به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ داغ امیرحسین خان فردی بر دل اهالی ادبیات انقلاب نشست. سالها بود که ماجرای ادبیات انقلاب اسلامی، با قدمهای درست و محکم او هدایت و تقویت میشد. حرف گزافی نیست اگر بگوییم ادبیات انقلاب اسلامی، «بزرگتر»ش را از دست داد.
در وصف او و کارهایش از امروز به بعد، به همان عادت مرسوم، فراوان گفته میشود، اما خالی از لطف نیست کمی از روزهای زندگی و گوشهای از عادتها و باورهای مرد آرام و پرکار ادبیات را از زبان خودش مرور کنیم.
متنی که میخوانید، بخشهایی از گفتوگوی مفصل و خواندنی شماره ششم «ماهنامه داستان »با امیرحسین فردی است؛ مهر 1391 و شاید یکی از آخرین مصاحبههایش...
با مدرسه کنار نیامدم!
از روستای قره تپه نزدیک نیر به تهران آمده بودیم. یک روستا که بالای رودخانه است. مادرم خیلی دوست داشت من توی روستا درس بخوانم. با دو نفر که سواد داشتند، صحبت کرد که به امیر خواندن و نوشتن یاد بدهید. آنها هم قبول کردند. نمیدانم کتاب از کجا گیر آوردیم. جالب اینکه اول یاد گرفتم آذری بخوانم. آنجا کتاب فارسی کم پیدا میشد، ولی آذری بود. نهجالبلاغه به زبان آذری و کور اوغلی و ... این کتابها را گاهی پیدا میکردم و میخواندم.
به همین دلیل وقتی مدرسه رفتم، خواندن و نوشتن بلد بودم و سر کلاسها حوصلهام سر میرفت. تا آخر هم با مدرسه کنار نیامدم که نیامدم.
پشت خط راهآهن تهران- اهواز دبستان میرفتم و بالای خط، دبیرستان. سال 1349 دیپلم گرفتم، تا همین امروز هم نه در کنکوری شرکت کردم، نه آزمونی دادم.
خدا میداند چهقدر حرف شنیدم!
بعد از سربازی رفتم بانک. این بانکها در جریان گسترش شهرنشینی در حال تاسیس بودند. غیر از آن، نیروی هوایی هم برای همافری به راحتی استخدام میکرد. رفتم بانک صادرات که آن زمان خصوصی بود.
هشتاد درصد سهام بانک، دست هژیر یزدانی بود و وقتی فهمیدم، دیگر ادامه ندادم. سال 56 آمدم بیرون. رفتم مسجد. همین مسجد جواد الائمه. خدا میداند چه قدر حرف شنیدم سر همین که از بانک بیرون آمدم. می گفتند آدم بانک را رها میکند؟ وام میدهند که راحت خانه بخرید. وام بعدی مغازه و عاقبت به خیر میشوید و از این حرفها، تا این که انقلاب شد و مادرم گفت باید ازدواج کنی و دیگر بهانه ای نداری. رفت از روستایمان برایم همسر انتخاب کرد و ازدواج کردیم.
آسمان را، به زحمت میببینیم
اطراف خانه ما دایم آپارتمانها ساخته میشوند. ما در همان خانه هستیم و این ساختمانها بالا میروند و شکل محله دوستداشتنی ما را عوض میکنند. آسمان را به زحمت میتوانیم ببینیم. آپارتمانها آدمهای جدیدی را به محله میآورند که نه ما آنها را میشناسیم و نه آنها قدیمیها را. کاملا با هم غریبه شدهایم.
در همان محله، باغی بود که گل میفروختند. جای نفس کشیدن ما بود. ما پیرتر از آنیم که بتوانیم در جای جدیدی ریشه بدوانیم. این حس خطرناکی است، به هر جا فکر میکنم، میبینم فرصت شروع دوباره در آن نیست. در محله قدیم هم که با این همه تغییر، به سختی میشود زندگی کرد.
به رفت و آمد با اتوبوس عادت کردهام. سخت هست، اما لذت هم دارد. هر روز کنار یک نفر مینشینم، با هم حرف میزنیم. حرفهای تازه ای میشنوم. زندگی همین چیزهاست. غیر از دوره ای که مریض شده بودم، همیشه همین کار را میکنم. در همان دوره که به دلیل بیماری با ماشین میرفتم و می آمدم، احساس میکردم از آدمها جدا شدهام.
ما،سربازهای امام بودیم
قبل از «کیهان بچهها»، در حوزه هنری «بچههای مسجد» را منتشر میکردیم. ولی اندیشه اولیه آن قبل از انقلاب در مسجد جواد الائمه شکل گرفت. انجمنی از جوانها بودند که در حوزه ادبیات کار میکردند.
آن موقع نه تنها انقلاب هنوز پیروز نشده بود، بلکه احتمال پیروز نشدنش وجود داشت. کسی تضمین نداده بود انقلاب پیروز میشود. آینده مبهمی پیشرو داشتیم ولی این زندگی را انتخاب کردیم که باید کار کنیم. یک زندگی با حالت تعلیق، خوف و رجا، بلاتکلیفی و ... ولی یک چیز هم بود؛ به کاری که میکردیم و به آن آرمانها اعتقاد داشتیم. خودمان را وقف دین و انقلاب کرده بودیم. ما سربازهای امام بودیم.
کار برای بچهها، تقدیرم بود
تقدیرم این بود که با کار برای بچهها شروع کردم. وقتی با بچهها همکلام می شوید و برای آنها چیزی مینویسید، دور ریخته نمیشود. در جان این بچهها حک میشود و میماند. تا آخر عمر هم می ماند. یعنی از یک گوش نمیگیرند که از دیگری بیرون کنند، میپذیرند. کلمه شما دور ریخته نمیشود، حالا فقط باید سعی کنیم که این کلمه، کلمه نجیبی باشد.
البته مسوولیت را سنگینتر میکند. چون مخاطب شما سپر انداخته و مقاومتی ندارد. هرچه میگویید، میپذیرد. آگاهی و وجدان میخواهد که با او مواجه شوید. نمیدانم من داشتهام یا نه. از خدا میخواهم در ما و همکارهایمان که برای بچهها نوشتیم، این صلاحیت بوده باشد. آن حرفها و نوشتهها در وجود بچهها مانده است.
یک روز در خیابان میرفتم، مرد جوانی سلام و علیک کرد و تشکر که من از خوانندههای «کیهان بچهها» بودم، الان روزنامه را نمیخوانم ولی برای «کیهان بچهها» احترام قایلم. این مجله تاثیر خودش را گذاشت.
افشین علا از شهرستان آمد و در «کیهان بچهها» مستقر شد. خانم شعبان نژاد ، کاظم مزینانی، خیلیهای دیگر. همینها در شعر کودک، داستان کودک و نوجوان موج ایجاد کردند و تاثیر عمیقی گذاشتند. اما جایی ثبت نشده که چه اتفاقی در دل آن نوجوان مثلا بوشهری افتاده است.
این اتفاق کمی نیست!
همان اتفاق که آن سالها در «کیهان بچهها» افتاد، در زمینه ادبیات داستانی افتاده است. انقلاب که پیروز شد، نویسنده مسلمان نداشتیم. در نتیجه آثار منطبق با اسلام و انقلاب هم نبود. تودهایها، چپها، لیبرالها، تاخت و تاز میکردند و عرصه ادبیات در قبضه آنها بود. الان مشغول سبقت گرفتن هستیم. این اتفاق کمی نیست. بسیار مشکلتر و پیچیدهتر از ادبیات کودک و نوجوان است. الان حرفهای مهمی برای گفتن داریم.
جریان داستان انقلاب راه افتاده است. محفلهای ادبی با این مساله درگیر شدند و به یک گفتمان تبدیل شد. قبلا صدایی نداشتیم. حالا صدای ما بلندتر شنیده میشود.
قبلا انگار مثل غریبهای در یک میهمانی، خجالت میکشیدیم حرف بزنیم. میگفتند داستان انقلاب؟ انقلاب تمام شده، شما چه میگویید؟ الان شرایط تغییر کرده است.
من به ادامه این مسیر امیدوارم. قبل از انقلاب این امید را به دست آوردم. باید کار کرد و البته درست کار کرد. وقتی کار میکنم، به نفس کار فکر می کنم. به آمار و ارقام و این چیزها فکر نمی کنم.
همه ما مسوولیم
نسلهای بعدی از ما اثر میخواهند. میپرسند شما درباره یک انقلاب بزرگ، چند داستان نوشتهاید؟ اصلا چطور انقلاب کردید؟ چون خودمان میدانیم، موضوع را بدیهی گرفتهایم. نباید فقط به خودمان نگاه کنیم. ملتهای دیگر به خصوص در منطقه خاورمیانه، دوست دارند بدانند در این زمینه چه کارهایی تولید کردهایم.
بعد از این همه سال درباره یک واقعه دراماتیک و جذاب مثل تسخیر لانه جاسوسی، نه یک فیلم ساخته شده، نه یک رمان نوشته شده. با اینکه میشد دهها کتاب درباره آن نوشته شود. از جزییات اتفاقها، گفتوگوها، تصمیمهای اولیه، نحوه اداره ماجرا، چطور این بچهها شاخ غول را شکستند؟
همه این کارها روی زمین مانده است، با همه ظرفیتی که در موضوعها وجود دارد. همیشه به دوستانم میگویم: همه ما مسوولیم. پس چه کسی باید این کارها را انجام دهد؟
این حق من است
اصلا با این حرفها که «نمیشود» و «نمیگذارند» موافق نیستم. چرا نمیگذارند؟ شما توقعتان را پایین بیاورید و به کار بچسبید، چرا نمیشود؟
مسوول، خود ماییم. نه کسانی که چند روزی سمتی را به عهده دارند. میآیند و میروند. خود ماییم که در این میدان هستیم و اوضاع را می بینیم و میشناسیم. از این نالیدنها اصلا خوشم نمیآید.
از انقلاب اسلامی دفاع میکنم و نقشی در آن و عقیدهای به آن داشتم و دارم. حق دارم از آن دفاع کنم. شاید کسی هم باشد که نپسندد. ولی این حق من است.