بالای میز و صندلیاش یک چوب پهن گذاشته تا سقف محل کارش شود. وقتی از آفتاب و برف و باران میپرسم به همان چوب بالای سرش اشاره میکند و میگوید: تمام شرایط من همین است. فقط در برف و باران یک نایلون روی آن میکشم.
به گزارش شهدای ایران، جانبازان در جامعه ما همیشه مورد احترام بودهاند، احترامی که بخشی از آن وظیفه مردم است و بخش دیگر وظیفه مسئولان. اما در این میان گاهی در پیچوخم مسائل اداری یا بیتوجهی مسئولان، این وظایف فراموش میشوند و این وظیفه رسانه است که این مشکلات را بازتاب دهد. آنچه در پی میآید، داستان زندگی دو جانباز است که مجلهمهر به سراغشان رفته است، جانبازانی که فراموش شدهاند.
آقای جانباز از زندگی در چادر میگوید
داستان اول مربوط به یک جانباز ۵۰درصد است، او برای اینکه صدایش را بهگوش مسئولان بنیادشهید برساند، ۸روز با خانوادهاش روبهروی ساختمان «بنیادشهید و امور ایثارگران» چادر زد. اما انگار صدایش بهجایی نرسید.
احتمالا همه کسانی که هر روز از نزدیکی ساختمان «بنیادشهید و امور ایثارگران» رد میشدند با خانوادهای مواجه شدند که در نزدیکی این ساختمان چادر زدهاند. چادری که روی آن چندین پلاکارد مقوایی با شعارهای انتقادی نوشته شده است تا اعتراضی باشد برای خانوادهجانبازی که تنها راهحل مشکلشان را در این بستنشینی دیدهاند. آقای حاجیعسکری همراه خانوادهاش ۸روز در چادر زندگی کرد و وقتی تلاشهایش را بیفایده دید، دوباره بهخانه اجارهایاش بازگشت. چند دقیقهای پای درددل این جانباز نشستیم تا از گلهها و مشکلاتش برایمان بگوید.
سهبار مجروح شدم
«مختار حاجیعسکری» متولد ۴ اسفند ۱۳۴۴ در محله نارمک تهران است. آقای حاجیعسکری به گفته خودش تخریبچی بوده و در زمان جنگ در دو گردان «حبیببنمظاهر» و گردان تخریبچیها به جبهه اعزام شده است، سهبار هم مجروح شده که تمام آنها را به تفکیک برایمان میگوید: «من تخریبچی بودم. یکبار در تاریخ ١٣/۷/٦١ در عملیات «مسلمبنعقیل» در منطقه «سومار» در اثر ترکش از ناحیه کتف چپ و هردو پا مجروح شدم. در تاریخ ٢٩/۹/٦١ عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه در اثر اصابت ترکش به پاها و سوختگی شکم و گردن مجروح شدم و در تاریخ ٣/۱۲/٦٢ در عملیات خیبر در منطقه طلاییه هم بر اثر انفجار مین با ترکش از ناحیه پا و موج انفجار سر مجروح شدم. این چیزی که برایتان خواندم صورتسانحهای است که سپاه برایم نوشته است. من در عملیاتهای تخریب خودم فرمانده بودهام اما شایعه کردهاند که من دروغ میگویم.»
به من گفتند برایت خانه میخریم
آقای حاجیعسکری دو فرزند دارد و ۸ شبانه روز برای پیگیری کارش در خیابان خوابید. دخترش ۲۷ساله و دانشجوست. پسرش هم ۲۶سال دارد و در یک آژانسهوایی کار میکند. هیچکدامشان ازدواج نکردهاند و آقایعسکری دلیل آن را فقر شدید خانوادهاش میداند و معتقد است به همین علت هیچکس حاضر نیست در خانهشان را بزند. دلیل این بستنشینی هم بهگفته آقای حاجیعسکری، شانه خالیکردن بنیادشهید از وظیفه و قولی است که سالها پیش به او داده شده است، «۱۱سال پیش دستور خرید خانه را گرفتم که متاسفانه هیچگونه اقدامی برای خرید خانه برایم نکردند. من سال ۸۰ به بنیاد جانبازان مراجعه کردم و گفتم که مشکل مسکن دارم. بعد از ٣ سال دوندگی توانستم حکمش را بگیرم. تا آن موقع پایم را در بنیاد جانبازان نگذاشته بودم. اما احتیاج پیدا کرده بودم. من شغل و منبع درآمد ندارم. سال ۸۰ که به بنیاد جانبازان مراجعه کردم، طبق معایناتی که روی من انجام دادند، بنده را از کار افتاده تشخیص دادند و من از همان سال حقوق میگیرم. ابتدا این حقوق با ۱۰۰ هزارتومان شروع شد و الان به یکمیلیونو ۶۰۰ هزارتومان رسیده است. میگویند اسم من جزو کسانی است که در پروژه ساختمانهای کنار دریاچهچیتگر وجود دارد که هنوز آماده نشده است. من آن را نمیخواهم. میگویم عوض آن خانه یک خانه دیگر در محله خودم به من بدهید که قیمتش پایینتر از آنجا درمیآید اما این کار را نمیکنند. به من یک ودیعه ۵۰ میلیونی دوساله دادند که ۱۵میلیون رویش گذاشتم و خانه پدرم را در محله دردشت نارمک اجاره کردم که با پدرم هم به مشکل خوردهام و میخواهم از آنجا بلند شوم.»
فکر میکردم به کارم رسیدگی میشود
آقای حاجیعسکری میگوید که عدهای به دروغ گفتهاند، او سالگذشته ۳۰۰میلیون گرفته و خانه خریده است و هرسال هفته دفاعمقدس برای باجگیری این کار را انجام میدهد. وی میگوید: «درباره من به ماموران دروغ گفتند. برای همین مامور آمده بود که ما را هرطور شده از اینجا جمع کند. اما رئیسشان مرا شناخت و مدارک را دید، وقتی هم من توضیح دادم متوجه شد، گزارشهایی که داده بودند کاملا کذب است. من اصلا باورم نمیشد که ۸ شبانهروز آنجا بمانم و هیچکس به روی خودش نیاورد. میگفتم بعد از ۲ روز وقتی ببینند حق با من است، حقم را میدهند. حداقل یکی مدارکم را چک میکند اما هیچکدام از اینها نشد. وقتی هم دیدم کسی به دادم نمیرسد گفتم جمع کنم آن وقت ممکن است به زن و بچهام آسیب برسد بعد هم بگویند این جانباز برای باجگیری آمده است. من ۵ ماه قبل نامه داده بودم که میآیم اما با اینکه میدانستند، هیچ کاری نکردند. انگار که توی دلشان بگویند بگذار بیاید ببینیم چه کار میخواهد بکند؟»
جانبازی که در خیابان کفاشی میکند
داستان دوم مربوط به آقای کمالی، جانباز شیمیایی است. او سالهاست که در فرورفتگی یک ساختمان در یک کوچه خلوت برای چرخاندن زندگیاش کفاشی میکند,٢٧ سال از جنگ گذشته است اما هنوز خاطراتش کنج خانههایمان پیدا میشود. هنوز در همسایگی و بین دوستهای خود کسی را پیدا میکنیم که زندگی روزمرهاش با یادگاریهایی از ٨سال دفاعمقدس میگذرد. هنوز هستند کسانی که با سرفههای پدرشان بند دلشان پاره میشود. آقای کمالی یکی از همان آدمهاست. چند سالی است که دیگر راحت نفس نمیکشد و نیاز به اسپری دارد. هروقت حال پدر بد میشود، زینب دختر ۱۳سالهاش طاقت نمیآورد و مریض میشود.
آدرس دقیقی از آقای کمالی نداریم. حتی اسم کوچکش را هم نمیدانیم. فقط شنیدهایم در غرب تهران به عنوان کاسبی منصف کار میکند. کاسبی که نه مغازهای دارد و نه دکهای، در فرورفتگی خانهای ۸سال است کفشهای مردم محل را تعمیر میکند. ساعت از ۹ صبح گذشته است. دیگر تمام مغازههای خیابان همایونشهرجنوبی باز شدهاند. خیابان را یکبار از پایین تا بالا پیاده میرویم اما خبری از آقای کمالی نیست. از یک خشکشویی سراغ کفاشی را میگیرم که بدون مغازه کار میکند. هنوز حرفهایم تمام نشده است که میگویند: «۵۰ متر پایینتر، روبهروی مغازه سوپرتک، آنجا مینشیند.» یک خانه قدیمی ۵طبقه با نمایی سفید. کنار ورودی پارکینگ یک فرورفتگی دارد. یک میزی آنجاست که رویش با مقوا پوشیده شده است. از مغازه روبهرو سراغ آقای کمالی را میگیرم. مرد فروشنده به ساعت نگاه میکند و میگوید: «دیگر باید پیدایش شود.» ساعت نزدیکیهای ١٠صبح است. مردی با موهای سفید و قدی متوسط بهسمت ما میآید. ظاهری مرتب و تمیز دارد. به دستهایش نگاه میکنم؛ راه را درست آمدهایم. خودش است؛ کفاش محله، آقای کمالی.
دوجانباز
از ۹ صبح تا ۹ شب کار میکنم
آقای کمالی وقتی میفهمد ما برای چه سراغ او آمدهایم، بهخاطر تاخیرش عذرخواهی کرده و میگوید: «من همیشه از ۹ صبح تا ۹شب اینجا هستم، یکسره. امروز کمی ناخوش احوال بودم. اصلا نمیخواستم بیایم.» کیف و ساکی که همراه خود دارد را بهدرخت آویزان میکند و سراغ میز کارش میرود. نایلونها را یکییکی از روی میز و صندلی بلند میکند. دوتا صندلی به میز قفل شدهاند. کلید را از جیبش درمیآورد و صندلیها را از زنجیر رها میکند. صندلی مشکی با یک بالشتک کوچک روی آن، مخصوص مشتری است. روی آن دستی میکشد و کنار میز میگذارد. روی صندلی مینشینم. آقای کمالی در کمد را باز میکند و یکییکی کفشهای سفارشی را روی میز میچیند. روی دیوار چند کاغذ چسبانده است که روی یکی از آنها اسم و فامیل بههمراه شمارهتماس خودش است. از آقای کمالی میخواهم قبل از هرچیزی از کودکیاش بگوید تا بفهمیم لهجهای که دارد برای کدام استان است. «من بچه خراسانجنوبی هستم. بجنورد، دهستان شوقان، روستای جغدی» او بچه چهارم خانواده است و غیر از خودش، ۷ برادر و یک خواهر دارد. از شغل پدریاش میگوید که دامدار بوده است و هنوز هم با ۸۰سال سن بهکارش ادامه میدهد و غصه میخورد از اینکه ریههایش اجازه نمیدهند تا به کمک پدر برود. وقتی میخواهد از مادرش بگوید مکث میکند و بغضش را قورت میدهد، «عمرش را داده به شما» آقای کمالی میگوید با آنکه بچه خراسان بوده است ولی از ۸سالگی برای کار جوشکاری با برادرانش به تهران میآمده، « الان ۱۷سال است که تهران زندگی میکنم. تمام این محل مرا میشناسند. من هر روز از میدان خراسان به اینجا میآیم. یک مترو و دوتا ماشین سوار میشوم، مسیر برایم طولانی است ولی فقط بهخاطر مردم این محله میآیم. همه هوای مرا دارند. وسایلم را در انباری همین ساختمان میگذارم. مشتریهایم برایم ناهار میآورند. طبقهاول همین ساختمان به من برق داده تا در گرمای تابستان از پنکه استفاده کنم.» پنکه را از کمد بیرون میآورد. خیلی کوچک است و بعید میدانم در گرمای هوا تغییری ایجاد کند. اما اعتقادش بر این است که پنکه بزرگتر برق بیشتری مصرف میکند و این سوءاستفاده است. بالای میز و صندلیاش یک چوب پهن گذاشته تا سقف محل کارش شود. وقتی از آفتاب و برف و باران میپرسم به همان چوب بالای سرش اشاره میکند و میگوید: تمام شرایط من همین است. فقط در برف و باران یک نایلون روی آن میکشم.
چندینبار به صفر رسیدهام
علی کمالی در سال ۶۵ پشتبند ٣برادر دیگرش به سربازی میرود. یکسالی از خدمتش نمیگذرد که عازم جبهه میشود و یکراست بهمنطقه دهلران منتقل میشود. همان اول کار خودرویی که بهسمت دهلران میرود، چپ میکند و او مجروح میشود. کمی بالاتر از مچ دستچپش را به ما نشان میدهد. درست جایی که باد کرده است، «این یادگار همان زمان است». بعد از دهلران، ۱۵ماه در خط دشت آزادگان خدمت میکند. شاید بدترین اتفاق زندگیاش باشد. چون روز، ماه و سال آن را هم دقیق در خاطر دارد. اما موقع گفتن آن موضوع سرش را بالا میگیرد و میگوید: «٢/٢/٦٦ در دشت آزادگان شیمیایی شدم. وقتی به شهرم برگشتم بهخاطر مریضیام، زندگیام چندینبار بهصفر رسید، زیر قرض رفتم. اما دوستان و اقوام دستم را گرفتند. الان هم هیچچیزی ندارم. نه خانهای، نه ماشینی.
صفرِ صفر. خانمی میآید کفشهایش را برای تعمیر به آقای کمالی بدهد. وقتی قیمت را میپرسد آقای کمالی جواب میدهد: «اجازه دهید تعمیر کنم. برای قیمت با هم کنار میآییم.» جواب تمام مشتریهایش را بههمینشکل میدهد. کمالی میگوید: «نمیخواهم کسی از دستم ناراضی باشد. من اول کار را انجام میدهم، اگر راضی بودند، دستمزدم را میگیرم. برایم فرقی نمیکند چهکسی کفشش را میآورد. اینجور نیست که اگر کسی از خودروی میلیاردیاش پیاده شود من بخواهم بیشتر از او پول بگیرم. دستمزد کارهایم هم از بقیهجاها پایینتر است.»
کفاشی را خودم یاد گرفتم
علی کمالی ۱۷سال است که ساکن تهران شده. بهخاطر مشکل تنفسی دیگر نمیتوانست در روستا و کنار پدر بماند و سر زمین کار کند، برای همین دست زن و بچههایش را میگیرد و بهسمت تهران میآید. در همین محلهای که کفاشی میکند، ۱۷سال پیش اسکلت ساختمان میبست اما بهخاطر مریضیاش، آن کار را رها کرد. چون ممکن بود نفسش بگیرد، سرش گیج برود و از بالای ساختمان پرت شود. «نیاز به یک کاری داشتم که تحرک نداشتهباشد. وسایل کفاشی میخریدم و شبها وقتی به خانه میرفتم با کفشهای خودمان تمرین میکردم. بعد از یکمدت اهالی این ساختمان به من اجازه دادند اینجا بساط کفاشی را راهبیندازم. اوایل کارم خوب نبود. مردم اینجا هم خوب یادشان است اما بهمرور کارم را یاد گرفتم.» گاهی میان حرفهایمان سرفه هم میکند. وقتی حرف از کفاشی میشود از توی کیف خود یک نایلون بیرون میآورد. داخل آن ۵ عدد اسپری اکسیژن است. میگوید: «کفاشی هم برای سلامتیام ضرر دارد. دکتر گفته باید خارج از تهران زندگی کنم اما چهجوری؟ با کدام درآمد. من هرکدام از این اسپریها را قبلا ۱۵هزارتومان میخریدم و الان دانهای ۸۰هزارتومان بابت آنها پول میدهم.» از مردم این محله تعریف میکند که چقدر بهفکرش هستند. مغازه روبهرو را نشان داده و میگوید: «همیشه حواسش به من است. چند روز پیش که حالم خیلی بد بود، فهمید برای چی دکتر نمیروم. ۵۰۰هزار تومان در جیبم گذاشت که به دکتر بروم.» گاهی بدنش خارش میگیرد و چند دقیقهای سکوت میکند. «چند سالی است خواب صبح را فراموش کردهام. از ۵ صبح بیدار میشوم و قرصهایم را میخورم. موقع صبحانه تنم شروع بهخارش میکند. شب تا صبح با برس تنم را میخارانم. فکر کنید اگر ما میهمان داشته باشیم و سر سفره این اتفاق برایم بیفتد. میهمان که نمیداند. فکر میکند من از قصد این کار را میکنم.»
پسرم بهخاطر ما درسش را ول کرد
آقای کمالی ٣فرزند دارد. ٢دختر و یکپسر. وقتی درباره خانوادهاش حرف میزنیم، ذوق میکند و با غرور از آنها تعریف میکند. «من عاشق فیلمهای جنگی هستم. میلاد هم مثل خودم است. انگار که اصلا در آن لحظهها حضور داشته است. هرچه به او میگویم این فیلمها را نبین برای اعصابت خوب نیست، گوش نمیدهد. بهخاطر اوضاع زندگیمان، میلاد درسش را ول کرد و حالا شاگرد مکانیک است. میلاد خیلی باهوش است و معلمش از من خواست تا مانع تصمیم او شوم اما من گفتم خودتان شرایط زندگی ما را ببینید. من خودم تا کلاسچهارم بیشتر درس نخواندم، اما دوستداشتم پسرم درس بخواند ولی شرمنده او شدم. دخترم زهرا ۲۳سال دارد و با پسرخاله خودم ازدواج کرده است. دامادم خیلی خوب است و مثل بچههای خودم دوستش دارم. من قبلا در خانه یک حاجی زندگی میکردم و اجاره نمیدادم. بعد از مدتی حاجی خانهاش را فروخت و ما بیخانه شدیم. دامادم ٢خانه کنار هم اجاره کرد؛ یکی برای ما و یکی برای خودشان. ماهی ۳۰۰ هزارتومان هم اجاره ما را میدهد. امسال هم نمیدانم صاحبخانه چقدر پول پیش اضافه کرده است. دامادم اصلا به من نگفته است. زینب فرزند آخرم امسال کلاس ششم را تمام کرد و فوقالعاده بابایی است.» وقتی میگوید زینب بابایی است الکی نمیگوید و برای اثبات حرفش یکخاطره تعریف میکند. «چند وقت پیش من حالم خیلی بد شده بود. وقتهایی که من حالم بد میشود، زینب زودتر از من مریض میشود. اینسری آنقدر به او فشار عصبی وارد شده بود که گردنش صاف نمیشد. وقتی زینب را پیش دکتر بردیم، دکتر گفت چه فشاری روی این بچه است که به این وضع افتاده؟! زینب چندینبار به مادرش گفته اگه برای بابا اتفاقی بیفتد ما چی کار کنیم.» زندگی در یک خانه ۱۲متری، مریضی پدر و نبود امکانات کافی. میپرسم فرزندانتان تابهحال گفتهاند که بابا کاش جنگ نمیرفتید؟ آقای کمالی با افتخار جواب میدهد: «اصلا، بچههای این دوره خیلی باهوشند. خودشان هم افتخار میکنند از کاری که من کردهام. آنها هنوز پایشان را جلوی من دراز نمیکنند. همسر خوبی دارم که آنها و مرا نگهداشته است.»
برای مال دنیا نجنگیدهام
علی کمالی خاطره یکی از دوستان دوران جنگ خود و پیمانی که باهم بستهاند را برایمان تعریف میکند. «یک دوستی داشتم اهل سمنان بود. تیر میخورد پشتسرش و مجروح میشود. در همان زمانی که من رضا را به سنگر میبردم در راه با هم کلی حرف میزنیم و قراری بین خودمان میگذاریم که اگر هر اتفاقی برایمان افتاد از هیچ امکاناتی استفاده نکنیم. اعتقادمان بر آن بود که برای مال دنیا نجنگیدهایم. هنوز هم جنگ شود، من در صف اول قرار میگیرم. من تا امروز به آن عهد پایبند بودم اما چند سالی است که تنگینفس و این خارشهای گاهوبیگاه که نمیدانم علت آن از چیست، امانم را بریده است. خرج دوا و درمان گاهی به ماهی ۲میلیونتومان هم میرسد. اگر حالم خوب باشد و از صبح تا شب کار کنم، روزی ۷۰ یا ۸۰هزار تومان درآمد دارم که ۵۰ تومان آن سود است اما کفاف خرج روزانهام را هم نمیدهد چه برسد به دوا و درمان.»
*پارس
آقای جانباز از زندگی در چادر میگوید
داستان اول مربوط به یک جانباز ۵۰درصد است، او برای اینکه صدایش را بهگوش مسئولان بنیادشهید برساند، ۸روز با خانوادهاش روبهروی ساختمان «بنیادشهید و امور ایثارگران» چادر زد. اما انگار صدایش بهجایی نرسید.
احتمالا همه کسانی که هر روز از نزدیکی ساختمان «بنیادشهید و امور ایثارگران» رد میشدند با خانوادهای مواجه شدند که در نزدیکی این ساختمان چادر زدهاند. چادری که روی آن چندین پلاکارد مقوایی با شعارهای انتقادی نوشته شده است تا اعتراضی باشد برای خانوادهجانبازی که تنها راهحل مشکلشان را در این بستنشینی دیدهاند. آقای حاجیعسکری همراه خانوادهاش ۸روز در چادر زندگی کرد و وقتی تلاشهایش را بیفایده دید، دوباره بهخانه اجارهایاش بازگشت. چند دقیقهای پای درددل این جانباز نشستیم تا از گلهها و مشکلاتش برایمان بگوید.
سهبار مجروح شدم
«مختار حاجیعسکری» متولد ۴ اسفند ۱۳۴۴ در محله نارمک تهران است. آقای حاجیعسکری به گفته خودش تخریبچی بوده و در زمان جنگ در دو گردان «حبیببنمظاهر» و گردان تخریبچیها به جبهه اعزام شده است، سهبار هم مجروح شده که تمام آنها را به تفکیک برایمان میگوید: «من تخریبچی بودم. یکبار در تاریخ ١٣/۷/٦١ در عملیات «مسلمبنعقیل» در منطقه «سومار» در اثر ترکش از ناحیه کتف چپ و هردو پا مجروح شدم. در تاریخ ٢٩/۹/٦١ عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه در اثر اصابت ترکش به پاها و سوختگی شکم و گردن مجروح شدم و در تاریخ ٣/۱۲/٦٢ در عملیات خیبر در منطقه طلاییه هم بر اثر انفجار مین با ترکش از ناحیه پا و موج انفجار سر مجروح شدم. این چیزی که برایتان خواندم صورتسانحهای است که سپاه برایم نوشته است. من در عملیاتهای تخریب خودم فرمانده بودهام اما شایعه کردهاند که من دروغ میگویم.»
به من گفتند برایت خانه میخریم
آقای حاجیعسکری دو فرزند دارد و ۸ شبانه روز برای پیگیری کارش در خیابان خوابید. دخترش ۲۷ساله و دانشجوست. پسرش هم ۲۶سال دارد و در یک آژانسهوایی کار میکند. هیچکدامشان ازدواج نکردهاند و آقایعسکری دلیل آن را فقر شدید خانوادهاش میداند و معتقد است به همین علت هیچکس حاضر نیست در خانهشان را بزند. دلیل این بستنشینی هم بهگفته آقای حاجیعسکری، شانه خالیکردن بنیادشهید از وظیفه و قولی است که سالها پیش به او داده شده است، «۱۱سال پیش دستور خرید خانه را گرفتم که متاسفانه هیچگونه اقدامی برای خرید خانه برایم نکردند. من سال ۸۰ به بنیاد جانبازان مراجعه کردم و گفتم که مشکل مسکن دارم. بعد از ٣ سال دوندگی توانستم حکمش را بگیرم. تا آن موقع پایم را در بنیاد جانبازان نگذاشته بودم. اما احتیاج پیدا کرده بودم. من شغل و منبع درآمد ندارم. سال ۸۰ که به بنیاد جانبازان مراجعه کردم، طبق معایناتی که روی من انجام دادند، بنده را از کار افتاده تشخیص دادند و من از همان سال حقوق میگیرم. ابتدا این حقوق با ۱۰۰ هزارتومان شروع شد و الان به یکمیلیونو ۶۰۰ هزارتومان رسیده است. میگویند اسم من جزو کسانی است که در پروژه ساختمانهای کنار دریاچهچیتگر وجود دارد که هنوز آماده نشده است. من آن را نمیخواهم. میگویم عوض آن خانه یک خانه دیگر در محله خودم به من بدهید که قیمتش پایینتر از آنجا درمیآید اما این کار را نمیکنند. به من یک ودیعه ۵۰ میلیونی دوساله دادند که ۱۵میلیون رویش گذاشتم و خانه پدرم را در محله دردشت نارمک اجاره کردم که با پدرم هم به مشکل خوردهام و میخواهم از آنجا بلند شوم.»
فکر میکردم به کارم رسیدگی میشود
آقای حاجیعسکری میگوید که عدهای به دروغ گفتهاند، او سالگذشته ۳۰۰میلیون گرفته و خانه خریده است و هرسال هفته دفاعمقدس برای باجگیری این کار را انجام میدهد. وی میگوید: «درباره من به ماموران دروغ گفتند. برای همین مامور آمده بود که ما را هرطور شده از اینجا جمع کند. اما رئیسشان مرا شناخت و مدارک را دید، وقتی هم من توضیح دادم متوجه شد، گزارشهایی که داده بودند کاملا کذب است. من اصلا باورم نمیشد که ۸ شبانهروز آنجا بمانم و هیچکس به روی خودش نیاورد. میگفتم بعد از ۲ روز وقتی ببینند حق با من است، حقم را میدهند. حداقل یکی مدارکم را چک میکند اما هیچکدام از اینها نشد. وقتی هم دیدم کسی به دادم نمیرسد گفتم جمع کنم آن وقت ممکن است به زن و بچهام آسیب برسد بعد هم بگویند این جانباز برای باجگیری آمده است. من ۵ ماه قبل نامه داده بودم که میآیم اما با اینکه میدانستند، هیچ کاری نکردند. انگار که توی دلشان بگویند بگذار بیاید ببینیم چه کار میخواهد بکند؟»
جانبازی که در خیابان کفاشی میکند
داستان دوم مربوط به آقای کمالی، جانباز شیمیایی است. او سالهاست که در فرورفتگی یک ساختمان در یک کوچه خلوت برای چرخاندن زندگیاش کفاشی میکند,٢٧ سال از جنگ گذشته است اما هنوز خاطراتش کنج خانههایمان پیدا میشود. هنوز در همسایگی و بین دوستهای خود کسی را پیدا میکنیم که زندگی روزمرهاش با یادگاریهایی از ٨سال دفاعمقدس میگذرد. هنوز هستند کسانی که با سرفههای پدرشان بند دلشان پاره میشود. آقای کمالی یکی از همان آدمهاست. چند سالی است که دیگر راحت نفس نمیکشد و نیاز به اسپری دارد. هروقت حال پدر بد میشود، زینب دختر ۱۳سالهاش طاقت نمیآورد و مریض میشود.
آدرس دقیقی از آقای کمالی نداریم. حتی اسم کوچکش را هم نمیدانیم. فقط شنیدهایم در غرب تهران به عنوان کاسبی منصف کار میکند. کاسبی که نه مغازهای دارد و نه دکهای، در فرورفتگی خانهای ۸سال است کفشهای مردم محل را تعمیر میکند. ساعت از ۹ صبح گذشته است. دیگر تمام مغازههای خیابان همایونشهرجنوبی باز شدهاند. خیابان را یکبار از پایین تا بالا پیاده میرویم اما خبری از آقای کمالی نیست. از یک خشکشویی سراغ کفاشی را میگیرم که بدون مغازه کار میکند. هنوز حرفهایم تمام نشده است که میگویند: «۵۰ متر پایینتر، روبهروی مغازه سوپرتک، آنجا مینشیند.» یک خانه قدیمی ۵طبقه با نمایی سفید. کنار ورودی پارکینگ یک فرورفتگی دارد. یک میزی آنجاست که رویش با مقوا پوشیده شده است. از مغازه روبهرو سراغ آقای کمالی را میگیرم. مرد فروشنده به ساعت نگاه میکند و میگوید: «دیگر باید پیدایش شود.» ساعت نزدیکیهای ١٠صبح است. مردی با موهای سفید و قدی متوسط بهسمت ما میآید. ظاهری مرتب و تمیز دارد. به دستهایش نگاه میکنم؛ راه را درست آمدهایم. خودش است؛ کفاش محله، آقای کمالی.
دوجانباز
از ۹ صبح تا ۹ شب کار میکنم
آقای کمالی وقتی میفهمد ما برای چه سراغ او آمدهایم، بهخاطر تاخیرش عذرخواهی کرده و میگوید: «من همیشه از ۹ صبح تا ۹شب اینجا هستم، یکسره. امروز کمی ناخوش احوال بودم. اصلا نمیخواستم بیایم.» کیف و ساکی که همراه خود دارد را بهدرخت آویزان میکند و سراغ میز کارش میرود. نایلونها را یکییکی از روی میز و صندلی بلند میکند. دوتا صندلی به میز قفل شدهاند. کلید را از جیبش درمیآورد و صندلیها را از زنجیر رها میکند. صندلی مشکی با یک بالشتک کوچک روی آن، مخصوص مشتری است. روی آن دستی میکشد و کنار میز میگذارد. روی صندلی مینشینم. آقای کمالی در کمد را باز میکند و یکییکی کفشهای سفارشی را روی میز میچیند. روی دیوار چند کاغذ چسبانده است که روی یکی از آنها اسم و فامیل بههمراه شمارهتماس خودش است. از آقای کمالی میخواهم قبل از هرچیزی از کودکیاش بگوید تا بفهمیم لهجهای که دارد برای کدام استان است. «من بچه خراسانجنوبی هستم. بجنورد، دهستان شوقان، روستای جغدی» او بچه چهارم خانواده است و غیر از خودش، ۷ برادر و یک خواهر دارد. از شغل پدریاش میگوید که دامدار بوده است و هنوز هم با ۸۰سال سن بهکارش ادامه میدهد و غصه میخورد از اینکه ریههایش اجازه نمیدهند تا به کمک پدر برود. وقتی میخواهد از مادرش بگوید مکث میکند و بغضش را قورت میدهد، «عمرش را داده به شما» آقای کمالی میگوید با آنکه بچه خراسان بوده است ولی از ۸سالگی برای کار جوشکاری با برادرانش به تهران میآمده، « الان ۱۷سال است که تهران زندگی میکنم. تمام این محل مرا میشناسند. من هر روز از میدان خراسان به اینجا میآیم. یک مترو و دوتا ماشین سوار میشوم، مسیر برایم طولانی است ولی فقط بهخاطر مردم این محله میآیم. همه هوای مرا دارند. وسایلم را در انباری همین ساختمان میگذارم. مشتریهایم برایم ناهار میآورند. طبقهاول همین ساختمان به من برق داده تا در گرمای تابستان از پنکه استفاده کنم.» پنکه را از کمد بیرون میآورد. خیلی کوچک است و بعید میدانم در گرمای هوا تغییری ایجاد کند. اما اعتقادش بر این است که پنکه بزرگتر برق بیشتری مصرف میکند و این سوءاستفاده است. بالای میز و صندلیاش یک چوب پهن گذاشته تا سقف محل کارش شود. وقتی از آفتاب و برف و باران میپرسم به همان چوب بالای سرش اشاره میکند و میگوید: تمام شرایط من همین است. فقط در برف و باران یک نایلون روی آن میکشم.
چندینبار به صفر رسیدهام
علی کمالی در سال ۶۵ پشتبند ٣برادر دیگرش به سربازی میرود. یکسالی از خدمتش نمیگذرد که عازم جبهه میشود و یکراست بهمنطقه دهلران منتقل میشود. همان اول کار خودرویی که بهسمت دهلران میرود، چپ میکند و او مجروح میشود. کمی بالاتر از مچ دستچپش را به ما نشان میدهد. درست جایی که باد کرده است، «این یادگار همان زمان است». بعد از دهلران، ۱۵ماه در خط دشت آزادگان خدمت میکند. شاید بدترین اتفاق زندگیاش باشد. چون روز، ماه و سال آن را هم دقیق در خاطر دارد. اما موقع گفتن آن موضوع سرش را بالا میگیرد و میگوید: «٢/٢/٦٦ در دشت آزادگان شیمیایی شدم. وقتی به شهرم برگشتم بهخاطر مریضیام، زندگیام چندینبار بهصفر رسید، زیر قرض رفتم. اما دوستان و اقوام دستم را گرفتند. الان هم هیچچیزی ندارم. نه خانهای، نه ماشینی.
صفرِ صفر. خانمی میآید کفشهایش را برای تعمیر به آقای کمالی بدهد. وقتی قیمت را میپرسد آقای کمالی جواب میدهد: «اجازه دهید تعمیر کنم. برای قیمت با هم کنار میآییم.» جواب تمام مشتریهایش را بههمینشکل میدهد. کمالی میگوید: «نمیخواهم کسی از دستم ناراضی باشد. من اول کار را انجام میدهم، اگر راضی بودند، دستمزدم را میگیرم. برایم فرقی نمیکند چهکسی کفشش را میآورد. اینجور نیست که اگر کسی از خودروی میلیاردیاش پیاده شود من بخواهم بیشتر از او پول بگیرم. دستمزد کارهایم هم از بقیهجاها پایینتر است.»
کفاشی را خودم یاد گرفتم
علی کمالی ۱۷سال است که ساکن تهران شده. بهخاطر مشکل تنفسی دیگر نمیتوانست در روستا و کنار پدر بماند و سر زمین کار کند، برای همین دست زن و بچههایش را میگیرد و بهسمت تهران میآید. در همین محلهای که کفاشی میکند، ۱۷سال پیش اسکلت ساختمان میبست اما بهخاطر مریضیاش، آن کار را رها کرد. چون ممکن بود نفسش بگیرد، سرش گیج برود و از بالای ساختمان پرت شود. «نیاز به یک کاری داشتم که تحرک نداشتهباشد. وسایل کفاشی میخریدم و شبها وقتی به خانه میرفتم با کفشهای خودمان تمرین میکردم. بعد از یکمدت اهالی این ساختمان به من اجازه دادند اینجا بساط کفاشی را راهبیندازم. اوایل کارم خوب نبود. مردم اینجا هم خوب یادشان است اما بهمرور کارم را یاد گرفتم.» گاهی میان حرفهایمان سرفه هم میکند. وقتی حرف از کفاشی میشود از توی کیف خود یک نایلون بیرون میآورد. داخل آن ۵ عدد اسپری اکسیژن است. میگوید: «کفاشی هم برای سلامتیام ضرر دارد. دکتر گفته باید خارج از تهران زندگی کنم اما چهجوری؟ با کدام درآمد. من هرکدام از این اسپریها را قبلا ۱۵هزارتومان میخریدم و الان دانهای ۸۰هزارتومان بابت آنها پول میدهم.» از مردم این محله تعریف میکند که چقدر بهفکرش هستند. مغازه روبهرو را نشان داده و میگوید: «همیشه حواسش به من است. چند روز پیش که حالم خیلی بد بود، فهمید برای چی دکتر نمیروم. ۵۰۰هزار تومان در جیبم گذاشت که به دکتر بروم.» گاهی بدنش خارش میگیرد و چند دقیقهای سکوت میکند. «چند سالی است خواب صبح را فراموش کردهام. از ۵ صبح بیدار میشوم و قرصهایم را میخورم. موقع صبحانه تنم شروع بهخارش میکند. شب تا صبح با برس تنم را میخارانم. فکر کنید اگر ما میهمان داشته باشیم و سر سفره این اتفاق برایم بیفتد. میهمان که نمیداند. فکر میکند من از قصد این کار را میکنم.»
پسرم بهخاطر ما درسش را ول کرد
آقای کمالی ٣فرزند دارد. ٢دختر و یکپسر. وقتی درباره خانوادهاش حرف میزنیم، ذوق میکند و با غرور از آنها تعریف میکند. «من عاشق فیلمهای جنگی هستم. میلاد هم مثل خودم است. انگار که اصلا در آن لحظهها حضور داشته است. هرچه به او میگویم این فیلمها را نبین برای اعصابت خوب نیست، گوش نمیدهد. بهخاطر اوضاع زندگیمان، میلاد درسش را ول کرد و حالا شاگرد مکانیک است. میلاد خیلی باهوش است و معلمش از من خواست تا مانع تصمیم او شوم اما من گفتم خودتان شرایط زندگی ما را ببینید. من خودم تا کلاسچهارم بیشتر درس نخواندم، اما دوستداشتم پسرم درس بخواند ولی شرمنده او شدم. دخترم زهرا ۲۳سال دارد و با پسرخاله خودم ازدواج کرده است. دامادم خیلی خوب است و مثل بچههای خودم دوستش دارم. من قبلا در خانه یک حاجی زندگی میکردم و اجاره نمیدادم. بعد از مدتی حاجی خانهاش را فروخت و ما بیخانه شدیم. دامادم ٢خانه کنار هم اجاره کرد؛ یکی برای ما و یکی برای خودشان. ماهی ۳۰۰ هزارتومان هم اجاره ما را میدهد. امسال هم نمیدانم صاحبخانه چقدر پول پیش اضافه کرده است. دامادم اصلا به من نگفته است. زینب فرزند آخرم امسال کلاس ششم را تمام کرد و فوقالعاده بابایی است.» وقتی میگوید زینب بابایی است الکی نمیگوید و برای اثبات حرفش یکخاطره تعریف میکند. «چند وقت پیش من حالم خیلی بد شده بود. وقتهایی که من حالم بد میشود، زینب زودتر از من مریض میشود. اینسری آنقدر به او فشار عصبی وارد شده بود که گردنش صاف نمیشد. وقتی زینب را پیش دکتر بردیم، دکتر گفت چه فشاری روی این بچه است که به این وضع افتاده؟! زینب چندینبار به مادرش گفته اگه برای بابا اتفاقی بیفتد ما چی کار کنیم.» زندگی در یک خانه ۱۲متری، مریضی پدر و نبود امکانات کافی. میپرسم فرزندانتان تابهحال گفتهاند که بابا کاش جنگ نمیرفتید؟ آقای کمالی با افتخار جواب میدهد: «اصلا، بچههای این دوره خیلی باهوشند. خودشان هم افتخار میکنند از کاری که من کردهام. آنها هنوز پایشان را جلوی من دراز نمیکنند. همسر خوبی دارم که آنها و مرا نگهداشته است.»
برای مال دنیا نجنگیدهام
علی کمالی خاطره یکی از دوستان دوران جنگ خود و پیمانی که باهم بستهاند را برایمان تعریف میکند. «یک دوستی داشتم اهل سمنان بود. تیر میخورد پشتسرش و مجروح میشود. در همان زمانی که من رضا را به سنگر میبردم در راه با هم کلی حرف میزنیم و قراری بین خودمان میگذاریم که اگر هر اتفاقی برایمان افتاد از هیچ امکاناتی استفاده نکنیم. اعتقادمان بر آن بود که برای مال دنیا نجنگیدهایم. هنوز هم جنگ شود، من در صف اول قرار میگیرم. من تا امروز به آن عهد پایبند بودم اما چند سالی است که تنگینفس و این خارشهای گاهوبیگاه که نمیدانم علت آن از چیست، امانم را بریده است. خرج دوا و درمان گاهی به ماهی ۲میلیونتومان هم میرسد. اگر حالم خوب باشد و از صبح تا شب کار کنم، روزی ۷۰ یا ۸۰هزار تومان درآمد دارم که ۵۰ تومان آن سود است اما کفاف خرج روزانهام را هم نمیدهد چه برسد به دوا و درمان.»
*پارس