شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۸۷۴۲
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
مرتضی در نامه‌اش نوشته بود: مامان جان، اینجا وضع ما خوب است، دیروز برای‌مان شلغم آوردند؛ به هر پنجاه نفر، پنج عدد شلغم رسید.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبریشهدای ایران؛ اسارت واژه‌ای است که با شنیدن آن سختی، رنج و محنت را به یاد می آورد و علاوه بر فشار های جسمی،تالمات روحی زیادی بر فرد وارد می کند.


***

وقتی گرسنگی و تنگدستی به اوج خود می‌رسید، تا جایی که می‌توانستیم به این و آن شکایت می‌کردیم. اگر عراقی‌ها جواب‌مان را نمی‌دادند، به صلیبی‌ها می‌گفتیم و اگر آنها نیز وقعی نمی‌گذاشتند، شکایت همه‌شان را از طریق نامه به مامان‌هایمان می‌کردیم.

یک روز افسر توجیه سیاسی وارد اردوگاه شد و سراغ مرتضی را گرفت. وقتی پیدایش کرد، پس از نواختن یک سیلی محکم به گوشش گفت:

ـ چرا در نامه‌هایتان حرف‌های دروغ می‌نویسید؟ خوبی به شما نیامده؟

ـ کی حرف دروغ نوشته؟ منظورتان را نمی‌فهمم جناب سروان.

ـ خودت را نزن به آن راه. کی ما پنج تا شلغم به پنجاه نفر دادیم که ورداشتی تو نامه‌ای نوشتی؟

ـ من نوشتم؟

مرتضی شستش باخبر شد. ماه قبل، شکایت عراقی‌ها را به مامانش کرده بود.

افسر توجیه سیاسی، نامه‌ای از جیب بیرون آورد و پیش چشم مرتضی گرفت.

ـ ‌این نامه از تو نیست؟

مرتضی که راه گریز را بسته دید، درمانده گفت: «بله، مال من است.»

ـ اینجا را بخوان.

افسر یکی از خطوط نامه را که زیرش خط قرمزی کشیده شده بود، به مرتضی نشان داد. مرتضی من و من کرد. افسر تشر زد:

ـ با توأم، این خط را بخون.

مرتضی خواند: «مامان جان، اینجا وضع ما خوب است، دیروز برایمان شلغم آوردند؛ به هر پنجاه نفر، پنج عدد شلغم رسید.»

افسر، گوش مرتضی را گرفت و به شدت فشرد.

ـ چرا دروغ نوشتی؟

مرتضی لحظه‌ای مردد ماند و سپس مثل اینکه جوابی را به یاد آورده باشد، گفت:«دروغ ننوشتم جناب سروان! شما بد برداشت کرده‌اید! اتفاقاً من می‌خواستم پیش مامانم از شما تعریفی کرده باشم.»

سروان گفت: «تعریفی کرده باشی؟ چه تعریفی؟ اینجوری تعریف می‌کنند؟ جواب محبت را اینجوری می‌دهند؟»

مرتضی گفت: «نه، نه، ببین جناب سروان، من فقط می‌خواستم بگویم که شلغم‌های عراق اینقدر بزرگند که پنج تاش پنجاه نفر رو سیر می‌کند. آخر جناب سروان، شلغم‌های ایران خیلی کوچک‌تر از شلغم‌های عراق هستند. من خدای ناکرده منظور بدی نداشتم.»

افسر عراقی به همین سادگی ادعای مرتضی را باور کرد و گفت:

ـ آفرین، آفرین... همیشه تو نامه‌هایتان بنویسید که با شما مثل مهمان برخورد می‌شود.

مرتضی گفت: «اینکه گفتن ندارد جناب سروان! ما آدم‌های نمک‌شناسی نیستیم! حتماً... حتماً حقیقت را می‌نویسیم.»

افسر، راضی و خشنود از اردوگاه بیرون رفت.

راوی: آزاده احمد یوسف زاده

 

منبع:فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار