خندوانهایها باز هم سنت شکنی کردند و شاید هم هنجارشکنی. بعد از سه دهه از جانبازی این جانبازان اعصاب و روان، نمیتوان گفت باید خوشحال باشیم یا تاسف بخوریم که بالاخره درب آسایشگاههای روانی جانبازان به روی رسانهها و چشم بیدار مردم نیز باز شد.
به گزارش شهدای ایران؛ وقتی در مورد تصویر برداری از جانبازان حرف میزنیم، از من میپرسد: «اینهایی که میگویی، از این دست جانبازانی هستند که ماسک روی صورتشان است؟» میگویم: «منظورت جانبازان شیمیایی است؟ نه اینها شیمیایی نیستند.» میگوید: «ویلچر چطور؟ ویلچر دارند؟» میگویم: «منظورت قطع نخاعی و دو پا قطع است؟ نه ویلچر هم ندارند. حالا شاید به خاطر مجروحیت عصا داشته باشند.» میگوید: «نمیشود که. در نمیآید.» میگویم: «چه چیزی نمیشود. مگر جانبازی به ویلچر و ماسک اکسیژن است که میگویی نمیشود؟» میگوید: «درست. ولی توی تصویر فقط این نوع جانبازان هستند که دیده میشوند. عکس و فیلمشان خوب است.» میگویم: «به تصویر کشیدن جانباز دیگر این بهانه ها را نمیخواهد. خیلی از جانبازان هستند که مشکلات بیشتری دارند اما نه ماسک میزنند و نه روی ویلچر مینشینند.» با بی میلی میگوید: «خب ما ارزش تصویر را میسنجیم.»
جوانی با انگیزه سراغم آمده و میگوید پروژه ای برای تصویرسازی از جانبازان دفاع مقدس دارد. میگوید: «سوژه ای داشتی بگو.» آدرس را می دهم و میگویم یک جانباز نابیناست. وقتی برگشت گفتم: «گزارشی منتشر کردی؟ » میگوید: «نه؛ راستش را بخواهی. چهره این جانباز به خاطر مجروحیت سوخته است. و القا کننده تصاویر خوبی نیست. تصمیم گرفتم گزارشی از او نزنم...»
سعید خرسندی جانباز اعصاب و روان است. وقتی مقابلم مینشیند باور نمیکنم که جانباز باشد. از ظاهرش هیچ چیزی پیدا نیست. موقرانه به سوالاتم پاسخ میدهد. از او میپرسم: «کلمه جانباز از کجا برای شما و دیگر مجروحین به کار رفت؟» میخندد و میگوید: «جانباز بیشتر اوایل درمورد کسانی به کار میرفت که قطع عضو شده بودند. من یادم هست که اوایل جنگ اینطوری بود. بعد کسانی که تیر و ترکشی میخوردند اما قطع عضو نمیشدند مجروح نام میگرفتند. بعد از جنگ بود که مرسوم شد به همه مجروحین میگفتند جانباز.» او البته معتقد است هنوز هم کسی جانباز اعصاب و روان را به درستی نمیشناسد. چون این نوع مجروحیت قابل توصیف نیست. حتی در سالهای جنگ تشخیص پزشکی نیز برای آن وجود نداشت.نه خودی ها و نه غریبهها هیچ کدام درکی از آن نداشتند. وقتی مصاحبهاش منتشر میشود و تماس میگیریم تا انتشار آن را به خرسندی خبر دهیم با خبر میشویم برای چندمین بار حالش بد شده و نتوانسته فضای تهران را تحمل کند و بی خبر برای دیدن دوستانش به آسایشگاهی در شهرستان مراجعه کرده است.
حسین اسرافیلی خودش در جبهه قطع نخاع شده اما وقتی از مشکلات مبتلابه جانبازان میگوید به مشکلات جانبازان اعصاب و روان اشاره میکند و آنها را قشر مظلومی از جانبازان میداند که هیچ کدام از نهادهای مسئول آنها را آنطور که باید به رسمیت نمیشناسند. او میگوید: «من به عنوان یک جانباز نخاعی به سازمان یا نهادی مراجعه میکنم آن مسئول من را میپذیرد و میتوانم راحت حرف خود را بیان کنم ولی جانباز اعصاب و روان وقتی به جایی میرود تا اشاره میکنند که طرف مشکل اعصاب دارد، هیچ اعتنا و اهمیتی نمیدهند و هیچ امکاناتی برای آنان فراهم نشده است.در میان ما هستند کسانی که حتی بعد از مجروحیت نخاعی خود درس خواندند و پزشک شدند اما آیا این امکان برای جانباز اعصاب و روان فراهم شد تا آن هم به تحصیل خود ادامه دهد؟»
«محمداسماعیل علیپور» رئیس مرکز بهداشت روانی بنیاد شهید و امور ایثارگران وقتی آماری از جانبازان اعصاب و روان ارائه میداد، عدد بالایی را بیان میکرد. او میگفت: «در کل کشور در میان جانبازان، 43 هزار بیمار روان پزشکی شناخته شده و 7 هزار و 200 بیمار شدید روان پزشکی داریم. 10 بیمارستان در کل کشور برای بستری بیماران اعصاب و روان در اختیار داریم.»
شب گذشته در برنامه خندوانه باز هم شاهد یکی دیگر از سنت شکنیهای مرسوم رسانهای در شبکه نسیم از رسانه ملی بودیم، این بار مهمانان خندوانه به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، جانبازان اعصاب روان بستری در بیمارستان میلاد شهریار بودند. جانبازانی که همه با لباس یک شکل و چفیهای بر دوش رامبد جوان را در این قسمت برنامه همراهی میکردند.
آنها نه ویلچر داشتند و نه ماسک اکسیژن. نه قطع عضو بودند و نه نابینا. اما در عوض چهرههای رنگ و رو رفته، تیکهای شدید عصبی، بدنهای نحیف و بیمار، دست و پاهای لرزان و بی رمق و نگاههای نه چندان عمیقشان به اطراف همه نشان از مجروحیت شدید اعصاب و روان که ناشی از موج گرفتگی حاصل از انفجار داشت، میداد. برخی حتی نا نداشتند تا چفیه دور گردنشان را مرتب کنند. برخی وقتی در حین خواندن اشعار مختلف دست میزدند. زود خسته میشدند و ترجیح میدادند تا دوباره آرام و بی صدا فقط گوش کنند. برخی با گردنهای افتاده کمتر سرشان را بلند میکردند تا شاهد هیجان این برنامه باشند و همه اینها واقعیت جامعه جانبازان اعصاب و روان این آب و خاک بود.
کسانی که به خاطر مصرف زیاد و بلند مدت از داروهای قوی اعصاب روان، خیلی زود عوارض مختلف دارو به سراغشان میآید و این مجروحیت برایشان دوچندان میشود. جانبازان اعصاب وروان در این برنامه شاید به نظر چندان حرفی برای گفتن نداشتند و برخی از آنها به خواندن چند بیت شعر برای اعلام حضور در شادی مردم اکتفا کردند اما نشان دادن چهره تک به تک آنها که شکستگی بیماری بر آنها غالب شده بود، خود گویای ناگفتههای بسیاری بود.
بی تعارف بگوییم. شاید به لحاظ حرفهای دعوت این همه جانباز اعصاب و روان که دردهای مزمنی به خاطر موج انفجار دارند و سه دهه است که در بیمارستان روان پزشکی بستری هستند، ریسک بالایی داشته باشد. آن هم برنامه پر سر و صدایی چون خندوانه که تم اصلی آن خنده و هیجان است. چیزی که در چهره این جانبازان به ندرت دیده میشود. شاید رامبد جوان هم باید محتاطانه تر رفتار میکرد و فقط جانبازانی را دعوت میکرد که چشم و ذهن مردم با آنها آشناست. کسانی که روی ویلچر مینشینند یا ماسک اکسیژن به همراه دارند. یا مثلا سراغ آسایشگاهی در تهران میرفت که دیدار با جانبازان آن برای همه هنرمندان، مسئولین و چرههای فرهیخته کشور مرسوم شده است و هر از گاهی وقتی کسی تصمیم میگیرد به دیدار جانبازان برود او را به دیدار با جانبازان این اسایشگاه راهنمایی میکنند. آسایشگاه مجهز و معروفی در شمال تهران. اما خندوانهایها باز هم «سنت شکنی» کردند و شاید حتی «هنجارشکنی». آنها به دنبال تصویر کشیدن کسانی بودند که بعد از گذشت 27 سال از جنگ هنوز هم دیده نمیشوند. هنوز کسی آنها را نمیشناسد و به درستی درک نمیکند. در مجامع عمومی حضور پیدا نمیکنند، زیرا نگران وخامت حالشان و حملههای عصبی هستند که گاه و بی گاه سراغشان میآید. حتی اگر خودشان بر خلاف عوارض بیماری تمایلی به شرکت در محافل عمومی داشته باشند، رسانهها و مسئولین آنها را سانسور میکنند.
بعد از سه دهه از جانبازیهای این بزرگمردان، نمیتوان گفت باید خوشحال باشیم یا تاسف بخوریم که بالاخره درب آسایشگاههای روانی جانبازان به روی رسانهها و چشم بیدار مردم نیز باز شد تا همه با این قشر از جانبازان مظلوم آب و خاک میهن اسلامی که سالهاست در کنار همه مشکلات عدیدهای که داشتند، درد گمنامی را هم تحمل کردند، آشنا میشوند.
برای دست مریزاد گفتن به رامبد جوان و تیم فکری مجموعه خندوانه همین کافیست که از همسر جانباز اعصاب و روانی بگوییم که در غیاب همسرش وقتی امثال او را در قاب تلویزیون و در ساعات خنده و شادی مردم مشاهده میکرد، اشک میریخت و تمام بخش های این برنامه را با اشکهایش همراهی کرد. و چه بسا خانوادههای ایرانی که دیشب با تماشای این برنامه، اشک و لبخند همزمان برای ساعتی مهمان خانههایشان شد.
آن چیزی که در طول تماشای این قسمت از خندوانه تمام مدت فکر و ذهنم را مشغول خودش کرده بود، جانباز شهید پاریاب بود. کسی که نحوه شهادتش، سند رسوایی برای همه مسئولین، رسانهها و افرادیست که در به تصویر کشیدن و معرفی این دست جانبازان کم گذاشتند.
سردار شهید احمد پاریاب فرمانده گردان شهادت از لشکر محمد رسول الله(ص) بود. او جانباز اعصاب و روان و شیمیایی جنگ تحمیلی بود. پاریاب مدت ها به تنهایی در خانهای کوچک و محقر در حاشیه تهران زندگی میکرد و نهایتا در اسفند ماه سال 91 چهار روز پس از شهادت پیکر مطهرش توسط همسایهها و نیروهای آتش نشانی در خانه پیدا شد. سعید قاسمی یکی از همرزمانش در مراسم بزرگداشت او میگفت: دیگر کار پاریاب به جایی میرسد که جامعه هم از دستش خسته میشوند و حاضر نیستند برایش کاری انجام دهند، جامعه حاضر نیست برای جانباز هزینه کند تا شش ماه بیشتر زنده بماند و خانواده هم از دستش خسته میشوند، چون این جانباز اعصاب و روان وقتی به هم میریزد متوجه اعمالش نیست و مثلا تلویزیون را میشکند وحتی رفقایش هم از دست او خسته میشود دیگر حتی خودش هم از دست خودش خسته میشود.در آخر آتش نشانی رفت در خانه او تا فهمید که پاریاب چهار روز است که تمام کرده و بدنش بو گرفته است. او بو نگرفته است، این بوی گند ماست و بوی گند جامعه است که علمداران و شیرهایش را فراموش میکند. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.
امید است که خاطره تلخ غربت و مظلومیت مرد مقاومت هشت سال دفاع مقدس تکرار نشود. و رسم پاسداشت این دلاورمردان را بیاموزیم.
جوانی با انگیزه سراغم آمده و میگوید پروژه ای برای تصویرسازی از جانبازان دفاع مقدس دارد. میگوید: «سوژه ای داشتی بگو.» آدرس را می دهم و میگویم یک جانباز نابیناست. وقتی برگشت گفتم: «گزارشی منتشر کردی؟ » میگوید: «نه؛ راستش را بخواهی. چهره این جانباز به خاطر مجروحیت سوخته است. و القا کننده تصاویر خوبی نیست. تصمیم گرفتم گزارشی از او نزنم...»
سعید خرسندی جانباز اعصاب و روان است. وقتی مقابلم مینشیند باور نمیکنم که جانباز باشد. از ظاهرش هیچ چیزی پیدا نیست. موقرانه به سوالاتم پاسخ میدهد. از او میپرسم: «کلمه جانباز از کجا برای شما و دیگر مجروحین به کار رفت؟» میخندد و میگوید: «جانباز بیشتر اوایل درمورد کسانی به کار میرفت که قطع عضو شده بودند. من یادم هست که اوایل جنگ اینطوری بود. بعد کسانی که تیر و ترکشی میخوردند اما قطع عضو نمیشدند مجروح نام میگرفتند. بعد از جنگ بود که مرسوم شد به همه مجروحین میگفتند جانباز.» او البته معتقد است هنوز هم کسی جانباز اعصاب و روان را به درستی نمیشناسد. چون این نوع مجروحیت قابل توصیف نیست. حتی در سالهای جنگ تشخیص پزشکی نیز برای آن وجود نداشت.نه خودی ها و نه غریبهها هیچ کدام درکی از آن نداشتند. وقتی مصاحبهاش منتشر میشود و تماس میگیریم تا انتشار آن را به خرسندی خبر دهیم با خبر میشویم برای چندمین بار حالش بد شده و نتوانسته فضای تهران را تحمل کند و بی خبر برای دیدن دوستانش به آسایشگاهی در شهرستان مراجعه کرده است.
حسین اسرافیلی خودش در جبهه قطع نخاع شده اما وقتی از مشکلات مبتلابه جانبازان میگوید به مشکلات جانبازان اعصاب و روان اشاره میکند و آنها را قشر مظلومی از جانبازان میداند که هیچ کدام از نهادهای مسئول آنها را آنطور که باید به رسمیت نمیشناسند. او میگوید: «من به عنوان یک جانباز نخاعی به سازمان یا نهادی مراجعه میکنم آن مسئول من را میپذیرد و میتوانم راحت حرف خود را بیان کنم ولی جانباز اعصاب و روان وقتی به جایی میرود تا اشاره میکنند که طرف مشکل اعصاب دارد، هیچ اعتنا و اهمیتی نمیدهند و هیچ امکاناتی برای آنان فراهم نشده است.در میان ما هستند کسانی که حتی بعد از مجروحیت نخاعی خود درس خواندند و پزشک شدند اما آیا این امکان برای جانباز اعصاب و روان فراهم شد تا آن هم به تحصیل خود ادامه دهد؟»
«محمداسماعیل علیپور» رئیس مرکز بهداشت روانی بنیاد شهید و امور ایثارگران وقتی آماری از جانبازان اعصاب و روان ارائه میداد، عدد بالایی را بیان میکرد. او میگفت: «در کل کشور در میان جانبازان، 43 هزار بیمار روان پزشکی شناخته شده و 7 هزار و 200 بیمار شدید روان پزشکی داریم. 10 بیمارستان در کل کشور برای بستری بیماران اعصاب و روان در اختیار داریم.»
شب گذشته در برنامه خندوانه باز هم شاهد یکی دیگر از سنت شکنیهای مرسوم رسانهای در شبکه نسیم از رسانه ملی بودیم، این بار مهمانان خندوانه به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، جانبازان اعصاب روان بستری در بیمارستان میلاد شهریار بودند. جانبازانی که همه با لباس یک شکل و چفیهای بر دوش رامبد جوان را در این قسمت برنامه همراهی میکردند.
آنها نه ویلچر داشتند و نه ماسک اکسیژن. نه قطع عضو بودند و نه نابینا. اما در عوض چهرههای رنگ و رو رفته، تیکهای شدید عصبی، بدنهای نحیف و بیمار، دست و پاهای لرزان و بی رمق و نگاههای نه چندان عمیقشان به اطراف همه نشان از مجروحیت شدید اعصاب و روان که ناشی از موج گرفتگی حاصل از انفجار داشت، میداد. برخی حتی نا نداشتند تا چفیه دور گردنشان را مرتب کنند. برخی وقتی در حین خواندن اشعار مختلف دست میزدند. زود خسته میشدند و ترجیح میدادند تا دوباره آرام و بی صدا فقط گوش کنند. برخی با گردنهای افتاده کمتر سرشان را بلند میکردند تا شاهد هیجان این برنامه باشند و همه اینها واقعیت جامعه جانبازان اعصاب و روان این آب و خاک بود.
کسانی که به خاطر مصرف زیاد و بلند مدت از داروهای قوی اعصاب روان، خیلی زود عوارض مختلف دارو به سراغشان میآید و این مجروحیت برایشان دوچندان میشود. جانبازان اعصاب وروان در این برنامه شاید به نظر چندان حرفی برای گفتن نداشتند و برخی از آنها به خواندن چند بیت شعر برای اعلام حضور در شادی مردم اکتفا کردند اما نشان دادن چهره تک به تک آنها که شکستگی بیماری بر آنها غالب شده بود، خود گویای ناگفتههای بسیاری بود.
بی تعارف بگوییم. شاید به لحاظ حرفهای دعوت این همه جانباز اعصاب و روان که دردهای مزمنی به خاطر موج انفجار دارند و سه دهه است که در بیمارستان روان پزشکی بستری هستند، ریسک بالایی داشته باشد. آن هم برنامه پر سر و صدایی چون خندوانه که تم اصلی آن خنده و هیجان است. چیزی که در چهره این جانبازان به ندرت دیده میشود. شاید رامبد جوان هم باید محتاطانه تر رفتار میکرد و فقط جانبازانی را دعوت میکرد که چشم و ذهن مردم با آنها آشناست. کسانی که روی ویلچر مینشینند یا ماسک اکسیژن به همراه دارند. یا مثلا سراغ آسایشگاهی در تهران میرفت که دیدار با جانبازان آن برای همه هنرمندان، مسئولین و چرههای فرهیخته کشور مرسوم شده است و هر از گاهی وقتی کسی تصمیم میگیرد به دیدار جانبازان برود او را به دیدار با جانبازان این اسایشگاه راهنمایی میکنند. آسایشگاه مجهز و معروفی در شمال تهران. اما خندوانهایها باز هم «سنت شکنی» کردند و شاید حتی «هنجارشکنی». آنها به دنبال تصویر کشیدن کسانی بودند که بعد از گذشت 27 سال از جنگ هنوز هم دیده نمیشوند. هنوز کسی آنها را نمیشناسد و به درستی درک نمیکند. در مجامع عمومی حضور پیدا نمیکنند، زیرا نگران وخامت حالشان و حملههای عصبی هستند که گاه و بی گاه سراغشان میآید. حتی اگر خودشان بر خلاف عوارض بیماری تمایلی به شرکت در محافل عمومی داشته باشند، رسانهها و مسئولین آنها را سانسور میکنند.
بعد از سه دهه از جانبازیهای این بزرگمردان، نمیتوان گفت باید خوشحال باشیم یا تاسف بخوریم که بالاخره درب آسایشگاههای روانی جانبازان به روی رسانهها و چشم بیدار مردم نیز باز شد تا همه با این قشر از جانبازان مظلوم آب و خاک میهن اسلامی که سالهاست در کنار همه مشکلات عدیدهای که داشتند، درد گمنامی را هم تحمل کردند، آشنا میشوند.
برای دست مریزاد گفتن به رامبد جوان و تیم فکری مجموعه خندوانه همین کافیست که از همسر جانباز اعصاب و روانی بگوییم که در غیاب همسرش وقتی امثال او را در قاب تلویزیون و در ساعات خنده و شادی مردم مشاهده میکرد، اشک میریخت و تمام بخش های این برنامه را با اشکهایش همراهی کرد. و چه بسا خانوادههای ایرانی که دیشب با تماشای این برنامه، اشک و لبخند همزمان برای ساعتی مهمان خانههایشان شد.
آن چیزی که در طول تماشای این قسمت از خندوانه تمام مدت فکر و ذهنم را مشغول خودش کرده بود، جانباز شهید پاریاب بود. کسی که نحوه شهادتش، سند رسوایی برای همه مسئولین، رسانهها و افرادیست که در به تصویر کشیدن و معرفی این دست جانبازان کم گذاشتند.
سردار شهید احمد پاریاب فرمانده گردان شهادت از لشکر محمد رسول الله(ص) بود. او جانباز اعصاب و روان و شیمیایی جنگ تحمیلی بود. پاریاب مدت ها به تنهایی در خانهای کوچک و محقر در حاشیه تهران زندگی میکرد و نهایتا در اسفند ماه سال 91 چهار روز پس از شهادت پیکر مطهرش توسط همسایهها و نیروهای آتش نشانی در خانه پیدا شد. سعید قاسمی یکی از همرزمانش در مراسم بزرگداشت او میگفت: دیگر کار پاریاب به جایی میرسد که جامعه هم از دستش خسته میشوند و حاضر نیستند برایش کاری انجام دهند، جامعه حاضر نیست برای جانباز هزینه کند تا شش ماه بیشتر زنده بماند و خانواده هم از دستش خسته میشوند، چون این جانباز اعصاب و روان وقتی به هم میریزد متوجه اعمالش نیست و مثلا تلویزیون را میشکند وحتی رفقایش هم از دست او خسته میشود دیگر حتی خودش هم از دست خودش خسته میشود.در آخر آتش نشانی رفت در خانه او تا فهمید که پاریاب چهار روز است که تمام کرده و بدنش بو گرفته است. او بو نگرفته است، این بوی گند ماست و بوی گند جامعه است که علمداران و شیرهایش را فراموش میکند. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.
امید است که خاطره تلخ غربت و مظلومیت مرد مقاومت هشت سال دفاع مقدس تکرار نشود. و رسم پاسداشت این دلاورمردان را بیاموزیم.