سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ از سمت جاده گرد و خاکی دیده می شد. جیپ خاکی رنگ با سر و وضعی دیدنی و سر و صدای فراوان و تکان های شدید، جاده ناهموار را پشت سر می گذاشت و پشت سرش خاک نرمی به هوا برمی خاست. خمپاره ها زوزه کشان در چپ و راست آن به زمین می خورد. ولی جیپ و راننده آن، بی توجه به اطراف، به سرعت پیش می آمد. مهمات بچه ها تمام شده بود و محمد حسین دو ساعت پیش رفته بود تا مهمات بیاورد و اکنون بر می گشت. جیپ جلوی پای محمد ایستاد و محمد حسین به سرعت پیاده شد. محمد به طرف او رفت و با لبخندی رضایت بخش، قمقمه آب را به طرف او گرفت و خود به طرف سنگر رفت تا بچه ها را صدا بزند که مهمات را سریع تخلیه کنند.
ناگهان صدای سوت خمپاره و سپس گرد و غباری به آسمان برخاست. برای چند لحظه هیچ جا دیده نمی شد. همه جا گرد و غبار بود. فقط تصاویری لرزان و سرخ دیده می شد. محمد که روی زمین افتاده بود ، دردی در پهلویش احساس کرد. به پهلو روی زمین غلتید. دست برد به پهلویش، دستش گرم شد. پاهایش می سوخت، گلویش آتش گرفته بود و مزه خاک می داد. با زحمت زیاد پشت به خاک ریز نشست و سعی کرد اطرافش را نگاه کند. ناگهان به یاد محمد حسین افتاد.
از جیپ که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود ، شعله هایی زرد و آبی بر می خاست و به آسمان می رفت. صدای ناله ضعیفی را شنید. محمد حسین را دید که در گوشه ای افتاده است. به سختی برخاست و به سوی محمد حسین رفت. قمقمه، در حالی که زمین را خیس کرده بود در چند متری محمد حسین مچاله شده بود. پاهای محمد حسین توی شکمش جمع شده بود. گونه اش به خاک چسبیده بود. روی پیشانی اش خون و عرق و خاک با هم مخلوط شده بود وقطرات آن از پشت گوش او سرازیرمی شد و از گردنش به زمین می چکید. دستانش در ماسه تفدیده فرو رفته و عینکش به گوشه ای افتاده بود. پلک های بسته اش به سختی باز شد ، لب های خونینش شروع کرد به تکان خوردن. دست هایش می لرزید.
محمد به طرف او دوید، به سختی دست محمد حسین را از زیر بدنش بیرون آورد. شانه های او را گرفت و کمک کرد تا بنشیند.
محمد حسین دستان خونین خود را به طرف آسمان بلند کرد، خدایا باز هم دعای دست ! محمد حسین که خطوط قیافه اش مانند کسی که رنج و درد را فراموش کرده باشد، چنین گفت: « الحمداله خدایا ! شکر. الهی راضی ام به رضای تو، خدایا تو از ما راضی باش و امام را نگهدار باش » بعد از این سخنان لبخند زنان به زمین افتاد.حالتش مثل تشنه ای که سیراب شود یا غریقی که به ساحل برسد، آرام بود.
نسیم اندکی به چهره محمد می زد. آسمان صاف و آفتاب بر سر او بود. سر از خاک برداشت در حالی که صورتش خیس شده بود. شرمنده و محزون سرش را پایین انداخت . عرقی سرد از زیر موهای پشت گردنش به پشتش جاری شده بود.
مراسم ساعتی قبل تمام شده بود، جز او کسی در گلزلر شهدا نبود. همه رفته بودند و او تنها ایستاده بود و به عکس حسین نگاه می کرد که با آن سکوتش...چطوری برادر !؟