضی نشدهاند. چون آسید احمد با پدرم دوست بود با گاری و دلیجان میآمد و دو سه روز خانه آقاجانم میماند و برمیگشت.
یک چند وقتی گذشت، تا دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام میخواست حسابی رد کند و بگوید:« من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم. مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم خواستگاری کرده بود.
*پدرتان خیلی روشن بودهاند و مقید بودهاند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالی که خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمیکردند.
- بله. بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف کردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسی بود و همه اینها برحسب اتفاق بود.
*یعنی خواب شماـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟
- بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند:« آسید احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمیشود یعنی زنها راضی نیستند آسیداحمد هم به طور محکم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند میزنند.» همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فامیلها. آقام هم میگفت میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسی جان بد نگذرد.
آقام گفت:« اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» من دختر 15 سالهای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ میکردم. حتی بیچادر جلوی پدرم نمیرفتم. حتی وقتی صدایمان میکرد باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر کس دیگر. من هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد، از گز خوردند و گفتند:« پس من به عنوان رضایت قدسی ایران گز میخورم.» گفتند و گز را خوردند و من هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند.
به فاصله یک هفته آسید محمدصادق لواسانی و داماد با یک نوکر به نام مسیب بر آقا جانم وارد شدند برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مرا خبر کرد. ذبیحا... نوکر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت:« خانم، میهمان دارند. گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.» مادربزرگم گفت:«میهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.
آن خواهرم که یک سال ونیم از من کوچکتر بودـ شمسآفاق ـ دوید و گفت:« داماد آمده... داماد آمده!» من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیحالله نشانم دادند. آنها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقاً روبه رو واقع شده بودند و زیر کرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم، خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند، چون هیچ کدام داماد را ندیده بودند.
*داماد را پسندیدید؟
- بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید:« قدسی ایران برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند:« هیچی نشسته است». بعداً به من گفتند که: «وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.» چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم میگفت:« من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقا اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی حسنآقا را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خودش را.
*آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟
- روز اول که میخواست آقا ازدواج کند و آقا جانم قرار بود جواب مثبت به آسید احمد بدهد، به ایشان گفت که خانمها ایراد دارند. آسید احمد گفت ایرادشان چیست؟ گفت که یکی این که او را نمیشناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی مشکل است زندگی کند.
داماد اصلاً چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاجشیخعبدالکریم است، راستی نمیتواند زندگی کند و اگر نه، از خودش آیا سرمایهای دارد یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه میکردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایهای پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا میکردند.
*مادر، شما مطمئن هستید که امام صیغه نکرده بودند؟
ایشان اصلاً زن ندیده بودند، بعداً خودشان به من گفتند. خود آسید احمد به آقا جانم گفته بود که خانمها درست میگویند. گفته بود به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و میپرسم ببینم وضع زندگی اینها چگونه است؟ آسید احمد هم رفت خمین منزلشان دید. منزلشان مفصل و آبرومند است.
دو تا حیاط تو در تو و خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند و قضیه را به آقای هندی برادر بزرگ آقا میگوید و میپرسد که حقوقش چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟ آنها میگویند که زن و بچه ندارد، حتی صیغه هم نکرده است و ما نشنیدهایم و بودجه او ماهی 30 تومان است که از ارث پدر دارد. وقتی آسیداحمد میآید و به آقا جانم میگوید خب اگر پنج تومان کرایه بدهد مسألهای نیست و رضایت میدهد و بعد هم که من آن خواب را دیدم.
*مادر جان شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بود، در حالی که رسم نیست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟
- چون درسها تعطیل بود.
*یعنی حضرت امام تا این حد به درس مقید بودند که حتی برای ازدواجشان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟
- بله مقید بودند. گفتند چون درسها تعطیل است. من نزدیک تولد حضرت صاحب این خواب را دیدم و به آقا جانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.
*عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟
- عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسیجان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. گفت آن طرف کرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود.
در پی خانه میگشتند که خانهای اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند و بعد از 8 روز خانه پیدا شد که همان خانهای بود که در خواب دیده بودم. آقا جانم گفت:« من را وکیل کن که من آسید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند.» آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند. من یک مکثی کردم و بعد گفتم:« قبول دارم» و رفتند عقد کردند.
بعد از این که گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایه خانمم بود. او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دخترعمهام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.
*مهر شما چقدر بود؟ و پیشنهاد از طرف شما بود یا آقا؟
- هزار تومان بود. آنها گفتند اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی آقام گفت من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم چطور است؟ خمین چه قیمتی است. پول مهر کردم.
*آیا شما مهرتان را مطالبه کردید؟
- نه، مطالبه نکردم. اما در آخر وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
*بله، نظریهای مطرح است که اگر کسی در 60 سال پیش مقدار پول معینی مثلا 1000 تومان مهریه کرد آیا امروز باید همان 1000 تومان را بدهد یا این که میبایست مطابق ارزش 1000 تومان در آن زمان بپردازد؟
- بله 1000 تومان در آن زمان جهیزیه کامل میشد. شاید فکر کردهاند من از این خانه سهمی داشته باشم که اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشینم.
*به طور کلی رفتار ایشان با شما چگونه بود؛ یعنی در خانه ایشان هم از همان احترام قبل، برخوردار بودید یا نه؟ و آیا این احترام تا آخر زندگی ایشان برقرار بود؟
- بله، به من خیلی احترام میگذاشتند و خیلی اهمیت میدادند؛ یعنی یک حرف بد یا زشت به من نمیزدند. حتی یک روز به دخترانش، صدیقه و فریده ـ شما آن موقع کوچک بودید ـ که از پشتبام رفته بودند منزل همسایه، اعتراض داشتند و میگفتند در آن خانه نوکر بوده است و از این بابت نگران بودند ولی من میگفتم که کسی آنجا نبوده است. ایشان حتی در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف میکردند.
همیشه تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند، به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلاً حرف بد نمیزدند. ولی این که من بگویم زندگی مرا به رفاه اداره میکردند، نه. طلبه بودند و نمیخواستند دست پیش این و آن دراز کنند ـ همچنان که پدرم نمیخواست ـ دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند زندگی کنند. ولی احترام مرا نگه میداشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه، کار بکنم.
همیشه به من میگفتند جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم میآمدند و میگفتند:« بلند شو، تو نباید بشویی.» من پشت سر او اتاق را جارو میکردم، وقتی او نبود لباس بچه را میشستم. حتی یک سال که کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد، نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، همین اواخر بود که بچهها بزرگ شده و شوهر کرده بودند ـ وقتی ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، از بین دخترها، فریده منزل ما بود ـ گفتند:« فریده بدو، خانم دارد ظرف میشوید» فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.
*مادرجان، این مطالب صریح و روشن شما نشاندهنده این است که حضرت امام، جارو کردن و ظرف شستن و حتی شستن یک روسری بچه خودتان را هم وظیفه شما نمیدانستند و شما هم که به جهت نیاز، گاهی به این کارها دست میزدید ناراحت میشدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به شما می گذاشتند.
من هم به خوبی یادم هست شما که وارد میشدید حتی به شما نمیگفتند در را پشت سرتان ببندید. شما که مینشستید خودشان بلند میشدند و در را میبستند. توجه و احترام امام به شما زبانزد بود و هست. شنیدهام شما سالها نزد امام مشغول به تحصیل بودهاید، لطفاً در اینباره توضیح بدهید.
- بعد از این که تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی 2 تومان میدادم. آقاجانم که از قم به تهران آمدند، جامعالمقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی که ازدواج کردم، آقا به من تعلیم داد و چون بااستعداد بودم به من گفتند که احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامعالمقدمات. همه درسهای جامعالمقدمات را خواندم. البته سال اول، هیأت خواندم و بعد از آن، جامعالمقدمات.
دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد، چهار بچه داشتم. بچه چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولی «شرح لمعه» را شروع کردم. مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و هیچ نمیتوانم بخوانم.
مجموعاً هشت سال طول کشید. بعداً که در انقلاب به عراق رفتیم شروع کردم به یادگیری زبان عربی و چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغتها را نمیدانستم. وقتی احمدجان به تهران آمد، کتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد.
سپس به کتاب رمان و رمانهای شیرین و قشنگ و حکایتها علاقهمند شدم و چون از آنها خوشم میآمد، تشویق میشدم. دلیل آن که تحصیل را در جوانی رها کردم این بود که مشوق نداشتم وگرنه در میان دوستانم خیلی به تحصیل علاقهمند بودم.
*همین که امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگی برای این مسأله وقت گذاشتند به معنی تشویق است. گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتید، در حالی که آن موقع همه به مکتب میرفتند و حتی ما هم به مکتب رفتیم. اینها همه، خود نوعی تشویق است.
- بله، این که خودشان قبول کردند و 8 سال طول کشید، تشویق بود. ولی اگر چهار نفر دیگر اهل درس بودند و با من مباحثه میکردند، خیلی فرق داشت. آدم در کلاس میبیند که این دوستش درس میخواند و آن یکی هم درس میخواند و تشویق به تحصیل میشود. من در عراق رمان میخواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن و پیشرفت کردم به طوری که در سال آخر اقامتمان در عراق، کتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.
*مادرجان، من که هم به سطح علمی شما و دانشجویان دانشگاهها آّشنا هستم، شما را از نظر علمی هم سطح سطوح بالای دانشگاهیان میبینم و این به جهت کوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعی داشتند که شما را از نظر علمی رشد دهند. آیا اصولاً در زندگی خصوصی شما مثل لباس پوشیدن یا رفت و آمدتان دخالتی میکردند؟
- نه، اوایل زندگیمان هفته اول یا ماه اول، یادم نیست به من گفت من به کار تو کاری ندارم؛ به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. به مستحبات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشت .هر طوری که دوست داشتم زندگی میکردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند. چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.
*مادر، شما شانس آوردید که شوهری واقعاً اسلامشناس داشتید، و میدانست که اسلام چه مقدار به مرد، حق دخالت در زندگی همسر را داده است و لذا به زندگی خصوصی شما دخالتی نمیکردند و تنها از شما میخواستند که حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خداوند را انجام دهید.
معنی تسلیم درمقابل خداوند و احکام باری تعالی همین است. مادرجان، حالا مقداری درباره مسایل سیاسی در طول انقلاب و قبل از آن بفرمایید، آیا آقا (امام) با آقای کاشانی ارتباط داشتند؟
- آقا به آقای کاشانی ارادت داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و 8 روزی منزل آقاجانم اقامت کردند. آقای کاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند؛ برای این که خانه آقای کاشانی و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقای کاشانی به آقاجانم گفته بود:« این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟»معلوم میشود که از همان دید اول هوش و ذکاوت امام برای آقای کاشانی مشخص شده بوده و آقای کاشانی متوجه شدند که حضرت امام غیر از بقیه طلاب هستند.
*درباره شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتی دارید؟
- چون زمینها را به زور از مالکها میگرفتند و میدادند به رعیتها؛ همیشه این سؤال مطرح بود که زراعتی که کشاورزان میکردند حلال است یا نه و نانی که نانواها میپختند حلال است یا خیر؟ بعد از مدتی من و آقا مصطفی رفتیم نجف و کربلا و در آنجا شنیدیم که ایران شلوغ شده است.
آقا مصطفی دلواپس شد و گفت برگردیم ایران. وقتی آمدیم خانه پر از جمعیت بود، ما رفتیم منزل برادرت. حیاط خانه آقا مصطفی قهوهخانه شده بود تا بعد کمکم شلوغی زیاد شد و آقا سخنرانی عصر عاشورا را کردند داخل خانه و آن شب صدای همهمه و تنفسشان پیچیده بود.
آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند لگد نزنید آمدم. آقا، عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. 12ـ10 روزی در قصر بودند اما نمیگذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهراً میرفتند ایشان را نصیحت میکردند. آقا، کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرتآباد و دو ماه آنجا بودند. نمیگذاشتند هیچکس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند.
ما هم آمدیم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برایشان غذا میدادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند، ایشان را بردند به داوودیه منزل حاجعباسآقا نجاتی. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بیشتر ماندیم و اتاق یک دفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم اینجا خیلی سخت است؟! انگشتش را مالید به پشت گردنش، پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پایین، من هیچ نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم.
*هنوز هم که به یاد آن میافتید ناراحت میشوید. مادر معذرت میخواهم. من در این گفتگو چندین بار شما را به گریه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده کردم واقعاً مرا ببخشید.
- نه اشکالی ندارد، بعد آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانه ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکیها در روبروی منزل آقای روغنی جا گرفتند و یک منزل هم نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریباً 30 ساواکی آنجا بودند که رفت و آمد را محدود میکردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه میدادند داخل شوند. مدت 7 ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند که رئیس ساواک به نام انصاری گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین میآوریم. بعد رفتیم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره کردند و دری باز کردند به آنجا و ما رفتیم.
از عید تا 13 آبان یعنی هشت ماه آنجا بودیم که آقا سخنرانی دیگری کردند که همان کاپیتولاسیون بود. یک شب دیدیم که ریختند پشت در خانه. من در ایوان بودم. با آن که دیوار بلند بود یکی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر حیاط بودند، من این طرف حیاط. دوباره دیدم یکی دیگر پرید. صدا کردم:«آقا» و دیدم که درب بین خانه ما و بیرون را با لگد میزنند.
آقا صدای مرا که شنید بلند صدا زد:« در را شکستید، من دارم میآیم.» یک وقت دیدم که یکی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم، نزدیک سحر بود. آقا آمد بیرون و داد زد به آنها:« در شکست! بروید بیرون من میآیم.»
همین که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم، از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمد مُهر و کلید در قفسهاش را به من داد و گفت:« این پیش تو باشد تا خبر دهم.» و از آن در رفت بیرون. من آن را قایم کردم و به هیچکس نگفتم. چون توقع میکردند که کلید یا مُهر را بگیرند. احمد بیدار شده بود، 18ـ17 ساله بود.
احمد پرسید:« آقا کو؟» گفتم:« از این در رفت، تو نرو» ولی رفت، بعد گفت:« چند قدم که رفتم یکی از ساواکیها هفتتیرش را رو به من کرد به صورت حمله ـ یعنی اگر بیایی جلو میزنمت ـ و من نرفتم.»
*مادر، ناراحت نشوید اگر یادآوری آن دوران شما را تا این حد ناراحت کند. من مجبور میشوم سؤالی نکنم. خواهش میکنم شما همیشه صبور بودید یادم هست که وقتی من رسیدم شما لرز کرده بودید و در جواب احوالپرسی من خیلی محکم جواب دادید که حالم خوب است؛ اما نمیدانم چرا میلرزم و من در تمام این سالها هر وقت یاد آن لحظه میافتم از مظلومیت آن روز شما منقلب میشوم. خب مادرجان نفرمودید مُهر و کلید را چه کردید و چگونه آن را به امام برگرداندید؟
- قایم کردم تا زمانی که آقا رفتند عراق، از نجف نامهای به من نوشتند که مُهر مرا به یک آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی در میان گذاشتم و ایشان گفتند آقای آشیخ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامهای نوشتم و مُهر و کلید را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.