شهدای ایران shohadayeiran.com

صدای مادر شهید بروجردی که آکنده از بغض و اشک بود، می‌آمد؛ می‌خواست به نحوی یاران فرزندش را دلداری دهد؛ او می‌گفت: «من عادت کرده‌ام که یتیم بزرگ کنم؛ هیچ مهم نیست الآن هم پسر پنج ساله محمّد را بزرگ می‌کنم؛ امّا شما پشت امام را خالی نکنید!».
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سردار شهید «محمد بروجردی» به سال 1333 در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد؛ وی در نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرت‌ها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد؛ حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشأ خیرات و برکات زیادی شد. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان، مسئولیت این کار به میرزا محمد سپرده شد.

اقدامات مؤثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشه‌های اجنبی‌پرستان را برهم زد و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد و سرانجام این مسبح کردستان، در تاریخ اول خرداد 1362 در حالی که با عده‌ای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت می‌کردند بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.

در سی‌امین سالگرد شهادت مسیح کردستان، خاطرات همرزمانش را در ادامه می‌خوانیم:

                                                             ***

سردار پاسدار «جواد حامد» می‌گوید: یک شب قبل از شهادت شهید بروجردی، با او در اتاقی نشسته بودیم؛ من و برادر کاوه و برادر امیر عبّاسی که آنها هم به شهادت رسیده‌اند؛ از هر دری سخنی می‌رفت؛ برادر کاوه بنای درد دل گذاشته بود و «حاجی» هم صبورانه جواب می‌داد.

ـ به هر حال هر کسی که وضعیتی داره و مشکلاتی... پدر و مادرمون هم حقّی دارند؛ اگر لازمه که اینجا بمونیم و کار باشه، خوب؛ انجام می‌دیم ولی اگر قرار باشه که وضع، همین‌طوری که هست باشه و به مشکلات هم رسیدگی نشه، بهتره که بریم و به خانواده‌هامون سری بزنیم و اونها رو از نگرانی در بیاریم.

همه مادرها همین‌طوری‌اند! من هم وقتی که به منطقه می‌خوام بیام، مادرم طوری رفتار می‌کنه که باید رعایت حالشو کرد و بهش حق داد؛ خوب، عاطفه مادری‌‌ست! ولی من دیده‌ام که با دیگران که در مورد من صحبت می‌کنه همه‌اش دعا و ثنا می‌کنه. حرف‌های پدر و مادر همه از روی عاطفه‌س؛ هیچ موقع کارشون به جایی نمی‌رسه که حقّی از شما بخوان. مطمئناً همه حقّ و حقوقی که دارن به خاطر شجاعت‌های فرزندشون می‌بخشن! خیالت راحت باشه!

صبح، «حاجی» عازم منطقه بود؛ دو سه نفر را هم همراه خودش کرد امّا نگذاشت برادر کاوه با او همراه شود؛ حتّی درهای ماشین را قفل کرد و به اصرارهای او توجّهی نداشت؛ موقع حرکت «حاجی» از ماشین پیاده شد و دوباره وضو گرفت و بعد هم سوار شد و رفت.

شاید هیچ‌کس مفهوم کارهای او را نفهمید تا وقتی که خبر شهادتش رسید، یعنی حدود یک ساعت بعد از حرکت؛ این که «کاوه» را همراه خودش نبرد، این که قبل از حرکت، وضو گرفت و خیلی کارهای دیگر. «حاجی» می‌دانست که آخرین سفر اوست، سفری که مقصدی عالی دارد، افسوس که ما آن موقع را درک نکردیم.

                                                          ***

ناصر ظریف یکی از همرزمان شهید بروجردی روایت می‌کند: ورزش صبحگاهی را آن روز صبح با «حاجی» انجام دادیم؛ پا به پای بچه‌ها تمام مسیر را دوید، با همان نشاط همیشگی‌اش؛ ورزش آن روز واقعاً به دلمان چسبید!

بعد از ورزش، به دنبال فعالیت روزانه شدیم؛ آن روز قرار شد که با چند نفر به شناسایی مکان مناسب برای یگان برویم؛ ظهر که بازگشتیم برادر کاوه را دیدم؛ مثل همیشه نبود؛ غمی در چهره‌اش پیدا بود، با حالتی پریشان گفت: «حاجی با ماشینش رفته روی مین! سری به محل بزنید».

دیگر بقیه حرف‌هایش را نفهمیدم؛ احساس کردم آسمان بر سرم خراب شده است! سریعاً با چند نفر از بچه‌ها به محل حادثه رفتم؛ اصلاً نفهمیدم راه را چگونه طی کردم.

ماشین در حوالی شهرک «المهدی» روی مین رفته بود، نزدیک ماشین شدم «حاجی» را دیدم، مثل همیشه آرام بود و با شکوه؛ در چهره ملکوتی‌اش خیره شدم، دیدم همان تبسّم همیشگی‌اش را به چهره دارد؛ تبسّمی که با لبخند شهادت عجین شده بود.

                                                          ***

محسن رضایی، فرمانده وقت کل سپاه می‌گوید: بهشت زهرا(س) غلغله بود؛ در قطعه شهدا جای سوزن انداختن نبود؛ مردم آمده بودند تا با سردار شهیدشان وداع کنند؛ هر کس که نامی از بروجردی شنیده بود، آمده بود تا آخرین دیدار را با او داشته باشد.

عطر حماسه و گریه، فضا را پر کرده بود، شیون و ناله زن‌ها حال و هوای خاصی داشت؛ خیلی‌ها آمده بودند تا مادر صبور او را ببینند، مادری که او را از یتیمی بزرگ کرده و به این مرحله عالی رسانده بود. آمده بودند تا درس مقاومت و نستوهی را از او یاد بگیرند.

صدای مادر آن شهید والا مقام می‌آمد، صدایی محزون که آکنده از بغض و اشک بود؛ می‌خواست به نحوی یاران فرزندش را دلداری دهد؛ می‌خواست آنها را نصیحت کند.

ـ برادران عزیز! من عادت کرده‌ام که یتیم بزرگ کنم؛ محمّد و خواهران و برادرانش با هم شش تا یتیم بودند، من آنها را بزرگ کردم؛ هیچ مهم نیست الآن هم پسر پنج ساله محمّد را بزرگ می‌کنم؛ امّا شما پشت امام را خالی نکنید! امام را تا آخر پشتیبانی کنید.

به یاد حرف‌های شهید بروجردی افتادم که شبیه همین حرف‌های مادرش بود؛ از بهشت‌زهرا(س) که بیرون آمدم، غرق در ابهام و سؤال بودم، خدایا! تکلیف ما بعد از بروجردی‌ها چیست؟

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار