شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش شهدای ایران؛  نویسنده وبلاگ راغب در آخرین مطلب خود روایتی از روز تشییع پیکر مطهر شهدای غواص داشته است:

دیر رسیده بودم. از بین جمعیتی که در ورودی متروی بهارستان گیر کرده بودند به زور خودم را جلو بردم. اوضاع گره خورده بود. تا چشم کار می‌کرد جمعیت فشرده و متراکم خیابان را پر کرده بودند و وسط آنها ماشین‌ها گیر افتاده بودند. مردم منتظر بودند و نمی‌دانستند شهدا کدام سمت هستند.

من هم گیج از اوضاع به وجود آمده دنبال راه حلی برای رسیدن به تریلی شماره‌ی یک بودم. اتفاقی پوریا را دیدم و از آشفته بازار جلوی ایستگاه متروی بهارستان پرسیدم؛ گفت بچه‌ها بی‌سیم زده‌اند که راهور پایین ابن سینا را با داربست بسته و بالا را باز گذاشته. ماشین‌ها وارد شده‌اند و در ترافیک خروجی گیر افتاده‌اند. مردم هم به یکباره اضافه شدند و فوقع ما وقع.

اوضاع بدی بود. مردم همدیگر را هل می‌دادند و جمعیت داخل مترو هم می‌خواستند بالا بیایند. از بین مردم به زور و مشقت خودم را 20 متری بالاتر کشاندم ولی خبری از ماشین‌ها نبود. تازه فهمیده بودم داستان از چه قرار است. همه چیز قفل شده بود و ماشین‌های شهدا داخل خیابان مجاهدین اسلام گیر کرده بودند و طبق برنامه ریزی باید خیلی جلوتر از این حرف‌ها می‌بودند.

کاری که از دستم بر می‌آمد، صحبت با راننده‌ها بود و فهماندن این موضوع که تا جایی که می‌توانند سپر به سپر ماشین جلویی با فرمان صاف اجازه ندهند جمعیت بینشان بیایند تا با باز شدن ماشین اولی بتوانند راه حرکت تریلی‌های شهدا را باز کنند.

  3-2 تا ماشین هم راننده‌شان زن بودند و خیلی هول کرده بودند. دو تا ماشین هم راننده هایشان ول کرده بودند و رفته بودند. ترسم از این بود که خدایی ناکرده ماشین‌های وسط جمعیت نقشه منافقین نباشد و گرنه فاجعه‌ای در شرف اتفاق بود.

ماشین‌ها را میلی متری جلو کشاندیم. اتوبوسی وسط خیابان به صورت کج گیر افتاده بود و چند خانم داخل آن حالشان به هم خورده بود. خانم میانسالی روی پله‌های اتوبوس گریه می کرد و از مردم خواهش می کرد که کمک کنند ولی کاری از دست کسی ساخته نبود. 40 دقیقه‌ای طول کشید تا ماشین‌ها تا حدودی منظم شدند دو متری توانستند جلو بروند و خودشان را صاف کنند.

مستاصل شده بودم؛ به سمت شمال خیابان حرکت کردم و از لای جمعیت خودم را به زور بالاتر کشاندم. ماشین عکاس‌ها را که دیدم متوجه شدم به تریلی‌ها نزدیک شده‌ام. چند نفری به ماشین عکاسان فرمان غلط دادند و باعث شدند پشت تندر نودی سفید رنگ که راننده‌اش یک خانم بود گیر بیفتد.

داد و بیداد من هم افاقه نکرد و حرکت میلی‌متری ماشین‌ها هم به واسطه ی کج شدن کامیون عکاس‌ها متوقف شد. دوباره همه چیز خراب شده بود و صاف کردن ماشین سخت بود. جمعیت به فشرده‌ترین نقطه خودش رسیده بود و خیابان با جدولی از وسط دو تکه می‌شد. تریلی یک را از دور دیدم و از لای جمعیت با مصیبتی وصف ناپذیر یک ربعی طول کشید تا خودم را به آن رساندم و بچه‌ها را در حالی که مشغول کنار زدن جمعیت و باز کردن راه تریلی بودند دیدم و به آنها اضافه شدم.

سر پیچ مجاهدین به ابن سینا تریلی باید می‌پیچید در حالی که دو ماشین جلویش بودند پیچیدن غیر ممکن بود. جمعیتی که یک ساعت و نیم منتظر رسیدن شهدا بودند به سمت تریلی اول هجوم آوردند. جلوی ما سمندی سفید بود که قرار بود بین ماشین عکاس‌ها و تریلی اول حرکت کند. دوباره به زور پایین رفتم و از راننده عکاس ها خواستم که جلوتر برود که دو ماشین سر پیچ را جلوتر ببریم تا تریلی بپیچد. اینقدر که ملت هر کدام چیزی بهش گفته بودند دیگر حرف کسی را گوش نمی کرد. من را هم نمی شناخت. با التماس نیم متر جلوتر آمد و دو ماشین مذکور نیم متر جلوتر آمدند راه تریلی برای دور گرفتن کمی بهتر شد.

استراتژی بچه‌ها برای جلوی تریلی اول زنجیره انسانی و بعد باز کردن جلوی تریلی بود. تریلی اول از آنجایی اهمیت داشت که قرار بود جمعیت را بشکافد تا راه برای هشت تریلی عقبی باز شود. حرکت 2 ساعت از برنامه چیده شده عقب افتاده بود و با وضع موجود بعید بود تا 10 شب به معراج شهدا برسیم.

جلوی تریلی مدام این ور و آن ور می‌شدیم و مردم را به هم زنجیر می‌کردیم تا بین سمند و تریلی همیشه خالی بماند و جمعیت عقبی که فشار می‌آوردند نتوانند وسط راه بیایند. مردم سریع دستشان را داخل هم قلاب کردند و زنجیر را تشکیل دادند.

ما هم مدام زنجیره انسانی را به عقب هل می‌دادیم تا نگذاریم راه تریلی بسته شود. سمند هر 5 دقیقه یک متر جلو می‌رفت و ما با داد و فریاد به راننده تریلی می‌فهماندیم که جلو بیاید اما او کاملاً خونسرد ماشین را خاموش کرده بود تا جلویش کامل باز شود، چون ته جمعیت را از آن بالا می‌دید و می‌دانست ما بیخودی داریم آن پایین زور می‌زنیم!

گرم بود؛ عرق کرده بودیم و تشنگی امانمان را بریده بود. منتهی چاره‌ای نداشتیم و نمی‌دانستیم چه خواهد گذشت. بی‌سیم هم نبود و عملاً با هیچ کجا ارتباط نداشتیم که لااقل وضعیت را برایشان بگوییم تا جلوتر چاره‌ای بیندیشند.

حاجی هم معلوم نبود توی اون گیر و دار کجا رفته بود. فشار جمعیت با جلوتر رفتن تریلی بیشتر می‌شد. مردمی که 2 ساعت تمام منتظر رسیدن شهدا بودند با دیدن تریلی اول به سمت ما هجوم آوردند. بین تریلی و سمند جلویی فاصله 10 متری ایجاد شد و جمعیت جلوی تریلی را بستند و عملاً زنجیره ماشین‌ها قطع شد.

به زور جمعیت جلوی تریلی را کنار زدیم و زنجیره انسانی را از دو طرف دوباره درست کردیم. من جلوی زنجیر مدام داد می‌زدم که: برید عقب خواهرم برو عقب! آقا برید عقب تو رو خدا! یا علی! همه برن عقب! یه قدم برید عقب! خدا خیرتون بده برید عقب! خانم بچه رو مواظب باش الان جمعیت میاد ... منتهی گوش کسی خریدار نبود.

همه با دیدن شهدا دیگر ما را نمی‌دیدند. صدا هم به صدا نمی رسید؛ تریلی به زور دور زد و صاف شد. مردم که خیلی فشرده شده بودند بین ماشین‌های دو طرف خیابان و تریلی گیر کرده بودند. تریلی هم با این وضع نزدیک بود مردم را بین ماشین‌ها ساندویچ کند!

من پنجره های تشنه را خوانده بودم و می‌دانستم اوضاع به چه صورت خواهد چرخید منتهی تجربه از نزدیک حکایت دیگری دارد؛ پاره نشدن زنجیره، سخت‌ترین کار ممکن بود! هر طرفش را درست می‌کردی از طرف دیگری پاره می‌شد. اینقدر این ردیف اول را هل دادیم که بازوهایمان خسته شد. جوانی که جزو زنجیر بود می گفت اگر ما را هل دادند، من را هل بدهید تا جمعیت عقب برود! همه کمک می‌کردند تا راه تریلی اول باز شود.

جوانی به زور خودش را از لای زنجیر به جلوی تریلی کشاند و یقه من را چسبید و طوری که معلوم بود حسابی جوگیر شده سرم داد زد: چرا نمی‌ذارید مردم به شهدا برسند؟! مردم چه گناهی کردن مگه؟! من هم که مانده بودم چه جوابش را بدهم دو دستی صورتش را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم: داداش گلم! نه تا ماشین دیگه پشت این ماشین هست ... اگه این رد نشه اونا نمی‌تونن بیان! این رو که شنید انگار آبی بود روی آتش؛ رفت و یکی از حلقه‌های زنجیره انسانی جلوی تریلی شد.

خانمی از داخل جمعیت عرق سر و رویمان و ریخت و قیافه‌مان را که دیده بود، بطری آبش را بهمان رساند و هر کس به اندازه یک جرعه آب آن هم آب گرم نصیبش شد تا دهانش را تر کند (سلام بر لبان تشنه‌ات یا مظلوم کربلا ...)

زنجیره را تا جایی که می‌توانستیم طولانی کردیم. مدام از این سر به آن سر می‌دویدیم و زنجیره را عقب هل می‌دادیم، ماشین اول بودیم و با دیدنمان احساسات مردم شعله ور می‌شد. دو ساعتی منتظر بودند و حالا ما به آنها می‌رسیدیم و شاهد اشک‌هایشان بودیم. جمعیتی همراه تریلی به پایین می‌آمد و جمعیتی هم منتظر رسیدن تریلی بودند.

تلاقی این دو با هم باعث می‌شد زنجیره پاره شود و مردم راه تریلی را ببندند. با مصیبت فراوان و صرف یک ساعت زمان فاصله‌ی سیصد متری مجاهدین تا جمهوری را طی کردیم. خسته شده بودیم و تازه یک دهم مسیر هم نرفته بودیم. می‌دانستیم جمعیتی چندین برابر این جمعیت داخل خیابان جمهوری و خود میدان بهارستان است.

تریلی به چپ منحرف شد تا دور بگیرد و وارد جمهوری شود. یکی از بالای یکی از ساختمان‌ها روی سر مردم با شلنگ آب می‌ریخت؛ مردم از هر جا توانسته بودند بالا رفته بودند و زن‌ها عقب جمعیت گریه می‌کردند. در سه راهی بهارستان، جمعیت داخل خیابان جمهوری، جمعیت داخل ابن سینای جنوبی و جمعیت همراه تریلی به هم برخورد کردند.

بچه‌های نیروی انتظامی به کمک ما آمدند ... چه کمکی! شروع کردند بی‌مهابا مردم را به وحشیانه‌ترین نوع خودش هل دادن. هل می‌دادند و هل می‌دادند. مردم جری شدند و آنها هم هل می‌دادند. در یک لحظه چنان از چند طرف فشرده شدیم که چشممان سیاهی رفت.

نمی‌دانستیم باید چطور از زیر این همه فشار خلاص شویم. پایین ریه‌هایم گرفته بود و نفسم بالا نمی‌آمد. عرق پیشانی و پلک‌هایم داخل چشمانم می‌رفت و چشمم را می‌سوزاند. در یک لحظه شهادتین را زیر لب گفتم و آماده شدم تا نوچه‌های حضرت عزرائیل را در حالی که با شمشیر به سمت من می‌آیند ملاقات کنم.

چه شد و چه نشد را نمی‌دانم. چشم باز کردم و خودم را گوشه خیابان یافتم و چند نفری که بادم می‌زدند و روی سر و صورتم آب می‌ریختند. مردم اطراف ایستاده بودند و نگاهم می‌کردند. نکته جالب اینجا بود که یک نفر می‌خواست کمربندم را باز کند تا مثلاً راحت نفس بکشم که گفتم بی‌خیال شود ولی کلاه عماد مغنیه‌ای سبز رنگم هنوز روی سرم محکم بود و کسی آن را بر نداشته بود. از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت دادم و از آقا و خانمی که بالای سرم بودند تشکر کردم. بالای زانوی راستم و قفسه سینه‌ام درد می‌کرد. نمی دانم چه بلایی سرم آمده بود.

پرسیدم که چند تا ماشین رد شده، که گفتند هنوز شهدا نیامده‌اند ولی نزدیک بودند چون صدای ماشین‌های صوت می‌آمد! سیل جمعیت من را با خودش 100 متری جلوتر کشانده بود و مردم هم چند 10 متری مرا روی دست به حق لااله الا الله برده بودند.

حالم که جا آمد گوشه‌ای در حاشیه ی جمعیت نشستم و چشمم را تیز کرده بودم تا حواشی را به ذهن بسپارم. داروخانه‌ای که درش را باز و کولرهایش را تا آخر زیاد کرده بود و مردم داخلش بودند، ساختمان‌هایی که جمعیت از پنجره هایش بیرون را نگاه می‌کردند؛ ساختمان دیگری که نزدیک پنجاه عکاس بالایش بودند، شلنگ آب کولری که ذره ای آب از آن بیرون می آمد و مردم در صف همان یک ذره ایستاده بودند، زن و شوهری که با بچه ی شیرخواره در آن گرما کنار خیابان ایستاده بودند و گریه می‌کردند، جوان به اصطلاح ما سوسول که موهایش را دم اسبی بسته بود و نگاه بهت زده‌اش همه چیز را به آدم می‌فهماند، مادری که قاب عکسی در دست داشت و چادر به سرش کشیده بود و شیون می‌کرد و مردمی که منتظر بودند و هنوز شهدا به آنها نرسیده بودند ...

حالم بهتر شد و نفسم جا آمد؛ چند دقیقه‌ای نشستم و با خودم خلوت کردم ... دیدم اینطور نمی‌شود. به قصد مردن زیر تریلی شماره ی یک از جا پریدم و جمعیت را با ببخشیدهای ممتد شکافتم و جلوتر رفتم. دسته دمام جلوی همه ی ماشین‌ها بود و مردم فریاد حیدر حیدر سر می‌دادند.

وجودم آتش بود و تریلی را در پنجاه متری خودم می دیدم و نمی توانستم به آن نزدیک شوم. با هر مصیبتی بود بالاخره جمعیت که در حال حرکت به سمت جلو بود و من خلاف آن حرکت می کردم را رد کردم و به تریلی رسیدم. قیافه ی بچه ها حکایت از آن داشت که وضعشان خیلی بهتر از من نیست و همه چیز را ول کرده بودند تا خستگی در کنند.

بعد از آمدن یگان ویژه نیروی انتظامی همه چیز خراب شد. مردم را نباید جری می‌کردند. تریلی کنار حوض میدان گیر کرده بود و کسی توان کنار زدن جمعیت را نداشت. چند دقیقه‌ای جلوی تریلی ایستاده بودیم و تحت فشار قرار داشتیم که چند کت و شلواری عینک دودی با کیف در دستشان بهمان رسیدند و از وضعیت پرسیدند و حالمان را دیدند ...

نمی‌شناختمشان ولی گویا بچه‌های بالاتر بودند. یکی‌شان بی‌سیم زد به «ابوالفضل» نامی و 5 دقیقه بعدش 10 نفر جوان هیکلی با ریش پر و لباس‌های سیاه آمدند کمک. یکی شان یک کیسه زباله سیاه در دستش داشت که فهمیدیم آب است ...

تا خواست آب‌ها را پخش کند مداح روضه ی اباالفضل العباس و بچه‌های تشنه خیمه را خواند. همه چیز به هم جور شده بود. ما که تا آن لحظه حتی فرصت نکرده بودیم تابوت شهدا را به نیت زیارت ببینیم حالا دلمان شکسته بود. بچه‌هایی که دو ساعت تمام حسابی کتک خورده بودند و گلوهایشان پاره شده بود و چیزی ازشان نمانده بود بی‌اختیار فریاد می‌زدند و اشک می‌ریختند ... چه افتخاری بالاتر از راه باز کردن برای شهدا ... شکر این نعمت را در اشک‌های بچه‌ها دیدم!

جان تازه‌ای گرفتیم و دوباره جمعیت را کنار زدیم و زنجیره تشکیل دادیم و راه تریلی باز شد. تریلی در ابتدا خیلی آرام جلو می‌رفت و مدام می‌ایستاد، جلوتر که رفتیم مردم با دیدن سایر تریلی‌های پشت سر از کنار تریلی اول کنار و دنبال سایر ماشین‌ها می‌رفتند.

زنجیره را طولانی‌تر کردیم. فرصت شد تا دسته سینه زنی وسط کوچه باز شده بیاید و جلوی تریلی عزاداری کند. جمعیت تمامی نداشت و با دیدن ما به سمتمان هجوم می‌آورند. زنجیره را دو لایه کردیم. اینطور خیلی بهتر بود. خیابان جمهوری خیابانی عریض بود و مشکلات خیابان ابن سینا را کمتر داشت. خبر دادند که سرعتمان خیلی کم است و باید سریع‌تر برویم.

با بچه‌ها وسط کوچه باز شده دو طرف جلوی تریلی، زنجیره دیگری درست کردیم و یا علی یاعلی گویان به سمت جلو می‌دویدیم. جلویمان یکی دو تا سردار گنده هم بودند و مجبور شدند با ما بدوند ... اینطوری سرعت تریلی بیشتر شد. سر چهار راه ظهیرالاسلام دوباره زنجیر پاره شد و ترمیم آن 10 دقیقه‌ای وقت گرفت.

ترمیم یعنی خالی کردن وسط از جمعیت و تشکیل دوباره زنجیر که پروسه‌ای بس پیچیده بود. به یک نفر گفتم زنجیر درست کن ... اون وسط با حالت تعجب پرسید: زنجیر یعنی چی؟! مانده بودم چه جوابی بهش بدهم، دستانم را در هم قفل کردم و گفتم اینطوری! شکر خدا فهمید! چهار راه ظهیر را هم رد کردیم.

چهار راه بعدی سعدی بود ... تا خود چهار راه‌ها مشکلی نبود ولی به محض رسیدن به چهارراه، جمعیت نمی‌دانم از کجا هجومی می‌آورد سمت‌مان؛ به چهار راه‌ها که نزدیک می‌شدیم بچه‌ها آماده باش می‌دادند! انگار قرار بود جلوی حمله را بگیریم تا فردوسی راه هموار بود و آرام آرام جلو رفتیم.

سر پیچ فردوسی راننده باید به پایین می‌پیچید. تریلی که دور گرفت مردم لنگر عقب ماشین را محاسبه نمی‌کردند و نزدیک بود چند نفری زیر چرخ تریلی بروند. شهدا حافظ این مردم بودند و گر نه معلوم نبود چه اتفاقاتی در حالت عادی قرار بود بیفتد.

فردوسی را که پایین رفتیم جمعیت کمتر شده بود. من دیگر بریده بودم و نمی‌توانستم جلوتر بروم. یک آب معدنی کوچک از جوان کیسه به دست گرفتم 10 نفری هر کدام جرعه‌ای از آن خوردیم ... خودم را کنار خیابان کشیدم و روی جدول‌ها نشستم.

تریلی اول رد شد و پشت آن تریلی دوم نبود! 3-2 دقیقه‌ای صبر کردم که تریلی دوم هم رسید. حسین سیب سرخی می‌خواند و مردم هروله می‌کردند ... تریلی سوم میثم مطیعی و امیر عباسی بودند ... جلوی تریلی چهارم ابراهیم رحیمی ... تریلی پنجم روح الله بهمنی و مهدی کمانی ... همینطور بالا می‌آمدم و مردم و شهدا را نگاه می‌کردم.

اینکه امروز چه اتفاقاتی افتاده بود برایم شبیه رویا بود. چیزی را که دیده بودم باور نمی‌کردم. نمی فهمیدم عمق حماسه مردم را ؛ سرم را روی درختی گذاشتم و چشمانم را بستم  ...

به نیت گرفتن حاجتم آمده بودم و چیزی به خاطرم نمی آمد ... در آن لحظه فقط برای همه مان یک چیز خواستم ؛ فدا شدن به پای ارباب ... ریختن خونمان برای حسین فاطمه ؛ شهادت در راه خدا ... که آرزو بر جوانان عیب نیست، چقدر نام تو زیباست اباعبدالله.

 
انتشار یافته: ۲
غیر قابل انتشار: ۲
مرتضی خاکپور
|
Germany
|
۱۳:۱۷ - ۱۳۹۴/۰۴/۰۳
0
0
...

رزمندگان جانبازان بالاخص 5 % دفاع مقدس ؛ 35 سال است

که حقوق و معیشت ندارند ؟!

تا ظهور امام زمان ( عج ) :

صبوری پیشه می کنیم .

و در فقر و نداری بسر می بریم ؟!

اِلـــهـی و ربّـی مـَـن لـی غیــرُک .

http://mkhakpour9.persianblog.ir/

...
مرتضی خاکپور
|
Germany
|
۲۲:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۴/۰۷
0
0
...

خون من o+ است .

و زود می بندد . برای غلظتش .

و اما از رنگش بگویم .

خون من گوجه ای روشن است و یک برق خاصی دارد .

خودم از دیدن رنگ خونم بسیار لذت می برم .

خونم نورانی است .

شفاف است .

می درخشد .

مثل یاقوت .

خدا را .

امروز 8 عصر به آسمان نگاه می کردم .


روز بود . خورشید می تابید .

ولی ماه بالای سرم بود .

به ماه خیره شدم .

قسمتی را زمین سایه کرده بود .

و قسمتی دیگر :

انگار شیر ؛ گور خری را شکار می کند .

و ماه معلق در آسمان .

چه می شود که نمی افتد .

خدا را .

چه خون زیبایی .

چه ماه زیبایی .

چه خدای خوبی .

چه فکر کردی که چسبیدی به مال دنیا ؟!:

و حقوق و معیشت جانباز 5 % را نمی دهی ؟!

تو بدهکاری ؟!

تو مدیونی ؟!

تو بنده خدایی .

که آفرید .

و باز می ستاند .

خدا را .

http://mkhakpour9.persianblog.ir/

...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار