گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سالها از آن ایام میگذرد منظورم پایان هشت سال است اما خیلی از آن رادمردان با یادگارهای آن دوران روزگار میگذرانند.
یکی از آن هشت سال کولهباری از ترکش در بدن دارد، یکی چشم ندارد، اما خوشحال است که به جز خدا کسی او را نمیبیند یکی بیدست، به عشق با مولایش عباس (ع) و یکی که سرفه امانش را میبرد.
درد و سرفه و خس خس سینه را با همه وجود به جان میخرد و راضی است به رضای او و میگوید کاری نکردم، شرمندهام که بعد از شیمیایی شدن نتوانستم آن گونه که باید خدمت کنم و یکی بروی تخت آسایشگاه آرزو دارد به خیل دوستان و یاران شهیدش بپیوندد نامش محمد صادق است و نامخانوادگیاش روشنی.
جانباز 65 درصد شیمیایی، فرزند دوم خانوادهای مذهبی و ساده در روستای سیاقی (چند کیلومتری گرگان) متن زیر صحبتهای ساده و بیآلایش حاج صادق است که بیسرفه برایت مینویسم. خودت میتوانی لابهلای نوشتهها صدای خشک سرفهها را حس کنی.
سال 1352 کلاس چهارم ابتدایی بودم که معلم من را به عنوان امام جماعت بچهها انتخاب کرد و چقدر به این موضوع افتخار میکردم.
در دوران راهنمایی کلاس نهجالبلاغه داشتیم و کمکم وارد اتفاقات انقلاب شدم. بعداز پیروزی انقلاب در دفاع از مردم مظلوم گنبدکاووس شرکت داشتم و بعد از آن به طور داوطلبانه برای دفاع از مرزهای شرقی به سیستان و بلوچستان رفتم و پس از مدتی خداوند سبحان بر من منت گذاشت و لباس سبز سپاه را پوشیدم. در اوایل سال 1360 برسر سفره سبز دفاع مقدس در جبهه جنوب حضور پیدا کردم.
در چند نوبت که به جبهه اعزام شدم، پیک فرماندهی بودم. تا آنکه قبل از عملیات رمضان که در اطراف پاسگاه زید مستقر بودیم. در آنجا درخواست کردم که در اعزام بعدی یا از بچههای اطلاعات عملیات باشم یا تخریب که پس از مدتی در خدمت بچههای اطلاعات عملیات قرار گرفتم و وظیفهام در کنار دیگران شناسایی و تهیه نقشه بود. در بحبوحه عملیات والفجر چهار در یک نیمه شب فرمانده اعلام کرد دو نفر به خطوط بروند و اعلام وضعیت کنند.
من هم چون گواهینامه موتور داشتم اعلام آمادگی کردم با چراغ خاموش حرکت میکردیم اما آنقدر گرد و خاک زیاد بود که چندین بار زمین خوردیم تا آنکه با سختی و مشقت زیاد مأموریت را انجام دادیم و نزدیک اذان صبح برگشتیم.
همان وقت با بلندگوی دستی اذان گفتم کمکم کار شناسایی و پیکرسانی در شب باعث شد که در کنار دیگر بچهها با مناجات در دل شب مانوس بشوم. همانجا بود که به یقین رسیدم هر آنچه که اتفاق میافتاد در مجروح شدن، اسیر یا شهید شدن به حکمت و خواست خداوند متعال است چرا که به چشم خود میدیدم.
سال 1362 در جزیره مجنون مستقر بودیم من مسئول نقشه و کالک عملیات بودم که در آن صبح هفتم اسفندماه بعداز سه یا چهار روز عملیات خداوند سبحان محبت کرد که در آن جهاد اصغر خود را آماده جهاد اکبر کنم.
من از طرف لشکر ثارالله سیستان اعزام شده بودم آن روز بعد از نماز صبح فرماندههان لشکر نقشه دیگری میخواستند که بنده باید برای آنها تهیه میکردم.
همراه بچهها بیرون چادرها نشسته بودیم که متوجه شدیم هواپیماهای بعثی خیلی نزدیک به زمین حرکت میکنند فکر میکردیم میخواهند بمب خوشهای بزنند اما سیلندرهایی را دیدیم که از کنار هواپیما خارج میشود و این سیلندرهای گاز قبل از اینکه به زمین برسند منفجر میشوند و این حمله شیمیایی از نوع گاز خردل بود. نخستین کاری که به نظر میرسید انجام بدهم این بود که حولهام را خیس کردم و به بچههایی که در خط دراز کشیده بودند دادم که روی دهانشان بگذارند.
خیلی سریع تشنگی عجیبی بر ما احاطه کرد مثل اینکه در تابستان روزه داشته باشی و 48 ساعت آب نخورده باشی دهانمان کاملاً خشک شده بود اورکتهایمان خالخالی سیاه شده بود. خیلیها در دم شهید شدند و من احساس کردم از همان لحظه عشق بازی و دوستی من با خدا شروع شد و این موضوع را به هزاران دلار نمیفروشم.
ما را به بهداری لشکر انتقال دادند که در آنجا حتی وسایل ابتدایی درمانی نداشتند.
بعد به بهداری خاتمالانبیاء بردند در آنجا کمی به ما رسیدگی کردند لباسهایمان را عوض کردند و به نقاهتگاه اهواز فرستادند در یک خط صاف ایستاده بودیم که دکترها به نوبت ما را معاینه کنند که کمکم تاولها روی تمام بدن ما را پوشاند طوری که دیگر جایی را نمیدیدیم. فقط متوجه شدم اسمم را به عنوان مجروح ثبت کردند و ما را به آسایشگاه انتقال دادند.
در آنجا همه مجروحان در کنار هم دراز کشیده بودیم و استراحت میکردیم اگر حتی لحظهای دستت به دست پر تاول مجروح کناریت میخورد درد و رنج کشندهای همه وجودمان را پر میکرد. بعد از 48 ساعت ما را برای اعزام به مراکز درمانی سراسر کشور تقسیم کردند منهم به همراه مجروحان دیگر با هواپیما به بیمارستان لبافینژاد تهران منتقل شدم.
چشمانم هنوز نمیدیدند و سرم کاملا سوخته بود. بچههای شیمیایی را دور هم جمع کرده بودند این را از سرفهها و تنگی نفسها میفهمیدیم یک روز که برای کوتاه کردن موهای سر و صورتم آمده بودند، چون همه سرم پر از تاول بود به سختی دردها را تحمل کردم بعداز چند روز درمان تا حدودی می توانستم ببینم.
یک روز دکتر بعد از معاینهام به بیرون اتاق که رفت متوجه شدم به کسی میگفت: وضعیت مجروح تخت شماره یک خوب نیست، باید درمان جدیتری روی ایشان صورت بگیرد و فردای آن روز بچههای سپاه آمدند و از ما عکس گرفتند و گفتند: شما برای درمان به خارج اعزام میشوید در آن چند روزی که در بیمارستان بستری بودم فقط برادرم از موضوع مطلع بود به همسرم به دلیل اینکه برادرزادهاش مفقودالاثر شده بود، چیزی نگفته بودند.
ما به همراه 11 مجروح شیمیایی برای نخستین بار به خارج از کشور اعزام شدیم
ما 11 مجروح شیمیایی بودیم که برای نخستین بار به خارج از کشور اعزام شدیم. ما را به سوئیس فرستادند قرار بود هواپیما در شهر ژنو بنشیند، اما چون ژنو شهری به دور از مسائل و هیاهوی سیاسی است ما را به شهر برلن بردند موقع پیاده شدن، نمیخواستم ناتوانی و عجزی از خودم نشان بدهم گفتم: روی پای خودم میایستم و راه میروم، ولی مترجم به من گفت: کی هستید؟ گفتم: من سرباز کوچک ولایت و گارد خمینی (ره) هستم.
گفتند: گارد خمینی (ره) یعنیچه ؟ گفتم: کسانی که باید محافظ آرمانها و حیثیت امام باشند بعد سفیر ایران، گفت: ما در این چند سال در سفارت نتوانستیم ایران اسلامی را معرفی کنیم اما شما در قالب سرباز امام، امام خمینی و ایران را معرفی کردید.
اگر راه بروی پزشکها معاینات نمیکنند. میگویند: شما حالتان وخیم نیست. گفتم: سرم و دستهایم و چشمهایم سوخته. اما قبول نکردند و به ناچار با برانکارد به بیمارستان لوزان در 150 کیلومتری برلن منتقل شدم ما میخواستیم هم درمان بشویم و هم مظلومیت ایران را به آنها نشان بدهیم.
اما آنها حتی اجازه پیاده شدن مترجم همراه ما را ندادند تا اینکه یک روز با پرستار بخش دست و پا شکسته انگلیسی صحبت کردم گفتم: من در فلان مرز ایران مجروح شدم و نوع شیمیایی من این است.
و ادامه دادم: صدام با همکاری آمریکا به ایران حمله کرد، او سریع رفت نقشه آورد و گفت: امریکا و عراق کجا؟ ایران کجا؟ گفتم: بعدها متوجه خواهید شد که این حرفها کاملا درسته. اما آنها قبول نمیکردند بعد از آن پزشک همراه ما آمد و گفت: اینها هر چی که صدا و سیمایشان بگویند، قبول میکنند.
موقع قیچیزدن تاولهای دستم زجه نمیزدم
در آن مدت درمان خیلی سخت و طاقت فرسا بود. 50 سال از جنگ جهانی دوم گذشته بود و پزشکها تجربه درمان مجروحان شیمیایی نداشتند ما را هر روز استحمام میکردند.
دستان من توان حرکت نداشت. آنها اول تاولهای دستهایم را با قیچی میکندند و من در دل درد را به جان میخریدم اما زجه نمیزدم.
حتی یک روز پمادی شبیه کاکائو را روی تمام قسمتهای سوختهام مالیدند که اصلاً نمیتوانستم روی تختم نفس بکشم و سوز و درد را تحمل کنم توی سالن راه میرفتم و نشستم اما باز هم تحمل برایم سخت بود پرستار بخش متوجه شد.
و بعد پرفسوری که ما را درمان میکرد دستور داد مجددا پانسمان را عوض کنند آن وقت کمی آرام شدم بعد از 20 روز بستری در آن بیمارستان، گروهی از طرف رادیوی سوئیس برای مصاحبه به همراه سفیر ایران به بیمارستان آمدند در آنجا بود که گفتم: من سرباز کوچک ولایت و گارد خمینی (ره) هستم.
گفتند: گارد خمینی (ره) یعنی چی؟
گفتم: یعنی کسانی که باید محافظ آرمانها و حیثیت امام باشند.
بعد سفیر ایران به هم گفت: ما در این چند سال در سفارت، نتوانستیم ایران اسلامی را معرفی کنیم اما شما در غالب سرباز امام، امام خمینی و ایران را معرفی کردید.
دلواپسی من این است در این جهاد اکبر از خدا جدا نشوم
بعداز آنکه کمی بهبود پیدا کردم به تهران منتقل شدم و مدتی هم در دو بیمارستان لبافینژاد و بقیهالله بستری بودم. چند بار دیگر هم توفیق حضور در جبهه را داشتم. اما به دلیل وخامت حالم، منعم کردند. حالا هم اگر از من بپرسند چه مدت در جبهه بودی؟ میگویم: به اندازه یک نفس کشیدن در کنار جان برکفانی که در کنارشان ادای وظیفه کردم امروز که ماندم، دلواپس حیاتم نیستم، دلواپس اینم که در این جهاد اکبر از خدا جدا نشوم چراکه خداوند زیبا و سبحان لطف کرد و این گل شیمیایی را به من هدیه کرد و این نهایت عنایت و زیبایی اوست که در این 26 سال عشق و علاقه ی من به او چند برابر شده خدایا تو منت بگذار و این درد را از صادق نگیر که در هر لحظه درد کشیدن به یاد تو باشد به لحظه لحظه جهاد اکبر خودم افتخار میکنم و آرزو میکنم که در این نظام توفیق اجرای احکام و ترویج آن را داشته باشم به نظر من مجروحیت مال بنیاد و پروندههای آنجاست.
در این سیر درمانی دو بار عازم آلمان شده و در آنجا بستری شدم در آنجا لحظه به لحظهاش برای من درس است در آن غربت و تنهایی در کنار تختم فقط نشانههای دوستی خداوند بود که به من آرامش میداد.
سیر درمان شیمیایی این است که در اول فشار زیادی دارد، هم تنگ نفس داری، هم سوختگی و هم درد شدید. ژاپنیها در تحقیقاتی که داشتند به این نتیجه رسیدند که بیماری بعد از 16 سال دوباره شدت پیدا میکند. بنده تا سال 1375 همراه درمان انجام وظیفه میکردم اما از سال 1376 به دلیل طولانی شدن سیر درمانیام بازنشسته شدم.
لباس سپاه، لباس سختی و تحمل مشقتهای فراوانی است
از همان موقع این تنگی نفس با من هست و شکر خدا از من گرفته نشد. من قبل از مجروح شدنم ازدواج کرده بودم و از همان ابتدا به همسرم گفته بودم میخواهم لباس پاسداری بپوشم. لباس سپاه، لباس سختی و تحمل مشقتهای فراوانی است. و تا الان هم به جرأت میگویم که ایشان تنها کسی بود که پابه پایم همه چیز را تحمل کرد.
خدا منت گذاشت و من شبی را بدون سرفه نخوابیدم و ایشان هم همراه من بیدار بود. حتی شبهای زیادی سرم را به متکا فشار میدادم که صدای سرفههایم بچهها را بیدار نکند، اما خانمم متوجه میشد و همراه من بیدار میماند یکی از دختران من آن وقتی که مجروح شدم به دنیا آمد الان تحصیلات عالیه دارد و ازدواج کرده. دختر بعدی من بعد از مجروحیتم به دنیا آمد.
خیلی نگرانش بودم. اسمش را هم زینب گذاشتم چون احساس میکردم باید سختی زیادی را تحمل کند اما خدا رو شکر عوارض شیمیایی روی ایشان تأثیری نداشت ایشان هم مثل دختر و پسر دیگرم دارای تحصیلات عالیه هستند.
مدال افتخار جانبازی معامله با خداست
به نظر من مدال افتخار جانبازی معامله با خداست یک روز که برای اعزام به خارج به تهران رفته بودم دکترم به من گفت: تو وضعیت خیلی سختی داری و من گفتم: این پروندههای پر حجم مال دنیاست و من چیز دیگری میخواستم.
این سرفهها را به میلیاردها دلار نمیفروشم
این سرفهها را عشق به خدا میدانم، من این سرفهها را به میلیاردها دلار نمیفروشم جز اینکه در هر سرفه میگویم خدایا دوستت دارم. اگر میخواستم برایت همانطوری که حاج صادق روشنی صحبت کرد بنویسم باید اینجوری مینوشتم: خداوند سبحان لطف کرد سرفه و سرفه ..... و این گل شیمیایی را سرفه .... خس خس و سرفه....... به من هدیه کرد. سرفه.... اشک را هم من و هم دوستم در چشمانمان حس میکردیم و ناتوان بودیم در برابر مردی که اینچنین با دلی که تکهای از آهن بود و صبری پولادین و توکلی که فقط خدا را میدید.
در برابر هر سرفهاش بیشتر احساس شرمندگی و بدهکاری میکردم. واقعا چه کردهام در برابر این همه، زیبایی و چه میکنم؟ با خود میگویم در برابر این همه عظمت و بزرگی و زیبایی چقدر کوچکم. چقدر حقیر هر سرفه هر خس خس سینه پر از گاز خردل برایم یک نشانه بود یک مهر تائید بر آنهمه استقامت و مقاومت....
شیران روز در آن هشت سال...
با خود می گویم جنگ تحمیلی در سال 1367 برای خیلیها تمام شد. اما برای شیمیاییها تازه اول راه بود. سرفههایشان آغاز شد خس خس سینه و عوارضی که جسمی بود و گاهی روحی در برابر آنانی که این همه فداکاری و ایثار را فقط یک وظیفه میدانند، وظیفهای که نباید از آن سخنی گفت. وظیفهای که در یک برهه از زمان توسط این افراد انجام داده شد و حالا......