شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۸۷۳۲
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
وقتی شهریور سال ۵۹ جنگ تحمیلی شروع شد، در تاریخ ۲۵/۷/۵۹ به عنوان بسیجی عازم جبهه جنوب كشور‌شدم. زمانی كه به اهواز رسیدم بیشتر ساكنان شهر خانه‌هایشان را ترك كرده بودند و شهر خالی از سكنه بود. به حصیرآباد رفتیم و آنجا مستقر شدیم.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ رزمندگان ایرانی در خرمشهر می‌تابید، امروز ملایم و كم‌حرارت بر فراز تهران می‌تابد. غلامرضا جعفرنیا پیاده و تنها به دفتر روزنامه آمده. او وارث نسلی است كه حرف‌های ناگفته زیادی برای گفتن دارد. غلامرضا هم برای گفتن همین حرف‌ها آمده است. آمده تا كمی خاطره‌بازی كند؛ خاطراتی ناب از روزهایی فراموش‌نشدنی. وقتی خاطراتش را روی گود می‌ریزد، چشمانش سرخ می‌شود، صدایش می‌لرزد، بغض می‌كند و اشك‌هایش جاری می‌شود. هنوز هم یاد دوستانش ته دلش را می‌لرزاند. آن خاطرات و یادها در پوست و گوشت و جانش خانه كرده و هر لحظه همراه اوست. خاطراتش را كه می‌گوید روح حاج احمد متوسلیان در تحریریه پرواز می‌كند، فضا را بوی خرمشهر می‌گیرد و نوای نماز شكر رزمندگان در مسجد جامع شهر می‌پیچد.جعفرنیا چند قطعه عكس هم همراه خاطراتش به یادگار آورده است. عكس‌هایی از دورهم بودن‌ها تا عكس‌هایی از لحظه شهادت و جانبازی رفقا. این عكس‌ها برای جعفرنیا باارزش‌ترین موجودی دنیایند. هر چه باشد این عكس‌ها میوه‌های درخت خاطره‌اش هستند. عكس‌ها را كه مرور می‌كنیم با جعفرنیا تا شملچه، تا مسجد جامع خرمشهر می‌رویم. جعفرنیا آن روز تنها آمده بود. دوستانش در خرمشهر او را تنها گذاشته بودند و او بعد از گذشت ۳۰ سال هنوز دارد با رفقایش خاطره بازی می‌كند. او از فتح شملچه می‌گوید.

وقتی شهریور سال ۵۹ جنگ تحمیلی شروع شد، در تاریخ ۲۵/۷/۵۹ به عنوان بسیجی عازم جبهه جنوب كشور‌شدم. زمانی كه به اهواز رسیدم بیشتر ساكنان شهر خانه‌هایشان را ترك كرده بودند و شهر خالی از سكنه بود. به حصیرآباد رفتیم و آنجا مستقر شدیم. عراقی‌ها در ۱۵- ۱۰ كیلومتری شهر، اهواز را محاصره كرده بودند. ما آنجا مقاومت كردیم و نگذاشتیم نیروهای عراقی وارد شهر شوند. بعد از چند روز بودن در اهواز به تهران برگشتم. بعد از مدتی اعلام كردند كسانی كه سابقه حضور در جبهه را دارند، دوباره اعزام شوند. این‌بار من در ۱۴ اردیبهشت ۶۱ برای انجام عملیات الی‌بیت‌المقدس به منطقه جنوب و برای آزادسازی و مبارزه با بعثی‌ها به جبهه اعزام شدم. عملیاتی مهم و ضروری بود و باید سریع سازماندهی می‌شدیم و عمل می‌كردیم. ما را به فرماند‌هان معرفی كردند. قرار بود خط‌شكن باشم و خودم تا آن لحظه هیچ اطلاعی نداشتم كه قرار است چنین مسئولیتی به من بدهند. سرعت انجام عملیات اجازه نمی‌داد، كسی تعلل كند. در نزدیكی سنگر عراقی‌ها عملیات را شروع كردیم. آتش سنگینی روی سرمان می‌بارید و ما مجبور بودیم به صورت سینه‌خیز حركت كنیم و اجازه هیچ‌گونه ایستادن به صورت تمام قد را نداشتیم. به هر طریقی بود خودمان را به نزدیكی عراقی‌ها رساندیم. تنها چند كیلومتر مانده بود كه به خاكریز آنها برسیم. بر اثر شدت آتش، هیچ اطلاعی از همرزمانم نداشتم. در مسیری كه می‌رفتیم تنها چهار نفر زنده مانده بودیم. فقط به ائمه متوسل می‌شدیم و حركت می‌كردیم. خدا هم كمكمان كرد و توانستیم به خاكریز دشمن برسیم.به خاكریز كه رسیدیم، دیدیم خاكریز حدود چهار متر قد دارد. جلوی خاكریز سیم‌خاردار و مین بود. تنها چهار نفر بودیم كه توانستیم از خاكریز عبور كنیم و به سمت جاده بصره حركت كنیم. همین كه وارد جاده شدیم، یك ماشین عراقی را كه در حال نزدیك شدن به سمتمان بود دیدیم. ماشین وقتی ما را دید ایستاد و سرنشینانش خودشان را تسلیم كردند. سروان بعثی كلتش را به ما داد و تسلیم شد. من اسیر را به پشت خاكریز آوردم و به نیروهای خودمان تحویل دادم. پشت خاكریز تنها مانده بودم. بقیه رزمنده‌ها شهید و مجروح شده بودند. تعدادی هم به دنبال نیروهای عراقی كه در حال فرار بودند رفتند. اطراف خودم را نگاهی انداختم و متوجه شدم حدود ۵۰- ۴۰ تانك در حال جا گرفتن و آرایش نظامی هستند و به سمت ما تیراندازی می‌كنند. یك خشاب بیشتر نداشتم. همین یك خشاب را به سمت نیروهای عراقی شلیك كردم تا بفهمند اینجا نیرو هست و نباید جلوتر بیایند. فقط اطرافم را نگاه می‌كردم تا كمك برسد. فقط از خدا كمك می‌خواستم كه مرا نجات بدهد. هیچ چاره‌ای نداشتم. فاصله من با عراقی‌ها ۲۰۰ متر بیشتر نبود. پشت خاكریز پناه گرفته بودم و آنها من را نمی‌دیدند.

۷۰ شهید در اطرافم
وقتی تانك‌های عراقی توپ را مستقیم شلیك می‌كردند و به خاك می‌خورد، دلِ خاك را می‌شكافت و حفره‌هایی بزرگ درست می‌شد. خیلی سریع خودم را به یكی از شكاف‌ها رساندم و داخلش سنگر گرفتم. در ذهنم می‌گفتم اگر عراقی‌ها بالای سرم بیایند یا من را می‌كشند یا اسیر می‌كنند. نیم‌ساعتی در همان جایی كه سنگر گرفته بودم ماندم. ناگهان دیدم كسی به پاهایم می‌زند. یك لحظه جا خوردم كه آن شخص گفت: برادر زنده‌ای، من مرندی هستم. همرزمان شنیده بودند كه گردان كمیل عملیات كرده و چنین اتفاقی برایمان افتاده، خودشان را سریع رسانده و بقیه نیروها هم در حال آمدن بودند. به مرندی اطلاعات دشمن را دادم. او همراه خودش چند تا نارنجك داشت. قصد داشت با پرتاب نارنجك‌ها عراقی‌ها را بترساند. همین كه اولین نارنجك را كشید تا به سمت‌تانك‌های دشمن پرتاب كند، دستش را زدند و زخمی شد. دستش را بستم و چند دقیقه كنارم بود. بعد تعریف كرد كه پسرعمویش هم در گردان است و زخمی شده، گفت: شما سنگر را ترك نكن تا من بروم و او را بیاورم. یك ساعتی طول كشید تا پسرعمویش را بیاورد. پسرعمویش هزارمتر آن‌طرف‌تر بود ولی آنقدر آتش سنگین بود كه نمی‌توانست خودش را سریع به او برساند. پسرعموی زخمی‌اش را آورد. یك نگاهی به دوروبر انداختم و دیدم هشت مجروح در كنارم دراز كشید‌ه‌اند. چهار مجروح را گذاشتم روی یك زانو و چهار مجروح دیگر را هم روی زانوی دیگرم گذاشتم. از آنها خون می‌رفت و فقط دعا می‌كردم وسیله‌ای برسد و مجروحان را برای مداوا به جایی امن ببریم. یك ماشین در حال آوردن مهمات بود. جلوی ماشین را گرفتم و مجروحان را داخل ماشین گذاشتیم. خودم هم سوار ماشین شدم و همراه زخمی‌ها رفتم. حدود ۱۲ كیلومتر فاصله داشتیم تا مجروحان را به نیروهای امدادی برسانیم. آنها را بردیم و رساندیم. ۱۲ كیلومتری از سنگر دور شده بودم. زمان برگشت، مرندی‌ هم می‌خواست همراه من بیاید. گفتم تو زخمی هستی و نیازی نیست همراه من بیایی. به او توضیح دادم كه من باید برگردم تا از وضعیت بقیه همرزمان آگاه شوم. با آمبولانسی كه راننده‌اش یك روحانی بود تا چهار كیلومتری منطقه عملیاتی آمدم. ساعت ۴ بعدازظهر بود كه باقی مسیر را پیاده ‌رفتم. خودم را به منطقه رساندم و خوشبختانه دیدم سایر برادران، منطقه‌ای كه عملیات كرده‌ایم را نگه داشته‌اند و از دستش نداده‌اند. نوشاد، رسولی و یكتا نیروهای پشتیبانی ما آنجا مشغول نبرد بودند. خیلی خوشحال بودم منطقه‌ای كه عملیات كرده‌بودیم و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بود از دست نرفته است. مصطفی یكتا كه یكی از همرزمانم بود به من گفت به سراغ رفیقانمان برویم. همانطور كه مسیر را طی می‌كردیم دیدم ۷۰ نفر از همرزمان ما یكجا شهید شده‌اند، از جمله فرمانده گروهان‌. هنوز وقتی می‌خواهم خاطرات گردان كمیل را بگویم ناخودآگاه آن صحنه‌جلوی چشمم مجسم می‌شود و انگار همان‌جا هستم. همیشه تكرار آن خاطرات اشكم را سرازیر می‌كند. همه آن شهیدان روی مین رفته بودند. آنها همان‌جایی شهید شدند كه فردای آن روز حاج احمد متوسلیان زخمی شد و عصا به دست به ما گفت: «بچه‌ها درست است كه سختی زیادی كشیده‌ایم ولی به لطف خدا توانستیم پیروز شویم. كلید خرمشهر همین شلمچه بود. شلمچه را كه گرفتیم به زودی خرمشهر را هم می‌گیریم.»

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار