شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۸۹۱۳
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
«فقط دعا کن شهید شوم؛ آن هم شهادتی که هیچ چیز از من به شهر برنگردد؛ دوست دارم پیکرم در همانجا که شهید می‌شوم، بماند و تشییعی نداشته باشم».
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 

به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سید حبیب حبیب‌پور نویسنده دفاع مقدس و شاعر معاصر در وبلاگ تا ماه راهی نیست نوشت:

1- به جبهه که رفت، نامش بهمن بود و وقتی برگشت، علیرضا  صدایش می‌کردیم؛ اولین بار که بعد از نامگذاری جدیدش  به درب منزل آنها رفتم و به مادرش که در را باز کرد گفتم با علیرضا کار دارم، پاسخم داد: عزیزم! منزل را اشتباه آمده‌ای؛ ما علیرضا نداریم.

مانده بودم چه بگویم؛ همانطور که سرم پایین بود یادم آمد که نامش بهمن بوده است؛ گفتم: ببخشید، با بهمن کار داشتم؛ مادرش نفس راحتی کشید و گفت: خب این را از اول بگو؛ الان می‌گویم بیاید.

چند دقیقه بعد بهمن و من داشتیم به گافی که زده بودم می‌خندیدیم؛ خنده‌ای از روی شیطنت!

2- بهمن ماه سال 1361 که خبر رسید سید حسین رجبی از شرهانی پر کشید و به آسمان رفت، طاقت دیدن چشم‌های قرمز شده بهمن را نداشتم و شاید خیلی از بچه‌ها هم مثل من بودند.

در همان چند روز از غصه آب شده بود؛ در تاریکی شب باید او را بر مزار سید حسین پیدا می‌کردیم که اشک می‌ریخت؛ کلاه سیاه پشمی هم بر سر داشت که موهای حنائیش از زیر آن بیرون زده بود و چهره‌اش را نمکی‌تر می‌کرد.

چند روز بعد که به جبهه برگشت در کنج سنگر می‌نشست و دل‌ها به حالش می‌سوخت؛ او هنوز نتوانسته بود شهادت سید را باور کند؛ اگر هم باور می‌کرد نمی‌توانست با آن کنار بیاید؛ شوخی‌های سید هبت الله فرج الهی (که خودش دل تنگ سید بود) باز هم بهمن را از آن حال و روز جدا نمی‌کرد؛ بهمن مثل شمع می‌سوخت و آب می‌شد.

3- هرگز آن روز و آن دیدار را فراموش نمی‌کنم؛ چند روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.

کنار هم ایستادند و از آنها عکس گرفتم؛ بهمن گفت خودت هم بیا؛ دوربین را به سید حمید دادم و کنارش ایستادم.

من، غلامعباس و بهمن در کنار درب کوچک منزل مادر بزرگ بهمن در خیابان میرداماد در یک غروب زیبای دزفول لبخند می‌زدیم.

لبخندی که هنوز تصویر آن در آلبوم من می‌درخشد.

و از همه زیبا‌تر لبخند بهمن که تا آن زمان زبانزد همه بچه‌ها بود.

چند روز بود، در همان روزهای سرد بهمن بود، که دایی‌اش هم مفقودالاثر شد و چند هفته طول کشید تا رادیو عراق پیام او را به خانواده رسانید و یعنی اسیر شده است.

4- یکی از روزهای تعطیلات نوروز 1362 بود که به منزلمان آمد و گفت: دعا کن دیگر شهید شوم چون احساس می‌کنم پس از شهادت سید حسین تنهای تنها شدم و دیگر نمی‌توانم در دنیا بمانم؛ این دو ماه هم خیلی طاقت آورده‌ام.

گفتم: چه می‌گویی علیرضا؟ باید زنده بمانی تا با هم به زیارت کربلا برویم؛ پاسخ داد: نه، فقط دعا کن شهید شوم؛ آن هم شهادتی که هیچ چیز از من به شهر برنگردد؛ دوست دارم پیکرم در همانجا که شهید می‌شوم، بماند و تشییعی نداشته باشم.

عصبانی‌تر شدم و با کمی غیظ گفتم: آخر می‌دانی چه می‌گویی؟ آیا به فکر پدر و مادرت نیستی‌؟ بدون آنکه از غیظم بترسد گفت: همین که گفتم؛ دعا کن مفقود شوم.

با ناراحتی از او جدا شدم.

5- در پایان جمع قرآنی‌مان در حسینیه شهید علم الهدایی رسم بود که مجلس را با فاتحه‌ای برای شادی روح شهدا و پس از آن دعا برای سلامتی امام خمینی (ره) و پیروزی رزمندگان اسلام به پایان ببریم.

وقتی بهمن در شهر بود و به مجلس قرآنی‌مان می‌آمد در هنگام خواندن فاتحه سر به زیر بود و غرق تفکر و در هنگام دعا برای امام گویا بهترین و بزرگترین دعایش را بر زبان جاری می‌کرد.

وقتی در یک عصر دل گرفته فروردین 1362 یعنی چند روز پس از آخرین دیدارمان، خبر مفقود شدنش را به شهر آوردند یکه خوردم؛ خبر مفقود شدن او و حسین محسنی در عملیات والفجر یک در شرهانی و اینکه با همه تلاشی که بچه‌های همرزمش در گردان، تخریب کرده بودند نتوانستند جسد آنها را به عقب بیاورند و بر روی تپه‌ای در منطقه و زیر یک درخت ماندند، برای همه شکننده بود و برای من که از زبان خودش شنیده بودم که دوست دارم مفقود شوم  هولناک‌تر بود.

اینکه چگونه باید خبر شهادتش آن هم از نوع مفقودیت را به خانواده‌اش که یک اسیر داشتند بدهیم، کاری بود سخت و طاقت فرسا، اما هر طور بود خبر را دادیم و چه شد بماند.

کوله پشتی‌اش را آوردند و من بی‌تاب‌تر از همه آن را باز کردم؛ به دنبال وصیت نامه‌اش بودم؛ ناگهان بوی بهمن در فضا پیچید؛ بوی مهربانی و یکدلی و برادری که بین ما برقرار بود.

وصیت نامه‌اش را پیدا کردیم؛ خط خودش بود؛ معلوم بود با حوصله و سر صبر نوشته است؛ تمیز و پاکیزه بود؛ خواندم و اشک ریختم؛ اشک می‌ریختم و نمی‌دانستم همه بچه‌هایی که اطرافم گوش می‌کنند‌، حال و روزی بهتر از من ندارند.

رسیدم به این فراز: «از شما می‌خواهم که در مجالس‌تان نخست برای سلامتی امام خمینی (ره) دعا کنید و پس از آن برای شهدا فاتحه بخوانید.

این بود اوج عشق و ارادت او به رهبر و مرادش امام خمینی(ره).

از آن پس بود که به یاد او دعا برای امام خمینی (ره) بر فاتحه برای شهدا مقدم شد؛ برای همه شهدا و او که خودش از خدا خواسته بود گمنام بماند.

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار