به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ بعید است نام کتاب «دا» به گوشتان نخورده باشد؛ بخشی از این کتاب خاطرات راوی از زمان بازگشت به خرمشهر پس از آزادی این شهر است. خواندن این چند خط میتواند به خوبی بلایی که عراقی ها سر خرمشهر آوردند را نشان دهد:
از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد. دلم میخواست شهرم را ببینم. هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکونت را نمیدادند.
روزی که حبیب گفت برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا نمیشناختم. حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال میخواستم شهرم را ببینم. فکر میکردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمیدانستم چه بر سرش آمده.
وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شط بود و شهر را به قسمت جنوبیاش یعنی «کوت شیخ» و «محرزی» و نهایتا جاده آبادان وصل میکرد، تخریب شده بود. از روی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.
آنچه به چشمم میخورد غیرقابل باور بود. من شهری نمیدیدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمیآوردم کجا هستیم. هرجا میرفتیم حبیب توضیح میداد اینجا قبلا چه بوده است. هرجا را نگاه میکردم نمیتوانستم تشخیص بدهم کجاست. نه خیابانی بود نه فلکهای و نه خانهای. همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانهها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمیخورد. فقط میدانهای وسیع «مین» ما را محاصره کرده بودند. آنها(عراقیها) آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند، نکرده بودند.
اول رفتیم به طرف مسجد جامع. مسجد خیلی صدمه دیده بود،ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چهها گذشت. از مطب شیبانی جز تلی از خاک چیزی نمانده بود. توی خرابههای مطب دنبال کیف علی گشتم. خاکها را زیر و رو کردم. اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو و کیف علی گم شد.
وقتی حبیب مرا به طرف خانهمان برد باز هم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم. هرچند محله طالقانی مثل محدودههای دیگر تخریب نشده بود ولی خانهها به قدری آسیب دیده بودند که احساس میکردم به شهر و محلهای غریب وارد شدهام. با دیدن خانهمان یاد علی و بابا زنده شد.
صدای آنها را میشنیدم. صدای روزهایی که داشتند این خانه را میساختند. خانهای که همه ما با کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدامیها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند. حتی از در سه لنگهای حیاط دو لنگهاش را برده بودند. آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان استفاده میکردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتیای که سمت راست حیاط نسبتا بزرگ خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود. با این حال خانه ما نسبت به دیگر خانههای طالقانی کمتر آسیب دیده بود.
از خانه به طرف جنتآباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانههایی که روی قبرها گذاشته بودم از بین رفته بود. کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پیدا کردم . ولی آنقدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم.
همین که خانه رسیدیم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. برایم خیلی سخت بود. وقتی شهر سقوط کرد این قدر برایم سنگین نیامده بود. نمیدانم شاید امیدم این بود که شهرمان را سالم پس میگیریم ولی وقتی ویرانههای شهر و ظلمی را که بر آن رفته بود دیدم، تحملش واقعا برایم سخت و دردناک میآمد. این همه جوانهایمان شهید شده بودند و آخر هم دشمن با خانههای مردم این طور کرد.
سردار "علی ناصری" که در طول جنگ تحمیلی سمتهایی همچون مسئولیت اطلاعات و عملیات سپاه حمیدیه، اطلاعات و عملیات «تیپ ۳۷ نور»، اطلاعات و عملیات سپاه سوسنگرد، جانشین مسئول دفتر فرماندهی سپاه سوسنگرد و جانشینی اطلاعات عملیات «قرارگاه نصرت» را برعهده داشته است در کتاب خاطرات خود " زیر باران پنهان" خاطرهای شنیدنی از مراسم سالگرد آزادسازی خرمشهر در اردوگاه اسیران ایرانی در سال ۱۳۶۶ را روایت کرده است:
چند نفر از اسرا از روزهای اشغال یا آزادسازی خرمشهر خاطراتی داشتند. برخی از بهترین خاطرات آنها را آماده کردیم تا بیایند و جلوی جمع بگویند. سرانجام روز سوم خرداد ۱۳۶۶ فرا رسید، همه چیز آماده بود.قرار شد بعد از نمازمغرب و عشا و صرف شام مراسم اجرا شود.
برای احتیاط چند نفر را اطراف آسایشگاه نگهبان گذاشتیم تا عراقیها بویی از موضوع نبرند. نگهبانها آئینهای در دست داشتند و همانطور که ما را تماشا میکردند با آئینه مواظب بودند که عراقیها یکهو سر نرسند. قرار گذاشته بودیم به محض ورود عراقیها، صحنه را بهم بزنیم و حالت عادی به خودمان بگیریم.
در «آسایشگاه ۴ » نماز مغرب و عشا را دور از چشم دشمن به جماعت خواندیم. اتفاقا آن شب من امام جماعت بودم، بعد از نماز شام خوردیم، سپس ارشد آسایشگاه برنامههای جشن را اعلام کرد. آخر آسایشگاه را پتو گذاشتیم و به شکل سن درآوردیم و برنامهها را شروع کردیم، بچهها حتی یک نقاشی از امام و یک آرم سپاه را نیز کشیده بودند.
این وسائل را در قوطی شیرخشک و درحیاط آسایشگاه مخفی کرده بودند و مواقع مورد نیاز از آن استفاده میکردند. پشت پتوها رفتیم و همه چیز را برای اجرای مراسم آماده کردیم. در این حین عکس امام و آرم سپاه را که روی پتویی نصب کرده بودیم ظاهر شد. بچهها با دیدن عکس امام آهسته صلوات فرستادند. سکوت بر آسایشگاه حاکم شد و فقط صدای نفس بچهها به گوش میرسید. اول قرآن قرائت شد سپس به مناسبت سوم خرداد دکلمهای پر احساس اجرا شد که خیلی خوب بود. بعد از دکلمه مجری با هیجان گفت: در این قسمت از برنامه از برادر علی کردونی(ناصری) میخواهیم که در مورد آزاد سازی خرمشهر و خاطراتی که در این خصوص هست، بیایند و صحبت کنند.
همزمان که آمدم صحبت کنم پتوی دیگری عقب رفت و بچهها با نقشه رنگی آزادسازی خرمشهر روبرو شدند. اصلا انتظار برخورد با این نقشه جالب و دقیق را نداشتم، میتوانم بگویم که جا خوردم، بالای کالک کلمه “الله” بود و پلاستیکها بسیار منظم و زیبا تدارک شده بودند.
آثار شگفتی از چشمها و چهرهها کاملا هویدا بود. حتی برخی خیال کردند ما این نقشه را مخفیانه از ایران با خودمان آوردهایم! عدهای گردن میکشیدند و فلشهای عملیاتی نقشه را نگاه میکردند.
پشت پتویی که کالک عملیاتی روی آن نصب شده بود، دو نفر از بچهها را جا داده بودیم، هر دو اهل مشهد بودند.
حلب قوطی چهار کیلویی شیرخشک را سر بریده و روی آن پوسته توپ بسکتبال کشیده و آن را به صورت «اکو» درآورده بودند. یکی از بچههای پشت پتو با دهانش خیلی قشنگ مارش حمله میزد. مو بر بدنها سیخ شد.
من مراحل شناسایی عملیاتی را که منجر به آزادی خرمشهر شد، تعریف کردم. همه سرجایشان میخکوب شده بودند. آن دوست مشهدی همینطور مارش مینواخت.همه اطلاعات را شامل مواضع دشمن، مواضع خودی مقرها و رمز عملیات، شرح دادم.سرانجام به شرح ماجرای ورود نیروهای خودی به خرمشهر رسیدم. آن مشهدی با صدای بلند در اکو چنین گفت:"– شنوندگان عزیز! توجه فرمایید…شنوندگان عزیر توجه فرمایید…خرمشهر، شهر خون، آزاد شد!"
آنهایی که تا آن لحظه ساکت بودند، ناگهان زدند زیر گریه.صدای هق هق آهسته اسرا سرتاسر سالن آسایشگاه ۴ را پوشاند. بغض گلوی خودم را گرفت. اما چند نفس عمیق کشیدم و کمی راحت شدم، موهای بدنم سیخ شده بود و دستانم میلرزید. خط کشی را که در دست داشتم، نمیتوانستم درست نگه دارم.حال بهتری از بچههایی که گریه میکردند، نداشتم. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. دلم میخواست فریاد میزدم. پاهایم چنان سست شده بودند که ناچار نشستم. هرطور بود بر خودم مسلط شدم و ایستادم و شور و شوق بچههایی را که وارد شهر خرمشهر و مسجد چامع شده بودند، وصف کردم و در پایان گفتم:
و چه زیبا آن نوحه خوان و ذاکر اهل بیت(علیه السلام ) حالت درونی رزمندگانی را که خرمشهر را فتح کرده بودند شرح داده است:…(در این حین، مشهدی پشت پتو شروع کرد با صدای حزین و زیبایی نوحه خواندن).
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته… خون یارانت پر ثمر گشته...
عنان از کف همه خارج و صدای هق هق همه بلند شد.چند نفری را دیدم که سر بر سجده گذاشتند و بلند بلند گریه کردند، طاقت خودم هم سر رفت و با صدای بلند زدم زیر گریه. شب سوم خرداد ۱۳۶۶ را هرگز تا روزی که در گور آرام بگیرم از یاد نخواهم برد.
حالا بعد از گذشت چندین سال از این واقعه بزرگ همچنان نام سوم خرداد را با آزادسازی خرمشهر جشن میگیریم. روزی که به فرموده امام "خرمشهر را خدا آزاد کرد" و رزمندگان این عملیات بزرگ در حکم ماموران الهی برای اجرای این حکم بودند.
گردآوری کننده: فرزانه لشکری، خبرنگار ایسنا- منطقه کویر-.