همیشه برای یافتن سوژه مطالب زمین و زمان را میگشتیم تا در گفتوگو با عزیزان رزمندهای كه مقطعی از زندگی خود را در كوران حوادث جنگ سپریكردهاند، گوشههایی از واگویهها، خاطرات و شاید هم ناگفتههایشان را به ثبت و انتشار برسانیم. از این رو اغلب موارد از بالای شهر تا پایین شهر، از شمال كشور تا جنوب كشور سراغ میگرفتیم و سوژههایمان را در جایی دور جستوجو میكردیم. غافل از اینكه جنگ نه شمال شهر میشناخت و نه جنوب شهر، در همین همسایگی ما یا كه نه در میان آدمهایی كه هر روز با آنها برخورد میكنیم، هستند افرادی كه با حضور در جبههها یكی از نقش آفرینان اصلی این حماسه تاریخی شدهاند؛ یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم...
بیشك در كشوری كه دیرزمانی نیست جنگی تمام عیار با كیفیتی چون هشت سال دفاع مقدس در برابر جهانی از ظلم و استكبار را پشت سر گذاشته، حافظه تاریخی و گذشته مردمانش با دیگر كشورها متفاوت است. بار اصلی این جنگ را همان ملتی بر دوش كشیدند كه انقلاب اسلامی را به پیروزی رسانده بودند. مردانش به طریقی و زنان و حتی كودكانش به طریقی دیگر، پس این بار در خود روزنامه جوان در میان همكارانی كه هر روز با سلامی و علیكی از كنارشان عبور میكردیم به جستوجو پرداختیم و جالب آنكه در همین محیط نه چندان بزرگ تعداد قابل توجهی از رزمندگان را پیدا كردیم كه متأسفانه به خاطر محدودیت صفحه و فضا، تنها با چهار نفر از آنها به گفتوگو پرداختیم تا به اختیار خودشان خاطراتی از حضورشان در جبهه را در اختیارمان قرار بدهند.
مسیر را گم كردیم
یوسف زمانی دبیر تحریریه روزنامه جوان است. او یكی از همكاران صبور ماست كه سمت و همین طور سن و سالش از باقی بچههای تحریریه بالاتر است، هر گاه در كار به مشكلی برمیخوریم نزد او میرویم. فرصت گفتگو را در اتاقش مهیا میكنیم و میخواهیم كه از حضورش در دفاع مقدس بگوید. هر آنچه خود دوست دارد و چون منظور یادی از آن ایام است، عنان سخن را در اختیار خودش قرار میدهیم. او با همان طمانینه همیشگیاش مكثی میكند و انگار با سرعت بسیار بالایی به سالهای خیلی دور، خیلی نزدیكی سفر میكند كه ناگهان به یك نقطه میرسد و در همان جا متوقف میشود. او میگوید: «بهار سال ۶۵ یك دوره ۴۵ روزه آموزشی را در پادگان منجیل گذراندم. تابستان همان سال هم همراه لشكر قدس گیلان به سنندج رفتم. بالاخره پس از پایان دورههای آموزشی، شهریور ماه سال ۶۵ مارش عملیات كربلای ۲ زده شد. آن زمان ۲۲ سال داشتم، دانشجو بودم و به عنوان یك دانشجوی بسیجی در میدان نبرد حاضر شدم. من در گردان كمیل حضور داشتم. فرمانده این گردان شهید رضوانی بود كه در همین عملیات آسمانی شد. ما در ارتفاعات حاج عمران مستقر شدیم. متأسفانه این عملیات با عدمالفتح مواجه شد و بسیاری از دوستانم به شهادت رسیدند و برخی هم به اسارت گرفته شدند. گردان ما پیش از آنكه وارد عملیات شود، دستور عقبنشینی صادر شد. از كل گردانی كه رفتیم ۲۵ نفر مانده بودیم. در آن عملیات گردان میثم خطشكن بود و پیروزیهایی هم به دست آورد، گردان ما هم برای احتیاط بود كه اصلا به جلو نرفتیم و همان جا دستور عقبنشینی صادر شد. عملیات لو رفته بود و دشمن نیروها را زیر تیر گرفت. دوستانم مقابل چشمانم به شهادت میرسیدند و در آن لحظات من فقط به شهادت میاندیشیدم و اصلا انتظاری برای بازگشت نداشتم البته ما با همین هدف هم پا به جبهه گذاشته بودیم. شب از نیمه گذشته بود كه عزم برگشت كردیم. زمانی كه دستور عقبنشینی داده شد، در مسیر برگشت راه را گم كردیم و در آن منطقه كوهستانی سرگردان شدیم. در نهایت در مسیر به قائم مقام فرمانده گردان كه اهل لنگرود بود، برخوردیم. او با مسیر آشنا بود و ما را هدایت كرد. وقتی برگشتیم صبح شده بود و جای بسیاری از همرزمانم كه در آن عملیات به شهادت رسیدند، خالی بود.»
لحظات پر از خاطره
حسین گلمحمدی از دیگر همكاران ما در روزنامه جوان است. او همیشه با وسواس خاصی صفحات پایداری را میخواند و شاید چون خودش آن دوران را از نزدیك حس كرده این همه دقت به خرج میدهد. حالا كه او را به عنوان یكی از سوژههایمان انتخاب كردهایم تا از خاطراتش بگوید، میخندد و در تعریف خاطراتش میگوید:« دوره كوتاهی در جبهههای جنوب، فاو، آبادان و خسروآباد بودم. موقع حمله عراق به فاو كه به كمك هلیكوپترهای نظامی امریكایی صورت گرفت با بر و بچهها شبه جزیره را تخلیه كردیم. نام ما را گذاشتند «هیئت واگذاری زمینهای فاو!» چون در واقع فاو را پس دادیم. ما از بچههای اطلاعات عملیات بودیم و من دیدبان دكل بودم. بچههای اطلاعات عملیات حال و هوای خاصی داشتند. بلندترین دكل در جبهه جنوب، دكل ما بود، به نام فاوالبهار. یك دكل ۷۰ متری و از آن دكلهای بدون حفاظ. آن دكل به اندازه یك ساختمان ۲۵ طبقه بود. دكل ما مثل دكلهای برق بود كه باید از آن بالا میرفتیم. یك روز میخواستیم با تیپ ارتباط برقرار كنیم. صبح متوجه شدم بیسیم بالاست، یك دوست به نام عبدالحمید داشتم كه با هم رقابت میكردیم كی برود بیسیم را بیاورد. من جثه كوچكی داشتم و از دكل بالا رفتم. پشت سر من عبدالحمید آمد و در همان زمان كه ما به بالا رسیدیم دو زمانهها در آسمان جولان میدادند و تركشهایشان همینطور به پایههای دكل میخوردند. تا به بالا برسم دائم كنترلم را از دست میدادم اما به هر مصیبتی بود خود را به بالا رساندم و در آنجا با یك طناب بیسیم را به كمرم بستم و پایین آمدم. در بازگشت باز هم تركش دو زمانهها نارجك دائم به دكل میخورد، اما چون در هوا منفجر میشدند، خیلی به ما آسیب نمیرساندند. به پایین نگاه كردم و دیدیم عبدالحمید منتظر ایستاده است. ۱۰ متر مانده بود به سطح زمین، برای اینكه سریعتر بیسیم به پایین برسد، طنابش را رها كردم، اما یك لحظه دستم از یكی از پایهها رها شد و خواستم پایه را بگیرم كه بیسیم از دستم رها شد، به سرعت طنابش را گرفتم ولی چون سرعت زیادی داشت پوست دستم را كامل كند و با یك ضربه بسیار آرامی به كف زمین برخورد كرد. عبدالحمید هم آن را به سرعت برداشت و به سمت سنگر حركت كرد. ما به بچههای توپخانه گرا میدادیم و بچههای توپخانه هم كه رزمندگان اصفهانی بودند در جنگ خیلی نقش مؤثری داشتند. به هر حال آن روز با هر مشكلی بود بیسیم را آوردیم و به بچههای توپخانه گرا دادیم. به طور كلی فضای آن روزها پر از خاطره است حتی از پشهها تا موشهای ریز و درشت، همه برای ما خاطره میساختند.»
خاطرات جنگ تمامینداردحسن علی یونسی یكی دیگر از اعضای خانواده روزنامه جوان است. چهره آفتاب سوخته و رفتار گرمش نشان از آن دارد كه بسیار سرد و گرم روزگار را چشیده است. مقابلش مینشینیم و میخواهیم هر آنچه از آن دوران به یاد دارد، بگوید. همین میشود آغاز برای یك گفتوگو و شنیدن خاطراتی از زبان رزمنده دیگری: من سرباز بودم كه از تهران به اهواز اعزام شدم و از آنجا مرا به پادگان حمید منتقل كردند. اولین روز فقط صدای توپ و گلوله بود كه به گوشمان میرسید. در آنجا تقسیم شدیم و من به تیپ ۳ گردان ۱۷۵ لشكر ۲۱ حمزه رفتم. در آن دوران به دلیل عشق به حضرت امام(ره) و انقلاب از انجام هیچ كاری دریغ نمیكردم، دوست داشتم همه تلاشم را انجام دهم. برای اولین بار در عملیات بدر حضور پیدا كردم. ما خط نگهدار بودیم و پنج شبانهروز فعالیت داشتیم. زمانی كه به عقب برگشتیم بسیار خسته بودیم. چند شبانهروز خواب به چشممان نیامده بود. ساعت دو نیمه شب به عقب رسیدیم. من دیدم یك نفر آنجا خوابیده و پتو رویش كشیده است از فرط خستگی فرصت را غنیمت شمردم و كنار او خوابیدم. صبح كه بیدار شدم دیدم او یك جنازه عراقی بوده. دوستانم با خنده گفتند: كنار كی خوابیدهای؟ گفتم: من فكر كردم قایقران است كه كنار او خوابیدم. به حدی خسته بودم كه اصلا چشمم نمیدید. برای انجام هر كاری در منطقه داوطلب میشدم. به خاطر دارم من اصلا رانندگی بلد نبودم در آنجا پرسیدند چه كسانی رانندگی بلد هستند همان جا اعلام آمادگی كردم. روز اول یك نیسان به من دادند و گفتند برو با آن غذا بیاور...
جنگ خاطرات خوبی دارد. آن روزها هر سه ماه یك بار به ما مرخصی میدادند، اصلا دوست نداشتم به مرخصی بروم. اگر خدای نكرده الان جنگ شود باز هم میروم. عشق به انقلاب و حضرت آقا باعث شده از انجام هیچ كار سختی ابا نداشته باشیم. در آن دوران ما همه با هم دوست بودیم. همه یكرنگ بودیم. اگر یكی از بچهها خسته بود دیگری میگفت تو استراحت كن من به جای تو میروم. اینطور نبود كه بگوییم حتماً تو باید بروی. واقعا آنجا طوری بود كه عشق حاكم بود. اصلا در جنگ باید عشق داشت. كسانی كه شهید شدند همه با عشق كار میكردند. خاطرات جنگ تمامی ندارد.
صدای پای یك كومله
وقتی از او میخواهیم خاطراتش در دوران دفاع مقدس را برایمان بگوید، تعجب میكند. شاید انتظار نداشت كه از فعالیتهای آن دورانش اطلاعی داشته باشیم. كمی سكوت میكند و میگوید: من یك دورهای به خاطر دلم كاری كردهام و حالا نمیخواهم از كاری كه برای دل انجام دادهام حرفی بزنم. ( میخندد) اما بالاخره پس از اصرار زیاد میپذیرد، به شرطی كه نامش را فاش نكنیم، در خصوص حضورش در جبههها و خاطرهای از آن ایام میگوید: «ما با جنگ بزرگ شدهایم. ۱۸ سالم بود كه در مركز كومله و دموكرات حضور داشتم. ما بین سنندج و مریوان مستقر بودیم. مركز گردان ما به یك روستا مشرف بود. تعدادی از اهالی آن روستا تحت القائات كومله و دموكرات قرار گرفته و جذب آنها شده بودند. در عین حال برخی هم جذب سپاه و بسیج شدند. موقعیتی كه ما بودیم خیلی حساس بود و اگر آنجا را میگرفتند، كل روستا تصرف میشد. بالاتر از پاسگاه ما یك تپه بود. برای همین هر شب آنجا كمین میزدیم. شبها در آنجا حساسیت خیلی بالا بود و ما با چشم خودمان میدیدیم كه كومله و دموكراتی كه بومی آن روستا بودند شبها از لای درختان وارد روستا میشوند و قبل از روشنایی روز هم بازمیگشتند. اما بنا نداشتیم كه خیلی با آنها درگیر شویم. در یكی از شبها به پیشنهاد خودم مسئول كمین شدم. به همراه تعدادی از سربازها به آنجا رفتیم. كمین ما تا مركز گردان حدود ۱۰۰ متر فاصله داشت. چون من مسئول كمین بودم در تاریكی شب از این كمین به آن كمین سركشی میكردم. در یكی از شبها كه همه چیز را هم مرتب چیده بودیم از فاصله یك سنگر تا دیگری ناگهان احساس كردم صدای قدمهای یك نفر آرام آرام میآید. تاریكی مطلق بود و موقعیت من بین سنگر بود و در مركز پاسگاه نگهبانان هم آن بالا ایستاده بودند و در حالت آماده باش قرار داشتند تا اگر خطری احساس كردند وارد كار شوند. در آن شرایط من به هیچعنوان نمیتوانستم عملی انجام دهم، فقط بسیار آرام روی زمین دراز كشیدم و اسلحه را از ضامن خارج كردم و منتظر بودم تا آن صدا به من نزدیك شود. واقعا ترس سر تا پای مرا فرا گرفت. اما به خود جرات دادم كه كاری انجام ندهم چون اگر كوچكترین تیراندازی میشد كل منطقه به هم میخورد. درگیری میشد. حتی امكان داشت بسیاری از بچههای ما توسط نیروهای خودی به شهادت برسند. بنابراین من سكوت كردم و منتظر بودم نزدیكتر شود. صدا هر لحظه نزدیك و نزدیكتر میشد و تا بیخ گوشم آمد. اصلا از جایم تكان نخوردم. بعد از لحظهای متوجه شدم آن صدای پا آرام آرام از من فاصله میگیرد و به سمت پاسگاه میرود. حدود یك ساعت از این قضیه گذشت تا اینكه وقتی خوب نگاه كردم دیدم صدای یك الاغ بود كه وارد روستا میشد...
نگاه
هرچند كمبود فضا باعث شد نتوانیم با بیش از چهار نفر از همكارانمان گفتگو كنیم، اما همان طور كه اشاره شد گستردگی جنگ در میان مردم و در واقع اداره آن توسط عموم ملت ایران باعث شده تا با كمی دقت بیشتر به اطرفمان، انسانهایی را ببینیم كه مقاطع ارزشمندی از زندگی خود را صرف آسایش و سلامت مردم ایران و حفظ آرمانهای نظام اسلامی كردهاند؛ حسین كشتكار، محسن زینلی، جمشید صدقی، اصغر لالهدشتی، علیرضا سجادیفر و... از جمله همكاران دیگری هستند كه تجربه حضور در جبهههای نبرد را داشتهاند. اما در این میان برخی از اقوام درجه یك (مشخصا برادران) تعدادی از همكاران نیز در جبهههای جنگ به درجه رفیع شهادت نائل آمدهاند كه پایان این مطلب را مزین به نام آنها میكنیم: شهید صحرایی سوری، شهید ایرج یحییپور، شهید سید مجید موسویراد، شهید محمد رحمانی، جاویدالاثر امیرحسن رحمانی، شهید حیدری و...