شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۷۹۹۵
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
یک صندلی زیر پای خودش گذاشت و رفت بالا ایستاد، بعد بدون هرگونه مقدمه چینی، شروع کرد به سخن گفتن: «بسم الله الرحمن الرحیم. مِـن بنده گنه‌کار خـِدا، حسین بصیر هَـسِّمه (هستم)»
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ عصر یکی از روزها، سال شصت و چهار یا شصت و پنج، گردان های «لشکر ویژه خط شکن ۲۵ کربلا»، در حاشیه اروند مستقر بودند، یکی از گردان های شرق مازندران،  بچه های گرگان و گنبد، هنوز سازماندهی نشده بودند.

در بین بچه های گردان هم فرد شاخصی برای فرماندهی شناسائی نشده بود، بچه ها زیر لب زمزمه می کردند که «آقا ما فرمانده گردان مازنی، مازندرانی باشد، نمی خواهیم!» چند روزی گذشت و این ماجرا حاشیه ساز شد.

یکی قهر می کرد و یکی صدایش را بالا می برد، به طوری که در بین گردانهای لشکر معروف شده بودند.، محل استقرار این بچه ها در یک مدرسه ابتدایی بود.

من هم همان اطراف داشتم به جمعی از نیروها آموزش آبی-  خاکی می‌دادم. سرو صدا که بالا گرفت رفتم نزدیک‌تر، تقریباً داخل در ایستادم، ایستاده بودم ببینم چه می‌شود که بنده خدایی از راه رسید و آرام به شانه من زد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به گویش محلی گفت: «پـِسِـر بور کِـنار! (پسر جان کنار برو) » آن قدر این صدا آرامش بخش بود، که برای لحظه ای احساس غریبی به من دست داد، دستش که به شانه‌ام رسید قلبم آرام گرفت.

رفتم کنار دیدم یک آدم تقریباً میانسال، پنجاه و شش هفت ساله، وقتی همه بچه‌ها زیر ۳۰ سال باشند، بالای ۵۰  سال می‌شود، میانسال، البته شاید هم خیلی جوان تر بود ولی ظاهرش، و برخورد پخته ای که داشت این احساس را در من ایجاد کرد که بیش از ۵۰ سال سن دارد.

یک کلاه مشکی مردانه به سرش، یک اُورکت بر تن داشت، یک کیف، از آن کیف‌هایی که از کناره زیپ می‌خورد، از آن کیف قدیمی‌ها زیر بغلش. از پله‌ها که بالا رفت، ابتدا کسی توجهی به او نکرد، همه درگیر خودشان بودند، من هم نمی‌دانستم چه باید بکنم، از طرفی محیط نظامی بود، اجازه هم نداشتم وارد مسائلی که دستور ندارم، بشوم، ایستاده بودم، ببینم آخرش چه می‌شود.

حالا در این فکر بودم که این رزمنده کیست و اینجا چه می‌کند؟ با نگاهم دنبالش می‌کردم؛ آرام قدم بر می‌داشت، جلوی سالن دعوای بچه‌ها که رسید، یک صندلی زیر پای خودش گذاشت و رفت بالا ایستاد، بعد بدون هرگونه مقدمه چینی، شروع کرد به سخن گفتن: «بسم الله الرحمن الرحیم. مِـن بنده گنه‌کار خـِدا، حسین بصیر هَـسِّمه (هستم)»

جمله‌اش هنوز تمام نشده بود، که بهت و حیرت همه را  فرا گرفت. این جمع ۴۰۰، ۵۰۰ نفری در لحظه همه مجسمه شدند، نه صدائی، نه جنب جوشی آرام و ساکت، بیشتر آنها سرهای شان را پائین گرفته بودند. مثل کسی که خیلی شرمنده باشد. خوب که  براندازش کردم، دیدم نه، میانسال نیست، بیشتر از چهل و دو سه سال هم سن  ندارد، این را از هیبتی که داشت، وقتی بالای صندلی ایستاده بود، متوجه شدم.

کسی انتظار دیدن جانشین لشگر را در چنان موقعیتی نداشت، فرمانده ای که همه ی بچه‌ها عاشق اش بودند، و ایشان را مثل یک پدر مهربان دوست داشتند، تو جبهه‌ها مشهور بود که حاج بصیر پدر معنوی لشگر ۲۵ کربلاست و همین هم باعث شرمندگی آنها شد.

حاجی بعد معرفی مختصر خودش، شروع به سخنرانی کرد، با لحنی آرام و لطیف، حرفش را ادامه داد؛ بیشتر مواقع مازندرانی صحبت می‌کرد، کم پیش می‌آمد که بین بچه‌ها فارسی حرف بزند، برای فارسی حرف زدن، باید با خودش خیلی کنجار می رفت، کلمات را  کتابی  بیان می کرد و از آن سادگی و لطافت دور شده، فرمانده ائی می شد که شاید بچه ها این  همه با او مانوس  نمی شدند.

ترجمه گفته‌هایش به فارسی می‌شود : «ما آمدیم اینجا، از اسلام دفاع کنیم؟ ما آمدیم اینجا، از امام دفاع کنیم؟ الآن که خودمان نیاز به دفاع داریم! این دعواها و این دست به یقه شدن، برای چیست؟ درگیری بین ما فرصتی است، برای دشمن!»

ایشان که صحبت می‌کرد، این جمع چند صد نفری بدون استثنا همه، چشمان شان اشک آلود شده بود، همه به گریه افتاده بودند. حرفش که به انتها رسید، از سمت پله‌ها آمد، می‌خواست که برود؛ وسط پله‌ها که رسید، گفت : «خودتان توافق کنید، ولی هر که را انتخاب نمودید من نظر دارم» یک ساعتی نکشید که این بچه‌ها به توافق رسیدند، و با نظر «حاجی بصیر» مسئله فرماندهی آن‌ها حل شد، دیگر تا آخر جنگ کسی چنین اعتراضی، در کل لشکر مشاهده نکرد.

راوی: سرهنگ میرکتولی

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار