به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ میگفتند تازه از سوریه آمده که دیدمش عملیات آبادان در پیش بود. مهدی آمد به من گفت این هم حمید که حرفش بود داداشم. از آن روز تا آخرهای عملیات طریق القدس هیچ کدامشان را ندیدم. در گلف اهواز بود که مهدی را دیدم و بهش پیشنهاد کردم بیاید در راهاندازی تیپ نجف کمکم کند و تنهام نگذارد. قبول کرد ما با هم بعد از طریق القدس شروع کردیم به برنامهریزی و طراحی و گرفتن محلی در اهواز. در بخشی از همین دانشگاه شهید چمران. دفتر و دستکی به هم زدیم. تا این که حمله به چزابه پیش آمد. هسته اصلی تیپ تشکیل شده بود و با این حمله شدید عراق هنوز کمبود حس میشد. مهدی رفت با حمید تماس گرفت گفت با چند نفر از بچههای تبریز بلند شوند بیایند اهواز. حمید را من همین جا بود که بیشتر شناختم و رفتم توی فکر که باید به او مسئولیت بدهم. زیر بار نمیرفت. میگفت فقط میخواهد کار کند. تشخیصش این بود فقط کار کردن میتواند رابطهاش را با خدا محکم کند. سختترین کارها را انجام میداد. حتی به عمد و پنهانی بدون اینکه اصراری در نام و نشان داشته باشند. من زیر بار نمیرفتم و میدانستم انگشت روی چه کسی گذاشتهام. میدانستم از من بزرگتر است و تحصیلاتش هم بیشتر. میدانستم در مبارزات انقلابی کارهای بزرگی کرده و حتی آموزش نظامی خارج از کشور دیده و تجربهاش خیلی بیشتر از من است. نظرم این بود که او فرمانده محور خوبی خواهد شد. البته لیاقت فرمانده تیپ شدن را هم داشت. منتها نمیشد. آن روزها تیپ استعدادی بیشتر از یک لشکر را داشتند و فقط اسم شان تیپ بود. ما نمیتوانستیم در زیرمجموعه تیپ خودمان یک تیپ دیگر تشکیل بدهیم. پس مجبور شدیم از عنوان فرمانده محور استفاده کنیم. حمید قبول نمیکرد من بیشتر اصرار کردم. گفت: فقط گردان. یک گردان از بچههای اصفهان را سپردم به او با یک استعداد هزار نفری که راستش را بخواهی میشد همان تیپی که مورد نظرم بود. اسم گردان یادم نیست. فقط حمید را یادم است که در طرح ریزی عملیات و در جلسهها حضور مثمرثمری داشت. از خط اول اطلاعات دقیقی میآورد. کمکمان میکرد که با دیدی بازتر طرح بدهیم. چند ماه مانده بود به عملیات فتحالمبین. حمید یک لحظه آرام و قرار نداشت یا نیروهایش را آموزشهای سخت میداد یا میرفت شناسایی، یا در جلسهها موقعیت ما و عراق را تشریح میکرد. آنقدر زود با بچههای اصفهان صمیمی شد آنقدر زود از خودش توانایی نشان داد که دلم لرزید نکند خدای نکرده با این بیکلکی حمید زود از دستش بدهم؟ این را وقتی به خودم گفتم از پنج شش روز مانده بود به عملیات فتحالمبین و نزدیک بود حمید از دستم برود. حمید توی منطقهای مستقر بود که قرار بود از آنجا برود به محوری دیگر. تا از همان جا عملیات را شروع کنیم که عراق حمله کرد. یک حمله گسترده و مخل عملیات بزرگ ما. ما در رقابیه بودیم که عراق با یک لشکر تقویت شده تک زد. تمام خطوط پدافندی ما را هم به هم ریخت آمد رسید به جایی که بچههای ما چادر زده بودند برای آموزش. حمید همین جا بود که خودش را نشان داد. با یک برنامهریزی هوشیارانه طرحی ریخت و تمام نفرات خودش را برد توی منطقه گستراند و به عراقیها حمله کرد. به عقبهشان خیلی آسیب رساند. مجبورشان کرد برگردند بروند به همان خط قبلی. توطئه خنثی شد یکی دو روز بعد با شروع عملیات فتحالمبین سختترین محور عملیات افتاد دست حمید که آنجا هم سربلند آمد بیرون و صد در صد موفق شد. بعد از فتحالمبین یقین پیدا کرده بودم که حمید باید مسئولیت بالاتری بگیرد. اصرار کردم باز گفت همین جا با بچهها راحتترم. با مهدی کار میکرد و من خوشحال بودم و از این که هست و از طرحهایش استفاده میکردم. فاصله این عملیات تا عملیات بیتالمقدس خیلی کم بود. فکر کنم چهل و پنج روز و ما وقت زیادی نداشتیم. این عملیات مثل عملیات قبلی خیلی وسیع و پیچیده بود. هم از نظر گستردگی منطقه عملیاتی هم از نظر مسطح بودنش هم از نظر عبور از رودخانه وحشی کارون، که باید با نیروهای پیاده ازش میگذشتیم. عملیات انجام شد ما در روز 25 یا 6 عملیات مامور تامین مرز بودیم عراقیها هنوز داخل خرمشهر بودند و مقاومت میکردند. یگان ما مستقر در قرارگاه فتح مامور شد برود خرمشهر برای عملیات آزاد سازی کامل چون اهداف کامل عملیات تامین نشده بود. گردان حمید خیلی آسیب دیده بود. احساس کردم باید بهشان استراحت بدهم. به حمید گفتم ناراحت شد گفت ما باید پیشتاز باشیم. یعنی باید اولین گردانی باشیم که پا میگذارد توی خرمشهر. همین هم شد. رفتیم منطقه خرمشهر، محل ماموریتمان مشخص شد. شروع کردیم به شناسایی و شب هم عملیات. همان شب خطشان شکسته شد. عراق مجبور شد از داخل خرمشهر فشار سنگینی روی ما بیاورد. از جاده شملچه نیروی زیادی آورد و آمد برای پس گرفتن مواضعی که اطراف شهر از دست داده بود. هدف پس گرفتن دو خاکریز بود یکی مارد یکی دوجداره. که یک طرفش ما عمل میکردیم یک طرفش حسین خرازی و بچههای تیپش امام حسین، حسین از طرف پل نو آمده بود به سمت جاده خرمشهر شلمچه و ما از طرف گمرک. حجم آتش آنقدر زیاد بود که عراق آمد یکی از خطها را گرفت گردان حمید شب عمل کرده بود من نگرانشان بودم با موتور از گمرک حرکت کردم و بروم پیش شان که نشد. موتور را رها کردم پیاده راه افتادم عراقیها تیراندازی کردند. حمید مرا از دور دید راه بیخطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم نه خیر. گفت عراقیها آن طرف جادهاند و ما این طرف هر جور هست باید بزنیمشان. پس همین طور که حرف میزد یک ظرف یکبار مصرف غذا را باز کرد تعارف زد گفت بسم الله. گفتم نوش جون گفتم طرحش را بگوید بهتر است او میخورد میگفت یک رخنه توی خاکریز پیدا کرده میخواهد از آنجا عمل کند ساعت 11 صبح بود نیم ساعت طول کشید گردان را آماده کند ببردشان ازجاده و از همان جا ببردشان پشت سر عراقیها. رسم این بود که نیروهای ما شبانه تک بزنند. این تک روزانه طرح نویی بود که فقط حمید به فکرش رسیده بود میخواست با یک استعداد چهار صد یا شاید پانصد نفره بایستد مقابل دو تیپ عراقی یعنی همان دو گردان عمل کننده اصلیاش توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه. این کار جرات میخواست چون من جدیت عراقیها را در گرفتن منطقه دیده بودم راستش زیاد مطمئن نبودم حمید بتواند موفق بشود. اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار یک تک مختل کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این پیش بیایند تا شب بشود تا آنوقت خودمان را بیشتر به آنها نشان بدهیم. بچهها شروع کردند به رفتن من هنوز نگران بودم نگرانیام را به حمید هم منتقل کردم از تانکهای زیاد عراقی گفتم و نیروهای زیادشان و اینکه این خیلی حساس است وعراق که او گفت نگران نباش احمد. آن طرف یک کانال است که من به بچهها گفتهام بروند آنجا. گفتم دقیق کجاست؟ گفت پشت جاده آسفالت پیچ میخورد و میرود طرف سیل بند مارد. گفتم «آنجا که وصل است به جادهای که عراقیها از آن جا آمدهاند!» روشنش کردم که آنها از داخل شهر نیامدهاند از حاشیه رود آمدهاند و اگر بچهها بروند رو در روی آنها قرار بگیرند و نتوانند به آن کانال برسند، زبانم لال... که رفت به بچهها گفت «وقتی از جاده رد شدید تا میتوانید با سرعت بدوید بروید خودتان را برسانید به کانال و نهر.» آن جا را خود عراقیها حفرش کرده بودند ده نفر که رفتند درگیری توی کانال شروع شد. وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح میدادیم و عمل میکردیم. و حمید این کار را کرد با احترام به من. تیراندازیمان شدت گرفت نیروهای عقبه عراق نتوانستند به نیروهای خط اولشان برسند و مطمئن شدند که افتادهاند توی محاصره. خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله گازانبری ما این فکر محاصره تقویت میشد تسلیمیها دقیقه... به دقیقه بیشتر میشد. بچهها رفتند به سمت مارد و گرفتندش. شب آماده شدیم برای حرکت به طرف شهر، که آتش آرام شد. فردا ظهرش به چند نفر از نیروهای زرهی گفتم بیایند آن جا مستقر شوند. تا این که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما. بچهها طرفش تیراندازی کردند. آمد ایستاد جلو خط. سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود. فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود. آمد از ماشین پائین من و حمید، با یک عربی دست و پا شکسته، باش حرف زدیم. ازش خواستیم بگوید چه طرحی دارند. از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد. معلوم شد حسابی دست و پایشان را گم کردهاند. نزدیکای ظهر رفتیم به سمت شهر. حمید قرار بود برود از راهآهن بگذرد برسد به رودخانه، بیست دقیقه بعد با بیسیم تماس گرفت گفت: «احمد! تمام شد.» گفتم: «تمام تمام؟» گفت: «تمام که تمام ست. فقط یک وضعی شده این جا که باید بیایید کمکمان محشر کبراست الان.» سریع رفتم خودم را رساندم به شهر دیدم عراقیها، گروه گروه، می آیند. تسلیم می شوند. خیابانها جای سوزنانداز نبود. حمید گفت: «تعدادشان دارد بیشتر از ما میشود. نباید خودشان بفهمند. یک کاری کن سریع بروند تخلیه بشوند عقب.» شاید از همین لیاقت و لیاقتهای بعدی حمید بود که بعدها براش حرف در آوردند گفتند «دارد برای رسیدن به مقام، برای رسیدن به قدرت این کارها را میکند.» پشت سرش همیشه حرفها در میآمد. کردستان و آذربایجان غربی را میگویم. هنوز که هنوزست زمزمههایی هست. منتها به بیشتر آنها که فکر میکردند حمید قدرت طلبست و آمده تا شاید جای آنها را بگیرد معلوم شد که او به چیزهای مهمتری فکر میکرده. این را با خونش و بینشانیاش ثابت کرد. ثابت کرد اگر دست رد به پیشنهاد من میزند میگوید «میخواهم پادوی نفر باشم» راست میگوید. چی میگفتم؟ ... هان خرمشهر. مهدی در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس ترکش خورد به کمرش. درد شدیدی داشت. سریع فرستادیمش عقب. هم نگران خودش بودم هم نگران حمید که چطور بهش خبر بدهم. هنوز مردد بودم که خودش تماس گرفت گفت «نگران نباش!» گفتم «از چی؟» گفت «بالاخره پیش میآید دیگر. فقط باید یک کم تحمل داشته باشیم.» فکر کردم میخواهد خبر شهید شدن کسی را بدهد، که شنیدم گفت «حالا که مهدی نیست ما که هستیم.» گفتم «تو از کجا شنیدی؟» گفت «کلاغه خبر آورد. فقط زنگ زدم بگویم نگران نباش. این مهدی یی را که من میشناسم به این سادگی جان به عزرائیل نمیدهد.» عملیات تمام شد. حمید آمد عقب گفت چند روز میخواهد برود ارومیه برود مرخصی. گفتم «به شرط این که برگردید.» گفت «قبول.» رفتیم بیمارستان دیدیم مهدی هم میتواند مرخص شود. برش داشتیم بردیمش خانه و آن قدر گفتیم و خندیدیم که هرگز آن روز را فراموش نمیکنم. یادم به خندههای حمید میافتاد. بعد از عملیات فتحالمبین که به من مجرد پیله کرده بود میگفت باید زن بگیرم و من زیر بار نمیرفتم و او باز میگفت «زن و بچه شیرینی زندگیاند. نباید از این شیرینیها محروم ماند.» همان جا از مهدی و حمید قول گرفتم که خودشان را آماده کنند. برای عملیات بعدی و برگشتم رفتم گلف اهواز. آقا محسن منتظرم بود. گفت «قرار شده مهدی را با کمک حمید بگذاریم فرمانده یکی از یگانهامان.» من مخالف بودم و او موافق. هر دو برای بودن و نبودن مهدی دلیل میآوردیم. من ناگهان احساس تنهایی کردم. به خودم گفتم «حدسم درست بود. مهدی خیلی وقت ست از دستم رفته.» با آن توان و با آن فرماندهی و با آن نیروهای تحت امر و با آن سرسپردگی نیروها قادر بود فرمانده یگانی دیگر باشد. حقش هم بود. منتها من نمیتوانستم نبودش را تحمل کنم و هی اصرار میکردم. میگفتم «تیپ نجف را بچههای آذربایجان اداره میکنند و فقط مهدی میتواند آنها را...» بیفایده بود. فقط میشنیدم نه. از خشم دست برداشتم و افتادم به التماس که «تو را خدا بگذارید مهدی پیش من بماند.» آقا محسن گفت «ما یک تیپ داریم به اسم عاشورا که میخواهیم بسپاریمش به بچههای همین منطقه آذربایجان. تو خودت بگو! کس را میتوانیم بگذاریم، به جز مهدی. که هم لیاقتش را داشته باشد هم حرفش را بخوانند؟» سکوت کردم. مجبور بودم سکوت کنم و سکوت هم یعنی رضا. با همین سکوت و همین رضا رفتم پیش مهدی. بهش گفتم چه خوابی براش دیدهاند. خیلی شگفتزده شد. باور نکرد. گفت «انشاءالله که این طور نشود. من دوست دارم همین جا توی نجف بمانم.» عقیده داشت اگر آن یگان را بدهند به یک منطقه خاص مشکل به وجود میآید. به آقا محسن هم همین را گفت. آقا محسن اول آرام، بعد با تحکم دستور داد «باید تیپ عاشورا را دست بگیری، مهدی! اگر نیاز نبود این طور حرف نمیزدم.» مهدی بالاخره قبول کرد. حمید هم باش رفت. من ماندم تنها. حالا شده بودیم سه یگان. ما در گذشته دو یگان بودیم که توی یک خط و محور عمل میکردیم. همیشه هم مکمل هم بودیم. یگان ما و یگان خرازی. یعنی تیپ نجف و تیپ امام حسین. حالا با تیپ عاشورا میشدیم سه یگان. توی تمام جلسهها با هم بودیم. توی عملیاتهای متعدد هم. حمید و مهدی خیلی زود خوش درخشیدند. طوری که تیپشان را به حد لشکر رساندند و عملیاتهای خوبی را پشت سر گذاشتند... تا این که رسیدیم به خیبر، خیبر عملیات بزرگ و سختی بود، هم از لحاظ استراتژیکی، هم از لحاظ تاکتیکی، هم از لحاظ مکان آبی خاکی بخصوصش و ابزار و ادواتی که باید در آن به کار میگرفتیم. من و مهدی از همان اول با هم بودیم. حتی از شناساییهای خیلی مخفیانهمان با لباسهای مبدل و قایق و بلدچیهایی که نمیدانستند ما برای چی آمدهایم توی نیزار هور. نفس نمیکشیدیم تا شناساییمان بیعیب و دقیق باشد. اولین بارمان بود که به چنین جایی میرفتیم و چنین آبی را میدیدیم. آبی که در جایی راکدست و در جای دیگر جریان دارد و هیچ چیزش قابل پیشبینی نیست. نظر من و مهدی این بود که عملیات باید با ابزار مورد نیاز انجام شود و متاسفانه خیبر آن ابزار لازم را نداشت. خیبر میتوانست عملیات بزرگ و صددرصد موفقی بشود. عراق هیچ تصور نمیکرد ما بخواهیم به این منطقه بیاییم. این را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. برای همین خیلی غافلگیر شد وقتی دید آمدهایم و حتی برای آن پیروزی بزرگ آمدهایم: برای رسیدن به نشوه، برای رسیدن به جادههای مهم بصره و در خیزهای بعدی برای رسیدن به خود بصره. اشغال جزیرهها یک سکوی پرش مطمئن بود برای این خیزهای بعدی. و ما ابزار نداشتیم. در این جنگ، هر کس که سرعت عمل بیشتری میداشت، موفق میشد. مجبور شدیم متکی بشویم به زمین، به خشکی جبههی طلاییه، که باید باز میشد و از آن جا تدارک جبههی خیبر را فراهم میکردیم. که البته جبههی طلاییه باز نشد که نشد که نشد. در نتیجه ما باید جزایر را حفظ میکردیم. عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب عبور میکردیم، هور را پشت سر میگذاشتیم، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم، عبور میکردیم، میرفتیم طرف نشوه و طرف هدفهای که مشخص شده بود. بیشتر این نیروها را باید در شب اول وارد جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق میآمد تاریکی شب که این بخش آخر باید با هلی کوپترها هلی برد میشدند. حمید با نیروهای فاز اول بلمها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال صویب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شیتات، محل اتصال جزایر به هم از نشوه. آن پل باید گرفته میشد تا عراقیها نتوانند وارد جزایر بشوند، حمید سریع به هدفهاش رسید و از آن جا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم. گفت پل شیتات دستش ست. گفت " اگر میخواهید نیرو بیاورید هیچ مشکلی نیست. بردارید بیاورید." شب بود. باید با هلی کوپتر میرفتیم و نمیشد. هلی کوپترها کار اولشان بود و حرکتها فوق العاده کند. نیروها پراکنده بودند و در جاهای مختلف و گاهی دور از هم پیاده میشدند. هلی کوپترها هم در شب راه گم میکردند. صدا خیلی زیاد بود. عدهیی اولین بارشان بود که هلی کوپتر میدیدند و تا آن لحظه هم آموزش هلی برد ندیده بودند. نیروها را جمع کردیم و سازماندهی هم تا برویم طرف هدفهایی که حمید تامین کرده بود باید در کم ترین زمان ممکن اتصال دو جزیره را با پل برقرار میکردیم و در عین حال مطمئن میشدیم که دیگر در جزیره کسی وجود ندارد. درگیری طلاییه هم شروع شده بود. منبع:فارس